هاشم
هاشم وظیفه خود را با نهایت خوبی انجام میداد، حجاج را به نحو احسن طعام داده، حوضهای چرمی را پر از آب میکرد و در کنار زمزم و در محل مِنا میگذاشت. به تجارت سرو سامان داد، به قیصر روم نامه نوشت و این امر را به تصویب رساند که هرگاه قریش به مملکت وی کالای تجارتی ببرنند و تجارت کنند، از آنان مالیات گرفته نشود، به نجاشی پادشاه حبشه نیز نامه نوشت و امتیازی مشابه بدست آورد.
اعراب در زمستان به یمن و در تابستان به شام و آسیای میانه برای تجارت میرفتند. در آن زمان «آنکارا» که شهر مشهوری در آسیای میانه است، پایتخت امپراطوری قیصر بود [۱۳۹]، تجار قریش برای تجارت به آنجا میرفتند؛ قیصر با نهایت عزت و احترام به آنان خوش آمد میگفت. در سرزمین اعراب، راهها امن نبود. هاشم به نقاط مختلف رفت و با قبایل متعدد وارد مذاکره شد و پیمان بست که به کاروان تجاری قریش گزندی رسانده نشود و متقابلاً کاروان قریش وسایل مورد نیاز قبایل را نزد آنها برده و با آنان خرید و فروش کنند؛ به همین علت با وجود راهزنی بسیار و عدم امنیت راهها در سرزمین اعراب، کاروان تجارتی قریش همواره با امن و امان سفر میکرد و از تعرض راهزنان مصون بود [۱۴۰].
یک بار در مکه قحط سالی روی داد، هاشم نانها را خرد و ریز میکرد و به مردم میداد، از آن موقع به بعد به نام «هاشم» مشهور شد. در زبان عربی خرد و ریزکردن را «هشم» میگویند و هاشم اسم فاعل آن است [۱۴۱].
یکبار به قصد تجارت به شام سفر کرد و در مسیر راه در مدینه توقف نمود، در آنجا همیشه بازار دایر میشد. به بازار رفت، زنی زیبا را مشاهده کرد که از حرکات وی شرافت و هوشمندی نمودار بود، پس از بررسی معلوم گردید که این زن از خاندان بنینجار و نام او «سَلمی» است، هاشم پیام ازدواج به وی داد، او قبول کرد و مراسم ازدواج انجام گرفت. هاشم پس از ازدواج به شام رفت و در محل «غزه» وفات یافت. سلمی حامله شده بود، پسر به دنیا آورد، نامش را «شیبه» گذاشت. تقریباً برای مدت ۸ سال در مدینه نگهداری و تربیت میشد. برادر هاشم مُطّلب از قضیه ازدواج و وجود فرزند برادرش آگاه گردید، فوراً به مدینه رفت و به جستجوی برادرزادۀ خود پرداخت، «سلمی» از آمدن وی مطلع و او را به خانه خودش دعوت کرد و تا سه روز از وی پذیرایی نمود. هاشم پس از چهار روز توقف در مدینه همراه با «شیبه» عازم مکه مکرمه شد. در این زمان سن شیبه هشت سال بود، چون به مکه آمد، شیبه به نام «عبدالمُطّلب» معروف شد. معنای لفظی عبدالمطلب «غلام مطلب» است، به همین لحاظ سیرهنگاران در بارۀ وجه تسمیۀ آن اقوال بسیاری نقل کردهاند که صحیحترین آنها همین است که چون شیبه پس از مراجعت از مدینه در آغوش «مطلب» بزرگ شده و یتیم بود، لذا طبق عرف و محاورۀ عرب به «غلام مطلب» شهرت یافت.
