اهمیت حادثۀ اصحاب فیل از دیدگاه پیامبر اکرم ج
در زمان صلح حدیبیه وقتی پیامبر اکرم ج به قصد مکه خارج شد به درهای رسید که از آن بر قریش فرود میآمد. در این هنگام، شتر پیامبر اکرم ج خوابید. مردم گفتند: «حَل، حَل» (کلمهای است برای بلند کردن شتر). اما شتر بلند نشد. مردم گفتند: قصوا (نام شتر پیامبر) از رفتن، فرو مانده است پیامبر فرمود: قصواء از رفتن فرو نمانده است و چنین عادتی هم ندارد؛ بلکه همان کس که فیل ابرهه را از رفتن باز داشت، این شتر را نیز باز داشته است.
در کتاب السیرة النبویه ابوحاتم، در مورد واقعۀ اصحاب فیل چنین آمده است «پادشاهی حبشی بر یمن چیره شده بود که ابرهه نام داشت. او کلیسایی در «صنعا» ساخت و آن را (قلیس) نام نهاد و با ساختن این معبد قصد داشت تا حج گزاران عرب را به سوی آن معبد متوجه کند و سوگند خورد که به کعبه برود و آن را منهدم سازد. پادشاهی از پادشاهان حمیر به نام «ذو نفر» با افرادی از قومش به جنگ ابرهه رفت و با او جنگید، اما ابرهه او را شکست داد و دستگیر کرد. وقتی ذو نفر را نزد او بردند گفت: ای پادشاه! مرا مکش؛ زیرا زنده نگاه داشتن من برایت از کشتنم بهتر خواهد بود. بنابراین، ابرهه او را زنده گذاشت و به او اعتماد کرد، سپس ابرهه راه خود را به سوی کعبه ادامه داد تا اینکه به سرزمین خثعم نزدیک شد. نفیل بن حبیب خثعمی و افراد دیگری از قبیلههای یمن که در اطراف او جمع شده بودند با ابرهه جنگیدند، ابرهه آنان را نیز شکست داد و نفیل را دستگیر کرد. نفیل به پادشاه گفت: من از نظر جغرافیایی سرزمین عربها را میشناسم، مرا نکش. ابرهه او را زنده گذاشت و نفیل همراه ابرهه حرکت کرد و او را راهنمایی مینمود تا اینکه به طائف رسیدند. در طائف مسعود بن معتب با مردانی از قبیله ثقیف نزد ابرهه آمدند و گفتند: ای پادشاه! ما بردگان تو هستیم و با تو مخالفتی نداریم و تو نیز با خدای ما (لات) کاری نداشته باش؛ چراکه تو به قصد تخریب خانهای آمدهای که در مکه قرار دارد. ما نیز کسی را همراه تو میفرستیم که تو را به آن راهنمایی نماید بنابراین، غلامی از غلامان خود به نام ابو رغال را همراه ابرهه فرستاد. ابو رغال همراه آنها بیرون آمد تا اینکه به مغمس رسیدند. ابو رغال در آنجا در گذشت و او کسی است که قبرش سنگباران شد. ابرهه از مغمس مردی به نام اسود بن مقصود را پیشاپیش فرستاد. اهل حرم پیش او گرد آمدند و ابرهه در منطقۀ ارک دویست شتر از شتران عبدالمطلب را تصاحب کرده بود. سپس ابرهه، حناطه حمیری را به مکه فرستاد تا از این موضوع اطلاع پیدا کند که سردار و بزرگ آنها چه کسی هست و سپس از جانب ابرهه به او خبر دهد که من برای جنگ نیامدهام؛ بلکه آمدهام تا این بیت را منهدم کنم. حناطه به راه افتاد تا اینکه وارد مکه شد و عبدالمطلب بن هاشم را ملاقات نمود و گفت: پادشاه مرا فرستاده است تا تو را خبر بدهم که او برای جنگ با شما نیامده است؛ فقط میخواهد این بیت را منهدم کند و برگردد. عبدالمطلب گفت: ما با او جنگی نداریم و راه را به سوی کعبه باز میگزاریم. اگر خداوند به کارش کاری نداشت ما توانی در برابر او نداریم. حناطه حمیری گفت: همراه من بیا تا نزد پادشاه برویم. عبدالمطلب با او حرکت کرد تا اینکه به محل اردوی لشکر آمدند. «ذو نفر» دوست عبدالمطلب بود، او نزد ذو نفر آمد و گفت: ای ذونفر شما در آنچه برای ما پیش آمده است، مداخله نمیکنید؟ گفت فردی که در اسارت است و نمیداند که صبح یا شام کشته میشود، چه کاری از دستش ساخته است؟ اما فرمانروای لشکر فیل را میفرستم تا نزد پادشاه برایت سفارش نماید و جایگاه و مقام تو را نزد او بالا ببرد و کسی را به دنبال او فرستاد و گفت: این مرد، سردار قریش و صاحب چشمۀ مکه است که مردم را غذا و حیوانات را در کوهها خوراک میدهد. پادشاه، دویست شتر از شتران او را تصاحب کرده است، اگر از دستت کاری ساخته است برایش انجام ده. او نزد ابرهه رفت و گفت: ای پادشاه این مرد سردار قریش و صاحب چشمۀ مکه است. در آبادیها، مردم را و در بیابانها، حیوانات را غذا میدهد، اجازۀ ورود میخواهد و قصد جنگ ندارد. از آنجاکه عبدالمطلب مرد تنومند و خوش اندامی بود وقتی ابرهه او را دید، مورد احترام قرار داد و چون نمیپسندید که عبدالمطلب در کنارش بر تخت او بنشیند و نیز نمیپسندید که عبدالمطلب بر زمین بنشیند و او بر تخت باشد بنابراین، خود از تخت پایین آمد و همراه با عبدالمطلب بر زمین نشست. عبدالمطلب گفت: ای پادشاه! مال زیادی از مالهایم را گرفتهای، آن را به من باز گردان. پادشاه گفت: وقتی تو را دیدم ارزش و مقام تو برایم آشکار گردید و اکنون به تو علاقهای ندارم؛ چراکه من آمدهام تا خانهای را که دین تو و پدرانت میباشد، ویران کنم. تو درباره آن با من سخن نمیگویی و درباره دویست شتر خود با من سخن میگویی! عبدالمطلب گفت: من صاحب شتران خود هستم و برای این خانه نیز صاحب و پروردگاری است که از آن حفاظت میکند. ابرهه گفت: نمیتواند آن را از شر من حفاظت نماید. عبدالمطلب گفت: شما بدانید و او. ابرهه دستور داد شتران عبدالمطلب را به او بازگردانند. بعد از آن عبدالمطلب این جریان را به اطلاع قریش رساند و آنها را دستور داد تا در درههای اطراف پراکنده شوند. ابرهه در مغمس برای ورود به مکه آماده شده بود و لشکر خود را سامان داد و آماده نبرد کرد. فیل ابرهه را نیز نزد او آوردند و آنچه میخواست بر آن بار کرد، اما هنگامی که فیل را حرکت داد، فیل ایستاد و میخواست خودش را جمع کند و به زمین بخوابد با کلنگ به سرش زدند، اما بلند نشد سر خمیده کلنگ را زیر شاخها و زیر بغلش فرو بردند، اما بلند نشد؛ سپس آن را به سوی یمن برگرداندند، شروع به دویدن کرد. باز چهره او را به سوی حرم برگرداندند، ایستاد و به کوهی از کوهها گریخت. در آن اثنا خداوند پرندگانی از طرف دریا فرستاد. هر پرندهای سه سنگ همراه داشت، دو سنگ در پاهایش و یک سنگ در منقارش، سنگها به اندازه دانه نخود و عدس بودند. چون بر فراز لشکر رسیدند، سنگها را بر آنان انداختند. این سنگ کوچک به هیچ کس نمیخورد مگر اینکه او را هلاک میکرد. البته سنگریزهها به همۀ آنان، اصابت نکرد. در این مورد خداوند متعال فرموده است:
﴿أَلَمۡ تَرَ كَيۡفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصۡحَٰبِ ٱلۡفِيلِ١ أَلَمۡ يَجۡعَلۡ كَيۡدَهُمۡ فِي تَضۡلِيلٖ٢ وَأَرۡسَلَ عَلَيۡهِمۡ طَيۡرًا أَبَابِيلَ٣ تَرۡمِيهِم بِحِجَارَةٖ مِّن سِجِّيلٖ٤ فَجَعَلَهُمۡ كَعَصۡفٖ مَّأۡكُولِۢ٥﴾[الفیل: ۱-۵].
خداوند، ابرهه را به بیماری شدیدی دچار ساخت. سپاهیان ابرهه در هنگام برگشت یکی یکی جان خود را از دست میدادند. انگشتان ابرهه میافتاد و به دنبال آن مدتی خون و چرک میآمد تا اینکه به یمن رسید و در میان کسانی از همراهانش که مانده بودند، به گونهای حقارت آمیز در گذشت [۸۴].
ابن هشام به نقل از ابن اسحاق در سیرۀ خود چنین بیان میکند که عبدالمطلب به حلقۀ دروازۀ کعبه چسبید و با گروهی از قریش شروع به دعا کردند و از خداوند خواستند تا آنها را در برابر ابرهه و لشکرش یاری نماید. عبدالمطلب در حالی که حلقه دروازه کعبه را در دست گرفته بود میگفت:
خدایا! از هتک حرمت کعبه به دست بندگانت، جلوگیری کن. خدایا! لشکر آنان در محلی که تو مورد پرستش قرار میگیری، پیروز نگردد و اگر تو صلاح میدانی که قبلۀ ما به دست آنان بیفتد، پس هر چه صلاح میدانی انجام ده.
سپس حلقۀ دروازۀ کعبه را رها کرد و با دیگر افراد قریش به درهها و شکافهای کوهها پناه بردند و در انتظار ورود ابرهه و حوادث بعد از آن ماندند [۸۵].
[۸۴] السیرة النبویة، ابی حاتم السبتی، ص ۳۴، ۳۹ – السیرة النبویة، ابن کثیر، ج ۱، ص ۳۰ – ۳۷. [۸۵] السیرة النبویة، ابن هشام، ج ۱، ص ۸۴ – ۹۱.