زندگانی مادر مومنان بانو عایشه رضی الله عنها

فهرست کتاب

نخست: داستان افک

نخست: داستان افک

قبیله‌ی بنی مصطلق در نزدیکی نجد چشمه‌ای بنام مریسیع داشتند که در شعبان سال پنجم هجری در کنار این چشمه معرکه مسلمانان با مشرکان رخ داد. چون احتمال می‌رفت که این جنگ، جنگی خونین نخواهد بود تعداد زیادی از منافقین برای شرکت در این نبرد بیرون آمدند. ابن سعد روایت می‌کند: در این سفر تعداد زیادی از منافقین که در هیچ جنگ دیگری شرکت نکرده بودند، شریک شده بودند [۲۶۸].

جلوتر گذشت که آنحضرت صهر وقت به سفری می‌رفت، بین ازواج مطهرات قرعه‌کشی می‌کرد، قرعه بنام هر کدام اصابت می‌کرد به شرف همراهی آنحضرت صنایل می‌شد. عایشه‌ می‌گوید: «در یکی از غزوه‌ها قرعه‌ به‌ نام من در آمد و در خدمت رسول‌الله‌ صبیرون رفتم».

عایشه گردنآبندی را از خواهرش اسماء لعاریه گرفته بود، بندهای گردن بند چنان ضعیف بود که می‌شکستند. در این زمان حضرت عایشه لچهارده سال سن داشت که در آن سن معمولی‌ترین زیور برای زنان کالای گران قیمت محسوب می‌شود که به اشتیاق آن متحمل هر نوع زحمتی خواهند شد.

عایشه می‌گوید: «کسانی که مسئول حمل کجاوه بودند، به این گمان که من در کجاوه هستم، آن را برداشتند و روی شترم گذاشتند. قابل ذکر است که زنان در آن زمان، گوشت و وزن زیادی نداشتند. زیرا غذای اندکی به اندازۀ سد رمق، میل می‌کردند. علاوه بر آن، من زن کم سن و سالی بودم. در نتیجه، آنها بدون اینکه متوجه وزن کجاوه شوند، آنرا برداشتند و بر شتر گذاشتند و شتر را بلند کردند و رفتند».

در خلال بازگشت از سفر، منافقین چندین بار دست به شرارت زدند تا آنجا که‌ نزدیک بود مهاجرین و انصار علیه‌ همدیگر شمشیر بکشند و همدیگر را قتل عام کنند.

این افراد شرور (منافقین) انصار را به‌ این تشویق می‌کردند که خدمت مالی به مهاجرین، اسلام و مسلمانان را ترک کنند، و از پشتیبانی خود شانه‌ خالی نمایند و دیگر یاور آنان نباشند، عبدالله بن ابی که رئیس منافقین بود، آشکارا گفت:

﴿لَئِن رَّجَعۡنَآ إِلَى ٱلۡمَدِينَةِ لَيُخۡرِجَنَّ ٱلۡأَعَزُّ مِنۡهَا ٱلۡأَذَلَّ[المنافقون: ۸].

«‏می‌گویند: اگر (از غزوه بنی‌مصطلق) به مدینه برگشتیم، باید افراد باعزّت و قدرت، اشخاص خوار و ناتوان را از آنجا بیرون کنند‏».

آنحضرتصوقتی از این آشوب میان انصار و مهاجرین اطلاع یافت، به‌ میان انصار بیرون رفت و فرمود:

«مَا بَالُ دَعْوَى أَهْلِ الْجَاهِلِیةِ»؟ ثُمَّ قَالَ: «مَا شَأْنُهُمْ»؟ «چرا دعوت جاهلیت، سر داده اید»؟ سپس پرسید: «ماجرای آنها چیست»؟ آنگاه، آنحضرت صرا از کاری که فرد مهاجر با انصاری کرده بود، باخبر ساختند. نبی اکرم ص فرمود:

«دَعُوهَا، فَإِنَّهَا خَبِیثَةٌ». «این سخنان جاهلیت را رها کند زیرا زشت و ناپسندند».

سپس دستور حرکت را صادر نمود و مردم را از آن مکان دور ساخت، عبدالله‌ پسر عبدالله‌ بن ابی جلو کاروان رفت و سر راه پدرش ایستاد، وقتی پدرش را دید، لگام شترش را گرفت و از ورود او به‌ مدینه‌ جلوگیری نمود و گفت: اجازه‌ نمی‌دهم وارد مدینه‌ بشوید، مگر این‌که‌ اعلام دارید که‌ شما ذلیل هستید و محمد عزیز می‌باشد [۲۶۹].

