قرآن در دلهای سالم جای میگیرد
«طفیل پسر عمرو دَوْسی» به مکه آمد. طفیل مردی بزرگوار و شاعری زیرک بود. قریش در بین او و حضرت جفاصله میانداختند و او را از رفتن پیش حضرت جو شنیدن سخنانش هشدار میدادند و میترساندند و میگفتند: براستی ما از شما و قومت میترسیم، هر وقت به مکه میآیید – حتماً - نباید با او (محمد ج) گفتگو کنید و از او چیزی بشنوید. طفیل میگوید: سوگند به خدا، دست بردارم نشدند، تا تصمیم گرفتم، که هیچی از او نشنوم و با او صحبت نکنم، مگر این که گوشم را از پنبه پر کنم، بامداد به مسجد رفتم در حالی که رسول خدا جایستاده نزدیک کعبه نماز میخواند. نزدیکش ایستادم، ارادۀ خدا بود، که بعضی از سخنانش را بشنوم، کلام زیبا و خوبی را شنیدم. پیش خود گفتم: مادر من بمیرد یا مرا گم کند. من مردی زیرک و شاعرم که خوب و بد را نیک تشخیص میدهم. چه چیزی مانع میشود که من به این مرد حضرت جگوش فرا ندهم؟! اگر خوب گفت قبولش میکنم، و اگر بد گفت نمیپذیرم.
طفیل پیش حضرت جرفت، و داستان را برایش تعریف کرد. حضرت جاسلام را به او اعلام نمود، و قرآن را برایش خواند و طفیل مسلمان شد و نزد قومش رفت و ایشان را هم به اسلام دعوت کرد. و آرام نگرفت، تا این که خانوادهاش مسلمان شدند، و طایفۀ «دوس» را به اسلام دعوت نمود، و اسلام در میان عموم منتشر شد.