اشکال و جواب آن
اگر گفته شود شما در این مقام از رافضیان بد میگویید و آنان را مذمت کرده و عیوبشان را ذکر میکنید. جواب این است که: ذکر نوع و انواع مذمومه غیر از ذکر اشخاص معین است، زیرا از رسول خدا جثابت شده که انواع و دستجاتی را لعن نموده است، مانند آنکه فرموده: «لعن الله من آوى محدثا» و یا فرموده: «لعن الله الخنثين من الرجال والمترجلات من النساء»و یا فرموده: «لعن الله آكل الربا ومؤكله وكاتبه وشاهديه».و خدای تعالی در سورهی اعراف آیهی ۴۴، ۴۵ میفرماید: ﴿أَن لَّعۡنَةُ ٱللَّهِ عَلَى ٱلظَّٰلِمِينَ٤٤ ٱلَّذِينَ يَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِ وَيَبۡغُونَهَا عِوَجٗا﴾[الأعراف: ۴۴-۴۵]. که قرآن و سنت از ذم انواع مذمومه و ذم اهل آن مملو اند، و لعن آن برای حذر دادن از کارشان و خبر دادن از نتیجهی افعالشان است. و اهل سنت فقط قرآن و سنت را حجت میدانند. [۲۵۳]
سپس معصیتهایی که صاحب آن بداند عصیان است از آن توبه میکند، ولی بدعت گزاری که خیال میکند عملش درست است و خود را بر حق میداند مانند خوارج و نواصب که نسبت به عموم مسلمین دشمنی کرده به جنگ با آنان پرداخته و بدعتها گذاردهاند و هر کسی را که با ایشان موافق نباشد تکفیر میکنند. اینان ضررشان بر مسلمین از ستمگر که میدانند ظلم حرام است بیشتر میباشد، شیعیان بدعتشان بیشتر و مهمتر از خوارج است و ایشان حتی کسانی را که خوارج تکفیر نکردهاند مانند خلفای رسول را تکفیر میکند و بر پیغمبر جو اصحاب او دروغها میبندند، دروغهایی که احدی مانند آنها را نگفته است. خوارج دروغ نمیگویند و راستگوتر و شجاعتر و به عهد وفادارتر از رافضیان میباشند و آنها نسبت به خوارج خائنتر، بزدل تر، و خوار ترند. رافضیان از کفار بر علیه مسلمین یاری میجویند، چنانکه این یاری برای چنگیز خان سلطان کافر خونخوار به وقوع پیوست و رافضیان او را علیه مسلمین یاری کردند، و اما یاری رافضه به هلاکو خان نوه چنگیز زمانی که به سوی خراسان و عراق و شام آمد آشکارتر و مشهورتر از آنست که کسی بتواند آن را مخفی نماید. پس بزرگترین انصار و اعوان او در حمله به عراق و خراسان در باطن و ظاهر همان رافضیان بودند. در حالیکه وزیر خلیفه در حمله به بغداد کسی بود بنام ابن العلقمی که از همین شیعیان رافضی بود وی همواره با خلیفه مگر نمود با مسلمین خدعه نمود و در قطع ارزاق لشکر اسلامی و تضعیف ایشان سعی و کوشش زیاد نمود و لشکر اسلام را متفرق نمود و از مرکز بغداد دور کرد و هر چند هزار نفر را به مکانهای دور فرستاد و از قتال با مغول نهی میکرد، و به انواع و اقسام کید و مکر متوسل شد تا اینکه با مغول همفکری و همکاری خود را ثابت نمود و داخل بغداد مرکز خلافت و اقتدار اسلامی شدند و یک میلیون و هشتصد هزار نفر از مسلمین و از بیگناهان را قتل عام نمودند، که در اسلام چنین مصیبتی مانند گرفتاری حملهی کفار ترک بت پرستان مغول دیده نشده است، و ایشان مسلمین و هاشمیین را کشتند و زنان مسلمین از عباسیین و غیر عباسیین را به اسیری گرفتند. [۲۵۴]
آیا کسانی که کفار را بر هاشمیها و سایر متسلط ساختند که آنان را کشته و اسیر کردند، میتوانند بگویند از دوستان آن پیامبر جهستند؟! هرگز نه.
و در اینحال بر حجاج و مانند او دروغ میبندند که اشراف را کشتند، با اینکه حجاج ظالم و ستمگر بود احدی از بنی هاشم را نه کشت، و عبدالملک او را از این کار نهی کرده بود، و مردمان دیگری از اشراف عرب غیر بنی هاشم را کشت، و او یک دختر هاشمیه را افتخارا به ازدواج خود درآورده بود که او دختر عبدالله بن جعفر بن ابی طالب بود، پس بنی امیه او را از آن هاشمیه جدا نمودند و گفتند حجاج همتای او نیست.
و در میان رافضیان مردم زاهد با ورع یافت میشود، ولی مانند سایر مذاهب نیستند زیرا معتزله از ایشان عاقلتر و داناتر و دیندار ترند و دروغ و فجور در بین آنها کمتر از رافضه است. زیدیه از شیعه هستند ولی بهتر از رافضیان و به راستی و عدل و علم نزدیکتر میباشد. و در میان مذاهب اهل اهوا راستگوتر و عابدتر از خوارج نیست و با همه عنادی که شیعه امامیه با اهل سنت و مسلمین دارند ولی اهل سنت با ایشان با عدل و انصاف رفتار میکنند و به ایشان ظلم نمیکنند زیرا ظلم حرام است. بلکه آنها در معامله از بعضی از رافضه با بعض دیگر بهتر و عادلتر هستند. بلکه اهل سنت با هریک از این طوایف از بعضی از ایشان با بعضی دیگر بهترند، و این چیزی است که خودشان اعتراف دارند و میگویند شما انصافی که با ما دارید ما خودمان با یکدیگر نداریم، و این ظلم در بین ایشان از اینروست که آنها در اصل فاسد باهم مشترکاند و اصلشان مبنی به ظلم و ستم است، و آنها در ظلم و سایر مسلمانان مشترک اند، و این مانند راهزنانی هستند که در ظلم بر مردم اشتراک دارند.
شکی نیست که مسلمان عادل نسبت به ایشان بهتر عدالت میکند با خودشان نسبت به یکدیگر، خوارج جماعت مسلمین را تکفیر میکنند، و اکثر معتزله مخالفین خود را کافر میدانند، و شیعیان نیز چنین میباشند. و اگر مسلمانی را کفار ندانند او را تفسیق میکنند، و اکثر اهل بدعت هم چنیناند که رأی و یا عملی را به بدعت میگذارند و هرکس با آنان مخالفت کند او را تکفیر و یا تفسیق میکنند. ولی اهل سنت تابع حق هستند که رسول خدا جاز جانب پروردگار آورده و مخالف خود را تکفیر نمیکنند زیرا ایشان به حق داناتر و به خلق مهربان ترند چنانکه خداأمسلمین را در آیهی ۱۱۰ سورهی آل عمران وصف کرده و فرموده: ﴿كُنتُمۡ خَيۡرَ أُمَّةٍ أُخۡرِجَتۡ لِلنَّاسِ﴾[آل عمران: ۱۱۰] یعنی: «شما بهترین امت برای مردم هستید. و اهل سنت مسلمان خالص و برای مردم بهتر از خودشانند».
در ساحل شام کوه بزرگی است (بنام جبل جرد و کسروان) در آن هزاران نفر رافضی خونریزند که اموال مردم را غارت میکنند. و چون در سال غارات مغول، برادر خدا بنده، از ایران به حلب حمله کرد یعنی سال ۴٩٩ و مسلمین شکست خوردند، آن رافضه اسب و سلاح و اسیران مسلمین را گرفتند و در قبرس به کفار یهود و نصاری فروختند، و به یاری مغول برخاستند که ضرر آنان به مسلمین از تمام دشمنان بیشتر بود، و حتی بعضی از امرای ایشان پرچم نصاری را به دوش میکشید و به او گفتند آیا نصاری بهترند یا مسلمین؟ او گفت بلکه نصاری، به او گفتند تو با چه کس محشور خواهی شد؟ گفت با نصاری. و بعضی از بلاد مسلمین را به نصاری تحویل دادند. با همه این احوال چون بعضی از والیان امر اسلامی با من در جنگ با ایشان مشورت کردند من جواب مبسوطی در جنگ با ایشان نوشتم، و ما به نواحی ایشان رفتیم و جماعتی از ایشان نزد من آمدند و بین من و ایشان مباحثات طولانی رخ داد. پس چون مسلمین آنجا را فتح کردند و بر ایشان مسلط گردیدند، من از قتل و غارت ایشان نهی نمودم، و ایشان را در بلاد مسلمین متفرق کردیم تا جمع نشوند و آنچه را که در این کتاب در مذمت رافضه و بیان دروغ آنان و نادانی آنان مینویسم اندکی از آنچه است که دربارهی آنان میدانیم، و نیز آنان شر و بدیهای بسیاری دارد که تفصیلات آن را نمیدانم.
ما بعضی از آنچه که رافضه در حق امت محمد جکردهاند بروی مؤلف این کتاب (یعنی حلی) و امثال او میآوریم، رافضه بهترین اهل زمین از اولین و آخرین پس از انبیاء و مرسلین را هدف قرار داده، و به بهترین امتی که برای نفع مردم انتخاب شدهاند تهمتهای بزرگ زده و حسنات ایشان را سیئات قرار دادهاند، و نسبتهای دروغ و افتراهای عظیمیرا بر ایشان وارد نمودهاند و آنان به بدترین طایفهای که خود را به اسلام منسوب میدانند پیوستهاند که آنان عبارت از رافضه با اصنافشان چون امامیها زیدیان میباشند، و خداوند بهتر میداند که بدتر از آنان در بین همهی طوایف اهل بدعت منسوب اسلام پیدا نمیشود، و بدتر، جاهلتر، و دروغگوتر، ظالمتر، و نزدیکتر به کفر و فسوق عصیان، و دورتر از حقایق ایمان از رافضه، در بین طوایف اهل بدعت منسوب به اسلام پیدا نمیشود.
ولی خود را از برگزیدگان و بندگان و طایفهی محقه قلمداد میکنند. به گمان شیعیان خودشان بهترین بندگان خدایند و سایر امت محمد همه کافرند. و اینان تمام امت را کافر و یا گمراه میدانند و خود را فرقهی ناجیه و اهل مذهب حقه میدانند و میگویند اجماع ما حجت و ما بر ضلالت جمع نمیشویم و خود را گروه منجیه و بقیه را مهلکه میخوانند. مثل ایشان مانند آن کس است که به طرف گلهی گوسفند بسیار بیاید و بگوید بهترین گوسفند را به ما بده میخواهیم قربانی کنیم، پس به طرف بدترین گوسفند معیوب لاغر مریضی که گوشت و مغز استخوان در بدنش نمانده برود و بگوید این بهترین گوسفند است و باقی گوسفند نیستند و همه خنزیر و واجب القتل میباشد و با آنها قربانی جایز نیست. در حدیث صحیح است که پیامبر خدا جفرمود: «هرکس مؤمنی را از شر منافقی نجات دهد خدا او را از جهنم نجات دهد» این رافضیان یا منافق و یا هم جاهل هستند، احدی از رافضیان و جهمیان نیست که عالم و مؤمن به آنچه رسول خدا آورده است باشد، زیرا مخالفت ایشان با قرآن و سنت رسولجو دروغ گفتن آنان بر رسول بر هیچ کس مخفی نیست مگر بر کسی که در جهل و هوی غرق باشد، و در میانشان بزرگان منصفینی هستند که میدانند آنچه میگویند دروغ است، ولی بخاطر حفظ ریاستشان برای ایشان مینویسد و تصنیف میکنند، و این مصنف یعنی حلی را متهم میدانند که او دانسته دروغ مینویسد و میگویند: لیکن برای حفظ اتباع و مریدان خود بوده است. اگر ایشان میدانند که آنچه میگویند و مینویسند باطل است ولی اظهار میکنند که حق و از نزد خداست پس در ردیف علمای یهودند که خدا فرموده: ﴿فَوَيۡلٞ لِّلَّذِينَ يَكۡتُبُونَ ٱلۡكِتَٰبَ بِأَيۡدِيهِمۡ ثُمَّ يَقُولُونَ هَٰذَا مِنۡ عِندِ ٱللَّهِ لِيَشۡتَرُواْ بِهِۦ ثَمَنٗا قَلِيلٗاۖ فَوَيۡلٞ لَّهُم مِّمَّا كَتَبَتۡ أَيۡدِيهِمۡ وَوَيۡلٞ لَّهُم مِّمَّا يَكۡسِبُونَ٧٩﴾[البقرة: ٧٩] یعنی: «از جهل مردم سوء استفاده نموده و) با دست خودشان کتاب مینویسند و بعد میگویند این مطالب از جانب خدا (و کتاب الهی) است تا آن را به بهای اندکی بفروشند، پس وای بر آنها بسبب چیزی که نوشتند و وای بر آنها از آنچه از این راه بدست میآورند»و اگر معتقدند که آن واقعا حق است پس ایشان در نهایت ضلالتند.
و چنانکه علمای گذشته گفتهاند، خدا برای اصحاب محمد جامر به استغفار نموده، ولی در مقابل کلام خدا، رافضیان دشنام میدهند و لعن میکنند. و همچنین قول رسول خدا جکه در حدیث صحیح فرمود: «اصحاب مرا دشنام ندهید» این قول رسول جتحریم دشنام را میرساند، و بنابراین امر به استغفار مؤمنین و نهی از دشنام دادن ایشان عام است و شامل تمام اصحاب (چه سابقین الأولین از مهاجرین و انصار و چه صحابهای که پس از ایشان مسلمان شدند) میشود.
در صحیحین از ابن مسعود از پیغمبر جاست که فرمود: دشنام دادن مسلمان فسق و جنگ با او کفر است» و خدای تعالی در سورهی حجرات آیهی ۱۱ فرمود:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا يَسۡخَرۡ قَوۡمٞ مِّن قَوۡمٍ عَسَىٰٓ أَن يَكُونُواْ خَيۡرٗا مِّنۡهُمۡ وَلَا نِسَآءٞ مِّن نِّسَآءٍ عَسَىٰٓ أَن يَكُنَّ خَيۡرٗا مِّنۡهُنَّۖ وَلَا تَلۡمِزُوٓاْ أَنفُسَكُمۡ وَلَا تَنَابَزُواْ بِٱلۡأَلۡقَٰبِۖ بِئۡسَ ٱلِٱسۡمُ ٱلۡفُسُوقُ بَعۡدَ ٱلۡإِيمَٰنِۚ وَمَن لَّمۡ يَتُبۡ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلظَّٰلِمُونَ١١ يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱجۡتَنِبُواْ كَثِيرٗا مِّنَ ٱلظَّنِّ إِنَّ بَعۡضَ ٱلظَّنِّ إِثۡمٞۖ﴾[الحجرات: ۱۱-۱۲]. یعنی: «ای مؤمنین قومی قوم دیگر را مسخره نکند، شاید آنان بهتر از ایشان باشند و زنان زنان دیگر را مسخره نکنند شاید آنان بهتر از ایشان باشند از خود عیبجویی نکنید و لقب بد برای یکدیگر مگذارید که نام زشت پس از ایمان بد است، و هرکس توبه نکند آنان خود ستمگرند، ای مؤمنین از بسیاری از گمانها اجتناب کنید محققا بعضی از گمانها گناه است».
پس خدای تعالی از استهزاء و تمسخر و عیبجویی و طعن نهی نموده است، و خدای تعالی در سورهی همزه فرموده: ﴿وَيۡلٞ لِّكُلِّ هُمَزَةٖ لُّمَزَةٍ١﴾[الهمزة: ۱]. یعنی: «وای بر هر عیبجوی طعن زننده»و چون مسلمان طبق آیهی۱۰ سورهی حشر بگوید: ﴿رَبَّنَا ٱغۡفِرۡ لَنَا وَلِإِخۡوَٰنِنَا ٱلَّذِينَ سَبَقُونَا بِٱلۡإِيمَٰنِ وَلَا تَجۡعَلۡ فِي قُلُوبِنَا غِلّٗا لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ﴾[الحشر: ۱۰] قصد او کسانی است از قرون سابقه که ایمان داشتهاند، و اگر چه در تأویلی خطا رفته باشند و در آن مخالف سنت باشند و یا گناهی کرده باشند، زیرا همه از برادران ایمانی سابق اویند و در عموم اخوان دینی داخل هستند و اگر چه از هفتاد دو فرقه باشند. زیرا از هر فرقه خلق بسیاری مؤمنند. منتهی این است که دارای گمراهی و یا گناهی هستند که مستحق عقابند، چنانکه عاصیان مؤمنین چنین اند. و پیغمبر جاین هفتاد و دو فرقه را از اسلام خارج نکرد بلکه فرمود: امت منند، و نفرمود جاویدان در آتشند.
پس آنچه ذکر شد قاعده و اصل بزرگی است و باید آن را در نظر گرفت، زیرا بسیاری از منسوبین به سنت دارای بدعتی از جنس بدعتهای رافضه و خوارجی هستند و اصحاب رسول خدا جو علی ابن ابی طالب و غیر او خوارجی را که با ایشان مقاتله کردند، تکفیر ننمودند. بلکه اول دستهای که بر علیسخروج کرده و در حروراء و نهروان مکان گرفته و از طاعت و جماعت خارج شدند، علیسبه ایشان فرمود: حق شما بر ما این است که شما را از مساجد خود منع نکنیم و حق شما را از بیت المال بدهیم، سپس پسر عمویش ابن عباس را برای مناظره نزد ایشان فرستاد و نصف ایشان برگشتند. سپس با بقیه قتال و غلبه کرد. و با اینحال اولاد ایشان را اسیر نکرد و اموال ایشان را به غنیمت نگرفت و مانند معامله با مرتدین با ایشان معامله نکرد. و چنانکه اصحاب رسول جبا مسیلمه و امثال او معامله نمودند نکرد. چون از قتال با اهل نهروان فارغ شد از طارق بن شهاب نقل شده که به علیسگفته شد آیا اینان مشرک بودند؟ فرمود: از شرک فراری بودند، عرض شد آیا منافق بودند، فرمود منافقان خدا را ذکر نمیکنند مگر کمی، عرض شد پس اینان چه عنوانی دارند؟ فرمود: بر ما بغی کردند و ما با ایشان قتال نمودیم. پس علیسصریحا فرموده اینان برادران ایمانی ما بودند نه کفار بودند و نه منافق، و این سخن بر خلاف آن چیزی است که بعضی مانند ابواسحاق اسفراینى و پیروانش گفتهاند که ما تکفیرنمیکنیم مگر کسی را که ما را تکفیرکند. زیرا کفر و تکفیر کردن و نسبت به کفر دادن حق مردم نیست بلکه حق خدا میباشد. و انسان در مقابل دروغگویی نمیتواند دروغ بگوید و نمیتواند در مقابل آنکه با اهل او بدی نموده به زشتی و بدی عمل کند، زیرا این حرام و مورد نهی الهی است اگر نصاری پیغمبر ما را دشنام دادند ما حق نداریم عیسی را دشنام دهیم. و هرگاه رافضه ابوبکر و عمر را تکفیرکردند ما نباید علی را تکفیر کنیم. سفیان از جعفر بن محمد از پدرش امام باقر روایت کرده که گفت: روز جمل و یا صفین علی شنید که کسی زیاده روی در گفتار دارد (یعنی به مخالفین نسبت کفر میدهد) فرمود: جز خیر نگویید [۲۵۵]همانا اینان قومی هستند که به گمانشان ما بر ایشان ستم کردهایم، و ما گمان داریم که ایشان بر ما ستم کردهاند.
از مکحول روایت شده که اصحاب علی از او از کشتگان اصحاب معاویه سؤال کردند فرموده: اینان مؤمنند، و از عبدالواحد بن ابی عون روایت شده که علیسدر حالیکه بر مالک اشتر تکیه کرده بود از کنار کشتگان صفین عبور نمود، ناگاه حابس یمانی را مقتول دید اشتر گفت: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ١٥٦﴾یا امیر المؤمنین این حابس یمانی با ایشان بوده، بر او نشانه معاویه است و من او را مؤمن میدانستم؟ علیسفرمود: او الآن هم مؤمن است.
ابن مطهر حلی گوید: «از ابوبکر روایت کردهاند که او بالای منبر گفته که پیغمبرجبه وحی چنگ میزد، و برای من شیطانی عارض میشود، پس اگر به استقامت رفتم مرا یاری کنید، و اگر کج رفتم مرا راست گردانید، پس چگونه امامت کسی که بر راست کردن خود از رعیت یاری میجوید جایز است».
جواب گوییم: این کلام او از بزرگترین فضائل اوست، و بهترین دلیل است با اینکه او طالب ریاست و علو نبوده و به خود مغرور و در نتیجه ستمگر نبوده که فرموده: اگر مستقیم بر طاعت الهی رفتم مرا یاری کنید و گرنه مرا رهنمایی، چنانکه فرموده: أطيعونى ما أطعت الله فاذا عصيت الله فلا طاعة لى عليكم»و در واقع او مردم را به اطاعت خدا و رسول امر نموده است. البته هر انسانی یک شیطانی موکل به او و فرشتهای قرین اوست و در حدیث است که «الشيطان يجري من ابن آدم مجري الدم»منتهی شیطان او را وسوسه و اغواء میکند و فرشته او را الهام و راهنمایی میکند، پس مقصود ابوبکر این است که من معصوم نیستم، و اوسراست گفته است [۲۵۶]. به اضافه امام و زمامدار که پروردگار رعیت نیست تا از ایشان بینیاز باشد، بلکه امام و مأموم باید بر بِرّ و تقوی تعاون و همدیگر را یاری کنند و این مانند امامت در نماز است که اگر امام سهو کند مقتدیان تسبیح میگویند تا متوجه شوند. خدای تعالی در سورهی مائده آیهی ۲ به امام و مأموم فرموده:
﴿وَتَعَاوَنُواْ عَلَى ٱلۡبِرِّ وَٱلتَّقۡوَىٰۖ﴾به اضافه یاری جستن علیسو حاجب او به رعیت خود بیشتر از ابوبکر بوده است [۲۵٧]
و همراهی و کمک ابوبکر به رعیت و اطاعت رعیت او، از بهتر و بیشتر از رعیت علی بوده زیرا هر وقت با ابوبکر نزاع در امری میکردند او حجت بر ایشان اقامه مینمود و با دلیل ایشان را به راه راست میبرد. چنانکه در قتال مانعین زکات بر عمر اقامهی حجت کرد. و هر وقت رعیت را امر مینمود اطاعت میکردند [۲۵۸]. و علیسچون قولش با قول عمر بر اینکه امهات اولاد فروخته نشوند متفق شد سپس رأیش بر این شد که فروخته شوند، قاضی عبیده السلمانی به او گفت رأی تو که در جماعت موافق با عمر بود نزد ما از رأی تو به تنهایی در فرقه بهتر است. و علی میگفت قضاوت کنید آن چنانکه در عهد خلفای قبل میگردید، من از خلاف و اختلاف کراهت دارم، ابوبکر توانست رعیت خود را به استقامت آورد ولی علی نتوانست. و رعیت علی در بسیاری از مواد با او مخالفت میکردند و صلاح را به او نشان میدادند، علی با ایشان مخالفت مینمود، پس معلوم میشد که حق با ایشان بوده است. مثلا حضرت حسن به او اشاره کرد که معاویه را عزل نکند، و باز اشاره کرد که از مدینه خارج نشود، بهر حال شکی نیست که برای شیخین امر و سیاست منظم شد بطوری که برای علی منظم نشد.
گوید: «ابوبکر گفت: مرا رها کنید من بهتر از شما نیستم در حالیکه علی در میان شماست. پس اگر امامت او حق بود بر گردانیدن آن معصیت است، و اگر باطل بود که طعن بر او لازم میآید».
در جواب او گوییم: این دروغ است، و برای آن سندی نیست، بلکه روز سقیفه گفت با یکی از این دو مرد: ابا عبیده و یا عمر بیعت کنید، پس عمر گفت بلکه تو بهتر از ما و نزد رسول خدا جاز ما محبوبتری.
به اضافه گفته میشود کسی که به قول شما گفته من بهتر از شما نیستم در حالیکه علی میان شماست، پس نسبت به علی محبت داشته است پس چرا هنگام مرگ خود علی را جانشین خود نکرد.
به اضافه امام و زمامدار برای طلب را حتی از سنگینی زمامداری میتواند از امامت خود دست بر دارد و برگرداند و طلب کناره گیری کند، و این از تواضع است که رتبه او را بالا میبرد و تواضع انسان موجب سقوط حق او نمیشود [۲۵٩].
گوید: «عمر گفت: بیعت ابوبکر ناگهانی بود خدا شر آن را حفظ کند، پس هرکس بمانند آن برگردد او را بکشید» گوییم جمله اخیر آن دروغ و تهمت است، و فقط گفت: کسی مانند ابوبکر که مورد توجه باشد و به بیعت او مبادرت و شتاب کنند و بیعت او ناگهانی انجام شود وجود ندارد، یعنی مقدم بودن ابوبکر بر دیگران و فضیلت او بر سارین امری روشن و ظاهر بود.
گوید: «و ابوبکر گفت: ای کاش از رسول خدا سؤال میکردیم که آیا انصار در این امر حق دارند یا نه؟».
گوییم: این کذب و افتراء بر ابوبکر است. کسی که در مسئلهای به چیزی استناد میکند باید سند آن را بیاورد که حجت باشد، چگونه با حکایت بدون سند میتوان به سابقین اولین طعن نمود؟!. به اضافه میگوییم این سخن به ادعای شما ضرر میزند که میگویید علی منصوص بوده، زیرا اگر نصی بود، برای انصار و غیر انصار حقی نمیماند.
گوید: «و ابوبکر وقت احتضار خود گفت ای کاش مادرم مرا نمیزایید و ای کاش من کاهی در خشتی بودم، با اینکه ایشان روایت کردهاند که هر محتضری جای خود را از بهشت و دوزخ میبیند».
گوییم: این سخن باطلی است، و چنین چیزی او نگفته است، بلکه وقت احتضار او چون عایشه شعری از بیوفایی دنیا خواند، ابوبکر پارچهی از صورت خود برداشت و گفت چنین نیست، و لیکن بگو: ﴿وَجَآءَتۡ سَكۡرَةُ ٱلۡمَوۡتِ بِٱلۡحَقِّۖ ذَٰلِكَ مَا كُنتَ مِنۡهُ تَحِيدُ١٩﴾[ق: ۱٩] بنابراین چیزی را که ادعا نمودی در هنگام احتضار گفته صحت ندارد اما نقل شده که او بهنگام صحت گفته است که: «ليت أمى لم تلدنى»ای کاش مادر مرا نزاییده بود. و البته مانند این سخن از جماعتی از ابرار سابقین که از خوف و هیبت الهی گفتهاند نقل شده چنانکه از ابوذر روایت شده که او گفت: «به خدا قسم دوست داشتم درختی قطع شدهای باشم» و عبدالله بن مسعود گفت: اگر بین بهشت و دوزخ بایستم و مرا مخیر کنند که در کدام باشم و یا خاکستر باشم؟ من خاکستر را انتخاب میکنم. و از قول علیسآمده که گفت: از عیوب و زشتیهای ظاهر و باطنم به سوی خدا شکایت میکنم، بنابراین کلامیرا که بنده از جهت ترس خدا بگوید: دلالت بر ایمان او دارد، و البته خدا برای بندگان خائف خود آمرزنده است.
گوید: «ابوبکر گفت ای کاش روز سقیفه بنی ساعده دست بر دست یکی از آن دو میزدم پس او امیر بود و من وزیر.»
گوییم: بلی این سخن است که دلیل بر تواضع و شکسته نفسی و ترس او از خداست. پس اگر نصی بر علی بود، در اوقات دعا و تضرع و زاری در درگاه خدا بیعت با علی را آرزو مینمود، نه با آن دو مرد، زیرا با نص بر علی آرزوی وزارت برای غیر او فروختن آخرت به دنیای غیر است و کسی که در حال خوف از خداست، چنین آرزو نمیکند. [۲۶۰]
گوید: «و پیغمبر جدر حال مرض موت خود مکرر فرمود: لشکر اسامه را بفرستید، و خدا لعنت کند هر کسی را که از لشکر اسامه تخلف کند و خلفای سه گانه با اسامه بودند، و ابوبکر، عمر را از آن باز داشت».
در جواب او گفته میشود: هرکس عارف به تاریخ و سیره باشد دروغ آنچه را گفتی میداند و احدی از اهل علم نگفته که پیامبر جابوبکر و عثمان را با لشکر اسامه اعزام نمود. دروغ چنین چیزی روشن است، چگونه میتوان گفت که رسول خدا جابوبکر را با سپاه فرستاده در حالیکه او را جانشین خود برای نماز قرار داده و به نقل متواتر دوازده روز بر مردم نماز خوانده است، و همه متفقاند که آن حضرت جز ابابکر کسی را برای نماز مسلمین مقدم قرار نداد، و نماز خواندن ابوبکر بر مردم یک نماز و دو نماز و یک روز یا دو روز نبوده که شیعه ادعا کند ابوبکر تلبیس نموده و عایشه او را مخفیانه فرستاده است بلکه او در تمام مدت بیماری پیامبر جبجای او نماز خوانده است. تا صبح روز دوشنبه با ایشان نماز خواند و روز جمعه نیز نماز جمعه و خطبه خواند و این چیز متواتری است که احادیث صحیح برآن دلالت دارد. و نماز او ادامه داشت تا اینکه روز دوشنبه رسول خدا جپردهی مسجد را در وقت نماز صبح بلند کرد در حالی که مردم عقب ابوبکر نماز میخواندند و رسول خدا جچون ایشان را در نماز دید صورتش مانند ورق قرآن بر افروخته شد و به آن خوشحال شد پس چگونه میتوان تصور نمود که او را امر به خروج کند در حالیکه او را برای اقامهی نماز بر مردم امر نمود [۲۶۱].
و همانا لشکر اسامه را پس از فوت رسول خدا جابوبکر انفاذ و ارسال نمود جز اینکه او اجازه خواست که عمر بن خطاب را اذن بدهد با او باشد زیرا عمر صاحب رأی خیر برای اسلام بود، پس او اذن داد، و بعضی به ابوبکر اشاره کردند که جنگ را ترک کند زیرا ترسیدند که مردم به واسطهی فوت پیامبر جدر لشکر اسامه طمع کنند. ولی ابوبکر گوش نداد و گفت: پرچمیرا که رسول خدا جبسته، من آن را باز نمیکنم. و این از کمال معرفت ابوبکر و ایمان، یقین، تدبیر و دور اندیشی او بود، پس خدا به او دین را تأیید و قلوب مؤمنین را محکم و کفار و منافقین را ذلیل نمود.
گوید: «و پیغمبر جعملی را به ابوبکر هرگز واگذار نمود، بلکه عمرو بن عاص را یک بار و اسامه را بار دیگر بر او ولایت داد. و چون ابوبکر را با سورهی برائت فرستاد به واسطه وحی او را برگردانید».
گوییم: این سخن از روشنترین دروغها است زیرا از مسلمات است که در سال نهم، رسول خدا جابوبکر را مأمور بر حج و ریاست بر آن نمود و او را جانشین خود بر نماز قرار داد. و این هردو از خصائص اوست و علی در آن حج از رعیت ابوبکر بوده پس علیسچون به او ملحق شد، ابوبکر گفت آیا امیری با مأمور؟ علی گفت بلکه مأمور، و علی عقب ابوبکر با سایر مسلمین در ایام آن حج نماز میخواند، علی طبق عادت عرب فقط مأمور به ابلاغ سورهی برائت بود. زیرا عادت عرب بر این جاری بود که پیمانها گشوده و نقض آنها نشود مگر بدست رئیس قبیله یا مردی از خانواده و بستگان او [۲۶۲]. و اینکه گوید ابوبکر را به مدینه برگردانید، از دروغهای روشن است، زیرا ابوبکر در آن سال از طرف پیامبر جامیر بر حج بود و به مدینه بر نگشت مگر پس از پایان مراسم حج. و از مزایای ابوبکر این بود که رسول خدا جبرای مصاحبت و همنشینی خود همیشه ابوبکر را بر دیگران ترجیح میداد.
و اما قصهی عمرو بن العاص و امارت او بر ابوبکر و عمر این بود که پیغمبر جاو را در غزوه ذات السلاسل به سوی بنی عذره که مامایان عمرو بودند فرستاد، پس او را امیر کرد به امید اینکه قرابت او با ایشان، سبب اطاعت و اسلام آنان شود. و ابوعبیده را ردیف او نموده و ابوبکر و عمر با او بودند، و ابوعبیده فرمود یکدیگر را اطاعت کنید و اختلاف ننمایید، بنابراین تولیت عمرو برای تألیف قوم او که به سوی ایشان رفتند بود. و تولیت مفضول برای مصلحتی جایز است چنانکه اسامه را برای گرفتن خون پدرش زید بن حارثه که در جنگ مؤته کشته شد امارت داد [۲۶۳]
گوید: «و دست دزدی را قطع کرد و ندانست که قطع مخصوص دست راست است».