عایشه‌ می‌گوید: «بعد از این‌که‌ غزوه‌ی رسول خدا صبه پایان رسید و بسوی مدینه برگشت. شبی، نزدیک مدینه (بعد از توقف) اعلام نمود تا لشکر کوچ کند. پس از اعلام کوچ، من برای قضای حاجت از لشکر فاصله گرفتم. و بعد از قضای حاجت، بسوی سواری ام بر گشتم. در آنجا دست به سینه ام بردم و ناگهان متوجه شدم که گردن بندم که از مهره های یمنی شهر ظفار ساخته شده بود، از جایش جدا شده و افتاده است. برای پیدا کردن آن، دوباره برگشتم. جستجوی گردن بند، مانع رفتنم شد». ایشان یقین داشتند که‌ قبل از حرکت کاروان، گمشده‌ی خود را می‌یابد، به‌ همین خاطر مسأله‌ را با کسی در میان نگذاشت و از آنان نخواست که‌ منتظرش بمانند. می‌گوید: «و کسانی که مسئول حمل کجاوه بودند، به این گمان که من در کجاوه هستم، آن را برداشتند و روی شترم گذاشتند. قابل ذکر است که زنان در آن زمان، گوشت و وزن زیادی نداشتند. زیرا غذای اندکی به اندازۀ سد رمق، میل می‌کردند. علاوه بر آن، من زن کم سن و سالی بودم. در نتیجه، آنها بدون اینکه متوجه وزن کجاوه شوند، آنرا برداشتند و بر شتر گذاشتند و شتر را بلند کردند و رفتند. بعد از اینکه سپاه، حرکت کرد و رفت، من گردنبندم را پیدا کردم. و هنگامی که به منزلگاه خود رسیدم، کسی آنجا نبود. به گمان این که آنها بزودی متوجه گم شدن من می‌شوند و بر می‌گردند، به منزلگاه خود، بازگشتم. آنجا نشسته بودم که خواب بر من غلبه نمود و خواب رفتم. صفوان بن معطل سلمی ذکوانی که مسئول بررسی منزل سپاه بود، هنگام صبح به جایگاه من رسید و سیاهی انسان خوابیده‌ای را مشاهده نمود. وی قبل از نازل شدن حکم حجاب، مرا دیده بود. با استرجاع (إنا لله وإنا إلیه راجعون) گفتنش از خواب بیدار شدم. او شترش را خواباند و پایش را بر زانوی شتر گذاشت و من سوار شدم. آنگاه مهار شتر را گرفت و براه افتاد تا اینکه به لشکر که هنگام ظهر برای استراحت، توقف کرده بود، رسیدیم» [۲۷۰].

این همان تصویر واقعی برای آن حادثه‌ می‌باشد که‌ بیشتر اوقات برای کسانی به‌ وجود می‌آید که‌ به‌ تنهایی به‌ مسافرت می‌روند، حتی در عصر امروز هم که‌ پیشرفت‌های تکنولوژی به‌ اوج خود رسیده‌ و انواع مختلفی از وسایل مسافرت، کوچ و ارتباط را به‌ عرصه‌ی وجود در آورده‌ است از این نوع تهمتها واقع می‌شوند.

دیگر این‌که‌ آنچه‌ منافقان کینه‌توز و دارای بغض و کینه‌ برای حضرت عایشه، آن زن پاک‌دامن، متقی و پاک و بی‌آلایش جعل نمودند، تنها نمونه‌ای نیست که‌ تاریخ به‌ خود دیده‌ باشد، بلکه‌ آن واقعه‌ بازپخشی است برای آنچه‌ قبلا در میان بنی اسراییل برای مریم بتول و در میان دیانت هندوها برای «سیتا» به‌ وجود آمده‌ بود.

عبدالله بن ابی آن دشمن خدا از آن ماجرا روزنه‌ای یافت، و با توجه‌ به‌ بیماری نفاق و حسادتی که‌ در ساختار بدنش لانه‌ کرده‌ بود به‌ بازگویی و شایعه‌ی افک پرداخت و این را هر جا پخش می‌کرد و یاوارنش با انتشار این دروغ و تهمت خود را به‌ او نزدیک می‌ساختند، هنگامی که‌ مسلمانان نیک دل این را شنیدند، دستهایشان را بر گوشهایشان گذاشتند و گفتند: خداوند متعال از هر عیب و ایرادی پاک و منزه‌ است و براستی که‌ این بهتان و تهمتی سترگ است.

