پاک است خدایی که دگرگون کننده دلهاست
سراقه میخواست پیامبر اکرم ج را دستگیر کند و به رهبران مکه تحویل دهد تا صد شتر جایزه بگیرد، اما او که در آغاز روز بر علیه آنان در تکاپو و جستجو بود، در پایان روز نگهبان آنان گردیده بود. سراقه آنهایی را که در جستجو و یافتن پیامبر اکرم ج برآمده بودند، برمیگردانید و میگفت: من از سرتاسر این منطقه برای شما خبر گرفتم و کار را برای شما آسان نمودهام. وقتی سراقه مطمئن شد که پیامبر اکرم ج به مدینه رسیده است، داستان خود و اسبش را برای مردم تعریف کرد و مردم آن را برای همدیگر نقل مینمودند تا اینکه این داستان موضوع اصلی مجالس مشورتی مکه قرار گرفت. سران قریش از اینکه مبادا این داستان باعث مسلمان شدن عدهای گردد، در هراس بودند؛ چراکه سراقه امیر و رئیس قبیله بنی مدلج بود. ابوجهل به آنها نامهای نوشت که حامل این اشعار بود:
بنی مدلج انی اخاف سفیهکم سراقه مستغوٍ لنـصر محمد «ای بنی مدلج من از نادان شما، سراقه، که قصد کمک به محمّد را دارد، درهراسم».
علیکم به ألا یفرق جمعکم فیصبح شتی بعد عز وسؤدد «مانع او گردید تا جمع شما را متفرق نسازد تا بعد از عزت و سروری، پراکنده نشوید». سراقه در پاسخ ابوجهل چنین سرود:
ابا حکـم واله لوکنت شاهداً لامر جوادی اذ تسوخ قوائمه «ای اباحکم! اگر تو میدیدی که چگونه پاهای اسبم در زمین فرو رفت».
علمت ولـم تشکك بان محمداً رسول وبرهان فمن ذا یقاومه «میدانستی و اصلاً تردیدی نداشتی که محمد رسول خدا است؛ پس چه کسی میتواند در مقابل او مقاومت کند».
علیك فکف القوم عنه فاننی
اری امره یوماً ستبدو معالـمه
«بر تو لازم است که مردم را از او بازداری؛ چون من بینم که به زودی کار او آشکار و چیره میگردد ».
بامر تود الناس فیه بأسرهم
بان جمـیع الناس طُراً مسلمـه
[۱۰۱۲]
«به گونهای که همۀ مردم راضی خواهند شد و با او مصالحه خواهند نمود». [۱۰۱۲] همان، ص ۴۹۴.