گوییم: این از دروغهای ظاهر است که ابوبکر این را نداند. باضافه اگر فرض شود ابوبکر این کار را کرده البته آن را جایز میدانسته، زیرا در ظاهر قرآن چیزی که دست راست را معین کند نیست. و لیکن در قرائت ابن مسعود «فاقطعوا أيمانهما»بوده و سنت آن را امضاء و عمل و اجرای آن را تصدیق نموده است، و لیکن این نقل که ابوبکر دست چپ را قطع کرده باشد سند آن کجاست، کجا سند ثابتی برای این نقل میتوان یافت؟ کتب اهل علم موجود است چنین چیزی در آنها نیست، و اهل علم قولی به اختلاف نیز نقل نکردهاند با اینکه به نقل قول ابوبکر عظمت میدهند.
گوید: «و ابوبکر فجاءۀ سلمیرا با آتش سوزانید با اینکه رسول خدا جاز سوزاندن مخلوق نهی فرموده است».
گوییم: علیسزنادقه را که مدعی الوهیت او شدند با آتش سوزانید و این مشهورتر است. و چون خبر سوزاندن علیسبه ابن عباس رسید، او گفت اگر من بودم نمیسوزاندم برای نهی رسول خدا جاز اینکه کسی کسی را به عذاب خدا عذاب کند، یعنی عذاب به آتش فقط حق خالق آتش است (معلوم میشود علیساز نهی پیامبر خبر نداشته) و (ابن عباس گفت) اگر من بودم فقط گردن آنان را میزدم برای اینکه پیامبر جفرمود: «هرکسی دین خود را تبدیل کند او را بکشید» [۲۶۴]
گوید: «بر ابوبکر اکثر احکام شریعت مخفی بود، و حکم کلاله را نشناخت و گفت دربارهی کلاله به رأی خود میگویم، اگر صواب بود از خداست و گرنه خطای من و از شیطان است. و دربارهی جد به هفتاد قضیه قضاوت کرد و این دلیل بر قصور او بود».
گوییم: این از بزرگترین بهتان است، چگونه اکثر احکام بر او مخفی بود و حال آنکه در محضر پیامبر ججز او کسی قضاوت نمینمود، و فتوی نمیداد. و پیامبر جبا احدی بیشتر از او و عمر مشاوره نمیکرد. و از منصور بن عبدالجبار و از بسیاری دیگر نقل شده که اجماع امت بر این است که ابوبکر اعلم امت است، و این مطلبs روشنی است، زیرا در زمان ولایت او در مسئلهای اختلاف پیدا نشد و مسئلهای نبود مگر آنکه او با دلیل علمیاز کتاب و سنت حل و فصل میکرد، چنانکه برای ایشان فوت پیغمبر جرا و موضع دفن او که محل اختلاف بود معین کرد و ایشان را بر ایمان ثابت نگهداشت، و آیه را بر ایشان قرائت کرد، و در مورد قتال مانع زکات بیان نمود چه کنند، و برای ایشان بیان داشت که خلافت در قریشی است، و اگر به مناسک حج علم نداشت و علم به مسایل نماز نداشت رسول خدا جاو را امیر حج و امام در نماز قرار نمیداد و علم به مناسک دقیقترین مسائل عبادات است، و رسول خدا جغیر او را نه در حج و نه در نماز جای خود قرار نداد، و نامه او در صدقات و کیفیت آن است و فقهاء از انس از او گرفته و آن نامه صحیحترین مدرک صدقات و کیفیت آن است و فقهاء از او گرفتهاند. خلاصه اینکه شناخته نشده که ابوبکر در مسئلهای غلط رفته باشد، ولی برای غیر او در مسایل بسیاری غلط شناخته شده است.
اما حکم کلاله، پس حکم ابوبکر در آن مسئله دلالت بر علم عظیم او و از بزرگترین مدرک علم او میباشد، زیرا رأیی که او داد جماهیر علماء بر رأی اویند و قول او را گرفتهاند.
و بنا به رأی او کلاله آنست که نه فرزند داشته باشد و نه پدر، اما جد «پدر کلان» قول عمرساست، و قول ابوبکرسدر این مورد اختلاف نکرده است و آن را پدر شمرده است، و این قول بیشتر از ده صحابی است، و نیز مذهب ابوحنیفه و بعض شافعیها و بعضی حنبلیها میباشد، و دلیل آن نیز قویتر است، و مالک، شافعی و احمد در این مورد به قول زید بن ثابت گرفتهاند، و اما قول علیسرا هیچیک از ائمه نگرفته است، و وقتی که مسلمانان اجماع کردند که جد بزرگ بر عموها اولویت دارند پس جد پایینتر از برادران اولیت داده شد. و کسانی که گفتهاند در میراث برادران با جد اشتراک دارند در مورد اقوال متناقضی دارند.
گوید: «او را با کسی که «سلوني قبل أن تفقدونى سلوني عن طرق السماء فإني أعرف بها من طرق الأرض» سؤال کنید از من قبل از آنکه مرا نبینید، سؤال کنید از من از راههای آسمان (امور ديني و معارف الهي)که من آنها را از راههای زمین (امور دنیوی شناساترم) گفته چه نسبتی است».
گوییم: همانا علیساین سخن را برای اهل کوفه گفته تا آنان را علم دین بیاموزد زیرا غالب ایشان از جهال بودند، و اما ابوبکر پس اطراف منبر او بزرگان صحابه بودند، پس رعیت او اعلم امت و دیندارترین امت بودند و اما مخاطبین علی از عوام الناس تابعین بودند و بسیاری از ایشان از اشرار تابعین بودن [۲۶۵]. و لذا علی از ایشان مذمت مینمود و برایشان نفرین میکرد، و تابعین مکه و مدینه و بصره بهتر از ایشان بودند، و به تحقیق فتاوی خلفای اربعه جمع شده، پس صوابتر آنها که دلالت بر علم صاحب آنها دارد فتاوی ابوبکر و سپس عمر است. اموری که در آن مخالفت نص شده باشد آن امور از عمرسکمتر نسبت به علیسصادر شده است. و اما ابوبکر نصی بر خلاف فتاوی او یافت نشده و ابوبکر اموری که بر دیگران مشتبه میشد بیان مینمود و در زمان او اختلافی که شناسایی شده باشد نبود.
گوید: «ابو البختری گفته: علی را دیدم که بر منبر کوفه بالا رفته و بر او زرهی از رسول خدا جبود و شمشیر رسول خدا جرا بر دوش گرفته و معمم به عمامه رسول و در انگشت او انگشتر رسول خدا جبود و شکم خود را مکشوف کرد و گفت سؤال کنید قبل از آنکه مرا از دست بدهید. زیرا بین جوانح من علم بسیاری است زنبیل علم این است. آب دهان رسول خدا جاین چیزی است که رسول خدا چشانیده بدون اینکه به من وحی شود، پس قسم به خدا اگر مخدهای برایم گذاشته شود و بر آن بنشینم هر آئینه برای اهل تورات به تورات خودشان، و برای اهل انجیل به انجیل خودشان فتوی میدهم تا آنکه تورات و انجیل به نطق آیند و بگویند علی راست گفته شما را به آنچه در من است فتوی داده».
گوییم: این روایت دروغ است و علی اعلم به خدا و دین خدا و شأنش بالاتر است از اینکه به تورات و انجیل حکم دهد و طبق آنها حکم نماید زیرا برای مسلمان جایز نیست به غیر قرآن حکمیدهد، و هرگاه اهل تورات و انجیل به محاکمه نزد او حاضر شوند جایز نیست برای آنان به غیر قرآن حکم کند. چنانکه خدا به رسول خود در سورهی مائده فرموده ﴿فَإِن جَآءُوكَ فَٱحۡكُم بَيۡنَهُمۡ أَوۡ أَعۡرِضۡ عَنۡهُمۡۖ وَإِن تُعۡرِضۡ عَنۡهُمۡ فَلَن يَضُرُّوكَ شَيۡٔٗاۖ وَإِنۡ حَكَمۡتَ فَٱحۡكُم بَيۡنَهُم بِٱلۡقِسۡطِۚ إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلۡمُقۡسِطِينَ٤٢﴾[المائدة: ۴۲] تا آنکه میفرماید: ﴿فَٱحۡكُم بَيۡنَهُم بِمَآ أَنزَلَ ٱللَّهُۖ وَلَا تَتَّبِعۡ أَهۡوَآءَهُمۡ عَمَّا جَآءَكَ مِنَ ٱلۡحَقِّۚ لِكُلّٖ جَعَلۡنَا مِنكُمۡ شِرۡعَةٗ وَمِنۡهَاجٗاۚ وَلَوۡ شَآءَ ٱللَّهُ لَجَعَلَكُمۡ أُمَّةٗ وَٰحِدَةٗ﴾[المائدة: ۴۸] و تا آنکه فرموده: ﴿وَأَنِ ٱحۡكُم بَيۡنَهُم بِمَآ أَنزَلَ ٱللَّهُ وَلَا تَتَّبِعۡ أَهۡوَآءَهُمۡ وَٱحۡذَرۡهُمۡ أَن يَفۡتِنُوكَ عَنۢ بَعۡضِ مَآ أَنزَلَ ٱللَّهُ إِلَيۡكَۖ فَإِن تَوَلَّوۡاْ فَٱعۡلَمۡ أَنَّمَا يُرِيدُ ٱللَّهُ أَن يُصِيبَهُم بِبَعۡضِ ذُنُوبِهِمۡۗ وَإِنَّ كَثِيرٗا مِّنَ ٱلنَّاسِ لَفَٰسِقُونَ٤٩﴾[المائدة: ۴٩] و کسی که به علیسنسبت دهد که در بین یهود و نصاری به تورات و انجیل حکم میکند و او را به این حرام مدح کند در حق علی کوتاهی نموده و او را نشناخته، و یا اینکه این مدح کننده زندیق و ملحدی است که میخواهد علیسرا بدنام کند، زیرا این سخن دربارهی او سموجب مذمت و کیفر است نه موجب مدح و پاداش [۲۶۶]
گوید: «بیهقی به سند خود از رسول خدا جروایت کرده که فرمود هرکس بخواهد در علم آدم، و به تقوای نوح، و به حلم ابراهیم، و به هیبت موسی، و به عبادت عیسی نظرکند، پس به علی نظر نماید».
گوییم: این خبر منکر مورد انکار است اگر راست میگویید سند آن را بیاورید، و بیهقی مانند سایر اهل حدیث در باب فضائل احادیث بسیاری آورده که در بین آنها ضعیف و ساخته شده فراوان یافت میشود. ثانیا این حدیث در نزد اهل علم به حدیث بدون شک و تردید مجعول و دروغ بر رسول خدا جاست، و لذا آن را ذکر و نقل نکرده و نمیکنند و اگر چه بر جمع فضائل حریص بوده باشند، مانند نسائی که فضائل او را در کتاب خصائص خود جمع نموده ولی این حدیث را نیاورده و همچنین ترمذی که احادیث متعددی از فضائل او آورده که بعضی از آنها ضعیف است بلکه ساخته شده ولی این روایت را نیاورده است.
گوید: «و ابوعمر الزاهد گوید که ابوالعباس گفته ما پس از پیغمبر از شیث تا محمد جز علیساحدی را نمیشناسیم که «سلونی» گفته باشد. پس بزرگان مانند شیخین از او سؤال کردند تا سؤالشان قطع شد، سپس گفت یا کمیل اینجا علم بسیاری است اگر بردارندگان آن را مییافتم».
جواب این است که این نقل اگر از ثعلب ابوالعباس صحیح باشد، او سندی برای آن ذکر نکرده تا مورد استدلال باشد، و ثعلب از ائمه حدیث نیست که صحیح را از سقیم بشناسد تا گفته شود او صحیح دانسته بلکه اعلم از او از فقهای احادیث بسیاری ذکر کردهاند که اصل نداشته چه برسد به ثعلب، و او این را از مردمیشنیده که نمیگویند از چه کس ما نقل میکنیم. علی این سخن را در زمان خلفای ثلاثه نگفته بلکه مانند این سخن را در کوفه گفته، و ایشان را امر به طلب علم و سؤال میکرده چنانکه یا کمیل گفته که او در کوفه بوده است. و اما ابوبکر چیزی از او سؤال نکرده و اما عمر با او مشاوره مینمود همچنانکه با دیگران نیز مشاوره میکرد. و ابوبکر و عمر و بزرگان صحابه چنین نبودند که علی را مخصوص به سؤال بدانند بلکه آنچه معروف میباشد آنست که علی از ابوبکر اخذ علم مینموده.
گوید: «و ابوبکر حدود الهی را مهمل گذاشت و از خالد بن ولید که مالک بن نویره را به قتل رسانید قصاص نگرفت. و عمر به قتل او اشاره نمود و او نپذیرفت».
در جواب میگوییم: اگر ترک قتل قاتل شخص بیگناه موجب انکار بر امامان است این بزرگترین ایراد و حجت شیعیان عثمان بر علی است که عثمان بهتر از امثال مالک بن نویره بود در حالیکه مظلوم شهید شد، و علی از قاتلان او قصاص نکرد. و لذا اهل شام از بیعت با او خودداری کردند. پس اگر علی را معذور میدانید. ابوبکر را نیز باید معذور دارید که ما هردو را معذور میدانیم، و همچنین است جواب انکار شما بر عثمان که از عبیدالله بن عمر در مقابل هرمزان قصاص نگرفت. به اضافه عمر به اجتهاد خود اشاره به قتل او نمود [۲۶٧]
گوید: «و در دادن ارث به دختر پیامبر جمخالفت امر پیامبر جرا کرد و او را از فدک منع نمود».
گوییم: جمیع مسلمین در آنچه ابوبکر انجام داد با او همراهند جز نادانان شیعیان. و همراهی مسلمین با او برای روایتی است که جماعتی از صحابه از پیغمبر جروایت کردهاند که فرمود «ما ارث نمیگذاریم» (به اضافه در این کتاب قبلا از این مطلب جواب مفصل داده شد مراجعه شود).
گوید: «از جملهی مطاعن آنچه روایت شده از عمر که در کتاب الحلیه آمده که عمر چون به حالت احتضار رسید گفت: ای کاش من گوسفندی برای قومم بودم که مرا ذبح کرده بودند، پس آیا این سخن جز مانند سخن کافر است که میگوید ای کاش من خاک بودم. و ابن عباس گفته چون عمر به حال احتضار شد گفت: اگر زمین پر از طلا مال من بود از هول مطلع فدا میدادم، و این سخن مانند قول خدای تعالی به نقل از کفار است که: ﴿وَلَوۡ أَنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُواْ مَا فِي ٱلۡأَرۡضِ جَمِيعٗا وَمِثۡلَهُۥ مَعَهُۥ لَٱفۡتَدَوۡاْ بِهِۦ مِن سُوٓءِ ٱلۡعَذَابِ يَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِۚ﴾[الزمر: ۴٧] پس عاقل باید توجه کند قول این دو مرد را با قول علی که گفت: «متي ألقى الأحبة محمدا وحزبه»چه زمان دوستان را ملاقات کنم محمد و حزب او را، و میگفت: چه زمان شقیترین مردم بر انگیخته شود و هنگامیکه ابن ملجم او را ضربت زد فرمود: فزت ورب الكعبة».
جواب این است که: در این سخنان چنین جهالت نهفته است که به نادانی گویندهی آن دلالت میکند آنچه از علی نقل شده، مانند آن از کسی که مقامش کمتر از او بوده و حتی از بعضی خوارج نیز نقل شده که چنین گفتهاند. و بلال آزاد شدهی ابوبکر وقت احتضارش بود زن او میگوید: واحزناه، او جواب داد: واطرباه غدا القی الأحبۀ محمدا وحزبه، یعنی چه خوشم که فردا محمد و حزب او را ملاقات میکنم، و همچنین عامر بن فهیره به هنگام مرگ خود گفت: فزت والله. و شبیب بهنگام مرگ میگفت: عجلت إلیک رب لترضی، یکی از دوستان من چون بهنگام احتضار رسید، میگفت حبیبیها قد جئتک تا اینکه فوت نمود، و از این قضایا بسیار است. و در کتاب بخاری از مسور بن مخرمه روایت شده که گفت: چون به عمر زخم زده شده اظهار درد میکرد، پس ابن عباس جزع او را زایل میکرد کهای امیر المؤمنین، اگر این اتفاق افتاده تو با رسول الله مصاحبت کردی و نیکو مصاحبت او نمودی، سپس از او جدا شدی در حالیکه او از تو راضی بود، و هم با ابوبکر نیکو مصاحبت کردی سپس مفارقت کردی در حالیکه او از تو راضی بود، سپس با مسلمین به نیکی مصاحبت کرد، و اگر مفارقت کنی همه از تو راضی هستند، عمر گفت: آنچه راجع به مصاحبت رسول و رضای او گفتی از منت خدا و توفیق او بود، و همچنین مصاحبت ابوبکر و رضای او. اما این جزع که میبینی از خاطر تو و اصحاب تو است و به خدا قسم، اگر مرازمینهای زیادی بود هر آئینه از عذاب خدا فدا میدادم قبل از آنکه آن را ببینم. پس رسول خداجوفات نمود در حالیکه از عمر راضی بود، و نیز بهنگام وفات رعیت همه از عمرس، راضی و به عدل او اقرار داشتند.. و ترس وحشت او از خدا برای کمال علم اوست که خدای تعالی در سورهی فاطر آیهی ۲۸ فرموده: ﴿إِنَّمَا يَخۡشَى ٱللَّهَ مِنۡ عِبَادِهِ ٱلۡعُلَمَٰٓؤُاْۗ﴾[فاطر: ۲۸] و به تحقیق پیغمبر نماز میخواند در حالیکه سینه او از خوف و گریه میجوشید. و در صحیح مسلم است که چون عثمان بن مظعون وفات کرد، رسول خدا جفرمود: «والله نمیدانم در حالیکه من رسول خدایم که به من و شما چه خواهد شد» (چنانکه خداأدر سورهی احقاف آیهی ٩ به رسول خود فرموده: ﴿قُلۡ مَا كُنتُ بِدۡعٗا مِّنَ ٱلرُّسُلِ وَمَآ أَدۡرِي مَا يُفۡعَلُ بِي وَلَا بِكُمۡۖ﴾[الأحقاف: ٩] و رسول خداجفرمود: «اگر میدانستید آنچه را که من میدانم هر آئینه کم خنده و زیاد گریه میکردید». و از ابوذر نقل شده که گفت: ای کاش من درختی مقطوع بودم، و اما قول کافر، ﴿وَيَقُولُ ٱلۡكَافِرُ يَٰلَيۡتَنِي كُنتُ تُرَٰبَۢا٤٠﴾[النبأ: ۴۰] ای کاش من خاک بودم و همچنین آیه ﴿وَلَوۡ أَنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُواْ مَا فِي ٱلۡأَرۡضِ جَمِيعٗا وَمِثۡلَهُۥ مَعَهُۥ لَٱفۡتَدَوۡاْ بِهِۦ مِن سُوٓءِ ٱلۡعَذَابِ يَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِۚ﴾[الزمر: ۴٧] در روز قیامت است، و اما آنکه ترس مؤمن را از پروردگار در دنیا مانند ترس کافر در قیامت قرار میدهد بسیار نادان است که ظلمات را مانند نور و سایه را مانند هوای گرم قرار داده است، و کسی که والی امت بوده و عدالتی کرده که عموم شان شهادت میدهند و در آن حال خوف دارد که مبادا ظلمیشده باشد، او افضل است از آنکه بسیاری از رعیت او میگویند او ظلم کرده و او به عمل خود مغرور است. و در همه جا و همه وقت به عدل عمر مثلها زده میشود. ابن عیینه از جعفر صادق از پدرش از جابر روایت کرده که در حالیکه عمر رو به قبله خوابانیده شده بود، علیسبر او وارد شد و گفت: خدا بر تو درود فرستد، و این از صحیحترین اخبار است. و از ابن عباس روایت است که گفت عمر را بر تختی نهادند و اطراف آن جماعتی دعاء میکردند و ثناء میگفتند، پس مرا توجه نداد مگر مردی که شانهی مرا گرفت، ناگاه دیدم که علی است و طلب رحمت بر عمر میکند، و گفت: جای تو احدی نیست که محبوبتر باشد به سوی من که ملاقات کنم خدا را بمانند عمل او. و این نیز صحیح میباشد [۲۶۸]
گوید: «از ابن عباس روایت است که رسول خدا جدر مرض خود فرمود: دوات و کاغذی بیاورید تا برای شما کتابی بنویسم که پس از من گمراه نشوید، پس عمر گفت: که این مرد هذیان میگوید کتاب خدا ما را کافی است. سخن زیاد شد، پس رسول خداجفرمود: از نزد من بیرون روید، نزاع نزد من سزاوار نیست. ابن عباس گفت: مصیبت تمام گردید آنچه بین ما و کتاب پیغمبر حائل شد، و عمر چون رسول خدا جوفات نمود گفت محمد نمرد و نمیمیرد تا دستها و قدمهای مردانی را قطع کند، پس ابوبکر رسید و او را نهی کرد و بر او تلاوت کرد آیهی ﴿إِنَّكَ مَيِّتٞ وَإِنَّهُم مَّيِّتُونَ٣٠﴾[الزمر: ۳۰] و آیه دیگر که فرموده ﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُۚ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوۡ قُتِلَ ٱنقَلَبۡتُمۡ عَلَىٰٓ أَعۡقَٰبِكُمۡۚ﴾[آل عمران: ۱۴۴] پس عمر گفت گویا این آیه را نشنیده بودم».
در جواب او گفته میشود اما عمر به تحقیق از علم و فضل او آنقدر ثابت شده که برای احدی جز ابوبکر ثابت نشده است. رسول خدا جفرمود: «به تحقیق در امتهای قبل کسانی مورد الهام بودند اگر در این امت کسی باشد عمر است». امام مسلم این حدیث را از عایشه روایت کرده است.
پیغمبر جفرموده: «در میان کسانی که قبل از شما بودند از بنی اسرئایل مردانی بودند که سخن میگفتند پس اگر در امت من احدی باشد عمر است» و رسول خدا جفرمود: «من خواب دیدم قدح شیری به من دادند که از آن آشامیدم و بقیه را به عمر دادم» عرض کردند تأویل این خواب چیست؟ فرمود: «علم است» باقی آن را عمر میآشامد. و در صحیحین آمده که عمرسگفت: در سه جا سخن من با سخن الهی موافق درآمده، در مقام ابراهیم، در حجاب و در اسیرهای بدر [۲۶٩]
و اما قصه نامهی رسول خدا جبهنگام بیماریش که در صحیحین از حدیث عایشه نقل شده که گفت رسول خدا جدر بیماری خود فرمود: «پدر و برادرت را دعوت کن تا کتابی بنویسیم زیرا میترسم کسی آرزو کند و بگوید من اولی هستم و خدا و مؤمنین کسی جز ابوبکر را نمیخواهند». و در صحیح بخاری است که عایشهلگفت: سرم درد میکرد، گفتم وای سرم، رسول خدا جفرمود: «اگر دردش باقی بود و من زنده بودم برایت دعا و استغفار میکنم» عایشه گوید: گفتم وای از فقدان، به خدا قسم گمان میکنم که دوست داری من بمیرم، و تو با بعضی از زنانت عروسی کنی، پس رسول خدا جفرمود: «بلکه من باید بگویم: آه سرم»، همانا خواستم بدنبال ابوبکر و پسرش بفرستم و عهدی بنویسم که مبادا گویندگان و یا آرزو کنندگان چیزی بگویند که خدا و مؤمنین جز ابوبکر را اباء دارند» و در صحیح مسلم روایت شده از ابن ابی ملیکه که، از عایشهلسؤال کردم رسول خدا جچه کسی را جای خویش مینهاد اگر جانشینی معین مینمود؟ گفت: ابوبکر را، گفته شد پس از او چه کسی را؟ گفت عمر را گفته شد پس از عمر؟ گفت ابوعبیده را و اما عمر اگر بتوان گفت آنچه که در این مورد دربارهی او نقل شده صحت دارد پس بر او اشتباه شد که آیا قول رسول خداجاز شدت بیماری است و یا از اقوال همیشهی اوست، انبیاء نیز دچار بیماری میگردند، و لذا بطور استفهام گفت آیا نافهمیده سخن میگوید؟ وی این کلمه را بطور قطع نگفت و شک بر عمر جایز است. زیرا پس از پیغمبر جمعصومینیست، و لذا گمان کرد که پیغمبر جنمرده تا فهمید که او وفات کرده است طبق این نقل پیغمبر تصمیم گرفت نامهای بنویسد، همان نامه را که به عایشهلفرمود: و چون دید همهمه و شک وجود دارد و فایده ندارد صرفنظرکرد و دانست که خدا ایشان را بر آنچه کرده جمع خواهد کرد چنانچه فرموده: يأبى الله والمؤمنين إلا ابابكر.
و اما ابن عباس که گفت مصیبت تمام چیزی است که بین رسول خدا جو بین کتابت او حائل شد قول پیامبر برای کسی مصیبت است که در خلافت ابوبکر شک دارد و یا برایش مشتبه شده که اگر کتابی بود شک نمیکرد، اما آنکه علم به خلافت ابوبکرسدارد برای او مصیبتی نیست و لله الحمد، و آنکه توهم دارد که رسول خدا جبرای خلافت علیسمیخواست بنویسد، پس او به اتفاق عموم شیعه و سنی گمراه است زیرا اهل سنت بر تفضیل و برتری ابوبکر اتفاق دارند. و اما شیعه که اعتقاد دارد علی مستحق خلافت بود، میگوید نص و تصریحی بطور علنی و آشکار و معروف قبلا بر امامت علیسبیان شده بود پس در این صورت به نامه نوشتن احتیاجی نبود. و اگر گفته شود که امت نص معلوم علنی را که همه شنیده بودند انکار میکند، پس انکار کتابتی که در حضور عدهی کمیکه در اطاق باشد سزاوارتر به انکار میباشد. و به اضافه تأخیر بیان تا هنگام بیماری موت نزد ایشان جایز نیست. اگر نوشتن این کتاب واجب میبود جایز نیست که پیامبر جآن را بخاطر شک شک، کشندهای ترک کند، بلکه باید بنویسد و بقول احدی اعتناء نکند زیرا از تمام خلق مطاعتر بود. معلوم میشود کتابت واجب نبوده، و راجع به امور دین که بیان آن واجب است نبوده است. اگر امری بر عمرسمشتبه شده و روشن گشته، یا در بعضی از امور شک نموده است، پس مثل و حکایت او از مثل و حکایت مجتهدی که حکم به اموری میکند که رسول خدا جبر خلاف آن حکم نموده، و او حکم رسول را ندانسته بزرگتر نیست. و شک در حق، سبکتر از جزم به نقیض حق است. و همانا علیسفتوی داد که زن حامله متوفی عنها زوجها باید به ابعد الاجلین عده نگه دارد، زیرا خبر سبیعه به او نرسیده بود و علیسدر مفوضهی مهرها قضاوت کرد که مهر او به موت ساقط میشود با اینکه رسول خدا جدر قصه بروع حکم کرد که برای او مهر زنان میباشد، و نیز علیسخواست که دختر ابوجهل را به نکاح خود آورد تا آنکه رسول خدا جغضب کرد و او برگشت، و امثال این قضایا از چیزهایی است که دربارهی او و غیر او از کسانی که دارای علم و اجتهاد به کتاب و سنت بودند ضرر ندارد. و علی جگفت هرگاه شوهری زوجهی خود را مختاره کرد، آن طلاق است، با اینکه رسول خدا جزنان خود را مختاره کرد و طلاق نبود. و اموری که برای علی سزاوار بوده که از آنها برگردد از اموری که برای عمر سزاوار بوده تا از آنها برگردد مهمتر بوده است، با اینکه عمر از عموم آنها برگشت، ولی معلوم شد علی از بعضی از آنها رجوع کرده مانند رجوع از دختر ابوجهل، و از بعضی برنگشت و به همان فتاوی باقی بود تا وفات نمود، و همچنین در مسائل بسیاری که شافعی آنها را در کتاب اختلاف علی و عبدالله ذکر کرده است. و دیگر محمد بن نصر مروزی در کتاب «رفع اليدين في الصلاة» ذکر نموده، و اکثر این مسائل در کتبی که اقوال صحابه در آن، با سند و یا بدون سند ذکر شده، موجود است، مانند کتاب «مصنف عبدالرزاق» و «سنن سعيد بن منصور» و «مصنف وكيع» و «مصنف ابى بكر بن ابى شيبه» و «سنن الأثرم» و «مسائل حرب و عبدالله بن أحمد و صالح» و امثال اینها مانند کتاب ابن منذر و ابن جریر طبری و ابن حزم و غیر اینان.
گوید: «چون فاطمه در قضیهی فدک ابوبکر را موعظه کرد، او برایش کتابی نوشت و آن را به او رد کرد، پس فاطمه از نزدش خارج گشت و عمر فاطمه را ملاقات کرد و آن کتاب را سوختاند پس فاطمه او را به آنچه ابولؤلؤه انجام داد نفرین نمود».
گوییم: به خدا قسم این از زشتترین دروغهایی است که شیعیان آن را آفریده است [۲٧۰]
هیچ عالمیدر کذب آن شکی ندارد و برای آن هیچ سندی شناخته و یافت نشده است ایشان از عمر عیبجویی میکنند که خدا او را بدست ابولؤلؤ کافر پس از گذشت ۱۳ سال از وفات فاطمه شهادت عطا نمود [۲٧۱]
گوید «عمر حدود الهی را معطل نمود و مغیره بن شعبه را حد نزد... »
گوییم: آنچه عمرسدربارهی مغیرهسانجام داد مذهب جماهیر علما است، پس آن عملی که عمر نمود اشکالی نداشت، زیرا اصحاب رسول خدا جو خصوصا علیسنیز حاضر بودند، و همه عمل عمر را امضاء نمودند بدلیل آنکه چون ابوبکره را که یکی از شهود بود تازیانه زد ابوبکره شهادت خود را اعاده کرد، پس عمر خواست دو مرتبه او را تازیانه بزند که علی به او گفت اگر او را تازیانه میزنی پس باید مغیره را رجم کنی زیرا تکرار قول ابوبکره به منزلهی شاهد دیگری میشود و چهار شاهد کامل میگردد و رجم واجب میگردد، و این دلیل رضایت علی بر حد شهود است. زیرا انکار نکرد، و عمر کسی است که فرزند خود را در شراب خوری حد زد و مراعات کسی را نمینمود، زمانی که فرزند او در مصر شراب نوشید، عمرو بن عاص او را در خانه بطور سری تازیانه زد و مردم دیگر را آشکارا زده میشدند و لذا عمر به عمرو بن عاص پیغام داد و او را تهدید کرد برای اینکه مراعات فرزند او را کرده بود، سپس او را طلب کرد و آشکارا حد را بر او جاری نمود. عمر کسی بود که در راه اجرای امر الهی از ملامت کسی نمیهراسید، و عدل او متواتر و قابل انکار نیست مگر برای شیعه، و همچنین در ترک اقامهی حد بر قاتلان عثمان بر علی نمیتوان انکار کرد زیرا او نیز مانند عمر مجتهد بود.
گوید: «عمر از بیت المال به زوجات پیغمبر جزیادتر از آنچه سزاوار بود میداد و در سال ده هزار به عایشه و حفصه میداد».
گوییم: مذهب او برتری در عطاء بود، چنانکه بنی هاشم را بیشتر از دیگران میداد و ابتداء به بنی هاشم میکرد، و میگفت احدی سزاوارتر به این مال از دیگری نیست لیکن بعض مردم ثروتمندتر اند، و بعضی زحماتی را بخاطر اسلام متحمل شدهاند، و بعضی سابقه دارند، و بعضی مردم محتاج اند. و با اینحال دخترش حفصه و پسرش عبدالله را از عطاء کم مینمود نقصان میگذاشت و این کمال احتیاط او بود بطوری که به فرزندش عبدالله از اسامه بن زید کمتر عطا میکرد. به خدا قسم عمر کسی نبود که در برتری دادن برای مراعات خصوصی و یا دوستی متهم باشد.
گوید: «و حکم خدا را در حق تبعیدیان تغییر داد».
گوییم: تعبید در خمر یک نوع تعزیری است که برای امام فعل و ترک آن جایز است، و به تحقیق صحابه در شراب خوری چهل تازیانه زدهاند و هشتاد نیز زدهاند و به صحت پیوسته که علیسفرمود: هر کدام باشد سنت است. و به تحقیق علماء گفتهاند زیاده بر چهل حد واجبی است. و ابوحنیفه و مالک و یکی از دو روایت از احمد نیز همین را میگویند، و شافعی گفته زیاده تعزیر است امام میتواند آن را انجام دهد. و عمر در خمر سر را میتراشید و تبعید میکرد از پیغمبر جدر خبر صحیح آمده که در مرتبهی چهارم امر به قتل شارب الخمر کرده است و در نسخ آن اختلاف شده است، و علیسبیش از چهل حد میزد و میگفت: اگر کسی به سبب اقامهی حد بر او بمیرد در دل خود چیزی احساس نمیکنم مگر شراب نوش، اگر بسبب اقامهی حد بمیرد دیت او را خواهم پرداخت، زیرا این کاری است که بناء به آرای خود کردیم. این را شافعی روایت نموده و به آن استدلال کرده که زیادی از بابت تعزیر بوده که از روی اجتهاد انجام میشود.