روزی زن ابو ایوب انصاری به او گفت: ابو ایوب! مگر نمی‌شنوی مردم در مورد عایشه چه می‌گویند؟

ابو ایوب گفت: بله، می‌شنوم. اما همه‌اش دروغ است. ام ایوب! اگر تو بودی این کار را می‌کردی؟

گفت: نه به خدا سوگند هیچ‌گاه مرتکب چنین عملی نمی‌شدم.

ابو ایوب گفت: مسلماً عایشه از تو بهتر است! [۲۷۱].

علاوه بر عبدالله ابن ابی سه نفر دیگر در مدینه به‌ نام‌های حسان بن ثابت، حمنه بنت جحش و مسطح بن اثاثه در ساختن و پرداختن افک شریک بودند، در حالی که از اینها دو نفر اولی در این سفر نبودند و حادثه‌ را با چشم سرشان مشاهده‌ ننموده‌ بودند. حضرت حسان به صحت واقعه (نعوذ بالله) توجهی نداشت، او فقط از بد نامی صفوان لذت می‌برد او ناراحت بود که چرا بیگانگان به خانه ما آمده‌اند و از ما عزیزتر هستند، او در اهانت به‌ صفوان شعری بدین منوال سرودند:

امسی الجلابیب قد عزو او قد كثروا
وابن الفریعة امسی بیضة البلد

«می‌بینم که‌ بیگانگان به‌ عزت دست یافته‌اند و فراوان گشته‌اند، در حالی که‌ ابن فریعه (حسان) شهروند اصلی، عزتش را از دست داده‌ است» [۲۷۲].

حمنه خواهر ام المؤمنین زینب بنت جحش فکر می‌کرد که با این کار حضرت عایشه را شکست می‌دهد و موقعیت بزرگ‌شدن را برای خواهرش فراهم می‌کند.

اما مسطح جای تعجب است و هر کسی از آن تعجب می‌نماید که‌ چگونه‌ به‌ این امر قیام نموده‌ در حالی که یکی از خویشاوندان حضرت ابوبکر سبود و اینکه از بخشش و سخاوت او امرار معاش می‌کرد.

برای دختران جوان به‌ طور ویژه‌ چیزی سخت‌تر و زخمناک‌تر از تهمتی نیست که‌ شهرت او را هدف می‌گیرد و پایگاهش را بر باد می‌زند و محبوبش را از او می‌گیرد، سخت‌تر از آن این‌که‌ نشانه‌ به‌ سوی انسانی نیک و آبرودار گرفته‌ شود که‌ او یا از شرم و حیا آب می‌شود و یا از فرط ناراحتی آتش می‌گیرد. تا آن وقت مریم اسلام از آن وقایع بی‌خبر بود، اتفاقاً یک شب با مادر مسطح برای قضای حاجت از آبادی داشت به بیرون می‌رفت، می‌گوید: من از این شایعات، هیچ اطلاعی نداشتم تا اینکه در دوران نقاهت، من و امّ مسطح برای قضای حاجت، به مناصع (محل قضای حاجت) بیرون رفتیم. گفتنی است که ما فقط شبها برای قضای حاجت، بیرون می‌رفتیم. و این زمانی بود که هنوز در نزدیکی خانه هایمان توالت نساخته بودیم و برای قضای حاجت، مانند عربهای نخستین، از خانه ها دور می‌شدیم و فاصله می‌گرفتیم. من و امّ مسطح می‌رفتیم که چادر امّ مسطح زیر پایش گیر کرد و به زمین افتاد. در این هنگام، گفت: مسطح، هلاک شود. من به او گفتم: چه سخن بدی بزبان آوردی. آیا به مردی که در غزوۀ بدر حضور داشته است، ناسزا می‌گویی؟ امّ مسطح گفت: ای فلانی! مگر سخنانشان را نشنیده ای؟ و اینجا بود که مرا از سخنان اهل افک، مطلع ساخت.

