فروغ جاویدان، سیرت پیامبر، صحیح ترین و جامع ترین کتاب سیره نبوی و تاریخ صدر اسلام - جلد اول

فهرست کتاب

غزوۀ بدر

غزوۀ بدر

«بدر» یکی از بازارهای معروف عرب بود که هر سال افراد قبایل مختلف اعراب در آنجا برای خرید و فروش و مفاخره و مشاعره گرد هم می‌آمدند، این محل در مسیر راه شام به مدینه و جایی که منطقه کوهستانی و صعب العبور است واقع شده و تقریباً از مدینه منوره هشتاد مایل (حدود ۱۳۰ کیلومتر) فاصله دارد. همچنانکه قبلاً ذکر شد، قریش همزمان با هجرت رسول اکرم ج خود را برای حمله به مدینه آماده کرده بودند و نامه‌ای به عبدالله بن ابی بدین مضمون نوشتند: یا محمد را به قتل برسان و یا این‎که ما به مدینه حمله آورده و تو را نیز با او به قتل خواهیم رساند. دسته‌های کوچکی از قریش به‌طور متناوب جهت گشت‌زنی به‎سوی مدینه اعزام می‌شد، «کرز فهری» به چراگاه‌های مدینه حمله برده و غارتگری کرده بود.

برای یک حمله تمام عیار، نیز به تأمین هزینه و مخارج کافی جنگ بود، لذا کاروان بازرگانی قریش که به منظور تأمین هزینه جنگ به شام حرکت نمود، با چنان سرو سامانی رخت سفر بست که هرکس از اهل مکه با مقدار کالایی که در اختیار داشت، در آن شرکت کرد [۳۴۲]. نه تنها مردان، بلکه زنان نیز که خیلی کم در امور بازرگانی نقش و دخالت مستقیم دارند، در آن کاروان شرکت داشتند؛ کاروان هنوز از شام حرکت نکرده بود که حادثۀ قتل «حضرمی» روی داد، و آتش خشم و کینۀ قریش را بیش از پیش برافروخت. در همین اثناء این خبر نادرست در مکه شایع شد که مسلمانان به منظور غارت کاروان حرکت کرده‌اند، این خبر باعث ایجاد طوفانی از غیظ و خشم قریش گردید و دامنه‌اش تمام اعراب را فرا گرفت.

وقتی رسول اکرم ج از این جریان آگاه شد، مسلمانان را برای مشورت گرد آورد و جریان را با آنان در میان گذاشت. نخست حضرت ابوبکر و جمعی دیگر از مهاجرین خطابه‌های شورانگیزی ایراد کردند، ولی آن‌حضرت منتظر عکس العمل انصار بود، زیرا آنان در وقت بیعت متعهد شده بودند، فقط در صورتی که دشمنان به مدینه حمله کنند، برای دفاع از آن به پا خیزند. در این هنگام حضرت سعد بن عباده (رئیس قبیله خزرج) از جایش بلند شد و اظهار داشت:

«آیا منظور حضرت عالی ما هستیم؟ سوگند به خدا! اگر شما فرمان دهید ما به دریا وارد خواهیم شد»!.

این روایت صحیح مسلم است و در صحیح بخاری مذکور است: حضرت مقداد اعلام داشت: «ما، مانند قوم حضرت موسی نیستیم که بگوییم: شما و خدایت بجنگید، بلکه ما از جانب راست، چپ، روبرو و پشت سرِ شما خواهیم جنگید».

از این کلام مقداد، آن‌حضرت ج سخت شادمان گشت، به گونه‌ای که رخسار مبارک از شدت خوشحالی می‌درخشید.