گوید: «و عمر معرفت کمیبه احکام داشت، پس به رجم کردن حاملهای امر کرد تا آنکه علی او را نهی نمود».
گوییم: اگر این قضیه صحیح باشد باید گفت عمر نمیدانسته که وی باردار است و اصل عدم حمل است و در اینصورت کسی که به حمل واقف است باید متذکر شود و علی او را به حمل خبر داده است. و یا اینکه حکم حمل از نظر عمر غایب بوده و علی او را متذکر شده است پس بمانند اینها نمیتوان امامان هدایت را قدح کرد. و بر علی چند مقابل این از سنت پنهان گردید که اجتهاد او به آنجا کشید که روز جمل و صفین نود هزار مسلمان کشته شدند، و تلخی این از خطای عمر در قتل فرزند زنائی بزرگتر است. ولله الحمد که او را نکشت.
گوید: «و به رجم دیوانه امر کرد پس علی به او گفت از مجنون رفع قلم شده و خودداری کرد و گفت لولا علي لهلك عمر».
گوییم: این زیاده در حدیث نیست. و عمر دیوانگی او را نمیدانسته و یا غفلت کرده و یا به اجتهاد خود عمل کرده و او معصوم نیست [۲٧۲]
گوید: «و عمر در خطبهی خود گفت: هرکس مهر زنی را زیاد کند زیادی را در بیت المال میگذارم، زنی گفت: چگونه از ما چیزی را باز میداری که خدا در کتاب خود به ما عطاء کرده و فرموده: ﴿وَءَاتَيۡتُمۡ إِحۡدَىٰهُنَّ قِنطَارٗا فَلَا تَأۡخُذُواْ مِنۡهُ شَيًۡٔاۚ﴾[النساء: ۲۰] پس عمر گفت هر کسی از عمر فقیهتر است.»
گوییم: این از فضائل و تقوای اوست، چون وقتی که برای او مسئلهای روشن شد رجوع به کتاب خداوندأکرد و حق را از زنی پذیرفت و تواضع و اعتراف نمود [۲٧۳]و شرط افضل این نیست که مفضول او را آگاه نگرداند زیرا هدهد به سلیمان گفت: ﴿فَقَالَ أَحَطتُ بِمَا لَمۡ تُحِطۡ بِهِۦ وَجِئۡتُكَ مِن سَبَإِۢ بِنَبَإٖ يَقِينٍ٢٢﴾[النمل: ۲۲] و موسی÷برای تعلیم نزد خضر رفت و حال آنکه خضر مرتبهاش کمتر بود، و برای مجتهد فاضل چنین چیزهای واقع میشود.
گوید: وقدامه را در شرب خمر حد نزد، زیرا او آیهی ٩۳ سورهی مائده را قرائت کرد که فرموده: ﴿لَيۡسَ عَلَى ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ جُنَاحٞ فِيمَا طَعِمُوٓاْ إِذَا مَا ٱتَّقَواْ﴾[المائدة: ٩۳] پس علیسگفت قدامه اهل این آیه نیست، پس ندانست چه مقدار بر او حد جاری کند، پس علی گفت حد او هشتاد است».
جواب: همانا علم عمر در چنین مواردی واضحتر است از اینکه محتاج به دلیل باشد، و او و قبل از او ابوبکر در مورد خمر چندین مرتبه حد جاری کردند، و اما قصهی قدامه چنانکه ابواسحاق جوزجانی و دیگران از ابن عباس روایت کردهاند آن است که: قدامه بن مظعون شراب نوشید، عمر به او گفت چه چیز تو را وادار بر این عمل کرد؟ قدامه گفت خدای تعالی میفرماید: ﴿لَيۡسَ عَلَى ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ جُنَاحٞ فِيمَا طَعِمُوٓاْ إِذَا مَا ٱتَّقَواْ﴾[المائدة: ٩۳] و من از مهاجرین اولین هستم، عمر به حاضرین گفت او را جواب دهید آنان سکوت نمودند، به ابن عباس گفت او را جواب بده ابن عباس گفت: خداوند این آیه را عذر برای گذشتگان قبل از تحریم قرار داده است؛ سپس عمر از حد در آن سؤال کرد؟ علی گفت: هرگاه بنوشد، هذیان گوید، و هرگاه هذیان گوید افترا زند پس او را هشتاد تازیانه بزن؟ پس او را هشتاد تازیانه زد، پس در این قضیه آمده که علیسبه هشتاد اشاره نموده است. و در خبر صحیح ثابت شده که علیسنزد عثمان چهل تازیانه بر ولید بن عقبه زد و او هشتاد تازیانه زدن را باید منسوب به عمرسکرده، و در خبر صحیح آمده که عبدالرحمن بن عوف به هشتاد اشاره نمود: پس اجرای حد مستفاد از علی نبوده است و علی فرموده: اگر شارب الخمر در اثر تازیانه بمیرد دیهی او را میدهم. زیرا پیغمبر جحد آن را برای ما بیان نکرد.
گوید: «عمر به سوی زن حاملهای فرستاد و او را خواست او از ترس فرزندش را سقط کرد، پس صحابه به او گفتند چیزی بر تو نیست زیرا ادب کنندهای، سپس از علی سؤال کرد، علی دیه را بر عاقله واجب دانست».
گوییم: در این مسائل مورد اختلاف و اجتهاد، همواره عمر با مانند عثمان، علی، ابن مسعود، زید و ابن عباس مشورت میکرد، و این از کمال فضل و عقل و دین او هست، و به تحقیق زنی را آوردند که به زنا اقرار کرد، پس همه بر رجم او اتفاق کردند، عثمان گفت: من او را از زنانی میبینم که نمیداند زنا حرام است پس حد را بخاطر جهل او دربارهی تحریم آن بر او جاری نکرد. همچنین پیغمبر جاسامه را زمانی که گویندهی «لا إله إلا الله»را به قتل رسانید عقاب نکرد، زیرا اسامه اعتقاد به جواز آن داشت و از همین قبیل است قتل خالد بنی جذیمه را که رسول خدا جاو را نکشت. و همچنین قتل او مالک بن نویره را که بنا به تأویل انجام داده بود.
گوید: «دو زن بر سر طفلی نزاع کردند و عمر حکم آنها را ندانست و به علی رجوع کرد، پس فرمود: آره بیاورید تا طفل را بین شما نصف کنم پس یکی از آنها گفت: الله الله، یا أبا الحسن من طفل را به او بخشیدم، پس علی فرمود: الله اکبر این طفل پسر تو است و اگر پسر او بود رقت مینمود».
گوییم: این قضیه هیچ سندی ندارد و صحت آن مورد قبول نیست و احدی از اهل اعلم آن را ذکر نکرده است، اگر حقیقت داشت ذکر مینمودند، بلکه این قضیه معروف و منسوب به سلیمان است چنانکه در خبر صحیح از ابوهریره از رسول خدا جدر آن آمده که خدا حکم را به سلیمان فهمانید آنچه که به داود نفهمانید چنانکه در سورهی انبیاء آیهی ٧٩ آمده است: ﴿فَفَهَّمۡنَٰهَا سُلَيۡمَٰنَۚ﴾و سلیمان از خداأسؤال کرد حکمیرا که موافق حکم او باشد به او عطاء کند و کرد، با اینحال ما سلیمان را از داود افضل نمیدانیم، و به تحقیق در خبر آمده که داود÷عابدترین بشر بوده است [۲٧۴]
گوید: «به رجم زنی که شش ماهه زاییده بود امر کرد پس علی به او گفت اگر این زن با کتاب خدا با تو مخاصمه کند بر تو غلبه کند زیرا خدا در سورهی احقاف میفرماید: ﴿وَحَمۡلُهُۥ وَفِصَٰلُهُۥ ثَلَٰثُونَ شَهۡرًاۚ﴾و در سورهی بقره آیهی ۲۳۳ فرموده: ﴿۞وَٱلۡوَٰلِدَٰتُ يُرۡضِعۡنَ أَوۡلَٰدَهُنَّ حَوۡلَيۡنِ كَامِلَيۡنِۖ﴾[البقرة: ۲۳۳] گوییم: «عمر با صحابه مشورت میکرد [۲٧۵]و این صفتی است که خدا به آن مؤمنین را مدح نموده و در سورهی شوری آیهی ۳۸ فرموده: ﴿وَأَمۡرُهُمۡ شُورَىٰ بَيۡنَهُمۡ﴾و مردم در زن نزاع دارند هرگاه با او حملی ظاهر شود و شوهر و سیدی نداشته باشد و مدعی شبهه نباشد. مذهب مالک این است که رجم شود و آن روایتی از احمد نیز است. و ابوحنیفه و شافعی گفتهاند رجم نمیشود، شاید به کراهت و یا بدون وطیء حامله شده بود. قول اول از خلفای راشدین نقل شده و در صحیحین آمده که عمر در آخر عمر خود خطبه خواند و گفت: رجم بر زانی است اگر بینه قائم شود و یا حملی باشد و یا اعتراف کند. و همچنین اختلاف کردهاند در نوشندهی شراب که شراب را قی کند. شاید عمر جایز دانسته که زن به کمتر از شش ماه بزاید و این از نوادر است، چنانکه از نوادر است حامله بودن چهار سال و یا حمل هفت سال و در حد آن بین علماء نزاع است.
گوید: «و در احکام مضطرب بود و در جد به صد قضیه حکم نمود».
گوییم: عمر با سعادتترین اصحاب در مسائل مورد اختلاف در جد بوده است، زیرا صحابه دربارهی جد با برادران دو قول دارند یکی اینکه برادران ساقط است و این قول ابوبکر و ابوموسی و ابن عباس و طایفهای است و نیز مذهب ابوحنیفه و ابن سریج از شافعیه، و ابی حفص بر مکی از حنابله میباشد، و آن حق است. قول دوم این است که جد با برادران هردو ارث میبرند و این قول عثمان و علی و زید و ابن مسعود است، و اینکه گوید عمر به صد قضیه حکم کرده اگر در یک مسئله و در یک مورد بوده که ممکن نیست، و اگر در صد مورد بود که آن هم بعید است زیرا عمر ده سال تولیت داشته و آنقدر جد و اخوه در میان مردم نبوده که در صد مورد به عمر رجوع کنند.
گوید: «و در تقسیم غنیمت برتری میداد و حال آنکه خدا مساوات را واجب نموده است».
گوییم: غنایم را عمر قسمت نمیکرد بلکه امرای لشکر خمس را خارج میکردند و به سوی او میفرستادند. و بین علماء نزاع است که آیا برای مصلحتی بعضی از اهل غنیمت را میتوان برتری داد یا خیر؟ در اینجا دو روایت از احمد است، و ابوحنیفه آن را جایز دانسته است، زیرا پیغمبر جدر ابتدای امر چهار یکم بر میداشت و در برگشت بعضی از غزوات ثلث، و در صحیح مسلم آمده که پیغمبر جبه سلمه بن الأکوع سهم یک سواره با یک پیاده داد، در حالیکه او پیاده بود زیرا او از قتل و ترسانیدن دشمن کاری کرده بود که دیگران نکرده بودند، مالک و شافعی گفتهاند برتری جایز نیست مگر از آنکه خمس را بر میدارد. و کجا بمانند عمر یافت میشود در حالیکه خدا حق را بر زبان و دل او زده است. و مردم را در عطاء مراتبی قرار میداد، ولی ابوبکر مساوات میکرد و این مسئلهای اجتهادی میباشد. و اما قول وی که گفت خدا تسویه را واجب کرده پس دلیل او کجاست، اگر راست میگوید چرا دلیل نیاورده است؟ و اگر دلیل میآورد دربارهی آن سخن میگفتیم چنانکه در مسائل اجتهادی سخن میگوییم.
گوید: «و عمر به رأی و حدس و ظن سخن میگفت».
گوییم: این مخصوص عمر نبوده و علی نیز به رأی سخن میگفته است، و همچنین ابوبکر و عثمان و زید و ابن مسعود و سایر اصحاب به رأی سخن میگفتند. از جمله رفتن علی به صفین که خود او گفت در این موضوع عهدی از رسول خدا جنزد من نیست و لیکن رأی خود من است. و اما در قتال خوارج با او حدیثی بود و اما قتال جمل و صفین احدی در آن نصی روایت نکرده است مگر آنان که کناره گیری کردند. (از قبیل سعد ابن أبی وقاص و عبدالله بن عمر و محمد بن مسلمه و ابوموسی اشعری و اسامه بن زید و دیگران) که ایشان احادیثی در ترک قتال در فتنه روایت کردهاند، و معلوم است که اگر رأی مذموم نباشد ملامتی بر صاحب رأی نیست. و اگر مذموم باشد مورد ملامت است. و از رأیی که موجب ریختن خون هزاران مرد مسلمان گردد و از قتل آنان مصلحتی برای مسلمین در دین و دنیایشان حاصل نشود، مذمومتر نیست، بلکه خیر از آنچه بود کمتر شد و شر از آنچه که بود زیادتر گردید. پس اگر مانند این رأی مورد ملامت نباشد رأی عمر در مسائل جزئی در مواریث و طلاق به اولی مورد ملامت نخواهد بود با اینکه علی هم در مواردی در رأی عمر شریک بوده است ولی رأی او در مورد جنگ مخصوص خودش بود. و فرزندش حسن و بیشتر سابقین اولین قتال صفین را مصلحت ندیدند و این رأی عدم قتال، از رأی قتال به دلایل بسیاری اصلح بود. و معلوم است که رأی علی در جد و غیر آن از مسایلی است که به رأی بوده است و خود او گفت: رأی من و رأی عمر جمع شد بر منع از فروش امهات الأولاد، و الآن رأیم اینست که فروخته شوند، پس قاضی ابوعبیده سلمانی گفت رأی تو با رأی عمر در جماعت از رأی تو به تنهایی در تفرقه محبوبتر میباشد، و در صحیح بخاری آمده که علی گفت: قضاوت کنید چنانکه قضاوت میکردید که من اختلاف را خوش ندارم با اینکه مردم به جماعت و وحدت به سر برند و یا بمیرم چنانکه اصحابم مردند [۲٧۶]
ابن سیرین معتقد بود که اکثر آنچه که از علی روایت میشود کذب است. و اما حدیث قتال ناکثین و قاسطین و مارقین مجعول و بر پیغمبر بسته شده است. ابن عمر گفت ندیدم عمر چیزی بگوید و رأی بدهد مگر آنکه واقع همان شده است، پس نصوص و اجماع و اعتبار همه دلالت دارند بر اینکه رأی عمر از رأی عثمان و علی و طلحه و زبیر و سایر اصحاب نیکوتر بوده است. و لذا آثار و نتایج پسندیده از آن بوجود آمد و در کمال سیره و علم او کسی که انصاف داشته باشد شک نمیکند و بر ابوبکر و عمر جز شخص نادان، ملحد و منافق که منظورش از طعن زدن به آنان طعن زدن به اسلام و پیامبر اسلام جباشد، طعن نمیزند، و چنین است حال کسی که مذهب رافضه و باطنیه را ایجاد کرده است. و اگر بگوید علی معصوم است و به رأی خود نمیگوید بلکه هرچه گوید مانند نص خدا و رسول است، به او گفته میشود نظیر و مانند شما خوارجاند که علی را کافر میدانند، همانطور که شما بدون مدرک میگویید آنها هم بدون مدرک میگویند، شما علی را بدون دلیل بالا میبرید و آنها نیز بدون دلیل علی را پایین میآورند.
گوید: «امر خلافت را پس از خود شوری قرار داد و با گذشتگان مخالفت و بر فوت سالم مولی ابی حذیفه تأسف خورد و گفت اگر او زنده بود دربارهی او شکی نداشتم و در حالیکه امیر المؤمنین علی حاضر بود و فصل درازی ذکر کرده است».
در جواب او گفته میشود: تمام این سخن از دو قسم خارج نیست یا کذب در نقل است و یا عیبجویی دربارهی حق، بعضی از آن معلوم الکذب است و یا معلوم الصدق نیست، و آنچه صدق است پس در آن چیزی که موجب طعن بر عمر باشد وجود ندارد، بلکه آن فضائل و مناقب و خوبیهای اوست که خدا عمل او را به آن ختم نموده است. و لیکن آنها از فرط جهل و پیروی هوا حقایق را دگرگون میکنند، و آن اموری که بوده میگویند نبوده است. و اموری که واقع نشده میگویند واقع شده، آن اموری که خیر و صلاح است، میگویند فساد است، و اموری را که فساد است میگویند خیر و صلاح است [۲٧٧]، بلکه ایشان مصداق آیهی ۱۰ سورهی ملک میباشند که: ﴿وَقَالُواْ لَوۡ كُنَّا نَسۡمَعُ أَوۡ نَعۡقِلُ مَا كُنَّا فِيٓ أَصۡحَٰبِ ٱلسَّعِيرِ١٠﴾[الملك: ۱۰] و اما قول او که میگوید: خلافت را شوری قرار داد و مخالفت گذشتگان کرد. جواب آن است که مخالفت دو نوع است: یکی مخالفت بطور تضاد و دیگر مخالفت بطور تنوع، اول مانند اینکه او چیزی را واجب کند و آن دیگری آن را حرام بداند. دوم مانند آن قراءآتی که هر یکی از آن قراءآت جایز باشد، پس در قراءات جایز، یکی این قرائت را انتخاب میکند و دیگری قرائت دیگر را، چنانکه در خبر صحیح بلکه مستفیض از رسول خدا جآمده که فرمود: «قرآن بر هفت لهجه نازل شده که هریک کافی و شافی است [۲٧۸]همچنان ثابت شده که عمر و هشام بن حکم در خواندن سورهی فرقان اختلاف کردند هر کدام آنان مغایر دیگر خواند، پس رسول الهی فرمود به هر دوی ایشان این چنین فرود آمده است. و تصرف امام و زمامدار مسلمین از این باب است، لذا رسول خدا جروز جنگ بدر با اصحاب مشورت نمود، ابوبکر گفت از اسیرها فدا بگیر پیغمبر او را تشبیه به ابراهیم و عیسی نمود، و عمر گفت آنان را به قتل رسان، رسول خدا جاو را به نوح و موسی تشبیه کرد. و هیچکدام را بد نگفت، بلکه مدح نمود و به انبیاء تشبیه نمود، اگر به یکی از این دو امر حتما مأمور میبود با آنان در آنچه که کرد هرگز مشورت نمیکرد.
به اضافه اجتهاد گاهی مختلف میشود و جمیع آن صواب است. چنانکه ابوبکر صدیق به فرماندهی خالد بن ولید رأی داد، و عمر اشاره به عزل او میکرد، وی او را عزل نکرد و میگفت او شمشیر خدا است که خداوند آن را بر مشرکین برهنه کرده است، سپس چون عمر متولی امر شد او را عزل نمود و امارت را به ابوعبیدهی جراح داد و آنچه هریک کردند در وقت خود نیکوتر بود زیرا ابوبکر ملایم و عمر سخت گیر بود، ولی در عهد رسول خدا جهردو مورد مشورت بودند، رسول خدا جفرمود: «هرگاه شما دو نفر بر چیزی موافقت کردید من مخالفت شما نمیشوم». و در خبر صحیح ثابت است که پیغمبر جدر بعضی از جنگهای خود فرمود: «اگر این قوم، ابوبکر و عمر را اطاعت کنند به رشد میرسند» و در روایتی صحیح فرمود: «مردم چگونهاند هنگامیکه پیغمبر خود را گم کرده باشند و نماز ایشان تکلیف شاق باشد؟» گفتیم خدا و رسول داناترند، فرمود: «آیا ابوبکر و عمر میانشان نیست. اگر این دو نفر را اطاعت کنند به رشد برسند و امتشان نیز به رشد برسد و اگر عصیان کنند گمراه شوند و امتشان نیز گمراه شود» رسول خدا جاین کلام را سه مرتبه تکرار فرمود، و مسلم در صحیح خود روایت کرده از حدث ابن عباس که رسول خدا جدر روز بدر به مشرکین در حالیکه هزار نفر بودند نظر نمود ولی اصحاب او ۳۱٩ سیصد و نوزده نفر بودند پس رو به قبله دستهای خود را بلند کرد و خدا را ندا نمود: «خدایا وعده خود را برای من حتمیکن، خدایا اگر این عده کم هلاک گردند در زمین عبادت نشوی»، همواره دست خود را بلند کرده و خدا را رو به قبله ندا میکرد تا ردای او از دوشش افتاد، سپس ابوبکر آمده و ردای او را بر دوشش انداخت و گفت: ای پیغمبر خدا کفایت کرد، خدا وعدهی خود را برای تو وفا میکند، پس خداأآیهی ٩ سورهی انفال را نازل نمود که میفرماید: ﴿إِذۡ تَسۡتَغِيثُونَ رَبَّكُمۡ فَٱسۡتَجَابَ لَكُمۡ أَنِّي مُمِدُّكُم بِأَلۡفٖ مِّنَ ٱلۡمَلَٰٓئِكَةِ مُرۡدِفِينَ٩﴾[الأنفال: ٩] در صدر اسلام مسلمین بر مقدم داشتن ابوبکر و عمر متفق بودند حتی شیعیان علیسآن دو را بر علی مقدم میداشتند. ابن بطه از استادش ابوالعباس بن مسروق روایت نموده که ابواسحق سبیعی که عالم تابعی و از بزرگان بود وارد کوفه شد شمر بن عطیه گفت برخیزید خدمت او برویم بس نشستیم و حدیث گفتند، ابواسحاق گفت من از کوفه بیرون رفتم و احدی در فضل ابوبکر و عمر و برتری آنان شک نداشت، و اکنون وارد شدم و مردم چیزهایی میگویند [۲٧٩]. و از سعید بن حسن روایت شده که گفت: از لیث بن ابی سلیم شنیدم که میگفت: شیعیان اولین را درک کردم که احدی را بر شیخین برتری نمیدادند. احمد بن حنبل از مسروق نقل کرده که او گفته: حب شیخین و شناخت فضلشان از سنت است. مسروق از بزرگترین تابعین کوفه است. و نیز طاوس یمانی همچنین گفته است. و از ابن مسعود روایت شده که گفت: محبت ابوبکر و عمر و شناختن آن دو از سنت میباشد. چگونه شیعیان صدر اول ابوبکر و عمر را مقدم نداشته باشند و حال آنکه به تواتر رسیده که علی بن ابی طالب فرمود: بهترین این امت پس از پیغمبر ابوبکر و عمر هستند. و این گفتار از طرق بسیاری از علیسروایت شده است و گفته شده که به هشتاد طریق میرسد. بخاری نیز این گفتار را از علیسروایت نموده از حدیث همدانیین، طائفهای که از خواص علی میباشند که علی دربارهی ایشان گفته:
ولو كنت بوابا علی باب جنة
لقلت لهمدان ادخلي بسـلام
اگر دربان شوم بر درب جنت
به همدان گویمى ادخل برحمت
به تحقیق روایت شده از سفیان ثوری همدانی او از منذر همدانی او از محمد بن حنفیه که گفت: از پدرم سؤال کردم بهترین مردم پس از رسول خدا کی بود؟ فرمود: ای پسر نمیشناسی؟ گفتم نه فرمود: ابوبکر، گفتم پس از او؟ فرمود: عمر، این قولی است که به فرزند خود گفته و از فرزند که تقیه نمیکرد، به اضافه بالای منبر نیز فرموده است. و از علیسروایت شده که میفرمود کسی که مرا بر ابوبکر و عمر برتری دهد او را مانند حد مفتری تازیانه خواهم زد. و در سنن از پیامبر جروایت شده که فرمود: «به آنانی که پس از من میباشد، ابوبکر و عمر، اقتداء کنید» و لذا یکی از دو قول علماء و نیز یکی از دو روایت منقول از احمد بن حنبل است که اگر قول شیخین هردو جمع شد عدول از آن جایز نیست. و این ظاهرترین دو قول است، چنانکه ظاهر این است که اتفاق خلفای اربعه نیز حجت است و مخالفت با آن جایز نیست. زیرا رسول خدا جبه متابعت روش ایشان امر نموده است.
پیغمبر ما به عادلترین امور و کاملترین آنها مبعوث شده است اوست خنده روی جنگجو، و اوست نبی رحمت و نبی جنگ، بلکه امت او به این اوصاف موصوفند چنانکه در سورهی فتح آیهی ۲٩ فرموده: ﴿مُّحَمَّدٞ رَّسُولُ ٱللَّهِۚ وَٱلَّذِينَ مَعَهُۥٓ أَشِدَّآءُ عَلَى ٱلۡكُفَّارِ رُحَمَآءُ بَيۡنَهُمۡۖ﴾[الفتح: ۲٩] و در سورهی مائده آیهی ۵۴ فرمود: ﴿أَذِلَّةٍ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى ٱلۡكَٰفِرِينَ﴾[المائدة: ۵۴] نسبت به مؤمنین رام و نسبت به کافرین عزیزند. پس رسول خدا جبین شدت این و نرمیآن جمع میکرد، و به آنچه عدل بود امر میفرمود و شیخین مطیع او بودند و کارهای ایشان بر کمال استقامت بود. پس چون خداأپیغمبرش جرا قبض روح نمود و هر یکی از این دو بر مسلمین خلافت نبوت کردند، از کمال ابوبکر این بود که مرد شدیدی را متولی کار میکرد به او یاری میجست تا معتدل شود و شدت او با نرمیخودش به هم آمیزد زیرا تنها نرمیکار را فاسد میکند و تنها شدت نیز کار را فاسد میکند، و در مقام پیغمبر جایستاد و به مشورت عمر و دستیاری خالد و مانند او یاری میجست و این از کمال اوست که خلافت رسول خدا جرا لایق شد، و لذا در قتال مرتدین باندازهای شدت بروز داد که روایت شده عمر به او گفت یا خلیفه الله تألف الناس، با مردم الفت گیر، او در جواب گفت بر چه الفت گیرم، بر حدیث دروغ و یا بر شعر بسته شده؟. انس گفت: پس از وفات رسول خدا ابوبکر برای ما خطبه خواند در حالیکه مانند روباه ترسو شده بودیم ولی او ما را شجاع کرد و دلیر گردانید که مانند شیران گردیدیم. اما عمرسشدید بود و از کمال او اینکه به اشخاص نرم یاری میجست تا امر او معتدل شود. پس به ابوعبیدهی جراح و سعد بن ابی وقاص و ابوعبیده ثقفی و نعمان بن مقرن و سعید بن عامر و امثال اینان از اهل صلاح به کسانی که زهد و عبادتشان بیشتر از خالد بن ولید و امثال او بود یاری میجست.
و شوری از همین باب است، زیرا عمر در جایی که امر روشنی از خدا و رسول جنبود با صحابه بسیار مشورت مینمود. زیرا نصوص شارع دارای کلمات جامعه و قضایای کلیه و قواعد عمومیاست و ممکن نیست نسبت به فرد از جزئیات تا قیامت تصریح کند. پس ناچار در جزئیات معینه، باید متوسل به اجتهاد شد که فلان جزئی داخل کدام کلمات جامعه میباشد، و نام این اجتهاد تنقیح مناط است که محل اتفاق تمام مردم است. چه منکرین قیاس و چه مثبتین، مثلا خدای تعالی به شهادت گرفتن دو عادل امر کرد، باید دید کدام شخص معین عادل است، به نص عمومیمعلوم نمیشود بلکه به اجتهاد خاص معلوم گردد. و همچنین چون به رد امانات به اهل امانت و تولیت دادن اهل اصلاح امر کند؛ اما اینکه فلان شخص معین برای این کار صالح است و یا بهتر است، ممکن نیست که نصوص به آن دلالت کند، بلکه فقط به اجتهاد خاص دانسته میشود.
این رافضی اگر گمان کند که امام یعنی زمامدار مورد نص و معصوم است باید بداند که او اعظم از خود رسول خدا جنیست، و دستیاران و فرمانداران او معصوم نبودند و شارع ممکن نیست به هر شخص معین تصریح کند و پیغمبر جو امام ممکن نیست باطن هر شخص معین را بدانند، و اما علیسدر بسیاری از موارد جزئی ظاهر شد که واقع بر خلاف گمان او بوده است. پس معلوم شد که باید در جزئیات اجتهاد کرد چه معصوم باشد و چه نباشد. و در حدیث صحیح از رسول اکرم جاست که فرمود. «شما نزد من نزاع و مخاصمه میکنید و شاید بعضی از شما از بعض دیگر ناتوانتر به اقامهی حجت باشد و قضاوت من دربارهی شما بنا به چیزی است که میشنوم پس هر کسی را که من به نفع او از حق برادرش قضاوت کردم اخذ نکند اگر بگیرد قطعهای از آتش را برای خود جدا کرده است» پس حکم رسول جدر قضیهی جزئیه به اجتهاد او بوده و لذا نهی میکند که از آنچه بر خلاف واقع حکم شده اخذ کند.
عمر امام و زمامدار مسلمین بود و بر او بود که صلاح مسلمین را در نظر گیرد و کسی را که صالحتر است برای خلافت کاندید کند، پس اجتهاد کرد و دید این شش نفر از دیگران سزاوار ترند و تعیین را به خودشان واگذار کرد، از ترس آنکه مبادا یکی را معین کند و دیگری از او صالحتر باشد. این نیکوترین اجتهاد امام عادل و خیرخواه بود نه اینکه هوای نفس باشد و خداأهم در سورهی شوری آیهی ۳۸ فرموده: ﴿وَأَمۡرُهُمۡ شُورَىٰ بَيۡنَهُمۡ﴾و در سورهی آل عمران فرموده: ﴿وَشَاوِرۡهُمۡ فِي ٱلۡأَمۡرِۖ﴾پس آنچه عمر انجام داد خیر و مصلحت بود و آنچه ابوبکر انجام داد از تعیین عمر آن هم خیرخواهی و مصلحت بود. زیرا ابوبکر
کمال و فضل و دلیری و استحقاق عمر را برای خلافت میدانست که با بودن آن احتیاجی به شوری نبود، اثر این رأی مبارک و با میمنت او بر مسلمین ظاهر گردید زیرا هر عاقل منصف میداند که عثمان و یا علی و یا طلحه و یا زبیر و یا سعد و یا عبدالرحمن بن عوف قائم مقام و مانند عمر نبودند. [۲۸۰]و لذا عبدالله بن مسعود گفته زیرکترین مردم سه نفرند. دختر شعیب که گفت: ﴿يَٰٓأَبَتِ ٱسۡتَٔۡجِرۡهُۖ إِنَّ خَيۡرَ مَنِ ٱسۡتَٔۡجَرۡتَ ٱلۡقَوِيُّ ٱلۡأَمِينُ٢٦﴾[القصص: ۲۶] و ابوبکر که عمر را جانشین کرد. و زن عزیز مصر که گفت: ﴿أَن يَنفَعَنَآ أَوۡ نَتَّخِذَهُۥ وَلَدٗاۚ﴾[يوسف: ۲۱] و عایشهلدر خطبهی خود صفات نیک ابوبکر را شمرده هرکس بخواهد مطلع شود به متن کتاب المنتقی و یا کتاب منهاج السنة مراجعه کند.
و اما عمر دید این نفرها در امر خلاقت نزدیک یکدیگرند، و در روایت صحیح است که عمر گفت: اگر در انتخاب خلیفه اظهار رأی کنم پس آنکه بهتر از من بود (یعنی ابوبکر) اظهار نظر و انتخاب نمود (ولی چنانکه ذکر شد این انتخاب به خلافت مشروعیت تمام نمیداد بلکه تایید و بیعت مردم شرط بود و صحابه کاملا به این مسئله توجه داشتند) و اگر تعیین و انتخاب را ترک کنم، پس آنکه بهتر از من بود ترک کرد، یعنی رسول خدا ج. همواره در قراءات قرآن و فقه غیر اینها نظرهای گوناگون ابراز شده تا آنچه که یک عالم به دو قول مختلف قائل شده، و همیشه آراء بزرگان مختلف بوده است. و ثابت شده که رسول خدا جدر یکی از غزوات فرمود: «اگر این قوم از ابوبکر و عمر اطاعت کنند به رشد میرسند» و از رسول خدا جنیز روایت شده که به آنان فرمود: «اگر شما دو نفر بر چیزی اتفاق کنید من مخالف شما نیستم». و فرموده است: «به آن دو که بعد از من است، ابوبکر و عمر، اقتداء کنید». و آنچه را که ابوبکرسانجام داد و عمر الله عنه را جانشین خود تعیین کرد در آن مصلحت بود زیرا او میدانست که عمرساز همه کاملتر، سزاوارتر و منصفتر است، و آثار این انتخاب نیک بر هیچ عاقل منصفی پوشیده نیست و ثابت شد که آنچه را که او انجام داد همان مصلحت بود، اما در نزد عمرسبرتری یکی از آن شش نفر که برای خلافت کاندید کرد ترجیح پیدا نکرد و آنان را در صلاحیت جانشینی باهم نزدیک دید، و در هر یکی فضیلتی یافت که در دیگر نیست، از اینرو هیچیکی از آنان را بطور شخصی تعیین نکرد، البته او از روی ورع و ترس از خداأچنین کر، در این مورد به قدر امکان مصلحت را در نظر گرفت.
سپس صحابه بر عثمان و ولایت او که مصلحت بیشتر و مفسدهی کمتری از دیگران داشت اجتماع نمودند، و واجب آن است که مصلحت بیشتر را مراعات کرد، و بر خلیفه واجب نیست کسی را برای جانشینی خود پس از وفات معین نماید، این بود که امر را بین آن شش نفری که رسول خدا جاز ایشان راضی بود، قرار داد.