با شنیدن این سخن، بیماری ام افزایش یافت. هنگامی که به خانه برگشتم، رسول خدا صنزد من آمد و سلام کرد و گفت: «بیمار شما چطور است»؟ گفتم: به من اجازه دهید تا نزد والدینم بروم. هدفم این بود که از پدر و مادرم اصل ماجرا را جویا شوم و نسبت به آن، یقین پیدا کنم. پیامبر اکرم صهم به من اجازه داد. پس نزد والدینم رفتم و سخنان مردم را برای مادرم بازگو نمودم. مادرم گفت: ای دخترم! این امر را بر خودت آسان بگیر. زیرا زنی زیبا که در خانه‌ی مردی باشد و هووهایی داشته باشد و آن مرد هم او را دوست داشته باشد، هووها علیه او سخنان زیادی می‌گویند [۲۷۳].

یکبار بر اثر غیرت شدیدی که‌ بدان آراسته‌ بود تصمیم گرفت که‌ خودش را به‌ چاه بیندازد تا بمیرد.

وقتی صفوان از این هجوگویی حسان مطلع شد، سوگند یاد کرد و گفت: پاک و منزه‌ است خدایی که‌ بی‌همتا می‌باشد، به خدا قسم من تا کنون هیچ زنی را نبوسیده‌ام و با ناراحتی شمشیر را بر دست گرفت و به جستجوی حسان بیرون شد و این شعر را خواند:

تلقَّ ذباب السیف عنی فإنی
غلام اذا هوجیت لست بشاعر

«بُرش این شمشیر را از من بگیر، من نوجوانی هستم که‌ وقتی هجو شده باشم، شاعر نیستم».

صفوان وقتی با استفاده‌ از شمشیرش حسان را اسیر کرد، او را به بارگاه نبوی حاضر گردانید، آنحضرت صحسان و صفوان بن معطل را احضار نمود. ابن معطل گفت: ای رسول خدا! حسان مرا آزار داد و در هجو من شعر سروده‌ است، لذا خشمگین گشتم و بر او ضربه‌ وارد نمودم. پیامبر صبه‌ حسان گفت: آفرین ای حسان! آیا کسانی را مورد هجو قرار می‌دهید که‌ خداوند آنان را به‌ اسلام رهنمون گردانیده‌ است! سپس فرمود: ای حسان! در برابر آنچه‌ به‌ شما رسیده‌، خوش‌رفتار باش. حسان گفت: ای رسول خدا! آن‌را به‌ شما بخشیدم. ابن اسحاق می‌گوید: محمد بن ابراهیم گفت: پیامبر صدر عوض آن ضربه‌، بیرحاء که‌ امروز در مدینه‌ به‌ کاخ بنی‌جدیله‌‌ مشهور است، به حسان عنایت کرد، گفتنی است که‌ بیرحاء در اصل متعلق به‌ ابوطلحه‌ بن سهل بود که‌ آن‌را به‌ آل پیامبر صبخشید و پیامبر صنیز آن‌را به‌ حسان عطا نمود [۲۷۴].

بدون شک ام المؤمنین از تمام آن اتهامات به‌ طور کامل مبری بود، اما باز هم برای بستن دهان انسانهای شرور، تحقیق و تفحص در این زمینه‌ امر لازم و ضروری بود. آنحضرت صبا حضرت علی و اسامه بدر رابطه‌ با افتراق همسرش مشورت نمود؛. اسامه در پاسخ به پرسش پیامبر صگفت: ای رسول خدا ص! او خانواده توست. به خدا سوگند جز خوبی چیز دیگری در این‌باره نمی‌دانیم.

از علی بن ابی‌طالب نیز پرسید. او پاسخ داد: ای رسول خدا ص! خداوند تو را در تنگنا قرار نداده. زنان زیادی غیر از او وجود دارد، اما از کنیزک در این زمینه بپرس تا به تو حقیقت را بگوید.

پیامبر صکنیزک را خواست و از او پرسید: آیا در عایشه چیزی دیده‌ای که تو را دچار شک و تردید کند؟ (با توجه‌ به‌ این‌که‌ قضیه‌ی به‌ وجود آمدی امری بعید و محال به‌ نظر می‌رسید، بریره‌هدف از سؤال پیامبر صرا درک نکرد، و احساس کرد که‌ ایشان راجع به‌ امورات خانه‌ از او سؤال می‌کند).

گفت: نه، قسم به خدایی که تو را به حق برانگیخته است، چیزی از او ندیده‌ام که چشم‌پوشی کنم. جز این که او دختری کم‌سن و سال است. در کنار آرد خوابش می‌برد. بنابراین گوسفند می‌آمد و آرد را می‌خورد.