خلاصه آن‌حضرت ج در دوازدهم ماه رمضان المبارک سال دوم هجری با حدود سیصد نفر از فدائیان اسلام از مدینه حرکت کردند؛ بعد از این‎که یک مایل از راه را پیمودند، سپاه اسلام را مورد بررسی و ارزیابی قرار دادند و نوجوانانی را که سن آن‌ها پایین بود، برگرداندند [۳۴۳]؛ زیرا در چنین مواقعی آن‌هایی که سن‌شان پایین هست، نمی‌توانند کاری انجام دهند. عمیر بن ابی وقاص نوجوان خردسالی بود، وقتی به او گفته شد تا بازگردد، گریه کرد. آنگاه رسول اکرم ج به او اجازه داد و برادرش حضرت سعد بن ابی وقاص در گردن سرباز کم سن و سال اسلام، شمشیر آویزان نمود [۳۴۴].

حالا تعداد دقیق سپاه اسلام سیصد و سیزده نفر بود که شصت نفر از آنان مهاجر و باقی از انصار بودند. چون از جانب منافقین و یهود، خطر حمله به مدینه می‌رفت، لذا آن‌حضرت «ابو لبابة بن عبدالمنذر» را فرماندار مدینه تعیین کرد و به مدینه فرستاد. بر قسمت بالایی مدینه عاصم بن عدی را تعیین فرمود. پس از ترتیب این برنامه‌ها به‎سوی بدر حرکت نمود، جایی که خبر ورود اهل مکه به آنجا رسیده بود، دو نفر را به منظور تجسس و گردآوری اطلاعات، به نام‌های «بسیبه» و «عدی» جلوتر فرستاد تا هرگونه نقل و انتقال قریش را تحت نظر قرار دهند و اطلاعات جمع‌آوری شده را به آن‌حضرت منتقل کنند. سپاه اسلام از مسیرهای «روحاء»، «منصرف»، «ذات»، «اجلال»، «معلات» و «ایثل» گذر کرده، در تاریخ هفدهم ماه رمضان نزدیک بدر رسیدند. مخبران و پیش‌قراولان سپاه اسلام گزارش دادند که قریش تا آن سوی وادی آمده‌اند، آن‌حضرت ج با سپاه اسلام در همانجا مستقر گردید.

قریش از مکه با ساز و برگ زیادی حرکت کرده بودند. یک هزار جنگجو، یکصد سوار و حضور تمام سران قریش. ابولهب بنا به عذری نتوانست شرکت کند، لذا یک نفر را به نیابت از خود فرستاد. برنامۀ غذا و آذوقه طوری تنظیم شده بود که سران قریش مانند عباس بن عبدالمطلب، عتبه بن ربیعه، حارث بن عامر، نضر بن الحارث، ابوجهل، امیه و غیره به نوبت، روزانه ده شتر ذبح می‌کردند [۳۴۵]. عقبة بن ربیعه بزرگ‌ترین و گرامی‌ترین رئیس قریش به‎عنوان سپه‌سالار تعیین شده بود. هنگامی که قریش نزدیک بدر رسیدند و مطلع شدند که کاروان ابوسفیان از تعرض مسلمانان نجات یافته و گریخته است، سران قبیله زهره و عدی گفتند: حالا نیازی به جنگیدن نیست، ولی ابوجهل با این پیشنهاد مخالفت کرد. افراد قبیلۀ زهره و عدی از آنان جدا شده و به مکه بازگشتند، بقیه قریش به پیش حرکت کردند و چون قبل از مسلمانان به آنجا رسیده بودند، در مواضع مناسب و سوق الجیشی مستقر شدند. برخلاف این، در جانب مسلمانان حتی چشمه و یا چاه آبی وجود نداشت. زمین چنان ریگزار و شن‌زار بود که پاهای شتران در ریگ‌ها فرو می‌رفت. حباب بن منذر به محضر آن‌حضرت ج حضور یافت و عرض کرد: انتخاب این محل براساس وحی بوده و یا به لحاظ موقعیت نظامی آن؟ ایشان فرمودند: «براساس وحی انتخاب نشده است». حباب اظهار داشت: پس بهتر است پیشروی نموده و چشمه آب را تصرف کرده، چاه‌ها و چشمه‌های اطراف آن را از بین ببریم [۳۴۶]. آن‌حضرت این نظر را پسندیده و بر آن عمل فرمودند. از حسن اتفاق و با تأیید خداوند متعال باران خوبی بارید و زمین سفت شد و در جاهای مختلف، حوضچه‌هایی برای جمع‌شدن آب در آن‌ها ساخته شد تا برای وضو و غسل از آن‌ها استفاده شود. خداوند این احسان بزرگ خود را در آن شرایط سخت چنین بیان می‌کند:

﴿وَيُنَزِّلُ عَلَيۡكُم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ مَآءٗ لِّيُطَهِّرَكُم [الأنفال: ۱۱].