اما آنچه گمان کردهای که سالم مولی ابی حذیفه را یاد کرد، پس معلوم است که صحابه میدانستند که خلافت در قریش است چنانکه روایات از سنت رسیده است. و این مطلبی بود که با آن بر انصار در روز سقیفه احتجاج کردند پس چگونه گمان برده شود که عمر غلامیرا ولایت دهد، بلکه ممکن بوده که میخواسته ولایت جزئی و یا معاونتی از کارهایی که برای سالم صلاح بوده به او بدهد زیرا او از خیار صحابه بود.
و قول شما که عمر جمع بین فاضل و مفضول نمود، یعنی: بین علی و دیگران پس این فاضل و مفضول نزد شماست. اما در واقع علی و دیگران نزدیک یکدیگر بودند و لذا در شوری متردد شدند که به کدامیک واگذارند و اگر بگویی علی فاضل و عثمان مفضول بوده، گفته شود مهاجرین و انصار چگونه بر تقدیم مفضول اجماع کردند؟! آیا تو بهتر علی و عثمان را شناختهای و یا مهاجرین و انصار معاصر او؟ [۲۸۱]
لذا بعضی از علماء گفتهاند کسی که علی را بر عثمان مقدم بدارد به مهاجرین و انصار بدبینی کرده و عیبجویی نموده است. در صحیحین از ابن عمر روایت شده که گفت: ما در عهد رسول خدا جبرتری میدادیم و میگفتیم ابوبکر سپس عمر سپس عثمان سپس اصحاب رسول را وا میگذاشتیم و برتری بین ایشان نمیدادیم این نقل کاشف از نظر صحابه در عهد پیغمبرشان است و اثر آن ظاهر گردید. زیرا ایشان با عثمان بدون ترس و واهمه بیعت نمودند و اتفاق کردند و چنان بودند که خدای تعالی در سورهی مائده آیهی ۵۴ ایشان را وصف کرده که: ﴿يُحِبُّهُمۡ وَيُحِبُّونَهُۥٓ أَذِلَّةٍ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى ٱلۡكَٰفِرِينَ يُجَٰهِدُونَ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوۡمَةَ لَآئِمٖۚ﴾[المائدة: ۵۴] تا آنجا که ابن مسعود گفته:. صاحبان مرتبه عالیه بر ما والی شدند در حالیکه میان ایشان عباس بن عبدالمطلب بود و نیز در میان ایشان نقبایی مانند عباده بن الصامت و ابو ایوب انصاری بودند و هریک از ایشان و غیر ایشان اگر سخن حقی میگفت پذیرفته میشد و عذری برای سکوت نداشت، در عهد رسول خدا جدربارهی کسانی که متولی امری میشدند سخن میگفتند و ضرری بر ایشان نمیرسید، طلحه در والی شدن عمر زمانی که ابوبکر او را جانشین خود و کاندیدا نمود اشکال کرد. و اسید بیحضیر در امارت اسامه بن زید در عهد رسول خدا جسخن گفت، و با عمر در عزل و نصب امراء سخن میگفتند و عثمان پس از ولایت و شوکتش و با کثرت انصارش و ظهور بنی امیه دربارهی والی قرار دادن و عطا کردن او مردم با او سخن میگفتند، سپس آخر الأمر چون از بعضی شکایت کردند او را عزل نمود، و چون از بعضی افراد که مال مردم را میگرفتند شکایت کردند آنها را منع نمود و خواستههای مردم را اجابت کرد، و مردم در زمان ولایت او در عزت و رفاه بودند پس چگونه سخن صحابه و بزرگان پیشوایان ایشان را نشنود، و در زمان ولایت او فتوحات و خیرات به قدری شد که وصف ندارد و آنچه از امارت خویشان او و بسیاری جوایز ایشان شد پس بعد از عثمان در ولایت علی نیز بوجود آمد [۲۸۲]بر علاوهی فتنهای که ایجاد شد. و صحابه تمامشان بر دردها و حوادث ساکت نمیشدند. آیا نمیبینی دربارهی جانشینی عمر با صدیق سخن گفتند که جواب خدا را چه میگویی وقتی که به سوی او بروی که فقط خشن سخت گیری را جانشین ولایت کردی؟ گفت: آیا از خدا مرا میترسانید؟ میگوییم بهترین مردم را والی گردانیدم با اینکه مردم باید دربارهی کسی که ممکن است والی شود و از ایشان انتقام کشد، احتیاط کنند و علیه او چیزی نگویند. پس چگونه از عثمان طرفداری میکردند با اینکه او کاری بدست نداشت معلوم میشود او را برای استحقاقش مقدم داشتند. و این چیزی است که اگر شخص خبیر تدبیرکند علم و بصیرتش زیاد میشود.
سپس گوید: «و عمر دربارهی هریک از کسانی که برای شوری انتخاب کرده بود، عیبجویی کرد و اظهار کراهت کرد از اینکه امر مسلمین را پس از فوت خود گردن گیرد، سپس آن را گردن گرفت به اینکه امامت را در شش نفر قرار داد».
در جواب گفته میشود چنان عیبجویی که دیگران سزاوارتر به امامت باشند نکرد، و همانا عذر خود را از عدم تعیین یک نفر بیان نمود. زیرا میل نداشت چنین را گردن بگیرد، ولی میدانسته احدی غیر از ایشان استحقاق امامت را ندارد و این از کمال عقل و دین او بود که احتیاط کرد و از خدا ترسید و ترسید که عواقب و تبعات در تعیین یک نفر به گردن او باشد. لذا چنین چیزی را پیشنهاد نکرد. و اما تعیین شش نفر نزد او اضطراب و نگرانی نداشت زیرا میدانست که آنان سزاوارترین و لایقترین مردم برای حکومت میباشند و این از تقوای او بود که از قیامت و عواقب حساب ترسید و خدای تعالی در سورهی مؤمنون آیهی ۶۰ میفرماید:
﴿وَٱلَّذِينَ يُؤۡتُونَ مَآ ءَاتَواْ وَّقُلُوبُهُمۡ وَجِلَةٌ أَنَّهُمۡ إِلَىٰ رَبِّهِمۡ رَٰجِعُونَ٦٠﴾[المؤمنون: ۶۰] گوید: «پس تناقض گفت و خلافت را در چهار، سپس در سه نفر و سپس در یک نفر قرار داد، اختیار را به عبدالرحمن بن عوف داد پس از آنکه او را به ناتوانی وصف کرد».
در جواب او گفته میشود: کسی که به نقلیات استدلال میکند باید اثبات آن را بیاورد و مدرکی ذکر کند. و آنچه در صحیح بخاری و سایر کتب آمده این چیزها در آن نیست بلکه ضد اینها است و در آنها آمده که این شش نفر خودشان واگذار به سه نفر نمودند. سپس آن سه نفر اختیار را به عبدالرحمن بن عوف دادند، و عمر در این مورد دخالتی نداشت. و در حدیث است که وقتی مردم به عمر گفتند کسی را جای خود تعیین و پیشنهاد کن عمر گفت: همانا امر امامت سزاوار این شش نفر است که رسول خدا جبا رضایت کامل از ایشان فوت نمود، و ایشان علی و عثمان و طلحه و زبیر و عبدالرحمن بن عوف و سعد بن مالک میباشند آری عمرسگفت: اگر سعد به خلافت رسید که رسید، و گرنه هرکس والی شد بوجود او یاری جوید زیرا من او را بخاطر عجز و یا خیانت عزل نکرده ام، سپس گفت خلیفهی پس از خودم را به تقوای الهی وصیت میکنم و او را نسبت به مهاجرینی که از خانه هایشان بیرون کرده شدند و اموالشان گرفته شد سفارش میکنم که حق ایشان را بشناسد و حرمت کامل ایشان را حفظ کند و سپس سفارش انصار را نمود تا آخر. عمر در زندگی خود جز از خدا از احدی نمیترسید که شیعیان او را فرعون این امت خواندهاند. پس هرگاه از احدی هراس نداشت چگونه از تقدیم عثمان ترسید! اگر وقت وفات خود میخواست او را مقدم میدانست در حالیکه تمام مردم مطیع او بودند و سخن او را به جان و دل میخریدند، آیا چه غرضی برای عمر دربارهی عثمان و دربارهی علی بود؟ او فرزند خود را از امر خلافت خارج ساخت و همچنین سعید بن زید [۲۸۳]پسر عموی خود را در اهل شوری داخل نکرد با اینکه نزدیکترین مردم نسبت به او بود. پس برای چه در اینحال حضور فوت رعایت کسی را کند؟ چنانکه شما بر او افتراء بسته اید، و آن هم در ساعات آخر دنیا وقتی که کافر اسلام میآورد و فاجر توبه میکند. عمر کسی است که در تحصیل رضای خدا ملامت هیچ ملامت کنندهی در او اثر نداشت، اگر میدانست که برای علی به واسطه نصی و یا به اولویتی حقی در خلافت است هر آئینه او را بخاطر توبه و طلب رضای خدای تعالی مقدم میداشت، و عادتا چنین نیست که مرد وقت لقاء الله کاری کند که موجب عقاب او شود، کاری که نه نفع دنیا دارد و نه آخرت. و اگر به فرض مستحیل او دشمن رسول خدا جبود، ولی بسبب رسول خدا به خلافت و به سعادت رسیده بود، در حالیکه او از باهوشترین خلق خدا بود و دلایل نبوت و رسالت را دیده بود، پس او میدانست که اگر به دشمنی باقی بماند در آخرت عذاب خواهد شد، و در وقت مرگ در ولایت عثمان غرضی و یا فایدهای برای او نبود، پس چگونه خود را برای عداوت پیغمبر و پسر عمویش مهیا ساخته بود. او کسی است که لباس زیر و جامه کرباس میپوشید و بر عدالت صبر کرد و از جمع مال و نزدیکی به اشراف خودداری میکرد، بطوریکه برای خاطر حق رفیقی برای خود نگرفت.
به اضافه ما میگوییم به گمان شما اگر علی نبود عمر هلاک میشد، کسی که در کمال اقتدار خود اقرار به فضل علی کرده چگونه در حال ممات با او دشمنی میکند؟!! «ابوالمعالی جوینی گوید: چرخ فلک بر مانند عمر دور نخورده است. رسول خدا جراست گوید که به عمر میفرماید: «شیطان تو را در راهی نمیبیند مگر آنکه راه دیگری غیر راه تو میرود» و امر امیرالمومنین عمر روشنتر از خورشید است.
و همواره بنی هاشم و بنی امیه در عصر رسول خدا جو شیخین باهم متفق بودند حتی اینکه چون ابوسفیان سال فتح مکه برای کشف خبر از مکه خارج شد، عباس او را دید وی را گرفت و بر سواری خود سوار کرد، و خدمت پیغمبر جآورد و از پیغمبرجخواست که او را به شرافتی ممتاز کند و اینها از دوستی عباس با ابوسفیان و بنی امیه بود.
زیرا هردو قبیله از بنی عبد مناف بودند و حتی هنگامیکه بین علی و مرد دیگری از مسلمین در حد زمینی نزاع بود، عثمان در میان عدهای که در میانشان معاویه بود بیرون آمده تا حد زمین را ببیند پس معاویه مبادرت کرد و پرسید این نشانه حد زمین در عهد عمر بود یا نه؟ گفتند بلی گفت اگر این ظلم بود عمر تغییرمیداد، پس حق با علی است و به نفع علی سخن گفت در حالیکه علی غایب بود، بلکه وکیل او عبدالله بن جعفر بود و علی میگفت برای خصومات مشکلاتی است و شیطان در خصومت حاضر است و به این عمل شافعی بر جواز توکیل در خصومت بدون اختیار خصم استدلال کرده چنانکه مذهب شافعی و اصحاب محمد و یکی از دو قول منقول از ابوحنیفه است، پس برگشتند و این قضیه را برای علی گفتند، گفت، آیا میدانید برای چه معاویه این کار را کرد برای خاطر اینکه همه از عبد منافیم، مقصود این است که در اول امر زمان رسول خدا جو شیخین این دو طایفه متفق بودند.
سپس علی و عثمان اتفاق کردند که اختیار را به عبدالرحمن بن عوف بدهند بدون آنکه یکی از ایشان دیگری را وادار به این عمل کرده باشد، و شما میگویید زیرا عمر میدانست که عبدالرحمن از برادر و پسر عمویش عدول نمیکند، و این دروغ و از روی ناآگاهی به نسب است، زیرا عبدالرحمن برادر عثمان نبود، و پسر عمویش نیز نبود و اصلا از قبیلهی او نبود، و بنی زهره که قبیلهی عبدالرحمن باشد به بنی هاشم مایل ترند زیرا ایشان مامایان پیغمبرند، و در خبر است که پیغمبر جدر حق سعد بن ابی وقاص فرمود: این مامای من است؛ آری سعد از بنی زهره از قبیله عبدالرحمن است، همچنین بین عثمان و عبدالرحمن برادری و اختلاط نبود زیرا رسول خدا جبین مهاجرین و مهاجرین و یا انصاری و انصاری برادری نینداخت، بلکه بین مهاجرین و انصار برادری قرار داد، پس بین عبدالرحمن بن عوف و بین سعد بن ربیع انصاری برادری قرار داد که حدیث آن مشهور است، و هرگز بین عثمان و عبدالرحمن برادری قرار نداد.
سپس گفتی: [۲۸۴]«عمر امر کرد که اگر از سه روز بیعت را عقب انداختند گردنشان را بزنید».
گوییم: این نقل را از کجا آوردی؟ مدرک این نقل چیست؟ چه کسی چنین چیزی را ذکر نموده؟ همانا عمر انصار را امر نمود که از ایشان مفارقت نکنند تا بیعت صورت گیرد وبا یکی بیعت کنند، آیا عمر به قتل شش نفری که افضل اهل زمینند امرمیکند؟ آیا چنین سخنی معقول است؟ آیا میتوان شورایی را که افرادی چون علی بن ابی طالب در آن شرکت نموده، چنین توصیف نمود؟ آیا با قتل این شش نفر خلافت سر و سامان پیدا میکند یا بالعکس قتل ایشان موجب فساد و فتنه میشود که عاقبتش را جز خدا کسی نمیداند، معلوم نیست انگیزهی جعل این سخن و آوردن این دروغ چه میباشد؟ سپس چگونه پس از فوت عمر انصار رسول خدا جاطاعت او میکردند؟ اگر امر به قتل ایشان نموده باید پس از قتل ایشان، کسی را برای خلافت پیشنهاد نموده باشد، و چگونه عمر امر به قتل مستحقین خلافت نموده و پس از ایشان کسی را تعیین نکرده است، آیا چه کسی پس از ایشان صلاحیت خلافت را داشت؟!... به اضافه چه کس تمکن از قتل ایشان داشت هریک بزرگ قبیلهی خود بودند مگر قتل ایشان ممکن بوده؟ آیا ایشان مانند مجسمه و آرام مینشستند تا شخصی به آسانی گردن ایشان را بزند؟!! اگر تمام انصار میخواستشد یکی از ایشان را بکشند باز عاجز بودند. با در نظر گرفتن حوادثی که پس از قتل عثمان رخ داد، اگر فرض کنیم که یکی از این شش نفر ولایت را قبول نمیکرد باز قتل هیچیک از آنها جایز نبود، ما نشنیدهایم که اگر کسی از خلافت خودداری کند مستوجب قتل میشود و باید او را کشت!! [۲۸۵].
عجب اینکه رافضیان گمان میکنند آن شش نفر سوای علی همه مستحق بودند و عجیبتر اینکه میگویند عمر به آنان برای خلافت رعایت داشت، سپس امر به قتل ایشان میکرد این جمع بین ضدین است، که از یک طرف عمر طرفدار آنان باشد، و از طرف دیگری امر به قتل ایشان نماید. سعد بن عباده از بیعت ابوبکر خودداری کرده نه او را زدند و نه به حبس انداختند چه رسد به قتل. و علیسمدتی از بیعت خودداری کرد و ابوبکر به او چیزی نگفت تا خود آمد و بیعت کرد و احدی او را مجبور نکرد، و همیشه ابوبکر او را اکرام و احترام میکرد و همچنین عمر با او چنین معاملهی نیک میکرد. و ابوبکر میگفت: ایها الناس محمد جرا درباره خانوادهاش رعایت کنید و ابوبکر تنها به خانهی علی میرفت و نزد او بنی هاشم بودند. پس فضل ایشان را ذکر مینمود و آنان نیز به استحقاق خلافت او اعتراف میکردند، و اگر او و یا عمر در خلافت خودشان میخواستند علی را اذیت کنند قادرتر از این بودند که پس از فوت امر را از او بگردانند و لیکن این دو پرهیزگارتر از این بودند، این ظالمان هستند که به وسیلهی اعوان ظالم خود، کسی را که مزاحم خود ببینند در پنهان یا آشکار میآزارند و به وسیلهای او را از سر راه خود بر میدارند.
این جاهلان گمان میکنند که ایشان به هنگام مرگ خود به علی ظلم کردند در حالی که در آن هنگام او به دفع ظلم او از خودش قادر و آنان از ظلم به او عاجزتر بودند، اگر چنین است پس چرا در حال قدرت و شوکت شان به او ظلم نکردند چنانکه سلاطین در حال قدرت کسی را که از او میترسند دفع میکنند و اگر میخواستند به راحتی میتوانستند او را دفع کنند،تا اینکه او را از خلافت، در صورت وجود نص بنا به گمان شما منع کنند بلکه همواره با او به نیکی رفتار میکردند و از علی یک کلمهی بد در حق ایشان صادر نشده و از ایشان تظلم نکردند. بلکه محبت او نسبت به ایشان متواتر است، و این چیزی است که نزد دانشمندان به اخبار و تاریخ روشن و معروف است [۲۸۶].
اما کسی که به دروغها و بهتانهای رافضه که جاهلترین مردمان دربارهی منقولات، و دورترین مردمان از شناخت اثر، و بزرگترین ناقلان دروغ محال و متناقض هستند رجوع کند چنین چیزها را مییابد، این دروغهایی که آنان آن را رواج میدهند جز برای حیوانات، برای انسان قابل قبول نیست، چنانچه داستان سرایان طرق صوفی قصههایی را در بین مردم عوام پخش میکنند، ولا حول ولا قوة إِلا بالله.
گوید: «اما عثمان به کسانی که صالح نبودند فرمانداری و حکومت داد، تا آنکه از بعضی از ایشان فسق ظاهر شد، و ولایت را بین خویشان خود تقسیم کرد و به او عتاب و تذکر داده شد و بر نگشت و ولید بن عقبه را به کار گماشت که او در حال مستی بر مردم نماز گذاشت. و سعید بن عاص را بر کوفه گماشت پس از او چیزهایی ظاهر شد که منجر به اخراج او از کوفه گردید، و عبدالله بن سعد ابن ابی سرح را والی مصر گردانید و از او شکایت کردند پس به او مخفیانه نوشت که بر ولایت خود باقی باش، و محمد بن ابی بکر را به قتل برسان، معاویه را بر شام والی کرد. پس فتنههایی بوجود آمده و عبدالله بن عامر بن کربز را والی بصره نمود و از او منکراتی پدیدار شد، مروان را فرمانداری داد و انگشتر خود را به وی داد که باعث حادثهی قتلش شد، و اهل خود را به اموال بسیار ترجیح میداد تا آنکه به چهار داماد خود، چهارصد هزار دینار عطا کرد و ابن مسعود بر او طعن زد و او را تکفیر نمود و برای همین او را زد تا وفات کرد. و عمار را کتک زد تا مرض فتق گرفت در حالیکه پیغمبر جفرموده بود: «عمار پوست بین چشمانم است و او را گروه ستمگر میکشند، خدا شفاعت مرا به ایشان نرساند» و عمار بر او طعن زد. رسول خدا حکم بن ابی العاص عموی عثمان را طرد کرد و عثمان او را در مدینه مأوی داد و ابوذر را به ربذه تبعید کرد با اینکه رسول خدا جفرمود: «زمین در بر نگرفته و آسمان سایه نینداخته بر گویندهای که راستگوتر از ابوذر باشد.» و حدود را ضایع کرد و عبیدالله بن عمر را در مقابل هرمزان که مولای امیرالمومنین بود به قتل نرسانید، و میخواست که ولید را بر شرب خمر حد نزند تا آنکه علی بر او حد جاری کرده و گفت حدود الهی نباید باطل گردد در حالیکه من حاضرم. و اذان روز جمعه را زیاد کرد و این بدعت است، و مسلمین با او مخالفت کردند تا کشته شد و از کارهای او عیبجویی کردند و به او گفتند تو از بدر غایب شدی، و روز احد فرار کردی، و در بیعت الرضوان حاضر نشدی و اخبار در اینجا زیادتر است از اینکه شمرده شود».
والجواب: اولا نواب و والیان منصوب از علیسبیشتر از والیان عثمان خیانت، و علی را نیز عصیان کردند و بعد از آنها بطرف معاویه رفتند [۲۸٧].
عجب است از شیعه به چیزهای بر عثمان ایراد میکند که در علی بیشتر بود مثلاً میگویند عثمان خویشان خود را از بنی امیه والی کرد، در صورتی که علیسخویشان پدری و مادری خو درا والی قرار داد مانند عبدالله بن عباس را بر بصره و عبیدالله بن عباس را بر یمن و قثم بن عباس را بر مکه و ثمامۀ بن عباس را در جای دیگری و محمد بن ایى بکر ربیب خود را بر مصر و فرزند خواهر خودام هانی را که نامش جعده میباشد بر خراسان والی نمود. به اضافه امامیه مدعی شدهاند که علی اولاد خود را به خلافت خود تصریح نموده و تولیت عظمیرا به بستگان خود داد. این بدتر و گناه بیشتری دارد که امارت و تولیت جزیی بعضی از امور را به بعضی از خویشان بدهد. و تولیت دادن اولاد بیشتر مورد انکار است تا تولیت دادن به خویشان و پسر عموها. اگر برای علی عصمت ادعا شود تا زبان عیبجویان بسته شود، پس آنچه برای عثمان از اجتهاد ادعا میشود به عقل و نقل نزدیکتر است و بهتر زبان عیبجویان را قطع میکند و اگر خطا بوده یک اجر دارد.
ثانیا: رسول خدا جاسوه و مورد تأسی و هر کسی به او تأسی کند ممدوح است و عثمان در به کار گرفتن بنی امیه به رسول خدا جتأسی کرده. رسول خدا جعتاب بن اسید اموی را والی مکه نمود و ابوسفیان را مأمور نجران کرد و خالد بن سعید بن عاص را بکار گماشت و عامل رسول خدا جدر صنعاء یمن بود تا رسول خدا جفوت نمود و عثمان بن سعید بن عاص را بر تیماء و خیبر و قریههای عرینه گماشت، و ابان بن سعید بن عاص را بر بحرین گماشت پس تا هنگام وفات رسول خدا جدر آنجا بود و ولید بن عقبه را مأمور جمع زکات نمود تا اینکه آیه ﴿إِن جَآءَكُمۡ فَاسِقُۢ بِنَبَإٖ﴾نازل شد، پس عثمان میگوید من به کار نگماشتم مگر کسانی را که رسول خدا جایشان و از جنس ایشان و از قبیلهی ایشان را به کار گماشت، و همچنین ابوبکر و عمر پس از رسول خدا جاز بنی امیه به کار گماشتند. ابوبکر یزید بن ابی سفیان را در فتوح شام مأمور ساخت، و عمر نیز او را برقرار داشت، سپس برادر او معاویه را تولیت شام داد. و این نقل از رسول خدا جدر مأموریت آنان نزد اهل علم مشهور بلکه متواتر است. پس بر جواز به کار گماشتن بنی امیه به نص ثابت استدلال میشود و این عمل نزد هر عاقلی روشنتر است از ادعای اینکه خلافت باید بدست یک نفر معین از بنی هاشم باشد زیرا این ادعا به اتفاق اهل علم و آگاهان به نقل کذب است، ولی به کار گماشتن نفراتی از بنی امیه صدق است.
اما از بنی هاشم، پس رسول خدا جاحدی از ایشان را به کار نگماشت جز علی بن ابی طالب را بر یمن و جعفر را در غروه مؤته با زید بن حارثه و ابن رواحه.
ثالثا: ما ادعا نمیکنیم که عثمان معصوم است بلکه گناهان و خطاهایی داشته که خدا آنها را برای او میآمرزد. رسول خدا جاو را به بهشت بشارت داد در مقابل بلوای عظیمیکه به او میرسد. و برای عثمان از جهات مختلف اسباب مغفرت وجود داشته از آن جمله سابقه و ایمان او و جهاد او و طاعات او و مصائب عظیمیکه به او وارد شد و او صبر نمود تا اینکه شهید شد و رافضه در حق یکی غلو میکند تا اندازهای که سیئات او را حسنات میشمارد و بر دیگری میپردازد تا آنکه سوابق او را فراموش کرده، که آن سوابق سبب دخولش در جنت میگردد، و تنها گناهان او را شمار میکند، و این عین ظلم است. و امت اتفاق دارند بر اینکه گناهان به واسطهی توبه محو میشود. و احدی نمیتواند بگوید که عثمان توبه نکرد و اینجا آیات و احادیثی هست که خدا گناهان بجز شرک را میآمرزد. و به اضافه نمازها و اعمال صالحهی دیگر کفارهی گناهان است، در حدیث آمده که نمازها از آنچه ما بین آنها میباشد کفاره است. و همچنین نماز جمعه کفارهی هفته و ماه رمضان کفاره است و روزهی روز عرفه کفاره است. پس اینها چه چیز را کفاره میباشند؟!. بعضی از مردم جواب میدهند که اگر گناهانی برای او نماند که حسنات آن را محو کند، پس خداوند توسط آن حسنات درجات آن شخص را بلند میبرد، و باید گفت که عمل و کاری که موجب محو خطاها است آن عمل قبول شده است و خداأمیفرماید: ﴿قَالَ إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ ٱللَّهُ مِنَ ٱلۡمُتَّقِينَ٢٧﴾[المائدة: ۲٧] در این آیه سه قول است: خوارج و معتزله میگویند همانا خدای تعالی قبول نمیکند مگر از آنکه از کبائر پرهیزکند و میگویند صاحب کبیره حسنهای از او قبول نمیشود مرجئه میگویند هرکس از شرک بپرهیزد از متقین است و اگرچه عمل کبیره و ترک نماز کند. و علمای سلف و ائمه میگویند خدا قبول نمیکند مگر از کسی که همین عمل را خالص بیاورد و از ریا و شرک بپرهیزد. فضیل بن عیاض دربارهی آیهی ٧ سورهی هود: ﴿لِيَبۡلُوَكُمۡ أَيُّكُمۡ أَحۡسَنُ عَمَلٗاۗ﴾[هود: ٧] گفته: از روی اخلاص و صواب آورد، گوید: زیرا اگر عمل خالص باشد و صواب نباشد قبول نمیشود و اگر صواب باشد و خالص نباشد باز هم قبول نمیشود و خالص آن است که برای خدا باشد، و در سنن از عمار از رسول خدا جروایت شده که: «مردی از نماز منصرف میشود و برای او نوشته نشده مگر نصف آن و مگر ثلث آن و مگر ربع آن تا فرمود مگر عشر و ده یک آن» و ابن عباس گوید: از نماز تو برای تو نیست مگر مقداری که تعقل یعنی درک کرده ای. و همچنین است حج و جهاد و روزه، و عمل خالص عملی است که برای خدا باشد که باید صواب هم باشد. یعنی موافق با دستور خدا و سنت رسول باشد و الا مفید فایده نیست.
پس محو و هدر نشدن عمل و جبران شدن واقع میشود به قدری که قبول میشود. و از بیشتر مردم سعید خوشبخت کسی است که نصف نماز او قبول شود و توسط آن گناهانش جبران شود، و نیز آنچه که از جمعه و ماه رمضان و سایر اعمال قبول میشود. و چنین نیست که هر حسنهای موجب محو هر سیئهای باشد، بلکه محو گاهی برای گناهان صغیره است و گاهی برای کبیره به اعتبار موازنه و میزان اعمال، و در حدیث بطاقه آمده که یک ورقه بر تمام گناهان او رجحان پیدا میکند [۲۸۸]این حدیث بطاقه ورقهای است که بر تمام گناهان ترجیح پیدا کند. و این حال کسی است که با اخلاص گفته باشد و بندگی او به راستی و ذلت عبودیت باشد، و گرنه تمام اهل کبائر که داخل دوزخ میشوند آن را میگفتهاند. همچنین است قصه زن زنا کاری که سگی را با دستکشهای خود به اخلاص از تشنگی نجات داده است، پس خدا او راآمرزیده و هر زنا کاری چنین نیست. و بدرستی که دو مرد نماز میخوانند ولی در بین نماز هریک مانند مشرق و مغرب فاصله است. رسول خدا جدربارهی اصحاب خود فرمود: «اگر یکی از مردم مانند کوه احد طلا انفاق کند به مدی (پیمانه ی) از طعام و بلکه نه نصف مد (پیمانه) طعامیکه اصحابم انفاق کردهاند نرسد»، و لذا ابوبکر بن عیاش گفته: حضرت ابوبکر صدیق به کثرت نماز و روزه از دیگران سبقت نگرفت و لیکن به چیزی که در قلب او بود پیشی گرفت، در صحیح مسلم از ابوموسی از پیغمبرجروایت شده که آن جناب سر خود را به طرف آسمان بلند کرد و فرمود: «ستارگان برای اهل آسمان امانند و چون ستارگان بروند وعدهی قیامت شود، و من برای اصحابم امانم و چون بروم آنچه وعده شده برای اصحابم بیابد، و اصحاب من امانند برای امتم و چون اصحابم بروند آنچه برای امتم وعده شده بیاید» در حدیث صحیح آمده که فرمود: «بر مردم زمانی بیاید که گروههای از مردم به جنگ روند تا به آنان گفته شود آیا در میان شما کسی که مصاحب رسول خدا جبوده وجود دارد؟ گفته شود آری پس برای ایشان فتح شود، سپس زمانی بیاد که گروههای به جنگ روند گفته شود آیا در میان شما کسی که اصحاب رسول خدا را دیده باشد وجود دارد؟ گویند آری پس بر ایشان فتح شود» و تا سه طبقه محل اتفاق است و اما طبقهی چهارم در بعضی از احادیث آمده است و ثابت شده که رسول خدا جسه قرن را تمجید کرده است. مقصود آنست که فضل اعمال فقط بصورت ظاهری آنها نیست بلکه به حقایقی است که در قلوب است، و مردم در آن تفاوت عظیمیدارند، و این است آنچه به آن استدلال میشود از ترجیح هریک از صحابه هر کسی که پس از ایشانند. زیرا علماء متفقاند بر افضلیت جملهی صحابه از جملهی تابعین. لیکن آیا هر فردی از صحابه بر هرکس از آیندگان بعد از آنان برتری دارد؟. مثلا معاویه بر عمر بن عبدالعزیز برتری دارد یا نه؟ قاضی عیاض و غیر او در اینجا دو قول ذکر کردهاند. و اکثر هر یکی از صحابه را برتری دادهاند. و این از ابن المبارک و احمد بن حنبل و غیر ایشان نقل شده است و از جملهی دلایل آنان یکی اینست که هرچند اعمال تابعین بیشتر باشد، و عدالت عمر بن عبدالعزیز از عدالت معاویه آشکارتر است و او نسبت به معاویه زاهدتر بود، لیکن فضائل اعمال در نزد خداوند به حقایق ایمانی که در قلبها موجود است مربوط میباشد، و پیامبر جفرموده است: «اگر یکی از شما به اندازهی کوه احد طلا صدقه دهد به اندازهی یک پیمانه و یا نیم پیمانه از انفاق اصحابم ثواب ندارد» و آنان گفتهاند: ما میدانیم که اعمال بعضی از کسانی که بعد از آنان آمدهاند از اعمال بعضی از صحابه بیشتر است، لیکن چگونه میدانیم که ایمانی که مردمان بعدی در قلبهای خود دارند بزرگتر از ایمان آنان است. و پیغمبر جخبر میدهد که: «کوهی از طلا از کسانی که پس از حدیبیه مسلمان شدهاند مساوی نصف مد (پیمانه) سابقین نیست».
و معلوم است که اعمال نیک عمر بن عبدالعزیز به مردم بیشتر نفع داشته، زیرا او حقوق مردم را داد، و در بینشان عدالت کرد، لیکن اگر فرض شود که آنچه را که به مردم داد ملکیت شخصی او بود و با آن هم مساوی به آنچه که سابقین اولین کرده است نمیشود، و کجاست مانند کوه احد طلا که انسان در راه خدا انفاق کند و با آن هم به اندازه نیم پیمانه از انفاق سابقین اولین برابر نگردد و از اینروست که بعضی از سلف میگویند: غباری که در بینی معاویه با رسول خدا جداخل شده است از عمل عمر بن عبدالعزیز بهتر است، و این مسأله به شرح و توضیح بیشتر ضرورت دارد که این جایش نیست، و مقصود اینست که خداوند متعال با چیزهای بسیاری گناهان را محو میکند که یکی از آنها حسنات است، و اینکه حسنات به تناسب قوت ایمان و تقوایی که در دلهای انجام دهندگان آن وجود دارد بر یکدیگر برتری دارد، و از این جا دانسته میشود که کسانی که منزلت پایینتر از صحابه دارند توسط حسناتشان گناهانشان بخشیده میشود پس چه رسد به صحابه رضی الله عنهم اجمعین.