سپس پیامبر خدا صبا الفاظی صریح و روشن از او سؤال پرسید؟ او گفت: ای رسول خدا ص! چشم و گوشم را حفظ می‌کنم، به خدا قسم همچنان که طلا ساز طلا را می‌شناسد، من نیز او را همین‌طور می‌شناسم [۲۷۵]. در بعضی روایات آمده که حضرت علی بریره‌ را می‌زد و می‌گفت: سخن راست و واقعی را در خدمت پیامبر صعرضه‌ بدار. از این تشدد حضرت علی سمردم فهمیدند که عایشه از او آزرده خاطر شده‌ است. و بنی امیه هم در زمان حکومتشان یکی از الزاماتی که بر حضرت علی می‌زدند، همین مسأله‌ بود، اما امام زهری در همان وقت با نهایت دلیری این را رد نمود.

از بین هووها تنها حضرت زینب ادعای برابری با عایشه را داشت و خواهرش حمنه در ساختن و پرداختن این قضیه شریک بود، بنابراین آنحضرت صنظریه زینب را جویا شد و پرسید: زینب! چه می‌دانی، چه دیده‌ای؟

زینب پاسخ داد: ای رسول خدا ص! چشم و گوشم را حفظ می‌کنم. به خدا سوگند به جز خوبی چیز دیگری از او ندیده‌ام.

تحقیقات پیامبر صکامل شد. اکنون مطمئن شده بود که شایعه هیچ اساسی ندارد. به مسجد رفت و در میان انبوه جمعیت سخن گفت:

«چه کسی مرا در مورد مردی معذور به شمار می‌آورد که آزارش به خانواده‌ام رسیده است. به خدا سوگند از خانواده‌ام به جز خوبی چیز دیگری ندیده‌ام. ضمناً در مورد مردی این شایعه را گفته‌اند که به جز خوبی چیز دیگری از او سراغ ندارم. او به جز همراه با من، به خانه‌ام نمی‌آمد».

ریس قبیله اوس، سعد بن معاذ سبرخاست و گفت: من تو را در مورد او معذور می‌دانم. اگر آنمرد، از قبیله‌ی اوس است، ما گردنش را می‌زنیم و اگر از برادارن خزرجی ماست، شما دستور دهید تا ما دستور شما را اجرا نماییم. (معرکه آرایی اوس و خزرج و دشمنی با همدیگر نسل در نسل وجود و ادامه داشت. اسلام آمد و این فتنه را ریشه‌کن کرد، اما آن آتش تا آن وقت هنوز زیر خاکستر زنده بود و با کوچکترین حرکتی شعله‌ور می‌شد).

بعد از این گفت و شنود، سردار خزرج، سعد بن عباده که قبل از این، مردی نیکوکار بود اما در این لحظه، تعصب قومی‌اش گل کرد، برخاست و گفت: دروغ می‌گویی. سوگند به خدا، نه او را به قتل می‌رسانی و نه توانایی کشتن‌ا‌ش را داری. در این هنگام، اسید بن حضیر برخاست و گفت: والله، دروغ می‌گویی. سوگند به خدا که او را می‌کشیم. تو منافقی که از منافقان، دفاع می‌کنی. اینجا بود که قبیله‌ی اوس و خزرج برآشفتند و در حالی که رسول خدا صبالای منبر بود، خواستند با یکدیگر درگیر شوند. با مشاهده‌ی این وضع، رسول خدا صاز منبر پایین آمد و آنها را به آرامش دعوت کرد. تا اینکه خاموش شدند و رسول خدا صنیز سکوت کرد.

عایشه لمی‌گوید: در حالی که پدر و مادرم کنارم نشسته بودند و من گریه می‌کردم، یک زن انصاری، اجازه‌ی ورود خواست. به او اجازه دادم. بعد از اینکه وارد خانه شد، نشست و با من شروع به گریه کرد. ما در حال گریستن بودیم که ناگهان رسول خدا صوارد شد و (‌کنار من)‌ نشست در حالی که از تاریخ شروع این سخنان، کنارم ننشسته بود و یک ماه هم چیزی در مورد من به وی وحی نشده بود. رسول خدا صبعد از نشستن، شهادتین خواند. سپس فرمود:

«یا عَائِشَةُ، فَإِنَّهُ بَلَغَنِی عَنْكِ كَذَا وَكَذَا، فَإِنْ كُنْتِ بَرِیئَةً فَسَیبَرِّئُكِ اللَّهُ، وَإِنْ كُنْتِ أَلْمَمْتِ بِذَنْبٍ، فَاسْتَغْفِرِی اللَّهَ، وَتُوبِی إِلَیهِ، فَإِنَّ الْعَبْدَ إِذَا اعْتَرَفَ بِذَنْبِهِ ثُمَّ تَابَ، تَابَ اللَّهُ عَلَیهِ». «ای عایشه! در مورد تو به من چنین سخنانی رسیده است. اگر تو پاک و بی‌گناهی، بزودی خداوندپاکی و بی‌گناهی‌ات را اعلام خواهد کرد. و اگر مرتکب گناهی شده‌ای، از خداوندطلب مغفرت کن و بسوی او رجوع نما. زیرا اگر بنده، به گناهش اعتراف نماید و توبه کند، خداوند توبه‌اش را می‌پذیرد». هنگامی که رسول خدا صسخنانش را به پایان رسانید، اشک در چشمانم خشکید طوریکه قطره‌ای هم یافت نمی‌شد.

به پدرم گفتم: از طرف من جواب رسول الله صرا بده. گفت: سوگند به خدا، نمی‌دانم به رسول خدا صچه بگویم.

به مادرم گفتم: شما از طرف من به رسول الله صپاسخ دهید. گفت: سوگند به خدا که من هم نمی‌دانم به رسول خدا صچه بگویم.

من که دختر کم سن و سالی بودم و (تا آن زمان) قرآن زیادی نمی‌دانستم، گفتم: به خدا سوگند، می‌دانم که شما سخنان مردم را شنیده‌اید و در قلبتان جای گرفته‌اند و آنها را باور کرده‌اید. در نتیجه، اگر به شما بگویم: من بی‌گناه و پاکم و خدا می‌داند که من بی‌گناهم، سخن مرا باور نمی‌کنید. و اگر به گناهی اعتراف نمایم ـ و خدا می‌داند که من بی‌گناهم ـ شما مرا تصدیق می‌نمایید. بخدا سوگند، مثال من و شما مانند پدر یوسف است که فرمود:

﴿فَصَبۡرٞ جَمِيلٞۖ وَٱللَّهُ ٱلۡمُسۡتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ[یوسف: ۱۸] [۲۷۶].

«صبر جمیل است، (صبری که جزع و فزع، زیبائی آن را نیالاید، و ناشکری و ناسپاسی اجر آن را نزداید و به گناه تبدیل ننماید.) و تنها خدا است که باید از او یاری خواست در برابر یاوه رسواگرانه‌ای که می‌گوئید».

[۲۶۸] الطبقات الکبری- ابن سعد ۲/۶۳ غزوة رسول‌الله ‌صالمریسیع. قول صحیح بر آن است که‌ غزوه‌ی مریسیع در سال ششم رخ داده‌ است. [۲۶۹] الطبقات الکبری- ابن سعد ۲/۶۵، سنن ترمذی- تفسیر سوره‌ی (المنافقون) ش۳۳۱۵، صحیح بخاری. همه‌ی اینها ترجیح داده‌اند که‌ این واقعه‌ در غزوه‌ی مریسیع بوده‌ است در حالی که‌ نسائی معتقد است که‌ در غزوه‌ی تبوک بوده‌ است(السنن الکبری- نسائی- تفسیر سوره‌ی (منافقون) ۶/۴۹۱ ش۱۱۵۹۷. قول اول صحیح‌تر می‌باشد، با توجه‌ به‌ این‌که‌ تمامی سیرت‌نگاران بر آن اجماع نظر داشته‌اند. [۲۷۰] صحیح بخاری- کتاب الافک ش ۴۱۴۱. [۲۷۱] السیرة النبویة -ابن هشام ۴/۲۶۸، و تاریخ الطبری ۲/۱۱۴. [۲۷۲] تاریخ الطبری ۲/۱۱۵، السیرة النبویة- ابن هشام ۴/۲۷۰، و البدایة والنهایة ۴/ ۱۶۳. [۲۷۳] صحیح بخاری- قصة الافک ش۴۱۴۱. [۲۷۴] السیرة النبویة- ابن هشام ۲/۲۷۲ و البدایة والنهایة ۴/۱۶۳. [۲۷۵] تفسیر الطبری ۱۸/۹۵، مسند اسحاق بن راهویه‌ ۲/۵۵۹، شعب الایمان- بیهقی ۵/۳۸۵ و الکفایة فی علم الروایة ۱/۹۸. [۲۷۶] واقعه‌ی افک به‌ طور مفصل در کتاب‌های صحیح آمده‌ است.