«و خداوند از آسمان آبی نازل کرد تا شما را با آن پاک گرداند».

گرچه مسلمانان بر آب تسلط پیدا کردند، ولی فیض و بخشندگی ساقی کوثر عام بود، به طوری که دشمنان نیز مجاز بودند تا از آنجا برای خود آب ببرند [۳۴۷]. شب فرا رسید، تمام مسلمانان رحل افکنده تا صبح در عالم خواب و استراحت فرو رفتند، تنها ذات اقدس رسول اکرم ج تا صبح بیدار و مشغول دعا بودند. با طلوع صبح، مجاهدین را برای نماز بیدار کردند و بعد از ادای نماز در موضوع جهاد خطبه‌ای ایراد فرمودند [۳۴۸].

قریش برای جنگ و رو در رو قرارگرفتن با مسلمانان بی‌تاب و بی‌قرار بودند. با وجود این، افراد خیرخواهی نیز وجود داشتند که هرگز برای جنگ و خون‎ریزی راضی نبودند. یکی از آنان حکیم بن حزام (که بعداً مسلمان شد) بود، او نزد فرمانده سپاه کفر «عتبه» رفت و اظهار داشت: اگر شما بخواهید امروز بهترین روزی است که جنابعالی می‌توانید به عنوان یک فرد نیک نام و مصلح در تاریخ باقی بمانید و این روز یادگار جاودانه‌ای برای شما قرار گیرد. عتبه گفت: چگونه؟ حکیم گفت: آنچه قریش می‌خواهند فقط خون‎بهای حضرمی است. او هم‌پیمان تو بوده، لذا خون‎بهای او را از جانب خود به قریش بپرداز.

عتبه شخص نیک‌سیرتی بود، لذا با طیب خاطر از پیشنهاد حکیم استقبال کرد، ولی لازم بود که ابوجهل نیز به این امر رضایت دهد؛ حکیم پیام عتبه را به ابوجهل ابلاغ کرد. ابوجهل در حال بیرون‌آوردن تیر از ترکش و ترتیب آن‌ها بود، چون پیام عتبه را شنید، گفت: آری! عتبه دارد عقب‌نشینی می‌کند و اراده‌اش سست گردیده. ابوحذیفه فرزند «عتبه» مسلمان شده و با آن‌حضرت ج همراه بود. بنابراین، ابوجهل فکر می‌کرد شاید عتبه از این جهت که فرزندش را از دست ندهد، از جنگیدن تعلل می‌کند. ابوجهل، ابوعامر برادر حضرمی را خواست و گفت: مشاهده می‌کنی که خون برادرت دارد به هدر می‌رود، ابوعامر طبق رسم و عرف عرب لباس‌های خود را پاره و شروع به خاک‌افشانی کرد و نوحه واعمّاه! واعمّاه! را سر داد. این عمل ابوعامر آتشی در دل سپاه کفر برافروخت، وقتی عتبه از طعن و تشنیع ابوجهل آگاه شد، غیرت تمام وجودش را فرا گرفت و سخت خشمگین شد و اعلام کرد: در میدان جنگ معلوم می‌شود چه کسی با داغ نامردی لکه‌دار می‌شود. آنگاه «خُود» خواست تا بر سر گذارد، ولی کله‌اش به قدری بزرگ بود که هیچ خودی بر آن قرار نمی‌گرفت، در آخر به ناچار پارچه‌ای بر سر پیچید و لباس رزم پوشید و مسلح شد.