بزرگترین کارنامه زندگی عبدالمطلب این است که چاه زمزم را که برای مدتی پر از خاک شده و مفقودالاثر گردیده بود، مشخص و از نو آن را حفر و آماده بهرهبرداری کرد. عبدالمطلب نذر کرده بود که اگر دارای ده پسر شود و عمر وی آنقدر کفاف نماید که آنان را در حالی که جوان شدهاند، مشاهده کند؛ یکی از آنها را در راه خدا قربانی خواهد نمود. خداوند این آرزویش را برآورده ساخت و هرده پسر را به خانه کعبه آورد و به یکی از مجاورین خانه کعبه گفت: بین این ده نفر قرعه بیانداز و ببین قرعه به نام چه کسی بیرون میآید. بر حسب اتفاق قرعه به نام «عبدالله» بیرون آمد، آنگاه او را به قربانگاه برد. خواهران عبدالله که همراه او بودند شروع به گریه و زاری کردند و به پدر گفتند: در عوض او ده شتر قربانی کن و او را رها ساز. عبدالمطلب به مجاور خانۀ خدا گفت: میان ده شتر و عبدالله قرعه بیانداز. اتفاقاً این بار نیز قرعه به نام عبدالله ظاهر شد. عبدالمطلب به جای ده شتر، بیست شتر نذر کرد و به همین ترتیب، هربار ده شتر اضافه میکرد تا تعداد آنها به یکصد شتر رسید و هر بار که قرعهکشی میکرد، قرعه به نام عبدالله ظاهر میشد و چون قرعهکشی بین یکصد شتر و عبدالله انجام شد، قرعه به نام یکصد شتر ظاهر شد و آنها را قربانی کرد و اینگونه بود که عبدالله از مرگ نجات حاصل نمود؛ این روایت «واقدی» است. ابن اسحق میگوید: تدبیر شترها را در عوض عبدالله، سران قریش تجویز کردند.
از ده و یا یازده فرزند عبدالمطلب پنج نفر در اثر انتصاب به خصوصیت اسلام و یا کفر شهرت ویژهای حاصل کردند، یعنی ابولهب، ابوطالب، عبدالله، حضرت حمزه س و حضرت عباس س. عموماً معروف است که نام اصلی ابولهب غیر از این است و این لقب را آنحضرت ج یا صحابه بر وی نهادند، ولی این گفته اشتباه است.
«ابن سعد» در «طبقات» تصریح کرده است که این لقب را خود عبدالمطلب به ابولهب داده بود و علت آن زیبایی بسیار زیاد ابولهب بود، چون اعراب رخسار زیبا را «شعله آتش» میگویند و در فارسی نیز «آتشین رخسار» گفته میشود. وقتی عبدالله از قربانی نجات پیدا کرد، عبدالمطلب در فکر ازدواج وی برآمد. «آمنه» دختر وهب بن عبدمناف، از قبیله زهره در میان تمام خاندانهای قریش ممتاز بود [۱۴۲] و نزد عموی خود، وهیب زندگی میکرد. عبدالمطلب نزد وهیب رفت و آمنه را برای عبدالله خواستگاری کرد، وهیب موافقت کرد و مراسم عقد نکاح انجام شد. در همان موقع عبدالمطلب نیز با «هاله» که دختر دیگر وهیب بود ازدواج کرد، حضرت حمزه س از شکم هاله متولد شد. «هاله» از نظر خویشاوندی، خالۀ رسول اکرم ج میباشد و از این جهت، حضرت حمزه س پسرخاله آنحضرت ج است.
در میان اعراب رسم بر این بود که «شاه داماد» تا سه روز در خانۀ پدر زن مستقر باشد، عبدالله تا سه روز در آنجا ماند و سپس به خانه خود آمد. در آن موقع سن او تقریباً اندکی از هفده سال بیشتر بود [۱۴۳]. عبدالله برای تجارت عازم شام گردید، هنگام بازگشت در مدینه توقف کرد، در آنجا بیمار شد و همانجا ماند؛ وقتی عبدالمطلب از این خبر آگاه شد، فرزند ارشد خود «حارث» را برای اطلاع از حال وی به مدینه فرستاد، حارث به مدینه رفت و دریافت که عبدالله وفات کرده است، چون عبدالله در میان اعضای خانواده از همه محبوبتر بود، لذا مرگ وی باعث غم و اندوه فراوان خانواده شد. عبدالله در ترکۀ خود شتر، گوسفند و یک کنیز به نام ام ایمن گذاشته بود که همۀ اینها به عنوان ارث به رسول اکرم ج تعلق گرفتند [۱۴۴]، نام اصلی ام ایمن «برکة» بود.
*****
[۱۳۹] این شهر در حال حاضر در ترکیه واقع است. [۱۴۰] امالی ابوعلی قالی. [۱۴۱] تاریخ طبری ۳/ ۱۰۸۸ – ۱۰۸۹. [۱۴۲] سیره ابن هشام بر حاشیه زادالمعاد ۱/ ۸۵. (سلیمان ندوی) [۱۴۳] زرقانی ۱/ ۱۲۲. [۱۴۴] طبقات ابن سعد ۱/ ۶۲. (سلیمان)