و از جمله وسائل موجب کفارهء گناهان، دعاى مؤمن و طلب رحمت و مغفرت براى اوست و یا استغفار پیغمبر! براى فرد معینى میباشد. و از جمله آئار نیکى که از او بجا مانده باشد. رسول خدا جفرمود: (ذا مات ابن آدم انقكل عمله إِلا من ئلاث: صدقه جاريه او علم ينتفع به أو ولد صالح يدعو له( یعنى: )چون فرزند آدم بمیرد عمل او قطع گردد مگر از سه چیز: صدقه اى که جرپان داشته باشد، و یا دانشى که از آن بهره برده شود، و یا فرزند صالحی که برایش دعا کند». و از جملهی کفارهی گناهان مصائب دنیاست که موجب کفاره است چنانکه به تواتر نصوص آمده در خبر صحیح از پیغمبر جاست که گفت: «از خدا سه چیز سؤال کردم دو چیز را عطا کرد و سومیرا منع نمود: سؤال کردم که امت مرا به قحطی عمومیهلاک نکند مرا عطا کرد، و سؤال کردم که دشمن غیر خودشان را بر ایشان مسلط نگرداند مرا عطاء نمود، و سؤال کردم که عذابشان را بین خودشان قرار ندهد مرا منع نمود». و در خبر صحیح است که چون آیهی ۶۵ سورهی انعام ﴿قُلۡ هُوَ ٱلۡقَادِرُ عَلَىٰٓ أَن يَبۡعَثَ عَلَيۡكُمۡ عَذَابٗا مِّن فَوۡقِكُمۡ أَوۡ مِن تَحۡتِ أَرۡجُلِكُمۡ أَوۡ يَلۡبِسَكُمۡ شِيَعٗا وَيُذِيقَ بَعۡضَكُم بَأۡسَ بَعۡضٍۗ﴾[الأنعام: ۶۵] یعنی: «بگو خدا تواناست بر آنکه بفرستد بر شما عذابی از بالای شما یا از زیر پای شما با در آمیزد شما را با همدیگر گروه گروه و بچشاند بعضی شما را سختی و رنج بعض دیگر»نازل شد، رسول خدا جدر مورد عذاب نوع سوم ﴿أَوۡ يَلۡبِسَكُمۡ شِيَعٗا وَيُذِيقَ بَعۡضَكُم بَأۡسَ بَعۡضٍۗ﴾[الأنعام: ۶۵] فرمود این آسانتر است. پس این امر بناچار برای عموم است و این عذاب که مردم به قتل و حبس و ذلت همدیگر بپردازند عذاب حزبیت و عذاب دور شدن از قرآن و عمل نکردن به آن است. ولی صحابه فتنههایشان کمتر از لاحقین است. زیرا هر قدر زمان از زمان رسول خدا به عقب میرود تفرقه زیادتر میشود. و لذا در خلافت عثمان بدعت آشکاری حادث نشد، چون او تفرقهی مردم کشته شد دو بدعت متقابل هم حادث شد؛ بدعت خوارج که علی را تکفیرکردند، و بدعت روافض که مدعی امامت و عصمت و یا نبوت و الوهیت علی شدند، سپس در آخر عصر صحابه در امارت ابن زبیر و عبدالملک بدعت مرجئه و قدریه پیدا شد. سپس در زمان تابعین در آخر خلافت امویین بدعت جهمیه و مشبهه پیدا شد. ولی در عهد صحابه چیزی از اینها و هم فتنههای جنگ داخلی نبود. زیرا در عصر معاویه به جنگ دشمنان اسلام متفق بودند. ولی چون معاویه وفات کرد، قتل امام حسین و محاصرهی ابن زبیر در مکه واقع شد، سپس واقعهی حره در مدینه جاری گشت، سپس چون یزید وفات نمود در شام فتنه بین مروان و ضحاک در مرج راهط پیدا شد. سپس مختار بر آشفت و ابن زیاد را کشت و فتنههای پی در پی پیدا شد. و مصعب بن زبیر آمد و مختار را کشت، سپس عبدالملک آمد و مصعب را کشت و حجاج را فرستاد و ابن زبیر را محاصره کرد و او را کشت. سپس چون حجاج متولی عراق شد محمد بن اشعث با خلق بسیاری بر او خروج کردند و فتنهی بزرگی بر پا شد که تمام اینها پس از وفات معاویه بود. سپس فتنهی ابن مهلب در خراسان واقع شد و قیام زید بن علی بن الحسین در کوفه با قتل خلق کثیری واقع شد سپس ابومسلم و غیر او در خراسان قیام کردند و جنگها و فتنههای طولانی بوجود آمد. و پادشاهی از پادشاهان نیامد که بهتر از معاویه باشد، و مردم در زمانی نشد که بهتر از زمان معاویه باشند هرگاه نسبت زمانهای بعد از معاویه با زمان او را بسنجیم، ولی زمان شیخین از تمام زمانها برتری داشت.
و معاویه با گناهانش پس از او مانند او نیامد، و از قتاده نقل شده که گفت: اگر شما صبح کنید و زمان معاویه را به بینید اکثر شما خواهید گفت این مهدی است. و احمد بن جواس از قول ابوهریره مکتب ما را حدیث کرد که گفت: ما نزد اعمش بودیم، ذکر عمر بن عبدالعزیز و عدالت او شد اعمش گفت اگر معاویه را درک میکردید چه میگفتید؟ گفتند: در حلم او؟ گفت نه والله بلکه در عدل او. و از ابواسحاق سبیعی نقل شده که او معاویه را ذکرکرد و گفت اگر معاویه را درک میکردید هر آئینه میگفتید او مهدی است، و او گفته: پس از او کسی به مثل او نیامد. و بغوی نقل کرده که معاویه برای هر قبیله مردی را مأمور کرده بود و از ما مردی را بنام ابا یحیی که هر روز صبح بر مجالس دور میزد و سؤال مینمود آیا در میان شما دیشب کسی متولد شده؟ آیا حادثهای رخ داده؟ آیا کسی بر شما نازل شده؟ پس چون از این قبیل پرسشها فارغ میشد، میگفتند بلی مردی از یمن با عیالش آمده، پس او دیوان را میآورد و نامهای ایشان را در آن مینوشت. و نیز از عطیه بن قیس نقل شده که معاویه در خطبه میگفت: در بیت المال شما پس از عطایا زیادتی است و من آن را میان شما تقسیم میکنم زیرا مال، مال من نیست، خدا آن را برای شما بهره فرستاده است. و فضائل معاویه در نیکی سیره و عدل و احسان بسیار است. و در صحیح است که: مردی به ابن عباس گفت که معاویه نماز وتر را یک رکعت آورده؟ ابن عباس گفت: صواب نموده، او فقیه است. و ابوالدرداء گفته: ندیدم کسی را که نمازش شبیهتر به نماز رسول خدا جباشد از این امام شما یعنی معاویه، اینها شهادت صحابه به فقه و دین او است. و معاویه از سابقین اولین نیست و فضیلت ایشان را ندارد، بلکه او از مسلمین سال فتح مکه است و گفته شده که او قبل از فتح اسلام آورده است و مدعی نبود که من از فضلای صحابه میباشم.
این روش او در عموم حکمرانیاش بود، و قلمرو حکمروایی او از خراسان شهرها آفریقا در مغرب، و از قبرس تا یمن امتداد داشت و به اجماع مسلمانان معلوم است که او در فضیلت برابر به عثمان و علی نبود، چه رسد به اینکه به ابوبکر و عمربنزدیک باشد، پس چگونه آن غیر صحابه را یا صحابهشبرابر گردد؟ و در بین روش پادشاهان روش بهتر از معاویه پیدا نمیشود.
عموم صحابه و بزرگانشان از فتنه دوری جستند. ابوایوب سختیانی از ابن سیرین نقل نموده که فتنه شعله ور شد در حالیکه اصحاب رسول الله جده هزار نفر بودند و صد نفرشان زیر بار فتنه نرفتند بلکه به سی نفر نرسیدند ومنصور بن عبدالرحمن گوید: شعبی گفته از اصحاب پیغمبر جدر جنگ جمل کسی غیر از علی و عمار و طلحه و زبیر حاضر نشد، پس اگر پنجمی را آوردند من دروغگویم گویا مقصود او از مهاجرین سابقین بوده است.
عبدالله بن احمد گفته است: پدرم گفته است که امیه بن خالد گفت: به شعبه گفته شد که ابو شیبه از حکم از عبدالرحمن بن ابی لیلی روایت کرده که گفت: در جنگ صفین هفتاد نفر از اهل بدر اشتراک داشتند، و ابوشعبه گفت: به خدا سوگند که دروغ گفته است ما به حکم ملاقات داشتیم، و ما از بین اهل بدر جز خزیمه بن ثابت را نیافتیم که در جنگ صفین اشتراک کرده باشد، و گفتم: این نفی دلالت به این میکند که مردمان کمیاز صحابه در آن اشتراک کرده بودند.
یکی دیگر از اسباب نجات از آتش دوزخ ابتلای بنده است در قبر از فشار و سؤال نکیرین و اهوال موقف و سختیهای آن. از جمله اسباب آن چیزی است که در صحیحین آمده که مؤمنین چون از صراط عبور کردند بر پلی بین بهشت و دوزخ نگه داشته شوند. و بعضی از بعضی دیگر قصاص جویند پس چون پاک و پاکیزه شدند اجازهی دخول بهشت به آنان داده شود.
آنچه ذکر شد اموری است که نمیتوان گفت تمام آنها از مسلمین فوت میشود و فایدهای بحال ایشان نبخشد بلکه بعضی از آنها به حال ایشان نفع دهد، پس چه گمانی بر صحابه داری که بهترین قرنها قرن ایشان بوده است. و در خبر صحیح آمده که مردی نزد عبدالله بن عمر از عثمان بدگویی کرد که او روز احد فرار کرد.
او جواب داد که خدا در قرآن از او عفو کرده و در آیهی ۱۵۲ آل عمران فرموده: ﴿وَلَقَدۡ عَفَا عَنكُمۡۗ وَٱللَّهُ ذُو فَضۡلٍ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ١٥٢ ۞إِذۡ تُصۡعِدُونَ وَلَا تَلۡوُۥنَ﴾[آل عمران: ۱۵۲-۱۵۳] او گفت در بدر حاضر نشد؟ جواب داد که رسول خدا جاو را برای پرستاری دختر خود در مدینه گذاشت و از غنائم جنگ بدر برای او سهمیکنار گذاشت، او گفت عثمان در حدیبیه در بیعة الرضوان حاضر نبود، جواب داد که او سفیر رسول خدا جبه سوی مشرکین مکه بود چون خبر رسید که مشرکین او را کشتهاند بیعة الرضوان بسبب او بوجود آمد و پیغمبر از جانب او با دست خود بیعت نمود و یک دست خود را دست عثمان قرار داد و دست رسول خدا جکه بهتر از دست عثمان است که به عنوان دست او با آن بیعت شد. پس عموم چیزهایی که برای صحابه بعنوان عیب ذکر میشود زور گویی است مانند آنچه ذکر شد که مورد عفو است، و بسیاری از این چیزها دروغ میباشد.
و در جواب قول او که عثمان کسی را که صالح نبود به کار گرفت، گوییم این سخن یا باطل است و عثمان جز صالح را به کار نگرفت، و یا اینکه کسی را که در نفس امر صالح نبوده او صالح گمان نمود و در اجتهاد خود که گمان صلاح او مینمود به خطا رفته است، و خدا او را میآمرزد. و برای علی نیز از فرماندارانش آنچه ظاهر گشت که گمان نداشت، به اضافه عثمان چون دانست که ولید مست شده او را خواست و بر او حد جاری ساخت [۲۸٩]، بهر حال عثمان کسی که مستحق عزل بود او را عزل مینمود و کسی را که مستحق بود حد میزد، و اما گناهی که از آن توبه شود، پس مسقط عدالت نیست، و اینکه گوید از بعض ایشان خیانت ظاهر شد، در جواب گفته میشود آن خیانت که ادعا میکنی اگر راست باشد، بعد از حکم تولیت بوده و قبل از صدور حکم از ایشان گناهی دیده نشده بود.
و اما قول او که عثمان مال را در میان خویشان خود قسمت نمود، این عمل صلهی رحمیبود از مال خودش و اما آن مقدار از مال که بخصوص از مال او نبوده، پس اگر گناهی بوده مورد عقاب آخرتی نیست زیرا از موارد اجتهاد او بوده است. چون مورد نزاع است که آنچه پیغمبر در زمان حیات اختیار داشت، آیا والی امر پس از او نیز اختیار دارد یا خیر؟ دو قول است. و همچنین در حق ولی یتیم نزاع دارند که آیا میتواند از مال یتیم اخذ کند هرگاه غنی باشد و با اینکه غنی است اجرت گیرد؟ و ترک افضل است و یا واجب؟ دو قول است. و کسی که برای ولی یتیم با غنی بودنش اخذ از مال یتیم را تجویز نموده برای عامل بیت المال و برای قاضی و غیر از ایشان از والیان جایز دانسته چنانکه برای عمال زکات جایز دانستهاند که برای او چیزی با غنی بودنش قرار دهند. خدا دربارهی ولی یتیم در سورهی نساء آیهی ۶ فرموده ﴿وَمَن كَانَ غَنِيّٗا فَلۡيَسۡتَعۡفِفۡۖ وَمَن كَانَ فَقِيرٗا فَلۡيَأۡكُلۡ بِٱلۡمَعۡرُوفِۚ﴾[النساء: ۶] و نیز بعضی از فقهاء گفتهاند که سهم ذوی القربی که در آیه ذکر شده برای خویشان و نزدیکان زمامدار است چنانکه ابوثور و حسن بصری گفته، و پیغمبر جبه خویشان خود به حکم ولایت آن را میداد و حق نزدیکان او به وفات او ساقط شد، و قولی گفته که حق ساقط او را صرف اسلحه جنگی و مصالح مسلمین باید نمود چنانکه ابوبکر و عمر این کار را کردند، و گفته شده این از چیزهایی است که عثمان تأویل کرده و از عثمان نقل شده که آن را در مقابل عمل خود میگرفته و این برای او جایز بوده است، و اگر چه کار ابوبکر و عمر افضل باشد، پس برای او جایز بوده که بگیرد و از آنچه مخصوص خودش میشده به خویشان خود دهد به قول کسی که جایز میداند، مختصر آنکه عموم کسانی که پس از عمر متولی شدند خویشان خود را به امور و یا به مال اختصاص میدادند و علی نیز خویشان خود را تولیت داد.
و اما قیام اهل کوفه علیه سعید بن عاص و اخراج او از آن شهر دلالت بر گناه او ندارد، زیرا به مجرد اخراج کسی از یک شهر او را نمیتوان گناهکار خواند مگر بینهای باشد زیرا مردم بر بسیاری از والیان خود قیام نمودهاند، و همانا اهل کوفه از عیبجوترین مردم برای امرای خود بودند ولی مانند سعید کجاست [۲٩۰]پس قیام مردم علیه شخصی او را گناهکار نمیکند چنانکه بر سعد بن ابی وقاص نیز قیام نمودند و او کسی است که شهرهای زیادی را فتح نمود و لشکر کسری را در هم شکست. و بعلاوه اگر فرض شود که سعید گناهی بجا آورده پس چنین چیزی موجب نمیشود که بگوییم عثمان به گناه او راضی بوده است چنانکه نواب علی نیز گناهان بسیاری بجا آوردند.
و اما قول او که عثمان سراً با ابن ابی سرح مکاتبه کرد که بر ولایت خود مستمر باش برخلاف آنچه از عزل او نوشته بود، گفته میشود که این دروغ است و به تحقیق عثمان قسم خورد چنین چیزی هرگز ننوشته است با آن هم کلام او بدون قسم صدق و درست میباشد. نهایت چیزی که در اینمورد ممکن است گفته شود آن است که آن را مروان بدون اطلاع او نوشته، و چیزی که موجب قتل مروان باشد ثابت نشده است زیرا به مجرد تزویر کسی مستوجب قتل نمیشود. تازه به فرض گیریم که در این قضیه عثمان نیز خطا کار بوده و گناهی برای او باشد، در این صورت ضرری ندارد زیرا ما او را معصوم نمیدانیم و بعلاوه برای او سوابقی است که موجب مغفرت است و او از بدریین که گناهانشان مورد مغفرت و آمرزیده است [۲٩۱]، میباشد.
و اما قول او که عثمان به قتل محمد بن ابی بکر امر کرد، در جواب گفته میشود که این دروغ روشنی است که بر عثمان بستهاند، و هر کسی که به حال عثمان و انصاف او آگاه باشد میفهمد که او کسی نبود که امر به قتل محمد بن ابی بکر و امثال او نماید و هرگز عثمان به چنین اعمالی دست نمیزد. و بر عثمان وارد شدند یا حالتی که در کشتن او سعی داشتند و محمد نیز با ایشان بود، معذلک عثمان برای دفاع از جان خود به کشتن ایشان امرنکرد، حال چگونه وقتی محمد معصوم الدم بوده و مستحق قتل نبوده به کشتن او امر نموده است؟!! و هرکس سیره و احوال عثمان را دیده باشد بطلان این افتراء را میفهمد.
اما قول او که معاویه را ولایت شام داد. در جواب گفته میشود معاویه را عمر ولایت داد، و عثمان آن را استمرار داد و سیرهی معاویه با رعیت از بهترین سیره بود و رعیت او را دوست میداشتند و ولایت او مستمر بود تا حضرت حسن خلافت را به او تسلیم نمود و برای حلم و کرم و کاردانی او به امور، مورد محبت رعیت خود بود و او از بسیاری از مأمورین علیسبهتر بود.
و معاویه بهتر بود از اشتر نخعی و از محمد بن ابی بکر و از عبیدالله بن عمر بن الخطاب و از ابی اعور سلمیو از هاشم بن هاشم و از اشعث بن قیس کندی و از پسر بن ابی ارطاه و از بسیاری دیگر از کسانی که با علی بن ابی طالب بودند.
اما قول او که ابن مسعود بر او طعن زد و او را تکفیر نمود. در جواب گفته میشود، این نیز دروغ روشنی است که بر ابن مسعود بسته اید، و اهل نقل میدانند که ابن مسعود هرگز عثمان را تکفیر نکرد بلکه چون عثمان کتابت قرآن و جمع آوری و نشر آن را به زید بن ثابت واگذار کرد و به او واگذار نکرد، او به عثمان بدبین گردید، ولی تمام صحابه حتی علی با عثمان در کتابت و نشر قرآن موافق بودند (و اگر کسی توضیح بیشتری بخواهد رجوع کند به تاریخ القرآن ابوعبدالله الزنجانی شیعه معاصر صفحه ۴۶) و زید بن ثابت قرآن را بهتر حفظ داشت، و قبل از عثمان ابوبکر و عمر او را برای جمع و ضبط قرآن خواسته بودند، سپس اگر بگوییم طعن ابن مسعود دربارهی عثمان راست است، پس چنین چیزی قدح در ابن مسعود به حساب میآید و ابن مسعود بر این فرض به قدح سزاوارتر است تا عثمان ولی هردو بدری و مورد عفو الهی میباشد، و ما حق نداریم نسبت به ایشان طعن زنیم و باید از ذکر مشاجرهی آنان خودداری نمود، زیرا از سابقین اولین و ممدوح خدا میباشند و عمر بن عبدالعزیز گوید: آن خونهایی که خدا دست ما را از آن پاک نموده کراهت دارم که زبانم را به آن خضاب کنم، و نقل شده از عمار که گفت عثمان کافر شده کافر سختی، ولی حسن بن علی بر او انکار کرد، و همچنین نقل شده که علی او را نهی نمود. و ما دانستهایم که گاهی مرد مؤمنی مرد مؤمن دیگری را تکفیر میکند و خطا مینماید، ولی ضرر به ایمان هیچ کدام ندارد. و به تحقیق در خبر صحیح آمده که اسید بن حضیر در حضور رسول خدا جبه سعد بن عباده گفت تو منافقی و از منافقین دفاع میکنی و عمر راجع به حاطب بن ابی بلتعه گفت یا رسول الله اجازه بده من گردن او را بزنم پس رسول خدا جفرمود: «او در بدر حاضر بوده است».
و اما قول او که ابن مسعود را کتک زد تا وفات کرد، در جواب گفته میشود این ادعایی بدون دلیل است و به اتفاق اهل علم دروغ است، و هرگز ابن مسعود از ضرب عثمان نمرده است، و به فرض اگر گفته شود عثمان ابن مسعود یا عمار را کتک زده برای هیچیک از ایشان قدحی نیست و ما شهادت میدهیم که هر سه نفر ایشان اهل بهشت و از اکابر اولیاء خدا و متقین میباشند، و ما قبلا گفتیم گاهی ولی خدا عملی از او سر میزند که حتی مستحق عقوبت شرعی میشود چه رسد به تعزیر. و عثمان امام بود و میبایست طبق اجتهادش تأدیب کند، صواب باشد یا خطاء و عمر، ابی را با تازیانه زد زمانی که مردم پشت سر او را میرفتند و فرمود: این فتنه و موجب غرور برای متبوع و ذلت برای تابع است، و عمار شهادت داد که عایشه در دنیا و آخرت همسر رسول خدا جاست و گفت لیکن خدا شما را به او آزمایش کرده که ببیند او را اطاعت میکنید و یا خدا را. با اینحال مردم را بر قتال عایشه تحریک میکرد برای مصلحتی با اینکه شهادت داده بود که عایشه اهل بهشت است. و اما عمار پس صحیح است که رسول خدا جفرمود: «تو را گروه ستمگر میکشند» ولی بقیهی حدیث که «شفاعت من به ایشان نمیرسد» دروغی است که در آن زیاد شده.
و اما قول او که گوید: رسول خدا جحکم و فرزند مروان را از مدینه بیرون و تبعید نمود، میگوییم وقتی که مروان با پدرش تبعید شد، او هفت سال و یا کمتر داشت، پس او گناهی که موجب طرد باشد نداشت است، به اضافه پدرش حکم به مدینه هجرت نکرد تا رسول خدا جاو را طرد کند زیرا طلقاء در زمان حیات پیغمبر جدر مدینه سکنی نگرفتند و ایشان از مهاجرین نبودند، پس اگر او را پیامبر جطرد نموده باید از مکه طرد نموده باشد نه از مدینه و اگر او را از مدینه طرد مینمود او را به مکه میفرستاد، و بسیاری از علماء گفتهاند چنین تبعیدی نبوده بلکه حکم خود به اختیار خود رفته است، و قصهی تبعید حکم در صحاح نیامده و برای آن اسنادی که مورد قبول باشد وجود ندارد، و مروان در فتح مکه اسلام آورده و در میان طلقاء مهاجر نیست. و رسول خدا جفرمود: «لا هجرة بعد الفتح»یعنی: پس از فتح مکه هجرتی نیست، و چون صفوان بن امیه هجرت به سوی مدینه کرد رسول خدا جاو را امر به رجوع به مکه نمود. بهر حال قصهی طرد حکم سندی که صحت آن معلوم باشد ندارد. و طرد نفی از شهر است و نفی از بلد در سنت دربارهی زانی و مخنثین است که تعزیر آنان به نفی از بلد میباشد و هرگاه پیغمبر جکسی را به نفی از بلد تعزیرکند لازم نیست که در تمام طول زمان در نفی باقی بماند زیرا چنین چیزی در هیچ گناهی در شریعت نیامده است بلکه انتهای نفی معین یک سال است و این نفی زانی مخنث است تا اینکه توبه کنند بهر حال بطور قطع معلوم و روشن است که پیغمبر جبه نفی کسی برای همیشه حکم ننموده تا اینکه اگر عثمان او را برگردانده باشد معصیت باشد. و اگر عثمان برای حکم اذن داده باشد رأیی بوده که صلاح حال او را دیده شاید خطا در اجتهاد و یا صواب باشد، و مروان با همه عیبهایش در ظاهر و باطن مسلمان و قاری قرآن بود و فقه دین را تحصیل میکرد. پس برای عثمان در اینکه او را کاتب خود قرار داده گناهی نیست و مروان قبل از فتنه مورد عیبجویی و گناهی نبود که مانع از کتابت او برای عثمان باشد. (بعلاوه در مورد فتنه باید گفت نسبتهایی که به او داده و گفتهاند او بنام عثمان نامه جعل نموده صحت آن معلوم نیست بلکه آن نسبتها را برای بدنامیاو ساخته اند).
و اما قول او که او ابوذر را کتک زد و او را به ربذه تبعید نمود، در جواب گفته میشود، پس از عبدالله بن صامت روایتی به ثبوت رسیده که گفت: مادر ابوذر قسم به خدا خورد که عثمان ابوذر را به ربذه نفرستاد و لیکن رسول خدا جبه ابوذر فرمود: «هرگاه مدینه بنایش به کوه سلع رسید از آن خارج شو». و حسن بصری گوید: عثمان او را خارج نکرد و شکی نیست که ابوذر مرد صالح و زاهدی بود اما سکونت او در ربذه و مرگ او در آنجا بسبب چیزهایی بود که بین او و بین مردم وجود داشت زیرا مذهب او بذل زیادی از حاجت بود که امساک مال زیادتر از حاجت را، گنج میدانست که موجب داغ نهادن در دوزخ به همان زیادی میدانست و این گفتهی خداوند را در آیهی ۳۴ و ۳۵ سورهی توبه که میفرماید: ﴿وَٱلَّذِينَ يَكۡنِزُونَ ٱلذَّهَبَ وَٱلۡفِضَّةَ وَلَا يُنفِقُونَهَا فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ فَبَشِّرۡهُم بِعَذَابٍ أَلِيمٖ٣٤ يَوۡمَ يُحۡمَىٰ عَلَيۡهَا فِي نَارِ جَهَنَّمَ فَتُكۡوَىٰ بِهَا جِبَاهُهُمۡ وَجُنُوبُهُمۡ وَظُهُورُهُمۡۖ هَٰذَا مَا كَنَزۡتُمۡ لِأَنفُسِكُمۡ فَذُوقُواْ مَا كُنتُمۡ تَكۡنِزُونَ٣٥﴾[التوبة: ۳۴-۳۵] تلاوت میکرد و قول رسول خدا جرا یاد میکرد که فرمود: «ای اباذر من دوست ندارم نزد من که کوه احدی طلا از سه روز برآن بگذرد در حالیکه دینار از آن نزد من بماند»، و نیز قول رسول خدا جکه: «اکثر اهل نجات قیامت همانا کمترین مالها هستند»، و چون عبدالرحمن بن عوف وفات کرد و مالی گذاشت ابوذر آن را از کنز شمرد و آن را مورد عقاب میدانست، و عثمان با او مناظره کرد تا آنکه کعب وارد مجلس ایشان شد و در اینمورد با عثمان موافق و هم عقیده بود، پس ابوذر او را کتک زد و بین او و معاویه نیز در شام نزاعی به همین سبب واقع شد، و اما خلفای راشدین و سایر امت، پس برخلاف رأی ابوذر میباشند و گویند کنز آنست که زکات آن داده نشده باشد، و خدا قسمت مواریث را در قرآن ذکر فرموده و میراث مالی است که شخص از خود بجا میگذارد. و برای صحابه در زمان پیامبر جمالها بود، و پیغمبر جبر آنان انکار نکرد و جماعتی از انبیاء دارای مال بودند، و ابوذر آنقدر در انکار خود وسعت داد تا اینکه مباحات را از ایشان نهی نمود و این طبق اجتهاد او بود که مانند سایر مجتهدین دارای ثواب خواهد بود س، سپس او کناره گیری را بخاطر این جهت انتخاب نمود، و عثمان غرضی نسبت به ابوذر نداشت، و اینکه ابوذر از راستگوترین مردم بوده دلیل نمیشود که از همه افضل بوده است بلکه ابوذر مؤمنی بود که در او ضعف بود چنان در صحیح از پیامبر جنقد شده که به او فرمود: «من تو را ضعیف میبینم و برای تو دوست میدارم آنچه را برای خود دوست میدارم بر دو نفر آمر نباش و بر مال یتیم تولیت مکن». و نیز فرمود: «مؤمن قوی نزد خدا از مؤمن ضعیف بهتر و محبوبتر است». پس بنابراین اهل شوری که مؤمنان قوی نسبت به ابوذر بودند از ابوذر افضل بودند، و برای خلافت نبوت مؤمنین صالح و قوی مانند عثمان و علی و عبدالرحمن بن عوف از ابوذر و امثال او افضل میباشد.
و اما قول او که عثمان حدود را ضایع گذاشت و عبیدالله بن عمر را در مقابل هرمزان غلام علی نکشت، در جواب گوییم: این دروغ است هرمزان مولی یعنی غلام علی نبود و عمر بر او منت گذاشت و او را آزاد کرد و او اسلام آورد [۲٩۲]و علی در بندگی او و آزاد کردنش هیچ سعی نداشت، در حدیث و تاریخ آمده که عبیدالله بن عمر هنگام قتل عمر، هرمزان را دیده بود و هرمزان در قتل عمر معاونت داشت و هنگامیکه عمر به ابن عباس گفت تو و پدرت دوست میداشتید که بزرگان اسرای کفر در مدینه زیاد شوند، ابن عباس گفت آیا ایشان را بکشیم؟ گفت: نه آیا پس از آنکه به زبان شما آشنا شدند و به قبلهی شما نماز خواندند آنان را میکشید؟ پس ابن عباس با اینکه فقیه بود اجازه میخواهد که ایشان را بکشد چون متهم به فساد بودند، پس چگونه عبیدالله بن عمر قتل هرمزان را معتقد نباشد. و ابن عباس از عبیدالله بن عمرو از بسیاری مردم که از عمر اجازه قتل کفار عجم که در مدینه متهم به فساد بودند فقیه تربود و با آن هم اجازه قتل ایشان را میخواست، پس چگونه عبیدالله بن عمر به جواز قتل هرمزان معتقد نباشد، پس چون او را کشت و مردم با عثمان بیعت کردند، با مردم در قتل عبیدالله مشورت کرد، عدهای گفتند او را مکش زیرا دیروز پدر او کشته شد و او اگر امروز کشته شود فسادی در آن خواهد بود، و لیکن این قاتل، معتقد به حلال بودن قتل هرمزان بود، و گویا مردم در شبههی جواز قتل عبیدالله و بیگناهی هرمزان بودند اگر فرض شود که هرمزان معصوم الدم بود و لیکن با شبهه، قصاص از قاتل دفع میشود چنانکه اسامه گویندهی لا إله إلا الله را کشت به خیال اینکه او از ترس گفته است، پیغمبر جاو را سرزنش کرد و او را قصاص نکرد، به اضافه هرمزان ولی نداشت که مطالب قصاص باشد، و امام ولی دم بود حق داشت او را قصاص و یا عفو کند و یا دیت او را بپردازد، بهر حال اگر عثمان او را عفو کرده باشد خون او مباح نیست و عجیبتر این است که این شیعیان برای خون هرمزان متهم غوغا میکنند ولی برای خون عثمان که امام مسلمین بوده و به صبر کشته گردیده حرمتی قائل نیستند، در حالیکه از پیغمبر جنقل شده که فرموده: «هرکس از سه چیز نجات پیدا کند نجات حاصل کرده از موت من، و از قتل خلیفهی مظلوم و از دجال».
و اما در مورد ولید و اجرای حد بر او توسط علی، پس گفته میشود. علی به امر عثمان بر ولید حد جاری نمود چنانکه در اخبار صحیح آمده است و قول او که گوید علی گفته حد الهی باطل نگردد در حالیکه من حاضر باشم، در جواب گفته میشود:
اول: این دروغ است و اگر به فرض راست باشد، از بزرگترین مدح برای عثمان است که سخن علی را قبول نمود و او را از اجرای حد منع نکرد با آنکه قدرت بر منع داشت.
دوم: بناء به گفته شما همیشه علی در زمان خلفاء در تقیه بوده و همواره حدود الهی باطل میشده و او از خوف ساکت و در تقیه میبود، حتی در ولایت و خلافت خودش هم میگویید حدود را برای تقیه جاری نکرده، و برای تقیه قول حق را ترک میکرد بلکه حتی گاهی خلاف حق میگفته است، در این صورت باید گفت این قول را نیز برای حفظ تقیه نگفته است، و امر به اجرای حد بر ولید نکرده است، اما اهل سنت میگویند عثمان و علی در اقامهی حدود هم عقیده و موافق بودند و اجرای حدود را ترک نمیکردند ولی شیعه در سخنان خود متناقض اند. و قول او که عثمان اذان را زیاد کرد و آن بدعت است [۲٩۳]در جواب گوییم علی در خلاقت خود موافقت کرد و آن را ترک و ابطال ننمود در حالیکه ترک اذان مکرر برای او از عزل معاویه و غیر او، از قتال با ایشان آسانتر بود. بنابراین ازاله اذان بدعت در کوفه برای آن حضرت مقدور بود، ولی آن را زایل ننمود و اگر زایل نموده بود مردم آن را دانسته و نقل نموده بودند. اگر بگویی مسلمین موافق نبودند. گوییم پس این دلیل است براینکه عمل عثمان را مستحب میدانستند و با او موافقت داشتند حتی مانند عمار و سهیل بن حنیف و سایر سابقین اولین، پس صحابه بزرگ نیز با نظر علی موافقت داشتند و مخالفت و انکاری ننمودند. و اگر اختلافی هم فرض شود این مسئله از مسایل اجتهادی است [۲٩۴]. و قول او که آن اذان بدعت است، اگر مقصود او اینست که قبل از عثمان کسی چنان اذانی را نگفته، در جواب گفته میشود که قتال با اهل قبله هم بدعت است و قبل از زمان علی نبوده است. و اگر گفته شود بدعت آنست که به غیر دلیل شرعی عملی انجام شود. در جواب گفته میشود از کجا شما میگویید که عثمان آن را بدون دلیل شرعی بجا آورده ولی علی با دلیل شرعی اقدام به قتال اهل قبله نموده است؟!!. و به اضافه شما خود در اذان بدعتی زیاد کردهاید که رسول خدا جاذان نداد و آن گفتن: حی علی خیر العمل است (به اضافه شما دو شهادت بر ولایت و حجیت علی در اذان و اقامه زیاد کردهاید که بدعت و هردو ضد قرآن است).
