فروغ جاویدان
در آن شامِ یلدایِ بیم و هراس
ز دُژخیمی مردمی ناسپاس
سراینده مرغان پَر سوخته
دل آزرده بودند و لب دوخته
نه تاب سخن در کسی یافتی
نه از روزنی پرتوی تافتی
که ناگه به فرمان یزدان پاک
دمید از کران اختری تابناک
بهسوی زمین ز آسمان شد گسیل
درخشید از آن «مکه» در سال فیل
جهان از فروغش فروزان شدی
شب تیره چون روز رخشان شدی
ز هر پیک باد برین میرسید
به گوش ستمدیدگان این نوید
که زنجیر بیداد شاهان گُسست
شکوهنده ایوان «کسری» شکست
از او اهرمن زار و دل خسته شد
به رویش دَرِ آسمان بسته شد
ز آذرپرستان برآمد خروش
که آتشگه مهتران شد خموش
ندیدی بُتی را مگر واژگون
شد اورنگ فرمانروایان نگون
ز آفاق عالم رسید این نوید
که خورشید بختِ «محمد» دمید
تو گویی رسید مژده اندر سپهر
به کیوان و بهرام و ناهید و مهر
که تا پویشی ماند اندر جهان
«محمد» فروغی بود جاودان
***