الگوی هدایت - تحلیل وقایع زندگی و سیرت پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم - جلد اول

فهرست کتاب

سراقه بن مالک و تعقیب پیامبر

سراقه بن مالک و تعقیب پیامبر

قریش در انجمنهای مکه اعلام کردند که هر کس محمد را زنده یا مرده بیاورد، صد شتر جایزه دارد. این خبر به گوش قبیله‌های عربی که در اطراف مکه بودند، رسید. سراقه بن مالک بن جعشم برای کسب این جایزه چشم طمع دوخته و سخت امیدوار بود. اما خداوند با قدرت خویش که هیچ چیزی نمی‌تواند بر آن چیره شود، با او چنان کرد که از مدافعان پیامبر اکرم ج گردید.

ابن شهاب می‌گوید: عبدالرحمان بن مالک مدلجی برادرزاده سراقه بن جعشم به حکایت از پدرش به من گفت که پدرش از سراقه بن جعشم شنید که می‌گفت: پیام کفار قریش نزد ما آمد که هر کس پیامبر اکرم ج وابوبکر را بکشد یا اسیر کند در مقابل هر یک از آنها صد شتر دریافت خواهد کرد. آن گاه در حالی که من در انجمن قبیله‌ام، بنی مدلج، نشسته بودم، مردی از قبیله ما وارد شد و گفت: سراقه! من هم اکنون شبحهایی در ساحل دیدم؛ گمان می‌کنم که آنان محمد و همراهانش باشند. سراقه گفت: به یقین دانستم که آنها محمد و همراهانش هستند، ولی گفتم: هیچ وقت آنها نبوده‌اند. آنهایی که تو دیده‌ای، فلانی و فلانی هستند که ما هم با چشمانمان آنان را دیده‌ایم، آن‌گاه پس از درنگی کوتاه، بلند شدم و به سوی خانه‌ام راه افتادم و به کنیزم فرمان دادم تا اسب مرا پشت تپه ببرد و منتظر من نگاه دارد و من نیزه‌ام را برداشتم و از پشت خانه خارج شدم و سوار بر اسب خود بی‌درنگ به محلی رفتم که او گفته بود، تا اینکه به پیامبر اکرم ج و همراهانش نزدیک شدم. در این هنگام پای اسبم لغزید و از بالای آن به زمین افتادم. پس تیرهای مخصوص قرعه را درآوردم و با آن قرعه زدم که می‌توانم به آنها آسیبی برسانم یا نه. همان تیری در آمد که خوشایندم نبود. دوباره سوار بر اسب خود شدم و به آنها نزدیک شدم تا اینکه صدای تلاوت پیامبر اکرم ج را شنیدم، رسول خدا سرشان را برنمی‌گرداند، امّا ابوبکر زیاد به این طرف و آن طرف روی برمی‌گرداند. در این هنگام دست‌های اسبم تا زانو در زمین فرو رفت و من از آن به زمین افتادم. سپس برخاستم و اسبم را برون کشیدم. ناگهان دیدم بر اثر فرو رفتن دست‌هایش غباری چون دود به هوا بلند شد؛ باز دیگر بار قرعه زدم، اما همان تیری درآمد که دوست نداشتم. پس آنها را صدا زدم که در امانید. آنها ایستادند. من بر اسبم سوار شدم تا اینکه نزد آنها آمدم. از آنچه برایم پیش آمده بود، دانستم که به زودی پیامبر اکرم ج بر همگان پیروز خواهد شد. گفتم: قوم و قبیلۀ شما مقرر کرده‌اند که هر کس تو را دستگیر کند دیه‌ات را به او بدهند و برای آنان مقاصدی که مردم دربارۀآنان داشتند، باز گفتم؛ سپس توشه و کالا به آنها عرضه داشتم، اما آنها از من قبول نکردند و از من چیزی نخواستند و فقط گفتند: این راز را برای ما پوشیده‌ دار؛ پس من از آن حضرت ج خواستم تا برای من امان نامه‌ای بنویسد و او به عامر بن فهیره دستور داد که در قطعه‌ای پوست برایم امان‌نامه‌ای بنویسد؛ سپس پیامبر خدا به راهشان ادامه دادند [۱۰۰۹].

در مورد داستان سراقه مطالب دیگری نیز معروف است؛ چنانکه ابن عبدالبر و ابن حجر و دیگران ذکر کرده‌اند. ابن عبدالبر می‌گوید: سفیان بن عیینه از ابوموسی و ایشان از حسن روایت کرده‌اند که پیامبر اکرم ج به سراقه بن مالک گفت: «آن روز چه حالتی به تو دست خواهد داد که دست‌بندهای کسری را خواهی پوشید؟» بعدها وقتی که دست‌بندهای کسری و کمربند و تاج او نزد امیرالمؤمنین عمر سآورده شد، سراقه را صدا زد و دست‌بندها را به دست سراقه داد. سراقه مردی پرمو بود که دست‌هایش موهای زیادی داشتند، عمر گفت: دستهایت را بند کن. گفت: الله اکبر! سپاس خداوندی را که این دست‌بندها را از کسری بن هرمز که ادعای خدایی می‌نمود، گرفت و به سراقه بن جعشم بادیه‌نشینی از بنی مدلج پوشاند. عمر با صدای بلند این جمله را می‌گفت [۱۰۱۰]. سپس سراقه سوار بر اسبی شد و در مدینه دور می‌زد ومردم اطراف او بودند و سراقه با صدای بلند سخنان عمر را تکرار می‌کرد: الله اکبر! سپاس خدائی را که این دست‌بندهای کسری بن هرمز را که ادعای خدایی می‌نمود، از او گرفت و به سراقه بن جعشم بادیه‌نشینی از بنی‌مدلج پوشاند [۱۰۱۱].

[۱۰۰۹] بخاری، کتاب مناقب الانصار، شمارۀ ۳۹۰۶. [۱۰۱۰] الروض الانف، ج ۴، ص ۲۱۸ – الهجرة فی القرآن، ص ۳۴۶. [۱۰۱۱] السیرة النبویة، ابی شهبه، ج ۱، ص ۴۹۵.