و اما قول او که، مسلمین تمامشان با او مخالفت کردند تا کشته شد، در جواب گفته میشود اگر مقصود تو مخالفتی است که موجب حلال شمردن خون و یا رضایت به قتل او باشد، پس این سخن دروغی است که بر احدی مخفی نیست و با عثمان مخالفت نکردند مگر گروه کمیکه ستمگر و باغی بودند و سابقین اولین به آن عمل راضی نبودند حتی خود علی بن ابی طالب قاتلین او را لعن مینمود. [۲٩۵]زبیر قاتلین عثمان را لعنت کرد و گفت: قاتلین مانند دزدان از پشت گردنه خروج کردند، پس خدا ایشان را به انواع کشتن، کشت، هرکس از ایشان شبانه فرار کرد، اکثر مسلمین غایب بودند و اکثر اهل مدینه نمیدانستند که آنان قصد قتل دارند. به اضافه مسلمین با او مخالفت نکردند بلکه بسیاری از مسلمین با او موافق و همراه بودند و چیزی که بر او انکار کنند وجود نداشت، بلکه در اموری که از او عیبجویی میشد اکثر مسلمین و دانشمندانشان که اهل مداهنه نبودند با او موافق بودند و موافقین عثمان بیشتر از موافقین علی بودند.
و قول او که به عثمان گفتند تو از بدر غایب بودی و روز احد فرار کردی و در بیعت الرضوان حاضر نگشتی، در جواب گفته میشود این را جز جاهلان رافضه کسی نگفته است عثمان و عبدالله بن عمرو کسان دیگر جواب این را دادهاند که روز بدر به امر پیغمبر جعثمان حاضر نشد تا دختر او را مریض داری کند، و روز حدیبیه پیغمبرجاو را بعنوان سفیر به سوی مکه فرستاد، و چون خبر قتل او به اصحاب رسید به خاطر او با رسول خدا جبیعت کردند و در روز احد همه بجز چند نفری فرار کردند. و خدا ایشان را عفو نمود چنانکه در سورهی آل عمران آیهی ۱۵۲ فرموده: ﴿ثُمَّ صَرَفَكُمۡ عَنۡهُمۡ لِيَبۡتَلِيَكُمۡۖ وَلَقَدۡ عَفَا عَنكُمۡۗ وَٱللَّهُ ذُو فَضۡلٍ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ١٥٢﴾[آل عمران: ۱۵۲] نیز آیهی ۱۵۵ فرموده: ﴿وَلَقَدۡ عَفَا ٱللَّهُ عَنۡهُمۡۗ﴾پس خدا در این آیات ایشان را مؤمن خوانده و عفو نموده است، و لیکن شیعه ایشان را نمیبخشد (و عجب است با اینکه خدا در این آیات ایشان را عفو نموده و بخشیده، ولی شیعیان برخلاف قول خدا، هنگامیکه به حج میروند، در آن محل فرار رفته و ایشان را لعن میکند).
و اما قول او که رسول خدا جفرمود: «لشکر اسامه را تجهـیز کنید و خدا لعن کند هرکس از او تخلف کند» گوییم: این خبر برخلاف واقع است سبحان الله، بلکه واقع این است که چون اسامه مجهز برای رفتن شد خود گفت چگونه بروم و رسول خدا جدر حال سکراتست آیا از سواران بیابان حال او را بپرسم، پس رسول خدا جاو را اذن توقف داد، سپس بعد از وفات آن جناب همه حرکت کردند اما اگر اسامه عازم میشد و حرکت میکرد لشکر نیز با او میرفتند. (در این مورد قبلا توضیح کافی داده شد).
و قول او که گوید: «اولین اختلافی که در اسلام پدید آمد امامت بود». در جواب گفته میشود: اصحاب رسول الله جاختلافی نکردند و لله الحمد که بر خلافت ابوبکر و عمر و عثمان اجماع کردند اجماعی که پس از آن برای احدی حتی برای علیسمهیا نشد، زیرا علی به شهادت رسید در حالی که اهل شام هرگز با او بیعت نکردند. و با اینحال بعضی از شیعیان علی در حضور علی به اهل شام بدگویی میکردند و علیسآنان را نهی مینمود [۲٩۶]و مرتبهی دیگر اصحاب او دربارهی اهل شام ناسزا میگفتند، آن حضرت فرمود: برادران مایند که بر ما ستم کردند و خدا در سورهی حجرات آیهی۱۰ فرموده: ﴿إِنَّمَا ٱلۡمُؤۡمِنُونَ إِخۡوَةٞ فَأَصۡلِحُواْ بَيۡنَ أَخَوَيۡكُمۡۚ﴾[الحجرات: ۱۰] مختصر این که اهل سنت خلافت علی را حق میدانند و او را امام راشد میشمرند و اگرچه بسیاری از مسلمین با او بیعت نکردند زیرا اعتبار به اهل حل و عقد است و در زمان او اهل حل و عقد مهاجرین و انصاری بودند که با او بیعت نمودند [۲٩٧].
گوید: و اختلاف پنجم در فدک و توارث شد و از پیغمبر جروایت کردهاند که فرمود: «ما ارث نمیگذاریم صدقه است».
گوییم: این اختلاف نیز در یکی از مسائل شرعی است [۲٩۸]امااختلاف در فدک حل شد و چنانکه قبلا نوشتیم فدک حکم اموال خالصه را داشته و اختلاف زائل گردید. ولی اختلاف در میراث اخوه و اجداد و اعمام و در مسئلهی حماریه و میراث جده با فرزندش و حجب مادر اخوین را و مانند این مسائل هنوز باقی است. اختلاف در این مسائل اعظم است، زیرا نزاع کرده و اتفاق نکردند، به اضافه اختلاف در یک قضیه و در یک مال کم هرچه بوده گذشته است و خلیفه و فاطمهلهردو از دنیا رفته اند [۲٩٩]و ابوبکر و عمرباز مال خدا آنقدر به اهل بیت رسول به صد مقابل فدک دادند، ولی اهل جهل و غرض و شر، هر روزهای و هوی و جنجالی بپا میکنند، در حالیکه علیسبعدا به خلافت رسید و فدک و غیر فدک زیر حکم او وارد شد و او بین ورثهی پیامبرجقسمت نکرد، و به اولاد فاطمه عطا نکرد بنا بر رأی شما این مظلمه را علی چرا برطرف نکرد؟
گوید: «اختلاف ششم در قتال مانعین زکات است که ابوبکر با ایشان قتال کرد و عمر در خلاقت خود اسیران و اموال ایشان را به خودشان رد کرد و محبوسین را رها نمود».
گوییم: این از دروغهاس روشنس است که بر هیچ کس مخفس نیست، زیرا ابوبکر و عمر و سایر اصحابشبر قتال مانعین زکات اتفاق کردند و به قول رسول خدا جاستدلال کردند که فرمود: «من مأمور شدم به قتال با مردم تا شهادتین بگویند، پس چون گفتند خونشان و اموالشان از من محفوظ است مگر بحق آن و حسابشان با خدا است». پس رسول خدا جفرموده مگر بحق آن، و ابوبکر گفت از حق آن زکات است، پس اگر بزغالهای را که به رسول خدا جادا میکردند از ادای آن خودداری کنند بخاطر این جلوگیری و خودداری با ایشان قتال خواهم کرد.
و همچنین رسول خدا جفرمود: «من مأمور شدم به قتال با مردم تا اینکه شهادتین بگویند و نماز را بپا دارند و زکات دهند، پس چون چنین کنند خونشان و اموالشان از من محفوظ است مگر به حق آن» بنابراین ابوبکر با ایشان قتال کرد با موافقت عمر و سایر صحابه، و ایشان بعد از خودداری از زکات به زکات اقرار نمودند و اولادی از ایشان اسیر نشد و احدی از ایشان حبس نگردید و در مدینه در زمان رسول خدا جو در زمان ابوبکر محبس و زندانی نبود، پس چگونه او ادعا مینماید که ابوبکر مرد و ایشان در حبس او بودند؟!!
گوید: «اختلاف هفتم در کاندیدا و پیشنهاد دادن ابوبکر، عمر را به خلافت است، پس بعضی از مردم به او گفت مرد خشن و سختگیری را بر ما والی نمود».
در جواب او گفته میشود شمردن اینگونه امور از اختلاف دلالت به جهل و هوا پرستی گویندهی آن میکند، و چنین سخنی که بعضی به ابوبکر گفته دلیل بر اختلاف نیست، پس بعضی از اصحاب در امارت اسامه و پدرش زید در زمان پیغمبر جنیز طعن زدند، پس چه شد؟ به اضافه کسی که این سخن را به ابوبکر گفت طلحه بود، و خودش پشیمان شد و آمد با عمر بیعت کرد و بسیار عمر را تعظیم میکرد و بزرگ میشمرد، و کس دیگری هم که مخالف نبود، پس شما در پی چه میگردید؟ چنانکه کسانی که اسامه و پدرش را طعن زدند از طعن خود پشیمان و به اطاعت خدا و رسول برگشتند.
گوید: «اختلاف هشتم در مورد شوری است که پس از اختلاف بر خلافت عثمان اتفاق کردند».
گوییم: این از هذیانات شماست که اهل نقل بر کذب آن اتفاق دارند زیرا احدی در بیعت عثمان اختلاف نکرد، عبدالرحمن بن عوف سه روز باقی ماند و با مردم گفتگو نمود و خبر داد که مردم از عثمان عدول نمیکنند و جز او کسی را نمیخواهند و اگر اختلافی بود نقل میشد چنانچه که از انصار در بیعت ابوبکرسنقل شده که گفتند: یک امیر از ما و یک امیر از شما باشد، در حالیکه در این مورد اختلافی نقل نشده است. امام احمد بن حنبل گفته اتفاقی بر بیعتی مانند اتفاق بر بیعت با عثمان نشده است، پس از سه روز مشاوره مسلمین یک دل و یک صدا و از صمیم قلب او را انتخاب نمودند.
گوید: «اختلافات بسیاری واقع شد از آن جمله رد حکم بن امیه و بر گردانیدن او به مدینه».
گوییم: اگر مانند این را اختلاف بشماری باید هر حکمیو هر قدمیو هر کاری که شده آن را مورد اختلاف قرار دهی و هر کاری که او کرده و دیگران نکردهاند از اختلاف بشمری، و این جز بهانه و اظهار عداوت چیزی نیست، اگر چنین چیزی را اخلاف بدانی، پس اختلاف در مسائل مواریث و طلاق مهمتر است و ذکر آن صحیحتر و نافعتر است، و اختلاف در آن نزد اهل علم ثابت و ذکرش موجب بهره و نفع و مناظره بین مردم است. ولی آنچه او ذکر نمود بر فرض صحت، نفع و فایدهای ندارد اگر چه آنچه او در این مورد مدعی است از نظر اهل علم میباشد و پیغمبر جحکم را تبعید ننموده بود.
گوید: «و از جمله اختلاف تزویج عثمان دختر خود را به مروان و دادن خمس غنائم افریقا را به او که آن دویست هزار دینار بود».
گوییم: چه اختلافی شده در تزویج او دختر خود را به مروان، و از نقل آن چه چیزی حاصل میشود، و اما ادعای این که خمس غنایم افریقا که دویست هزار دینار بود به او داد گفته میشود چه کس چنین چیزی را نقل نموده است؟! و سند آن کجاست؟ و ما منکر نیستیم که عثمان خویشان خود را دوست میداشت وصله و عطاء به ایشان میداد و علمایی که مغرض نبودند در مسایل مورد اجتهاد او سخن گفتهاند در حالیکه علی نیز به خویشان و دوستان خود ولایت و عطا میداد و به اجتهاد خود قتال میکرد و امر مشکل دیگری که در زمان او جریان داشت ولی هر دوی ایشان از اهل بهشت میباشند، و هیچکدام معصوم نبودند و کار آنان به ما و شما مربوط نیست.
گوید: «از جمله مأوی دادن اوست ابن ابی سرح را پس از آنکه پیغمبر جخون او را هدر ساخت».
گوییم: خون او را رسول خدا جهدر نمود ولی به شفاعت عثمان او را عفو فرمود: پس دیگر بعد از عفو ملامتی نیست، او اسلام آورد و هجرت کرد و برای پیغمبر جکتابت وحی نمود، سپس مرتد شد و به مشرکین ملحق گردید و بر پیغمبر جافتراء بست. پس حضرت رسول خون او را هدر نمود، و چون روز فتح مکه شد، عثمان او را خدمت رسول جآورد، حضرت از او اعراض کرد، پس عثمان گفت یا رسول الله با عبدالله بیعت کن، باز حضرت از او اعراض کرد، دو مرتبه و یا سه مرتبه، سپس با او بیعت کرد. سپس رسول خدا جفرمود: «آیا مرد رشیدی از شما نبود که به من نظرکند در حالی که من از او اعراض کردم گردن او را بزند» پس مردی از انصار گفت چرا به من اشاره نکردی؟ رسول خدا جفرمود: «برای پیغمبر سزاوار نیست که با چشم اشاره کند» سپس او اسلامش نیکو شد و از او جز خیر اثری نماند.
و در جنگها خدمتهای بسیار نمود، و به تحقیق دیگران از او بیشتر با اسلام عداوت داشتند ولی اسلام آوردند و دوست گردیدند مانند صفوان بن امیه و عکرمه بن ابی جهل و سهیل بن عمرو و ابی سفیان و غیر ایشان، خدای تعالی در سورهی ممتحنه آیهی ٧ فرموده: ﴿۞عَسَى ٱللَّهُ أَن يَجۡعَلَ بَيۡنَكُمۡ وَبَيۡنَ ٱلَّذِينَ عَادَيۡتُم مِّنۡهُم مَّوَدَّةٗۚ وَٱللَّهُ قَدِيرٞۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٞ٧﴾[الممتحنة: ٧] یعنی: «امید است خدا بین شما و دشمنانتان دوستی قرار دهد که شما را دوست بدارند و خدا توانا و خدا آمرزنده و رحیم است».
گوید: «اختلاف نهم، در زمان علی پس از اتفاق بر او بوجود آمد پس طلحه و زبیر خروج کردند سپس اختلاف بین او و معاویه و جنگ صفین پیش آمد و عمرو بن عاص با ابوموسی اشعری مکر نمود، سپس اختلاف مارقین. و مختصر آنکه علی با حق بود و حق با او بود و در زمان او خوارج بر او ظهور کردند مانند اشعث بن قیس و مسعر بن فدکی تمیمیو زید بن حصین طائی، و نیز در زمان او غلات ظهور کردند مانند عبدالله بن سبا. و از این دو فرقه بدعتها و گمراهیها شروع گردید».
گوییم: خیلی خوب باقرار خود شیعه در زمان خلفای ثلاثه چون آنان بر حق و مورد موافقت و اجماع اصحاب بودند اختلافی بوجود نیامد ولی در زمان علی اختلاف بود، خلافای راشدین قبل از علیسبر حق بودند و حق با آنان بود، و تخصیص علیسبه بر حق بودن دعوای بدون دلیل است. و قول شما که اختلاف بعد از اتفاق بود صحیح نیست. پس بر علی از اول اتفاقی نبود. و بسیاری از مسلمین با او بیعت نکردند مانند تمام اهل شام، و طائفهای از مدینه و بسیاری از اهل مصر و اهل مغرب و غیر آنان، سپس طعن بر طلحه و زبیر زدی بدون اینکه عذر ایشان و رجوع ایشان را ذکر کنی، دانشمندان میدانند که طلحه و زبیر قصد جنگ با علی را نداشتند و علی نیز قصد جنگ با ایشان را نداشت، و لیکن جنگ ناگهانی واقع شد، زیرا طرفین مذاکره کردند و بر صلح و اقامهی حد بر قاتلین عثمان اتفاق نمودند. پس قاتلان عثمان توطئه کردند بر اینکه فتنه را برپا دارند و بر لشکر طلحه و زبیر حمله کردند و آنان برای دفاع از خود حمله کردند و قاتلان به علی اعلام کردند که آنان حمله را شروع کردند. پس علی نیز برای دفاع از خود حمله کرد و هر یکی از طرفین به قصد دفع تسلط دیگری ناچار به حمله شد و لیکن رافضه نه در نقل راست میگویند، و نه راست قبول میکنند و پیرو هر صدایند. با بزرگان صحابه دشمنی دارند و با دشمنان اسلام دوستی نموده، و از دشمنان اسلام بر اذیت اهل سنت یاری میجویند، و ایشان را دست درازی است در ایجاد فتنه و خرابی ممالک عراق و غیر آن، مانند ابن العلقمیوزیر مستعصم که با هلاکو مکاتبه کرد و عزم او را بر پایمال کردن کشور و هلاکت مؤمنین و مؤمنات تقویت نموده و خونها را مانند سیل جاری نمودند، و حرمهای مسلمین را اسیرکردند چه از علویات و چه از عباسیات و چه سایر مؤمنات و اطفال مسلمین را در زیر تربیت کفار نشو و نما دادند. ملاحظه کنید که کفار مسلط بر مسلمین شدند و اسماعیلیه و باطنیه و غلات شیعه را تعظیم کرده و بزرگ میشمارند. آری شیعیان با اصحاب رسول که صد آیه در مدح ایشان نازل شده و همچنین با سایر مسلمین دشمنی و عداوت سختی داشته آن را اظهار میکنند؛ پس ایشان مصداق قول خدای تعالی میباشند که در سورهی نساء آیهی۵۱و۵۲ فرموده:
﴿أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلَّذِينَ أُوتُواْ نَصِيبٗا مِّنَ ٱلۡكِتَٰبِ يُؤۡمِنُونَ بِٱلۡجِبۡتِ وَٱلطَّٰغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُواْ هَٰٓؤُلَآءِ أَهۡدَىٰ مِنَ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ سَبِيلًا٥١ أُوْلَٰٓئِكَ ٱلَّذِينَ لَعَنَهُمُ ٱللَّهُۖ وَمَن يَلۡعَنِ ٱللَّهُ فَلَن تَجِدَ لَهُۥ نَصِيرًا٥٢﴾[النساء: ۵۱-۵۲] یعنی: «آیا ندیدی کسانی را که بهرهای از کتاب دارند و به جبت و طاغوت ایمان میآورند و کسانی را که کافرند، گویند ایشان راه یافته ترند از کسانی که ایمان دارند، ایشانند که خدا لعنتشان نموده و هرکس مورد لعنت خدا باشد پس هرگز برای او مددکاری نخواهی یافت».
آری این آیه شامل کسانی است که بخاطر ریاست و حب دنیا و منافع آن با مخالفین عقیدتی خود علیه افراد درستکار و حق گو متحد میشوند و رافضیان از این روش بسیار استفاده کردهاند.
پس در مقابل کسانی که به مطالب دروغ استدلال و به کذب محض احتجاج میکنند چه باید کرد؟ نه از علم حدیث و اسانید علمیدارند و اگر گویندهای از آنان سخنی بگوید و یا نقل کند که راست باشد و یا دروغ او را به دلیلی از کتاب خداوند و سنت پیامبر جمطالبه نمیکنند. و نه به معارضات توجه میکنند. و هرگاه برای ایشان به سنن ثابته از کتاب خدا و سنت رسول استدلال کنی تکذیب و یا تأویل و یا تحریف و یا توجیه مکنند، اگر طرف مقابل قوی باشد و از او کمترین خوفی داشته باشند او را تصدیق کرده و میگویند آنچه گفتی حق است و دین ما همین است و ما از امامیه بیزاریم و چه کسی در مناظره با این منافقین میتواند عدالت را بجای آورد که سه اصل را پایهی مسلک خود قرار دادهاند:
اول: اینکه امامان ایشان معصومند.
دوم: اینکه هرچه امامان بگویند پیغمبر گفته است.
سوم: اینکه اجماع ما امامیه اجماع عترت و حجت است و خود را از عترت و پیرو عترت میدانند.
و به واسطه این سه اصل نه به دلیلی توجه میکنند و نه به قانونی گردن میگذارند و هرچه میخواهند بنام عترت از دروغها و ساختگیها و خرافات پیروی میکنند. پس اهلیت تفقه و تحقیق را از دست داده و علم و توفیق را پیدا نکردهاند و در هیچ مسئلهای در دین خود منفرد نیستند مگر اینکه دلیل عمدهی شان بر همین سه اصل و بر پایه این سه قاعده که مخالف کتاب و سنت و عقل و اجماع است، استوار است. [۳۰۰]
[۲۵۳] بدان که خدای تعالی قرآن را رافع اختلاف معرفی نموده و در سورهی شوری آیهی ۱۰ فرموده: ﴿وَمَا ٱخۡتَلَفۡتُمۡ فِيهِ مِن شَيۡءٖ فَحُكۡمُهُۥٓ إِلَى ٱللَّهِۚ﴾[الشورى: ۱۰] و آن را برای جدایی حق از باطل میزان قرار داده و فرموده ﴿ٱللَّهُ ٱلَّذِيٓ أَنزَلَ ٱلۡكِتَٰبَ بِٱلۡحَقِّ وَٱلۡمِيزَانَۗ﴾[الشورى: ۱٧] و آن را فرقان دانسته و در سورهی فرقان آیهی ۱ فرموده: ﴿تَبَارَكَ ٱلَّذِي نَزَّلَ ٱلۡفُرۡقَانَ عَلَىٰ عَبۡدِهِۦ لِيَكُونَ لِلۡعَٰلَمِينَ نَذِيرًا١﴾[الفرقان: ۱] و در سورهی طارق آیهی ۱۳ آن را به قول فصل یعنی جدا کنندهی صحیح از ناصحیح معرفی نموده و فرموده: ﴿إِنَّهُۥ لَقَوۡلٞ فَصۡلٞ١٣﴾و آن را برای هدایت بندگان کافی دانسته و در سورهی عنکبوت آیهی ۵۱ فرموده: ﴿أَوَ لَمۡ يَكۡفِهِمۡ أَنَّآ أَنزَلۡنَا عَلَيۡكَ ٱلۡكِتَٰبَ﴾[العنكبوت: ۵۱] و در سورهی نحل آیهی ۸٩ فرموده: ﴿وَنَزَّلۡنَا عَلَيۡكَ ٱلۡكِتَٰبَ تِبۡيَٰنٗا لِّكُلِّ شَيۡءٖ﴾[النحل: ۸٩] و علیسنیز به پیروی از آیات قرآن در نهج البلاغهی منسوب به او خطبه ۱۵٩ فرموده، ارسله بحجة کافیة: یعنی: خدا پیامبرش را با حجت کافیه که قرآن باشد فرستاده است. و در خطبهی ۸۱ فرموده: کفی بالکتاب حجیجا وخصیما. بنابراین سرای هدایت بشر و بیان عقاید قرآن و سنت کافی است، و اما در احکام و مسائل عملی پس مسلمین برای رفع اختلاف ابتدا باید به قرآن و سپس به سنت رسول الله جمراجعه کنند چنانکه خدای تعالی در سورهی احزاب آیهی ۲۱ فرموده: ﴿لَّقَدۡ كَانَ لَكُمۡ فِي رَسُولِ ٱللَّهِ أُسۡوَةٌ حَسَنَةٞ﴾[الأحزاب: ۲۱] و آری فقط قرآن و سنت رسول حجت است، و سنت به معنای روش و عملکرد است که مسلمین باید از سنت پیغمبر خود جآگاه باشند و بدانند روش پیامبر جدر عمل به قرآن چگونه بوده است، و ائمه†چه ائمه اهل سنت و چه ائمه شیعه همه تابع قرآن و سنت رسول جبودهاند، این نهج البلاغهی منسوب به علیساست که مکررا مردم را به قرآن و سنت رسول جدعوت نموده است که آن کلمات در این مختصر نگنجد و آن حضرت از خود سنتی نداشته و فقط سنت رسول را حجت و مردم را به آن دعوت مینموده است. میلاً در خطبهی ۱۴٩ در وصیت خود فرموده: وصیتی لکم أن لا تشرکوا بالله شیئاً ومحمد ج= فلا تضیعوا منة أقیموا هذین العمودین و أوقدوا هذین المصباحین. و در خطبه دیگر فرموده، نظرت إلی کتاب الله وما وضع لنا وأمرنا بالحکم به فاتبعته وما استن النبی جقاقتدیته. و در خطبهی ۱۶۸ فرموده: ولکم علینا العمل بکتاب الله تعالی وسیرة رسول الله جدر خطبهی ۱۵٩ فرموده: ولقد کان فى رسول الله کاف لک فى الأسوة. بنابراین بعد از قرآن فقط سنت رسول حجت است. و اما شیعیان که ائمهی خود را معصوم و سنت آنان را نیز علاوه بر سنت رسول حجت و عمل به آن را واجب میشمرند پس مدرکی ندارد و به اضافه از ائمه ایشان کلمات زیادی نیز وارد شده که فقط قرآن و سنت رسول الله جحجت است. و رسول خدا جفرموده: «ایها الناس لا نبى بعدى ولا سنة بعد سنتی».
[۲۵۴] آن وقت نویسندگان شیعه و علمای بزرگ ایشان به این گرفتاری و قتل عام مسلمانان نهایت مسرور و خوشحالی را ابراز داشته و خود را مفتخر دانستهاند، آری چنین است و ایشان یاری کفار را برای خود موجب افتخار میدانند چنانکه از کتاب روضات الجنات خوانساری و کتب دیگر ایشان پیدا و هویدا است.
میرزا محمد باقر خوانساری صاحب کتاب «روضات الجنات» از علمای بزرگ شیعه و از اعلام آیات ایشان است. وی در صفحهی ۵٧۸ کتاب خود در ترجمه شیخ طوسی مینویسد: «از جمله امر این مرد که معروف و مشهور است اینست که خود را وزیر سلطان محتشم نموده و در مملکت محروسهی ایران به هلاکو خان بن تولی خان ین چنگیز خان که از بزرگترین سلاطین تاتار و اتراک مغول بود پیوست و در موکب سلطان مؤید با کمال شوق و استعداد آمدند به طرف دارالسلام بغداد برای ارشاد بندگان خدا و اصلاح بلاد و قطع رشتهی ظلم و فساد و خاموش کردن جور نسناس و هلاکت دائره ملک بنی العباس و قتل عام اتباع آنان تا اینکه جاری کرد از خون آن کثیفشان مانند نهرها جاری گردید در آب دجله و از آنجا تا جهنم دارالبوار و جایگاه اشقیاء و اشرار. خوانندهی عزیز دقت در عبارت علم بزرگ رافضه نما و ببین او در کتاب خود هجوم مغول و تاتار کفار را به بغداد از باب ارشاد عباد و اصلاح بلاد شمرده و اعتراف نموده که این ارشاد به قتل عام مسلمین در مرکز اسلام شده که در آن روز بزرگترین محل امن بندگان خدا بوده است، و به آن خونریزی لشکر خونخوار بت پرست، که خون مسلمین را مانند نهرها ریختند افتخار مینماید و میگوید در آن قتل عام وحشیانه همهی مسلمین و بنی عباس و هاشمیین به جهنم دارالبوار رفتند!! لابد لشکر مغول را از اهل بهشت دارالقرار دانسته است. زهی حماقت و زهی عداوت و نافهمیهمین میرزا محمد باقر خوانساری در تهران نوادهای دارد که امام جماعت است، و اهل سنت را نجس میدانند:
گر مسلمانی همین است که اینان دارند
نه دگر وای به گبر است و نه ترسایی
[۲۵۵. ] در نهج البلاغهی منسوب به علیسدر خطبهی ۲۰۴ ذکر شده که چون حضرت علیسدر ایام صفین شنید که بعضی از اصحاب او اهل شام را دشنام میدهند، فرمود: إنى أکره لکم أن تکونوا سبابین، ولکنکم لو وصفتم أعمالهم وذکرتم حالهم کان اصوب فى القول، وأبلغ فى العذر وقلتم مکان سبکم إیاهم، اللهم احقن دماءنا ودماءهم، وأصلح ذات بیننا واهدهم من ضلالتهم تا آخر یعنب: من خوش ندارم که شما بدگو باشید لیکن شما اگر اعمال ایشان را وصف کنید و حال ایشان را به یاد آورید در گفتار درستتر باشید و در عذر رساتر و شما در عوض بدگویی به ایشان بگویید خدا یا خونهای ما و خونهای ایشان را حفظ کن و بین ما و بین ایشان اصلاح نما، و ایشان را از ضلالت هدایت نما، پس مدعیان تشیع اگر راست میگویند باید از بدگویی و تکفیر دست بر دارند و سایر فرق اسلامی را مسلمان و برادر دینی خود بدانند. حتی دشنام دادن کفار و مشرکین نیز مورد نهی است چنانکه خدای تعالی در قرآن در سورهی انعام آیهی ۱۰۸ فرموده: ﴿وَلَا تَسُبُّواْ ٱلَّذِينَ يَدۡعُونَ مِن دُونِ ٱللَّهِ﴾[الأنعام: ۱۰۸].
[۲۵۶] شیعه امامیه ائمهی خود را معصوم میدانند ولی دلیل صحیحی برای ادعای خود ندارند. و خود اهل شیعه نیز خود را معصوم از خطا نمیدانستند چنانکه در دعاهای خود از شر و وسوسههای شیطانی بسیار نالیدهاند، و علیسنیز هیچ کجا ادعا نکرده من معصومم، نه در نهج البلاغهی منسوب به او و نه در کتاب دیگر چنین چیزی نقل شده، بلکه در نهج البلاغه که منسوب به اوست میفرماید: من بالاتر از یک خطاکار نیستم. و همچنین آن حضرت دربارهی اطاعت اهل مصر از مالک اشتر در نامهای که به ایشان نوشته یعنی در نامه ۳۸ نهج البلاغه میفرماید: أطیعوا أمره فیما طابق الحق. و این است که روشن بوده و احتیاج به توضیح ندارد. پس هر پیشوا و زمامداری ممکن است خطای مسؤلین را بیان کنند و آن را ارشاد نمایند زیرا با فوت پیامبر جوحی قطع شده و بعد از پیامبر جدین از امام و پیشوا گرفته نمیشود بلکه چه امام و چه امت باید دین را از کتاب خدا و سنت رسول اخذ کنند. و لهذا حق تعالی در آیهی ۵٩ سورهی نساء فرموده: ﴿فَإِن تَنَٰزَعۡتُمۡ فِي شَيۡءٖ فَرُدُّوهُ إِلَى ٱللَّهِ وَٱلرَّسُولِ﴾[النساء: ۵٩]، پس مرجع برای رفع اختلاف، خدا و رسول یعنی قرآن و سنت میباشد. و اطاعت پیشوایان در صورتی است که مخالف قول خدا و رسول خدا نباشد و لذا پیامبر جفرمود: لا طاعة لمخلوق فی معصیة الخالق. یعنی هرکس شما را به معصیت امر نموده او را اطاعت نکنید، کتاب غارات ثقفی که از کتب شیعه میباشد در جلد اول صفحهی ۳۰۶ از علی جروایت نموده که آن حضرت در نامهای به اهل مصر نوشت: ... فمشیت عند ذلک الى أبی بکرفبایعته... فصحبته مناصحا واطعته فی ما أطاع الله فیه جاهدا، یعنی به سوی ابوبکر رفتم و با او بیعت کردم و در مصاحبت با او خیر خواهی مینمودم، و از سر مجاهدت در آنچه خدا را اطاعت مینمود فرمانش را اطاعت میکردم. پس آنچه ابوبکر گفته صحیح و صواب گفته، و در واقع هیچ زمامداری اینقدر خاضع و بیتکبر و بیغرور نبوده که در پیشگاه ملت اینطور کوچکی کند ولی باید چه کرد که چشم بدبین محسنات را عیب میبیند چنانکه شاعری گوید:
وعین الرضا عن کل عیب کلیلة
ولکن عین السخط تبدی المساویا
پس آن زمامدار مغروری که خود را مستغنی از ملت میداند و فقط رأی خود را میپسندد و یک متملق چاپلوس دور او را گرفته و برای چاپیدن ملت بله بله قربان به او میگویند او بدترین زمامدار است. پس مطاعنی که شیعه بر خلفای بستهاند اکثرا از فضایل خلفا میباشند و آنان بدبین هستند و باید خود را اصلاح کنند.
[۲۵٧] شما خطبههای علی را ملاحظه کنید که علیساز ملت خود اظهار نارضایتیها میکند برای آنکه او را یاری نکردند
[۲۵۸] زیرا رعیت ابوبکر آگاه و شاگردان پیغمبر جبودند، ولی یک عده از رعیت علیسمردم نادان و غوغا برپا کن بیخبر از اسلام بودند، مانند شیعیان زمان ما که به دروغ خود را طرفدار علی میدانند و یک امام و زمامداری خیالی. بنام امام غایب تراشیدهاند که او نه رعیت خود را به استقامت درآورده و نه رعیت او از او خبر دارند.
[۲۵٩] ابن قتیبه دینوری در کتاب «الأمامة والسیاسة»، صفحه ۱۶ و پارهای از مؤرخان دیگری نوشتهاند که: زمانی ابوبکر میخواسته استعفی دهد ولی علیسنگذاشت، چنانکه ابن قتیبه مینویسد: فلما تمت البیعة لأبى بکر أقام ثلاثة أیام یقیل الناس ویستقبلهم یقول قد اقلتکم فی بیعتی هل من کاره؟ هل من مبغض؟ فیقوم علی فی اول الناس فیقول: والله لا نقیلك ولا نستقیلك أبدا یعنی: چون بیعت با ابوبکر تمام شد، او بمدت سه روز کار را به مردم واگذار نموده میگفت بیعتم را وا گذاشتم، آیا کسی از حکومت من ناراضی است؟ آیا کسی با حکومت من مخالف است؟ پس علی نخستین کسی بود که بر میخواست و میگفت: سوگند به خدا نه تو را وا میگذاریم و نه هرگز از تو میخواهیم که اینکار را رها کنی.
[۲۶۰] اتفاقا همین سخن که از ابوبکر نقل شده، مانند آن را علیسنیز فرموده است، چنانکه در نهج البلاغهی منسوب به او خطبهی ٩۰ زمانیکه پس از شهادت عثمان آمدند، نزد او تا با او بیعت کنند او قبول نمیکرد و میفرمود: أنا لکم وزیرا خیر لکم منی امیرا یعنی: من برای شما وزیر باشم بهتر از آن است که امیر باشم و این کلام دلیل بر بیاعتنایی بر دنیا و امارت است، ولی آدم بدبین این کلام را دلیل بر بدی گرفته. و در همین خطبه علی فرموده: وإن ترکتمونی فأنا کأحدکم، ولعلی اسمعکم وأطوعکم لمن ولیتموه امرکم
[۲۶۱] پس بهنگام بیماری رسول جاو تمام نمازها را اقامه نمود مگر یک نماز که چون رسول خدا در حال خود سبکی و بهتری حس نمود برای نماز خارج شد و ابوبکر را طرف راست خود قرار داد، و همانا رسول خدا جاسامه را بر لشکر سه هزار نفری امیر کرده بود، تا به جانب فلسطین و بلاد روم در موضعی که پدرش در آنجا شهید شده بود حرکت کند، و چون رسول خدا جدر حال بیماری به اسامه فرمود بیاری خدا حرکت کن، اسامه عرض کرد مرا اجازه بده کمیمکث کنم تا حال شما شفا پیدا کنم که اگر با چنین حالی که در شما میبینم خارج شوم در خودم احساس قرحه و زخم میکنم، و میل ندارم راجع به شما نگران و پریشان باشم، رسول خدا جاز دادن جواب به او ساکت ماند تا اینکه پس از چند روز فوت نمود.
[۲۶۲] شرح این مطلب در صفحات قبل ذکر شد و بیان شد که چون در سورهی برائت عهد و پیمانهای مشرکین و نقض آمده و عادت عرب بر این بود که رئیس قبیله یا یکی از منسوبین او آن را اعلان کند، و از طرفی مدح ابوبکر در آیهی۴۰ این سوره آمده، و صلاح نبود که خود ابوبکر آن را ابلاغ کند، به این دو جهت رسول خدا جعلی را مأمور نمود که فسخ پیمانهای مشرکین و مدح الهی برای ابوبکر را بیان نماید.
[۲۶۳] به نقل متواتر ثابت است که رسول خدا جاحدی را بر ابوبکر تسلط و فرمانروایی نداد و هیچکس منزلتش نزد رسول بهتر و نزدیکتر از ابوبکر نبود که شب و روز با آن حضرت بود.
[۲۶۴] پس علیسبود که جماعتی را با آتش سوزانید.
[۲۶۵] خطب نهج البلاغهی منسوب به علیسمملو از شکایت علی از رعیت کوفه است و بر ایشان نفرین میکرد و ایشان را نامرد و دور از دین میخواند، که ما پارهای از کلمات آن حضرت را در صفحات قبل ذکر نمودیم مراجعه شود. و در اینجا به پارهای دیگر از کلمات آن حضرت اشاره میکنیم. در خطبه ۱۱٧ به اصحابش گوید: فلا اموال بذلتموها، ولا انفس خاطرتم بها للذی خلقها، یعنی: شما از بخل مالی در راه خدا بذل نکردید، و جانها را برای آنچه خدا آفریده به خطر نینداختید. و در خطبهی ۱۲۳ میفرماید: لا تأخذون حقا ولا تمنعون ضیما. یعنی نه حقی را میگیرید و نه ستمیرا برطرف میکنید. و در خطبهی ۱۲۵ فرموده: ما أنتم بوثیقة یعلق بها ولا اخوان ثقة عند النجاء. یعنی شما مورد اعتمادی که بتوان به آن چنگ زد نیستید و در خطبهی ۲٩ فرموده: من فاز بکم فقد فاز والله بالسهم الأخیب. و در خطبهی ۳۴ میفرماید: ما أنتم الا کابل ضل رعاتها، فلکما جمعت من جانب انتشرت من آخر، یعنی: شما همچون شترانی هستید که چوپان خود را گم کردهاند از هر طرف جمع آوری شوند از جانب دیگر پراکنده شوند، و در خطبهی ۳۵ فرموده: فابیتم علی أباء المخالفین الجفاة والمنابذین العصاة، یعنی: شما مانند مخالفین جفا کار و پیمان شکنان نافرمان از پیروی من خودداری نمودید، و در خطبهی ٩۶ فرموده: لوددت والله أن معاویه صارفنی بکم صرف الدینار بالدرهم، فأخذ منی عشرة منکم وأعطانی رجلا منهم... صم ذوو اسماع، وبکم ذوو کلام، و عمیذوو أبصار، یعنی به خدا قسم دوست دارم که معاویه با من معامله دینار با درهم کند ده نفر از شما را از من بگیرد و یک مرد از خود را به من عطا کند، و در خطبهی ۱۲۳ فرموده: (خطب نهج البلاغهی منسوب به علیسمملو از شکایت علی از رعیت کوفه است و بر ایشان نفرین میکرد و ایشان را نامرد و دور از دین میخواند، که ما پارهای از کلمات آن حضرت را در صفحات قبل ذکر نمودیم مراجعه شود. و در اینجا به پارهای دیگر از کلمات آن حضرت اشاره میکنیم. در خطبه ۱۱٧ به اصحابش گوید: فلا اموال بذلتموها، ولا انفس خاطرتم بها للذی خلقها، یعنی: شما از بخل مالی در راه خدا بذل نکردید، و جانها را برای آنچه خدا آفریده به خطر نینداختید. و در خطبهی ۱۲۳ میفرماید: لا تأخذون حقا ولا تمنعون ضیما. یعنی نه حقی را میگیرید و نه ستمیرا برطرف میکنید. و در خطبهی ۱۲۵ فرموده: ما أنتم بوثیقة یعلق بها ولا اخوان ثقة عند النجاء. یعنی شما مورد اعتمادی که بتوان به آن چنگ زد نیستید و در خطبهی ۲٩ فرموده: من فاز بکم فقد فاز والله بالسهم الأخیب. و در خطبهی ۳۴ میفرماید: ما أنتم الا کابل ضل رعاتها، فلکما جمعت من جانب انتشرت من آخر، یعنی: شما همچون شترانی هستید که چوپان خود را گم کردهاند از هر طرف جمع آوری شوند از جانب دیگر پراکنده شوند، و در خطبهی ۳۵ فرموده: فابیتم علی أباء المخالفین الجفاة والمنابذین العصاة، یعنی: شما مانند مخالفین جفا کار و پیمان شکنان نافرمان از پیروی من خودداری نمودید، و در خطبهی ٩۶ فرموده: لوددت والله أن معاویه صارفنی بکم صرف الدینار بالدرهم، فأخذ منی عشرة منکم وأعطانی رجلا منهم... صم ذوو اسماع، وبکم ذوو کلام، و عمیذوو أبصار، یعنی به خدا قسم دوست دارم که معاویه با من معامله دینار با درهم کند ده نفر از شما را از من بگیرد و یک مرد از خود را به من عطا کند، و در خطبهی ۱۲۳ فرموده: عمر به فلسطین جانشین عمر و نایب الخلافه گشت و در جنگ عمر با ساسانیان چنانکه در نهج البلاغه منسوب به او آمده به عمر فرمود بو در مدینه باش و فرمود: فکن قطبا واستدر الرحی، و در جای دیگر به او فرمود: لیس بعدک مرجع یرجعون إلیه: پس اگر کسی سخنان علی را قبول دارد نباید او را داناتر از ابوبکر بداند.
[۲۶۶] شیعه بسیار شهوت در دل دارد که قرآن را خراب کند و یا آن را منسوخ کند شما اخبار تحریفی که شیعه در اصول کافی و سایر کتب خود نقل کرده، ببینید که بسیار از امامان خود نقل کردهاند که قرآن تحریف شده است، و اما نسخ قرآن شما به اصول کافی «باب فی أن الأئمة إذا ظهر أمرهم حکموا بحکم داود وآل داود ولا یسئلون البینة» مراجعه کنید که در آنجا چند روایت نقل کرده از روایاتی که خود علمای شیعه آنان را یا مجهول و یا کذاب میدانند که ائمه گفتهاند ما اگر ریاست پیدا کنیم، و بر مسند حکومت بالا رویم دیگر به حکم قرآن حکم نمیکنیم بلکه احکام یهود را اجراء مینماییم احکام داود و سلمان و سایر آل داود را. کسی نیست از این شیعه سؤال کند مگر ائمه شما یهودیند، و آیا مگر قرآن نقصی دارد و یا آیا ائمه شما تابع قرآن نیستند؟ و اما روایت علامه حلی در این کتاب، که علی به تورات و انجیل بین اهل کتاب حکم خواهد کرد، قرائن زیادی در آن است که مجعولیت آن را مسلم میکند، از آن جمله میگوید در انگشت او انگشتر رسول جبود و این بعید است کسی از دور انگشتر را تشخیص دهد آن هم کسی که انگشتر رسول خدا را ندیده از کجا دانست. ثانیا علی شکم خود را مکشوف کرد آن هم بالای منبر و گفت این شکم من مملو از علم است در صورتی که شکم جای علم نیست. ثالثا: میگوید تورات و انجیل نطق کنند مگر کاغذ هم نطق میکند، رابعا: آیات قرآن میگوید کسی که به غیر حکم قرآن حکم کند بیدین است و اگرچه برای اهل کتاب باشد چنانکه در سورهی مائده آیهی ۴۲ و ۴۸ و ۴٩ این مطلب را فرموده و در آیهی ۴۸ فرموده: ﴿فَٱحۡكُم بَيۡنَهُم بِمَآ أَنزَلَ ٱللَّهُۖ وَلَا تَتَّبِعۡ أَهۡوَآءَهُمۡ﴾[المائدة: ۴۸] تا آخر معلوم میشود شیعه با قرآن مخالف و از مخالفت با قرآن ترسی ندارد. بهر حال مسلمین باید بیدار شوند و روایت مخالف قرآن را دور بریزند. رسول خدا جفرمود: «من طلب الهدی فی غیر القرآن اضله الله».
[۲۶٧] و بعلاوه در قتل قاتل مالک بن نویره و نیز قتل قاتل هرمزان شروط استیفاء وجود نداشت و شبههها وجود داشت و حدود به واسطهی شبهه دفع میشود.
و به اضافه ابوبکر در مقابل کسانی که به قتل قاتل مالک بن نویره اشاره کردند، حجت و دلیل اقامه نمود بطوریکه ایشان در مقابل آن براهین تسلیم شدند.
[۲۶۸] اگر کسی کلمات حضرت علیسرا مطالعه و بررسی کند، خواهد دانست که او نسبت به سابقین اولین از مهاجرین و انصار و بخصوص خلفای قبل از خود ارادت زیادی داشته است، مثلا در نامهی ۲۸ نهج البلاغهی منسوب به او که به معاویه نوشته فرموده: وأنا مرقل نحوک فی جحفل من المهاجرین والأنصار والتابعین لهم بإحسان. در خطبهی ۲۳۸ نهج البلاغهی منسوب به او راجع به اهل == الشام میگوید: لیسوا من المهاجرین والانصار، ولا من الذین تبوأوا الدار والإیمان. و در خطبهی ۱۲۰ راجع به مهاجرین و انصار چنین میفرماید: الذین دعوا إلی الإسلام فقبلوه، وقرأوا القرآن فأحکموه... مره العیون من البکاء خمص البطون من الصیام، ذبل الشفاة من الدعاء یعنی: چون به اسلام دعوت شدند، آن را پذیرفتند و قرآن را قرائت نموده و مطابق آن حکم کردند، چشمشان از گریه و خوف خدا سفید شد، و شکمشان از روزه لاغر، و لبشان از دعاء خشکید، و در خطبهی ۱۸۱ راجع به ایشان میفرماید: أؤه علی إخوانی الذین قرؤا القرآن فاحکموه، وتدبروا القرآن فاقاموه، احیو السنة واماتوا البدعة و در خطبهی ۲۲۶ نسبت به خلیفهی ثانی تمجید نموده میفرماید: قوم الأود، وداوی العمد، وأقام السنة وخلف الفتنة، ذهب نقی الثوب قلیل العیب اصاب خیرها وسبق شرها، أدی إلی الله طاعته، همچنین آن حضرت در نامهای که به توسط قیس بن سعید بن عباده فرماندار مصر برای اهل مصر فرستاده بنابر نقل الغارات ثقفی شیعی، ص ۲۱۰ ج۱ و الدرجات الرفیعه سید علیخان شوشتری ص ۳۳۶ و تاریخ طبری ج۲ ص ۵۵۰ و کامل فی التاریخ ج۳ ص ۳٧ دربارهی خلفاء چنین میفرماید: فلما قضی من ذلک ما علیه قبضه الله عز وجل صلی الله علیه و رحمته و برکاته،، ثم توفاهما الله عز وجل یعنی: چون رسول خدا انجام داد از فرائض آنچه بر عهدهی او بود خدای عزوجل او را وفات داد صلوات خدا و رحمت و برکات او بر او باد. سپس مسلمین دو نفر امیر شایسته را جانشین او نمودند، و آن دو امیر به کتاب و سنت عمل کرده و سیرهی خود را نیکو نموده از سنت رسول جتجاوز نکردند، سپس خدا عزوجل ایشان را قبض روح نمود، خشنود باشد خدا از ایشان، و در خطبهی ۱۶۲ چون عدهای علیه عثمان قیام نموده و خانه او را محاصره کرده و نزد علیسآمده و آن حضرت را سفیر خودشان قرار دادند که با عثمان مذاکره کند از طرف ایشان حضرت وارد عثمان شد و فرمود: إن الناس ورائی، وقد استفسرونی بینک وبینهم و والله ما أدری ما اقول لک؟ ما أعرف شیئا تجهله، ولا ادلک علی أمر لاتعرفه، أنک لتعلم ما نعلم ما سبقناک إلی شی فنخبرک عنه، ولا خلونا بشی فنبلغک، وقد رأیت کما رأینا، وسمعت کما سمعنا، وصحبت رسول الله جکما صحبنا، وما ابن قحافه، ولا ابن الخطاب بأولى بعمل الحق منک تا آخر یعنی: ... محققا تو میدانی آنچه را ما میدانیم، ما سبقت نه جستهایم به چیزی تو را به آن خبر دهیم و مخفیانه چیزی را فرا نگرفتهایم که به تو برسانیم و حال آنکه تو دیدی آنچه ما دیدیم و شنیدی آنچه ما شنیدیم و تو مصاحب رسول خدا بودی چنانکه ما بودیم و ابوبکر و عمر سزاوارتر از تو به عمل حق نبودند که آنان به حق عمل کنند و تو نکنی، که در این کلمات شیخین را عامل به حق میداند، و چنانکه قبلا اشاره شد خدای تعالی در سورهی توبه آیهی۱۰۰ به سابقین اولین از مهاجرین و انصار بیهیچ قید و شرط وعدهی بهشت داده است، و خلفای اربعه جزء سابقین اولین میباشند. اما آن عده از اصحاب که جزء سابقین اولین نیستند، پس نوید رحمت و بهشت رفتن برای ایشان مشروط است. و مثلا معاویه از اصحاب بود ولی از سابقین اولین نبود زیرا اسلام او در سال فتح مکه بوده.
[۲۶٩] عمر پیشنهاد کرد به رسول خدا که اگر مقام ابراهیم که در مسجد الحرام است محل نماز قرار میدادی خوب بود آیه نازل شد که ﴿وَٱتَّخِذُواْ مِن مَّقَامِ إِبۡرَٰهِۧمَ مُصَلّٗىۖ﴾[البقرة: ۱۲۵] و گفت یا رسول الله بر و فاجر بر تو وارد میشود اگر امهات مؤمنین را امر به حجاب میکردی خوب بود. پس آیهی حجاب نازل شد، و در جنگ بدر رسول خدا جراجع به اسیران کفار با عمر مشورت کرد و طبق پیشنهاد عمر عمل نمود.
[۲٧۰] باید گفت مؤلف تعجب کرده از اینکه شیعه عمر را به واسطه شهادت او بدست یک نفر مجوسی عیبجویی کرده دیگر خبر ندارد که شیعه از آن مجوسی تجلیلها کرده و او را بنام شجاع الدین میخوانند و در کاشان به زیارت قبر او میروند، و بزرگ شیعه احمد بن اسحاق قمیو همچنین مجلسی و سایر علماء ایشان روز شهادت عمر را عید الله اکبر ویوم المفاخره میخوانند و آن را عید گرفته و بنام عمر تمثال درست کرده آن را میسوزانند و تکالیف الهی را در آن روز ساقط میدانند، هر خلاف شرعی را مرتکب شده و میگویند در این روز رفع قلم گردیده و در این باره کتابها نوشتهاند.
[۲٧۱] چنانچه خداوند علیسرا شهادت نصیب فرمود و عمل ابولؤلو نسبت به عمر گناه بزرگتر از عمل ابن ملجم نسبت به علی است، زیرا ابولؤلؤ کافر بود که عمر را کشت ولی ابن ملجم مسلمان بوده است و کسی که بدست کافر کشته شود درجهاش بیش از کسی است که بدست مسلمانی کشته شود
[۲٧۲] و بعلاوه رفع قلم دلالت بر رفع گناه دارد ولی دلالت بر رفع حد نمیکند مگر آنکه مقدمهای ذکرکنیم و بگوییم کسی که از او رفع قلم شده، حد نیز از او رفع شده. چنین چیزی جای سخن است. پس اگر دیوانهای بخواهد زنی را به عمل زشتی مجبور کند و زن جز قتل آن دیوانه راهی نداشته باشد. پس به اتفاق = اهل علم آن دیوانه را میکشد. و همچنین غیر مکلف برای دفع فسادش تنبیه میشود و این بحث مفصل است. و همچنین غیر مکلف مانند بچه ممیز که از او رفع قلم شده هرگاه کار فاحشهای بیاورد به اتفاق علماء عقوبت و تعزیر میشود.
[۲٧۳] و شروع به توجیه کلام خود ننمود و مثلا نگفت الآن وضع مسلمین خوب نیست و باید مهر را پایین قرار داد و یا توجیهات دیگری که طالبین دنیا میکنند تا کوچک نشوند.
[۲٧۴] بهر حال شیعه میخواهد بگوید در این قضایا علی به حکم عالم و دیگران جاهل بودند در مقابل این سؤال جا دارد که آیا به علی وحی میشد یا خیر؟ از رسول خدا جشنیده و یا به حدس خود بیان نموده است، اگر بگوید به علی وحی میشده کافر است زیرا خود علی مدعی وحی نبوده و مکرر فرموده به فوت پیغمبر جوحی قطع گردید و اگر بگوید از رسول خدا جشنیده و یا از هوش تیز خود حدس زده کسی انکار ندارد و تیز هوش بودن علی دلیل بر خلافت او نیست.
[۲٧۵] گاهی با عثمان مشورت میکرد که اگر نظر او صواب بود به آن عمل میکرد گاهی با علی مشورت مینمود گاهی با عبدالرحمن بن عوف و گاهی با دیگران که خلاصه پس از مشورت آنچه بهتر بود انجام میداد.
[۲٧۶] البته وحدت که خدا به آن دستور داده وحدت در خدا شناسی و توحید و وحدت در تمسک به کتاب و سنت میباشد، اما وحدت در شرک و خرافات پس خدا از آن نهی نموده است.
[۲٧٧] و نه عقل با آنها است نه نقل.
[۲٧۸] و از همین باب است انواع تشهدها مثل تشهد ابن مسعود که در صحیحین آمده و تشهد ابی موسی که الفاظ این دو به هم نزدیکند، و یا تشهد ابن عباس که مسلم روایت نموده، و تشهد عمر که در منبر تعلیم نموده، و یا تشهد ابن عمر و عایشه و جابر که اهل سنت از ایشان از پیامبر جروایت نمودهاند پس هر کدام از اینها که ثابت شود پیامبر خدا جآن را صحیح دانسته، پس خواندن آن جایز است و همچنین انواع نماز خوف که از پیامبر جروایت شده است. پس هرچه ثابت شود که از رسول خدا جبوده عمل به آن جایز است.
[۲٧٩] ابو اسحاق سبیعی در خلافت عثمان متولد و در سنه ۱۲٧ فوت نموده و او چنین میگوید: معلوم میشود شیعیان قبلی همه به فضل و تقدم شیخین اقرار داشتهاند. و شیعیان بعدی کم کم تغییر کردهاند و هر روزی تغییری در عقیده داده و به رنگ دیگری درآمده و رنگ به رنگ شدهاند. از زید بن علی بن الحسین که از بزرگان اهل بیت و دانشمندان ایشان است دربارهی ابوبکر و عمر سؤال نمودند زید بن علی در جواب فرمود: خداوند آن دو را رحمت کند و بیامرزد هیچیک از اهل بیت من از آنان عیبجویی نمیکنند و جز خیر دربارهی ایشان چیزی نمیگویند.
[۲۸۰] مختصر اینکه تعیین زمامدار به انتخاب اهل حل و عقد و دانشمندان و خیر خواهان ملت است، اما کاندید نمودن پس به صرف کاندید شدن کسی امام و زمامدار نمیشود، پس تعیین کردن ابوبکر، عمر را برای خلافت و یا پیشنهاد کردن عمر یکی از شش نفر را، صرف خیر خواهی و ارائه دادن خیر است، پس اگر ابوبکر عمر را از نظر خودش انتخاب نمود، این انتخاب به خلافت او مشروعیت نمیداد تا اینکه مردم با عمر بیعت کنند و اگر مردم به کاندیدا رأی دهند امامت و زمامداری او تحقق پیدا میکند، و از همین جهت بود که عمر قبل از خلافت از مردم بیعت گرفت، و کسی را برای خلافت پیشنهاد نمودن خطا نیست، پس اگر مردم با آن پیشنهاد موافق باشند و بیعت کنند امامت و خلافت او تحقق پیدا میکند و در غیر این صورت امام نخواهد شد، و این چیزی بود که ابوبکر و عمر و تمام صحابه آن را میدانستند. پس از وفات ابوبکر اگر مردم به عمر رأی نمیدادند او خلیفه و امام نمیشد، و همچنین اگر مردم مهاجرین و انصار به عثمان رأی نمیدادند عثمان به انتخاب شش نفر امام نمیشد، و همچنین حضرت علی میفرماید: «إنما الشوری للمهاجرین والأنصار فإن اجتمعوا علی رجل وسموه اماما کان ذلكسانها بیعة واحدة لأ یثنی فیها النظر» (نهج البلاغهی منسوب به او مکتوب ۶ و ٧) و نیز آن حضرت در خطبهی ۳٧ نهج البلاغهی منسوب به او میفرماید: فنظرت فی امری فإذا طاعتی قد سبقت بیعتی وإذا المیثاق فی عنقی لغیری.
[۲۸۱] در مستدرک نهج البلاغهی منسوب به علیسروایت نمود، که فرمود: فاز المهاجرون الأولون بفضلهم فلا یجدر بمن لیست له مثل سوابقهم فی الدین ول مثل فضائلهم أن ینازعهم الأمر الذی هم أهله. یعنی: مهاجرین اولین بجهت فضلشان فیروزی یافتند، پس کسی که دارای سوابق آنان در دین نیست و فضایل آنان را ندارد حق ندارد در امری که خاص آنان است (یعنی تعیین خلیفه) با ایشان نزاع کند، و چنانکه گفته شد خدای تعالی در آیات زیادی از مهاجرین و انصار مدح و تعریف نموده و در سورهی توبه آیهی ۱۰۰ به سابقین اولین از مهاجرین و انصار بدون قید و شرط وعدهی بهشت داده است ولی در مورد سایر صحابه پس وعدهی بهشت چنانکه ذکر شد مشروط است. و لذا علیسشوری و حق انتخاب خلیفه را فقط متعلق و مخصوص مهاجرین و انصار اولیه میدانست. از این جهت وقتی معاویه برای علی نامه نوشت که بعضی از صحابه رسولجبا من همراهند، علیسدر جواب او مرقوم فرمود: ویحکم هذا للبدریین دون الصحابه یعنی: تعیین خلیفه حق بدریین یعنی سابقین اولین میباشد نه غیر ایشان و نه همهی صحابه، و همچنین در تاریخ آمده که پس همه مردم چه اصحاب و چه غیر آنها به طرف او شتابان آمده و به وی گفتند دست خود را دراز کن تا با تو بیعت کنیم، حضرت قبول نکرد و فرمود: لیس ذلک الیکم، إنما ذلک إلی أهل بدر، فمن رضی به اهل بدر فهو خلیفة، که خلاصه فرمود اهل بدر یعنی مهاجرین و انصار اولین باید مرا انتخاب کنند.
[۲۸۲. ]. حتی مالک اشتر چون خبر شد که علیس، عبدالله بن عبااس را والی بصره کرده غضب کرد، و گفت پس برای چه مردم عثمان را به قتل رساندند، یمن مال عبیدالله بن عباس و حجار مال قثم بن عباس و بصره مال عبدالله و کوفه مال علی. سپس سوارهی خود را خواست و از بصره مراجعت کرد.
[۲۸۳] سعید بن زید العدوی از طائفه و قبیله عمر و آن کسی است که از عشره مبشره به دخول جنت بوده است.
[۲۸۴] کلمه «گفتی» در عبارت فوق و مانند آن خطاب به حلی میباشد.
[۲۸۵] به عبدالله بن عمر مکرر پیشنهاد شد که بعضی از ولایت را عهده دار شود، ولی او نپذیرفت، و مع ذلک مستحق قتل نشد، پس چنین نقلی ساختهی دست مخالفین میباشد.
[۲۸۶] اگر از ایشان ظلمیدیده بود یاریشان نمیکرد بلکه همواره معاون و مشاور آنان و خیرشان را میخواست، مثلا در سفری که عمر میخواست به ایران بیاید با علی مشاوره کرد علی فرمود: تو قطب مرکز خلافتی و صلاح نیست بروی. ولی در سفر به اورشلیم برای صلح با رومیان از علی رای خواست، علیسفرمود اگر بروی که قطع خونریزی بشود خوبست، زیرا اسلام دین خونریزی و خشونت نیست، پس عمر چند ماهی علی را نایب الخلافه و جانشین خود قرار داد تا به اورشلیم رفت و برگشت. از همه روشنتر اینکه در زمان خلافت عمر علیسدختر خود ام کلثوم را به عقد عمر درآورد که از او دارای دو فرزند شد، و اگر به او و یا به عیال او ظلم شده بود نباید دختر او را بهْ او بدهد.
بهر حال این خلفاء باهم رفیق و معاون و خیرخواه یکدیگر بودند، ولی پس از صدها سال یک عده مغرض و دکاندار مذهب ساز بنام شیعه آمده و بنام خیرخواهی و دلسوزی برای علی بین او و سایر خلفاء قائل به نزاع شدهاند و ایجاد خصومت و نفاق بین امت اسلامی کردهاند. خداوند ایشان را هدایت کند و اگر قابل هدایت نیستند نابودشان نماید که بنام خیرخواهی و طرفداری از علی مردم را به جان یکدیگر انداخته و سودها بردهاند ﴿وَوَيۡلٞ لَّهُم مِّمَّا يَكۡسِبُونَ٧٩﴾.
[۲۸٧] و همانا عدهای از مردم دربارهی کسانی که از طرف علی والی شده و به او خیانت نموده و بیت المال را سرقت نموده و به طرف معاویه رفته کتابهایی نوشتهاند، مانند زیاد که از طرف علی در فارس بود و بالاخره به طرف معاویه رفت و فرزند او قاتل امام حسین شد و عبیدالله عباس نیز پول گرفت و طرف معاویه و عبدالله بن عباس را والی بصره نمود و او بیت المال بصره را برداشت و به طرف مکه فرار کرده تا اندازهای که علی بالای منبر سخنرانی مینمود و از عمل عمال خود گریه مینمود. و دیگر مصقله بن هبیره که عامل علی در اردشیر خوزستان بود و از بیت المال اختلاس کرد و خیانت نمود و اموال بیت المال را بین فامیل خود تقسیم نمود، و ابوموسی اشعری را والی کوفه قرار داد در حالیکه او در حکمین به نفع علی کار نکرد و دیگر منذر بن جارود را مأمور جمع زکات و صدقات نمود و او اختلاس کرد. رجوع شود به سخنان آن حضرت در نهج البلاغهی منسوب به او و از آن جمله نامههای ۴۱، ۴۳، ٧۱ و غیر اینها.
[۲۸۸] حدیث بطاقه را ترمذی و ابن ماجه از عبدالله بن عمرو بن العاص از پیغمبر جروایت نموده که روز قیامت مردی را در حضور امت من ندا کنند که تمام خلائق بشنوند و برای او نود و نه کتابچه عمل باز شود که هر کتابچه از اعمال، به قدر تا آنجا که چشم ببیند باشد. پس به او گفته شود آیا این گناهان را منکری؟ گوید نه. گفته شود امروز به تو ظلم نمیشود. پس ورقهای به قدر کف دست برای او بیرون آورند که در آن شهادت أن لا إله إِلا الله باشد، پرسید این ورقه در مقابل این همه نامههای عمل کجا مقابله کند، پس این ورقه در میزان عمل گذارده شود و بر تمام آن کتابها سنگینی کند.
[۲۸٩] و باید دانست که دو شاهدی که بر شرب خمر ولید شهادت دادند، هیچیک شهادت ندادند که او در حال مستی به نماز ایستاده است، یکی از شهود شهادت داد که او شرب خمر نموده، و دیگری شهادت داد که او در حال مستی قی نموده و در شهادت ایشان ذکری از نماز به میان نیامده، بلکه ذکر نماز از کلام حضین بن منذر است که از شهود نبوده، اصلا بهنگام وقوع حادثه در کوفه نبوده است.
[۲٩۰] سعید بن عاص از عالیترین فصحای قریش بوده و عثمان او را وقت کتابت قرآن خواست و عربیت قرآن را بر زبان او اقامه کرد زیرا لهجه او شبیهترین لهجه به رسول خدا جبود، و از صدق ایمان به جایی رسید که عمر روزی به او گفت من پدرت را نکشتم و همانا دایی خود عاص بن هشام را به رساندم، سعد گفت اگر کشته باشی تو بر حق و او بر باطل بود، و همین سعید بن عاص فاتح طبرستان است و با جرجانیان جنگ کرد و حذیفه و غیر او از بزرگان صحابه در لشکر او بودند و از شرافت او همین کافی است که زنی کنیزی را خدمت رسول خدا جآورد و گفت من نذر کردهام این کنیز را به گرامیترین عرب بدهم، رسول خدا جفرمود: به این جوان بده و او سعید بن عاص مجاهد فاتح بود یعنی همین کسی که شیعه از او عیبجویی کرده و اگر نزد شیعیان اقامه قرآن بر زبان او فخری نباشد، شهادت رسول خدا جکه اینکه او گرامیترین عرب است از بزرگترین مفاخر دنیا و دین است جز اینکه او یک عیب داشت و آن این است که او یکی از کسانی است که ایران را از مجویست نجات داد و به اسلام وارد نمود به محقق بودن تاریخ که او فاتح طبرستان بوده و احادیث او در صحیح نسائی و جامع ترمذی ذکر شده است. ولی شیعیان اعتنایی به صحیح مسلم و سایر جوامع سنت محمدیه ندارند و به دروغهایی که در کتابهای خودشان مانند کافی آمده اکتفا کردهاند، و از مفاخر سعید چیزی است که اگر شیعیان بشنوند از حسد و کینه میمیرند و آن این است که رسول خدا جبه عیادت او رفت و سر او را با پارچهای بست. و روایت شده که محمد بن عقیل بن ابی طالب از پدر خود پرسید گرامیترین عرب کیست؟ او گفت سعید بن عاص تو را کافی است، و او معروف به کرم و نیکی بود حتی اگر سائلی از او سؤال میکرد و او نداشت، برای او چیزی مینوشت و خواستههای او را بر عهده میگرفت و چون وفات کرد هشتاد هزار دینار مقروض بود که فرزندش اداء کرد او دارای حلم و وقار بود، و اگر کسی را دوست و یا دشمن داشت ذکر نمیکرد. و در سنهی ۵۳ در قصر خود به عقیق درگذشت.
[۲٩۱] کتاب و نامهای که میگویند عثمان به ابن ابی سرح نوشته و از قرائن تاریخی معلوم میشود آن نامه از طرف توطئه چیان و دشمنان شوکت اسلامی بوده است، زیرا پس از آنکه عثمان قول نمود به عرض شاکیان برسد، و مامورین خود را عوض کند و عراقیین به طرف عراق، و مصریین به طرف مصر برگشتند، نامهای بنام علی بن ابی طالب به عراقیین رسید که به مدینه برگردید و نامهای هم بنام عثمان، که قاصد و برندهی نامه تظاهر به اختفاء میکرد بدست مصریین رسید که حاکم مصر یعنی ابن ابی سرح نوشه که در حکومت خود ثابت باش، و این نامه موجب مراجعت مصریین به مدینه شد و هردو گروه مصری و عراقی باهم وارد مدینه شدند، علی بن ابی طالب فرمود چرا برگشتید؟ گفتند برای نامه شما فرمود: من از این نامه خبری ندارم معلوم شد این نامهها هردو مجعول و بهانه برگشت غوغا چیان بوده و وحدتی بین آنان بوده است، به اضافه در آن وقت ابن ابی سرح در مصر نبوده که عثمان به او نامه بنویسد. زیرا او قبلا از عثمان اجازه خواسته و در بین راه فلسطین و مدینه بوده است. و چون خبر قتل عثمان را شنید، همان بین راه در عقبه بین عسقلان و رمله منزل گرفت. از جمله قرائن تزویر آن است که زعمای غوغا در مدینه سکنی کرده و به عراق و مصر بر نگشتند و برای ادامهی غوغا مانده بودند.اما عبدالله بن سعد بن ابی سرح مردی صحابی است، برادر شیری عثمان، و عثمان روز فتح مکه از رسول خداجخواست که او را پناه دهد رسول خدا جاو را پناه داد و اسلام او نیکو شد و از بزرگان مجاهدین گردید و در میمنه لشکر عمرو بن العاص بود که مصر را فتح کردند و در زمان عمر ساکن مصر گردید و عثمان او را ولایت مصر داد و لیث بن سعد که از علماء و امام عصر بوده نوشته که: او در ولایت خود نیکو رفتار کرد و در سال ۲٧ افریقا به دست او فتح شد حال شیعیان از این مرد مجاهد تکذیب و لعن و طعن میکنند ولی همین شیعه از خدا بنده و لشکر مغول تعریفها کرده است بغوی به اسناد صحیح نقل نموده که چون ابن ابی سرح در رمله ماند روزی وقت صبح گفت: اللهم اجعل آخر عملی الصبح پس وضوء گرفت و نماز خواند و به طرف راست سلام داد و خواست به طرف چپش سلام دهد که خدا روح او را قبض نمود.
[۲٩۲] اگر هرمزان مسلمان شد سزاوار بود که به ایران برگردد و اهل وطن خود را به اسلام دعوت کند و سعی در نشر اسلام نماید، نه آنکه در مدینه بماند و با ابولؤلؤ قاتل عمر سر و سری داشته باشد که موجب قتل خلیفه گردد. بهر حال ابن شیعه که اشکال کرده دلش به حال هرمزان نسوخته، بلکه چون دشمنی با خلیفه رسول جدارد، میخواهد عبیدالله فرزند عمر کشته شود.
[۲٩۳] تعجب است از شیعه که خودشان در اذان چیزهایی بر ضد قرآن و بر ضد عمل و سنت رسول و بر ضد عمل و گفتار ائمهی خودشان امام صادق و باقر زیاد کردهاند و بر ضد قول خدا در اذانها و امام صادق و باقر زیاد کردهاند و بر ضد قول خدا در اذانها و بلندگوها فریاد میزنند مانند اشهد أن علیا ولی الله که خدا در سورهی إسراء آیهی۱۱۱ ﴿وَقُلِ ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ ٱلَّذِي لَمۡ يَتَّخِذۡ وَلَدٗا وَلَمۡ يَكُن لَّهُۥ شَرِيكٞ فِي ٱلۡمُلۡكِ وَلَمۡ يَكُن لَّهُۥ وَلِيّٞ مِّنَ ٱلذُّلِّۖ﴾[الإسراء: ۱۱۱] که صریح کلام خداست بر اینکه خدا ولی ندارد و چنانکه در وسائل الشیعه که از کتب معتبره شیعه است و همچنین کتاب مستدرک الوسائل در باب کیفیة الاذان و الاقامة، اذان رسول خدا جو جبرئیل و امام صادق و باقر همه نقل شده در هیچکدام علی ولی الله ندارد. و بسیاری از علمای شیعه مانند شیخ صدوق در من لایحضر و شهید در لمعه و شیخ طوسی و غیر ایشان چنین شهادتی را بدعت میدانند. آن وقت در مجمعی از روحانیین شیعه همین را من تذکر دادم به من جواب دادند که آقای میلانی که یک نفر مجتهد نمای ایشان است گفتهی شهادت به ولایت مکمل شهادتین است.
من گفتم این مکمل را رسول خدا جو امام صادق و جبرئیل و علی و ائمهی دیگر نمیدانستند و فقط میلانی که یک نفر عالم نمای صوفی مسلک بیخبر از قرآن است درک کرده است؟!!!. به اضافه اینان میگویند اشهد أن علیا حجة الله و این را در اذان نیز پس از أشهد أن علیا ولی الله ذکر میکنند و این صریحا ضد قرآن و کلام خداست که در سورهی نساء آیهی ۱۶۵ فرموده: ﴿رُّسُلٗا مُّبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى ٱللَّهِ حُجَّةُۢ بَعۡدَ ٱلرُّسُلِۚ﴾[النساء: ۱۶۵] یعنی: رسولان را برای بشارت و انذار فرستادیم تا پس از آنان خلق را بر خدا حجتی نباشد، و خود علی در نهج البلاغهی منسوب به او خطبه ی٩۰ فرموده: تمت بنبیینا محمد حجته یعنی حجت خدا با آمدن محمد تمام شد و نیز در نهج البلاغهی منسوب به حضرت علی ختم به الوحی یعنی: وحی به حضرت محمد ختم شد، و نیز آن حضرت دربارهی قرآن و حجت کافی بودن قرآن فرموده ارسله بحجة کافیة، معلوم میشود اینان اعمال ضد قرآن و هم ضد امام علی بن ابی طالب دارند و عالم نمایان ایشان یا نمیداند و یا برای حفظ دکانهای خود بدعتها را میبینند ولی به روی خود نمیآورند. آن وقت بزرگان شان همچون علامه حلی پس از قرنها آمده به عثمان ایراد کرده که چرا اذانی زیاد کرده است؟ شاید عثمان دو مؤذن داشته که مکرر اذان میگفتهاند در حالیکه رسول خدا جبه اتفاق شیعه و سنی دو مؤذن داشته: یکی بلال و دیگری ابن ام مکتوم که نابینا بوده است.
[۲٩۴] و به نظر ما هرگز بین علی و معاویه اختلافی بر سر نحوهی عبادات مانند اذان و وضوء و غیر اینها بطوری که در زمان ما معمول است نبوده زیرا ایشان وضوی رسول جو کیفیت نماز و اذان او را دیده بودند و پیروی مینمودند، بلکه اختلافات همه در اطراف مسائل سیاسی و حکومتی دور میزد، بر عکس زمان ما، بنابراین اختلافات مربوط به مسایل از قبیل مهر و وضوء و قنوت و اذان و مانند آن را بعدها اشخاص دیگری ایجاد کرده و سپس به علی نسبت دادهاند و همینگونه کارها باعث شده است که از دین واحد خدا در طول تاریخ هزاران بدعت بوجود آید.
[۲٩۵] آنچه از تاریخ و کلمات حضرت علی در نهج البلاغهی منسوب به او و غیر آن میتوان استفاده نمود آنست که همواره بین آن حضرت و شیخین و عثمان دوستی و مراوده برقرار بوده است. مثلا آن حضرت در خطبه ی۱۶۳ خطاب به عثمان چنین میفرماید: ما اعرف شیئا تجهله ولا أدلك علی امر لاتعرقه، إنك لتعلم ما نعلم، نعلم ما سبقناك إلی شىء فنخبرک عنه صحبتك رسول الله کما صحبنا، وما ابن ابی قحافة ولا ابن الخطاب بأولی بعمل الحق منک وأنت أقرب إلی رسول الله جو شیحة رحم منهما وقد نلت من صهره مالم ینالا. و آن حضرت همیشه قتل عثمان را گناه و خود را از رضایت با چنین عملی منزه میدانسته است.
[۲٩۶] چنانکه در خطبهی ۱٩٧ نهج البلاغهی منسوب به او نیز ذکر شده است.
[۲٩٧] چنانکه خود آن حضرت نیز در نهج البلاغهی منسوب به او مکتوب ۶ و خطبهی ۱٧۲ به این مطلب اشاره فرموده است، مترجم گوید اینکه علامه حلی در اینجا گوید اول اختلاف، اختلاف در امامت بود دلالت بر بیاطلاعی او از تاریخ و سیره میکند، زیرا اصحاب در امامت ابوبکر اختلافی نکردند بلکه با او بیعت کردند و اتفاقی که در بیعت او شده در هیچ بیعتی نشده است در حالیکه قبل از امامت ابوبکر و بعد از آن در پارهای از مسائل بین مسلمین اختلافی روی میداد و زمان رسول خدا جبین اصحاب گاهی اختلافاتی پیش میآمد که آن حضرت از آنها نهی نموده و ایشان را الفت میداد، مانند نزاع مسلمین در روز بدر در مورد انفال تا اینکه آیات ابتدایی سورهی انفال نازل شد، و از آن جمله قتال بین اهل قبا و خارج شدن پیامبر جبرای صلح بین ایشان، و از جمله اختلاف بین انصار در داستان افک، و از جمله آنکه بین انصار یک بار نزاعی روی داد که علت آن سخنان فتنه انگیز یک نفر یهودی بود که اختلافات و جنگهای بین اوس و خزرج را در جاهلیت برای ایشان متذکر میشد پس ایشان به خصومت با یکدیگر پرداخته و نزدیک بود به قتال پردازند تا اینکه خدا آیات ۱۰۰ و ۱۰۱ سورهی آل عمران را نازل نمود که میفرماید: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِن تُطِيعُواْ فَرِيقٗا مِّنَ ٱلَّذِينَ أُوتُواْ ٱلۡكِتَٰبَ يَرُدُّوكُم بَعۡدَ إِيمَٰنِكُمۡ كَٰفِرِينَ١٠٠ وَكَيۡفَ تَكۡفُرُونَ وَأَنتُمۡ تُتۡلَىٰ عَلَيۡكُمۡ ءَايَٰتُ ٱللَّهِ وَفِيكُمۡ رَسُولُهُۥۗ﴾[آل عمران: ۱۰۰-۱۰۱] و از جملهی اختلافات بین ایشان، هنگامیاست که ایشان در سفری بودند که مردی از مهاجرین با مردی از انصار به قتال یکدیگر پرداخته، پس مرد مهاجری، مهاجرین را صدا زد که به داد او برسند و مرد انصاری، انصار را خواند پس پیامبر خدا جبه ایشان فرمود: آیا به دعوی جاهلیت میروید با اینکه من بین شما هستم، و از آن جمله اختلاف بین اصحاب در مراد پیامبرجهنگامیکه به ایشان فرموده بود: نماز عصر را در بنی قریظه بخوانید، پس در بین راه وقت نماز عصر رسید، و بین ایشان اختلاف شد، بعضی گفتند نماز را ترک نکرده و همین جا میخوانیم و بعضی گفتند جز در بنی قریظه نماز عصر را نمیخوانیم و بعد از غروب آفتاب آن را خواندند. و از جمله وقتی عدهای از بنی تمیم به حضور پیامبر جرسیدند، پس بعضی از اصحاب در اینکه چه کسی امیر باشد با یکدیگر اختلاف کردند و در حضور پیامبر جبه جدل پرداخته و صدایشان بلند شد تا اینکه آیهی ۲ سورهی حجرات نازل شد که میفرماید: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تَرۡفَعُوٓاْ أَصۡوَٰتَكُمۡ فَوۡقَ صَوۡتِ ٱلنَّبِيِّ﴾[الحجرات: ۲] و امثال این اختلافات بین اصحاب زیاد اتفاق میافتد که هر کسی بخواهد مطلع شود باید به کتب سیره و تاریخ رجوع کند، پس اینکه شیعه گوید اول اختلاف، اختلاف در امامت بود، سخنی بدون دلیل است و بعلاوه ذکر شد در امامت، ابوبکر اصحاب اختلافی نکردند بلکه ایشان بر امامت ابوبکر اجماع نمودند.
[۲٩۸] عجب این است که شیعه در میان علمای خودشان در اکثر مسائل شرعی اختلاف دارد. شما کتاب مفتاح الکرامه عاملی و یا عروة الوثقی از سید محمد کاظم یزدی با حواشی آن و یا کتاب خلاف شیخ طوسی و سایر کتب شیعه که در اختلاف بین خودشان نوشتهاند مطالعه کنید، و ببینید که اینان در یک مسئله تا چهاندازه باهم اختلاف دارند بلکه در یک مسئله باهم اتفاق ندارند، مثلا در مسئله نماز جمعه در میان شیعه هفده قول است. آن وقت با چنین اختلافی ایشان به اهل سنت ایراد میکنند که در فلان مسئله چرا اختلاف شده، و تازه اختلافاتی که در مسئله توارث و یا فدک و یا امامت شده شروع آن اختلاف و صد مذهب ایجاد کرده است، اگر باور نداری به کتاب فرق الشیعه از سعد بن عبدالله اشعری و یا به کتاب المقالات والفرق که هردو تالیف علمای خود شیعه است مراجعه نما.
[۲٩٩] و شرح فدک قبلا ذکر شد و احتیاجی به تکرار نیست.
[۳۰۰] تا اینجا علامه حلی هرچه اشکال به اهل سنت و به خلفا داشته مرقوم داشته و جواب شنیده است. حال در اینجا آیا ما حق داریم اشکالاتی که به شیعه میشود در مقابل او بیان کنیم و از او جواب بخواهیم؟ ما میگوییم ای آقای علامه حلی ای کسی که دم از علم و انصاف و طرفداری حق میزنی و به اصحاب رسول خدا جو مسلمانان اولیه اشکال کرده و بدگویی میکنی حال بیا مقداری از گمراهیها و بدعتهای خودتان را بشنو و اگر اهل انصافی جواب بده:اشکال اول: شما در اسلام هرکس را که خواستهاید حجت قرار دادهاید هر امامیاز ائمهی خود را حجت و هر عالم نمایی را حجه اسلام میخوانید با اینکه حجت دینی را فقط خدای تعالی باید حجت بداند و حجیت او را تصویب کند.خدا در سورهی نساء آیهی ۱۶۵ فرموده: پس از انبیاء و مرسلین کس دیگری حجت نیست و فرموده: ﴿رُّسُلٗا مُّبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى ٱللَّهِ حُجَّةُۢ بَعۡدَ ٱلرُّسُلِۚ﴾[النساء: ۱۶۵] شما خود را پیرو علی میدانید و زیر نام علی هرچه خواستهاید اسلام را خراب کرده اید. علیسدر نهج البلاغهی منسوب به او خطبهی ٩۰ فرموده: تمت بنبینا محمد حجته. یعنی حجت خدا به پیغمبر ما محمد جتمام گردید پس چرا در اذان و رادیوی خود بر ضد قرآن فریاد میزنید و میگویید اشهد أن علیا حجة الله، شما هر امام و امامزادهای را حجت میدانید و در زیارت نامههای جعلی که برای پیشوایان خود جعل کردهاید به هریک از آنان خطاب کرده و میگویید السلام علیک یا حجة الله، و برای امام معدوم الوجود موهوم لقب حجة بن الحسن تراشیده اید؟ آیا از اینکه در مقابل کتاب خدا حجت تراشیده و فریاد میزنید و بر ضد آیات آن اعلام مینمایید از عذاب الهی نمیترسید؟ سید مرتضی و شیخ طوسی در کتب خود اجماع شیعه را حجت خواندهاند اما دلیلی برای آن بیان نکردهاند بهر حال در اسلام رسول جحجت است ولی شما قول و سنت ۱۳ نفرد یگر را نیز حجت دانسته و قائل به سنت ۱۴ نفر میباشید.
اشکال دوم: پایهی مذهب شما بر توقیعی است که صدوق و مجلسی و دیگران نقل کردهاند که از جانب امام غایب برای نایب چهارمش ابوالحسن سمری صادر شد که: «و اما الحوادث الواقعة فارجعوا إلی رواة احادیثنا فإنهم حجتی علیکم وأنا حجة الله علیهم». که حجیت قول علمای شما برای عوام و حجیت فتاوی آنان را به واسطهی این توقیع تثبیت و علماء آنان را تا این زمان مقبول القول قرار دادهاند در صورتیکه به این توقیع چندین اشکال وارد است:
الف: ص٧۱۰ ٧۱۱ ٧۱۲
از امامهای بعد از خود بیاطلاع است، لذا از امامشان سؤال کردهاند؟ او فرموده بدا واقع شد. و یا امام هادی یعنی امام دهم ایشان فرمود پس از وفات من ابوجعفر سید محمد امام است، و اتفاقا سید محمد قبل از پدر وفات نمود، امام دهم فرمود: بدا حاصل شد.
اید پرسید آیا این اصلاح فاسد و دفع فاسد به افسد نیست. شما از آن طرف میگویید دوازده امام ما علم ما کان و ما یکون وما هو کائن را دارند، پس در این مواقع چگونه علم به ما یکون نداشته و نمیدانسته که فلان فرزند او امام نخواهد شد؟!!.
اشکال چهارم: شما امامیه معتقدید که رسول خدا جدوازده نفر را با اسم و رسم با خبرهای مکرر متواتر معین کرده است. پس چگونه خود ائمه و اصحاب خاص آنان و اولادشان از این اخبار رسول خبر نداشتند؟ حتی اصحاب خاص هر امامی، از آن امام مکرر سؤال میکردند که پس از شما به چه کس مراجعه کنیم و یا امام پس از شما کیست؟ گاهی خود امام یکی از فرزندان خود را معین مینمود ولی آن فرزند قبل از پدر وفات میکرد، و حتی بسیاری از برادران و یا عمو زاده گان امام قیام میکردند و خود مدعی امامت میشدند، و مردم زیادی پیرامون او اجتماع میکردند، پس او و مردم نمیدانستند که رسول خدا جدوازده نفر را برای امامت معین نموده است. ما در اینجا برخی از ساداتی که از این نصوص اطلاعی نداشتند و به همدستی سادات پیروان خود برای امامت قیام کردند بعنوان نمونه ذکر میکنیم، و آن را از کتاب منتهی الآمال شیخ عباس قمیبا ذکر جلد و صفحه ذکر میکنیم تا در دسترس همگان باشد و هرکس بخواهد به آسانی به آن کتاب رجوع کند، پس از جمله ساداتی که قیام به امامت نمودند عبارتند از:
۱- عبد الرحمن بن احمد بن عبدالله بن محمد بن عمر الاطرف بن امیر المؤمنین (منتهی الآمال جلد اول صفحه ۱٩۳).
۲- قاسم بن محمد بن عبدالله بن محمد بن عمر الاطرف ملک جلیل (ج ۱/ ص، ۱٩۳).
۳- زید بن عبدالله بن حسن بن زید بن الحسن اشجع اهل زمان خود (ج۱/ ص ۲۴٧).
۴- داعی کبیر حسن بن زید بن محمد بن اسماعیل بن حسن بن زید بن الحسن (ج۱/ ص ۲۴٧).
۵- محمد بن زید بن محمد بن اسماعیل بن حسن بن زید بن الحسن (ج۱/ ۲۴۸).
۶- ابوالحسین احمد بن محمد بن ابراهیم بن علی بن عبدالرحمن الشجری (ج۱/ ص۲۴۸).
٧- حسن بن محمد بن عبدالله محض ابن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالبس(ج۱/ ص ۲۴۸).
۸- یحیی بن عبدالله محض بن حسن بن حسن (ج۱/ ص ۲۵۳).
٩- محمد بن جعفر بن یحیی بن عبدالله محض (ج۱ ص ۲۵۵.
۱۰- سلیمان بن عبدالله محض (ج۱/ ص ۲۵۵).
۱۱- ادریس بن عبدالله محض (ج۱/ ص ۲۵۵).
۱۲- ادریس بن ادریس بن عبدالله محض (ج۱/ ص ۲۵۵)
۱۳- اسماعیل بن ابراهیم حسن مثنی (ج۱ ص ۲۵٧).
۱۴- احمد بن عبدالله بن ابراهیم بن اسماعیل الدیباج (ج۱/ ص ۲۵۸).
۱۵- محمد محمد بن ابراهیم بن اسماعیل الدیباج (ج۱/ ۲۵۸).
۱۶- یحیی الهادی بن قاسم بن ابراهیم اسماعیل الدیباج (ج۱/ ص۲۵۸)
۱٧- علی بن عباس بن حسن بن حسن مثنی (ج۱/ ص ۲۵٩).
۱۸- حسین ب علی بن حسن بن حسن مثنی صاحب فخ (ج۱/ ص ۲۶۰).
۱٩- ابوالفضل محمد بن جعفر بن حسن بن جعفر بن حسن مثنی (ج۱/ ص ۲۶۵)
۲۰- محمد بن سلیمان بن داود بن حسن المثنی (ج۱/ ص ۲۶۵).
۲۱- محمد بن عبدالله نفس زکیه (ج۱/ ۲٧۳).
۲۲- علی بن محمد بن عبدالله (ج۱/ ۲٧۵).
۲۳- ابراهیم بن عبدالله حسن مثنی (ج۱/ ص ۲٧۵).
۲۴- عبدالله بن احمد الدخ بن محمد بن اسماعیل بن محمد بن عبدالله الباهر ابن السجاد (ج۱/ ۴۲).
۲۵- ابو محمد حسن بن علی بن حسن بن علی بن عمر اشرف ابن علی بن الحسین (ج۲/ ۴۶).
۲۶- محمد بن قاسم بن علی عمر بن علی بن الحسین (ج ۲/ ص ۴۸).
۲٧- یحیی بن زید بن علی بن الحسین (ج ۲/ ص ۵۴).
۲۸- زید بن علی بن الحسین (ج ۲/ ۵۰).
۲٩- یحیی بن عمر بن یحیی بن زید بن علی بن الحسین (ج ۲/ ص ۵۸).
۳۰- على بن زید بن الحسین بن عیسى بن زید بن على بن الحسین (ج ۲/ ص۶۵)
۳۱- احعد لن عیسى زید بن على بن الحسین (ج ۱/۶۵).
۳۲- محمد بن محمد بن زیدش على ابن الحسین (ج ۱/ ص ۶۸).
۳۳- حسین بن محمد بن حمزه الختلس اپن عبید الله الأعرج ابن الحسین الاصغر ابن زید العابدین (ج ۲/ ص ٧۸) .
۳۴- محمد بن جعفر الصادق (ج ۲/ ص ۱۶۲).
۳۵-ابراهیم بن موسی بن جعفر (ج ۲/ ص ۲۲۴).
۳۶- زید النار بن موسی بن جعفر (ج ۲/ ۲۴۱).
۳٧- احمد بن موسی بن جعفر (ج ۲/ ص ۲۳۲).
۳۸- محسن بن جعفر بن الامام الهادی (ج ۲/ ص ۳۸۸).
۳٩- جعفر بن علی بن محمد بن علی بن موسی الرضا (ج ۲/ ص ۳۸۸).
۰ ۴- محسن بن جعفر بن علی بن موسی الرضا (ج ۲/ ص ۳۸۸).
در اینجا به همین چهل نفر اکتفا میشود، پس نصوصی را که شیعه بعنوان نصوص با ائمهی اثنی عشر مدعی است خود ائمهی شیعه و اولاد و برادران ایشان از آن نصوص اطلاعی نداشتند همچنین اصحاب خواص ائمهی شیعه مانند ابوحمزه ثمالی و مؤمن الطاق و هشام بن سالم و مفضل بن عمر و ابو بصیر و غیر ایشان، نصوص ائمهی اثنی عشر را نمیدانستند. و ما در کتابی که در نقد اصول کافی نوشتهایم در باب «ما جاء فى الأثنی عشر والنص علیهم» ثابت کردهایم که نصی برای دوازده امام که شیعه مدعی است از پیغمبر جنرسیده و آنچه در این باره آوردهاند همه از نظر سند و متن از درجهی اعتبار ساقط است، رجوع شود به کتاب «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول» بنابراین رسول خدا جدوازده نفر را برای امامت معین نکرده است. آری پس از مدتی جعالین و کذابین اخباری جعل کردهاند که رسول خدا چنین و چنان کسانی را معین نموده است، که در همان اخبار مجعوله برای کسی که هشیار باشد و تعصب را کنار گذارده قرائن کذب موجود است.
اشکال پنجم: شما میگویید اصول دین و مذهب پنج میباشد در صورتیکه خدا و رسول او نفرمودهاند و اصول دین را چنین معین نکردهاند آیا اصول دین را خدا باید معین کند و یا علمای شما؟ کجا خدا فرموده دوم عدل، سوم نبوت، چهارم امامت.
اشکال ششم: میگویید عدل و امامت از اصول مذهب است آیا پس از رسولی خدا جکسی میتواند مذهب بیاورد و مردم مسلمان را مجبور به دخول مذهب کند؟ آیا هر مسلمانی حق دارد بنام خود مذهبی بیاورد؟ آیا امام جعغر بن محمد بنام جعفری مذهب آورده و یا پس از دیگران مذهب بنامش بوجود آوردهاند؟ آیا حضرت علی و حسنین جعفری بودند؟ آیا خود جعفر بن محمد و پدرش جعفری بودند؟ اگر چنین عنوانی نداشتند شما چرا از آنان پیروی نمیکنید؟!!!.
اشکال هفتم: آیا امام اصل دین و یا فرع و یا تابع دین است؟ اگر او تابع دین است باید مانند سایرین متابعت کند نه اینکه او را اصل قرار داده و ایمان به او را از اصول و عدم معرفت او را کفر بشماریم، و شما شیعه معرفت امام را از اصول میشمرید در حالیکه خود علی چون مسلمان شد ایمان به خود را از اصول خود نشمرد و نفرمود به خود ایمان آوردم، بلکه فقط به خداأو رسولجاو ایمان آورد.
اشکال هشتم: انحصار ائمه به چهار و یا پنج و یا شش و یا هفت و یا دوازده نفر مخالف نص قرآن است زیرا در سورهی فرقان آیهی ٧۴ خدای تعالی تعریف نموده از عبادالرحمن که ایشان: ﴿يَقُولُونَ رَبَّنَا هَبۡ لَنَا مِنۡ أَزۡوَٰجِنَا وَذُرِّيَّٰتِنَا قُرَّةَ أَعۡيُنٖ وَٱجۡعَلۡنَا لِلۡمُتَّقِينَ إِمَامًا٧٤﴾[الفرقان: ٧۴] که هر بندهی صالحی به وسیلهی علم و عمل و ایمان و سعی میتواند از خدا بخواهد که موفق شود و امام متقین گردد یعنی بندگان با تقوی را راهنما شود و این انحصاری نیست. اصلا اسلام دین انحصاری نیست شمار صادقین و صدیقین و متقین انحصاری نیست همانطور که ائمهی کفر منحصر به عدد معینی نیست،. ائمه اسلامی نیز منحصر به عدد معینی نیست، آیا خدا که درسورهی توبه آیهی ۱۲ فرمود: ﴿فَقَٰتِلُوٓاْ أَئِمَّةَ ٱلۡكُفۡرِ﴾آیا ائمهی کفر انحصاری است؟ اصلا زمامداری و امامت مانند نبوت نیست تا از طریق وحی انتخاب شود، آری نبی حتما باید توسط وحی فرستاده شود، ولی امامت چنین نیست بلکه امامت و حکومت برای اجرای احکامیاست که نبی از سوی خدا آورده، تا اینکه احکام الهی بخوبی اجراء شود، از اینرو باید تا قیام قیامت بین مردم مجری و زمامدار باشد تا احکام خدا به جریان افتد، و لذا علیسمیفرماید: والواجب فی حکم الله وحکم الإسلام علی المسلمین بعد ما یموت امامهم أویقتل ضالا کان أو مهتدیا، مظلوما کان أو ظالما، حلال الدم او حرام الدم: أن لایعملوا عملا ولا یحدثوا حدثا ولا یقدموا یدا أو رجلا ول یبدؤا بشیء قبل أن یختاروا لأنفسهم اماما عفیفا عالما عارفا بالقضاء والسنة، بنابراین ابلاغ قوانین خدا و وحی او با رسول است که به انتخاب خدا میباشد، ولی اجرای آن با مردم و از طریق ایجاد حکومت صالح اسلامی میباشد، حال اگر مردم لیاقت تشکیل حکومت صالح را نداشته باشند پس عیب از خود مردم است که باید برطرف کنند.
اشکال نهم: در اسلام مقرر نشده که برای تولد هر بزرگواری جشن گیرند، و برای وفات او عزاداری کنند، علیسدر زمان خلافت خود که تقریبا پنج سال بود برای وفات رسول خدا جکه معلم عزیز و بزرگترین محبوب او بود روز وفات او را عزا و روز تولدش را جشن نگرفت شما شیعیان چرا این بدعتها را معمول کرده اید؟ آن وقت برای بدعت عزاداری، صدها بدعت دیگری از علم و کتل و رقص دست جمعی بنام سینه زنی و تصنیف و شعر و آواز خواندن و نوجه خوانی و سیاه پوشی و عکسهای اسب و شیر و اشتر بر روی پارچه کشیدن و نصب آن در مساجد و برپایی چادر و تکیه و شبیه و نواختن بوق و شیپور و طبل و دهل و غیره به راه میاندازند، در صورتیکه شرعا از تماما این اعمال نهی شده است.
اشکال دهم: شما مگر نمیدانید علی بیش از هزار سال است از دنیا رفته چرا برای اثبات امامت و خلافت او هزاران دلیل تراشیده و هزاران کتاب نوشته و مینویسید، آیا میتوان علی را زنده کرد و او را به مسند خلافت و امامت نشانید؟!! و اگر او زنده نمیشود، برای او امامت و خلاقت پس از ممات غیر از تجدید نفاق و غوغا و ایجاد عداوت و بغضاء و فتنه چه فایدهای دارد؟!!
اشکال یازدهم: شما برای امامان خود مدعی عصمت میباشد و عصمت یک امر باطنی است که کسی جز صاحبش از آن مطلع نیست. شما بگویید آیا خود امامانتان برای خود مدعی عصمت شدند یا خیر؟ اگر مدعی عصمت برای خود شدهاند مدرک کجا آن است، مدارک بسیاری از آنان رسیده که میگویند ما گناهکاریم و در دعاهای خود اظهار توبه از گناه و گریه و زاری میکنند، آیا شما قول و گفتار ایشان را قبول ندارید؟ علیسدر خطبهی ۲۰٧ میگوید: لست بفوق أن أخطأ، یعنی من فوق یک مرد خطاکاری نیستم، آیا شما که مدعی متابعت هستید از خود آنان، آنان را بهتر میشناسید؟ آیا شما در تمام حالاتشان و در تمام سکنات و حرکاتشان با ایشان بوده و به باطن احوال و صفات نفسانی ایشان احاطه دارید؟. انسان نباید کاسهی گرمتر از آش باشد، آنان از عصیان خود خائف و به توبه و انابه میپرداختند، ولی شما پس از هزار سال که از فوت ایشان گذشته چیز دیگری قائلید، عصمت خیالی چه فایده دارد در زمان حیاتشان کسی ایشان را معصوم نمیدانست حتی خودشان. اگر میخواهید به واسطهی عصمت هر گفتار ایشان را ولو بر خلاف عقل و قرآن باشد بقبولانید، این برخلاف فرمودهی خودشان است که فرمودهاند هر حدیثی از ما که مخالف با قرآن است نپذیرید ما پیرامون عصمت در این کتاب مکرر توضیح دادیم، و در اینجا فقط میگوییم در کتاب و سنت هیچ دلیل بر عصمت امامان وجود ندارد. رسول خدا ج، چنانکه در کتب معتبر خود شما مانند وسائل الشیعه و غیره نیز ذکر شده میفرماید: «ایها الناس حلالی حلال الی یوم القیامه و حرامیحرام الی یوم القیامه الا و قد بینهما الله عزوجل فی الکتاب و بینتهما لکم فی سنتی و سیرتی و بینهما شبهات من الشیطان و بدع بعدی من ترکها صلح له امر دینه» پس برای مسلمین اگر بخواهند به عزت اولیه برسند راهی جز عمل به کتاب و سنت و ترک بدعتها وجود ندارد.