از آنجایی که رسول اکرم ج نمی‌خواست دست مبارک خود را با خون کسی آلوده کند، اصحاب کرام در گوشه‌ای برای آن‌حضرت سایبانی درست کردند تا در آنجا مستقر شوند و مجاهدین را فرماندهی کنند. حضرت سعد بن معاذ شمشیر به دست گرفته بر در سایبان نگهبان شد تا کسی به آنجا نفوذ نکند.

گرچه از بارگاه الهی وعدۀ فتح و نصرت داده شده بود، تمام عناصر عالم آماده یاری بودند و سپاه فرشتگان نیز در رکاب آن‌حضرت قرار داشت؛ با وجود این به لحاظ اسباب و براساس اصول و مقررات جنگ، سپاه مجاهدین را نظم و ترتیب دادند. مصعب بن عمیر را پرچمدار مهاجرین، حباب بن منذر را علمدار خزرج و سعد بن معاذ را پرچمدار قبیله اوس مقرر فرمودند. صبح روز بعد سپاه اسلام صف کشید و آن‌حضرت ج با تیری که در دست مبارک داشت صف‌ها را منظم و مرتب می‌کردند؛ به گونه‌ای که ذره‌ای از خط صف، جلو و یا عقب نباشند. شور و غوغا در جنگ یک امر عادی است، ولی آن‌حضرت اعلام فرمودند: هیچ کس حق صحبت و حرف زدن ندارد، سکوت کامل حکم‌فرما بود.

در لحظه‌ای که سپاه عظیمی از کفار در مقابل مسلمانان قرار گرفته بود، ورود و شرکت یک نفر نیز در جمع سپاه اسلام مایۀ دلگرمی و مسرت به حساب می‌آمد. ولی بنگریم که آن‌حضرت ج در چنین حالی نیز چقدر باوفا و پایبند به وعده بودند! «حذیفة بن الیمان» و «حسیل» دو نفر از اصحاب از جایی به قصد شرکت در جهاد می‌آمدند، در میان راه کفار مانع از آمدن آن‌ها شدند و گفتند: شما به یاری و کمک محمد می‌روید، آن‌ها منکر شدند و تعهد نمودند که در جنگ شرکت نخواهند کرد. سپس نزد آن‌حضرت آمده و جریان را بیان کردند. آن‌حضرت فرمودند: ما در هرحال، به وعده‌های خود وفا می‌کنیم و ما را فقط یاری و کمک خدا کافی است [۳۴۹].

دو صف در مقابل یکدیگر قرار گرفتند که یکی از آن‌ها مظهر حق، نور، اسلام و عدالت بود و دیگری مظهر باطل، ظلمت، کفر و ستم:

﴿قَدۡ كَانَ لَكُمۡ ءَايَةٞ فِي فِئَتَيۡنِ ٱلۡتَقَتَاۖ فِئَةٞ تُقَٰتِلُ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَأُخۡرَىٰ كَافِرَةٞ

[آل عمران: ۱۳].

«برای شما نشان عبرتی است در آن دو گروهی که یکی در راه خدا و دیگری در راه کفر با یکدیگر می‌جنگیدند».

منظرۀ عجیبی بود، جهان با تمام وسعت خویش شاهد نور توحید در همان وجودهای معدود بود. در صحیحین روایت است که رسول اکرم ج خضوع و خشوع شدیدی طاری شده بود. هردو دست‌ها را به بارگاه الهی گسترده و فرمودند: «بار الها! آنچه با من وعده فرموده‌ای امروز به آن وفا کن»، از بس که محو در نیایش و راز و نیاز با پروردگار و از خود بی‌خود بودند، شال از روی شانه‌های مبارک به زمین می‌افتاد و ایشان متوجه آن نبودند؛ گاهی سر به سجده می‌ساییدند و می‌فرمودند: «بار الها! اگر این چند نفر امروز کشته و نابود شوند، تا قیامت تو مورد پرستش قرار نخواهی گرفت».

وقتی مسلمانان وضع و حال بی‌تابی و بی‌قراری آن‌حضرت را مشاهده کردند، سخت متأثر شدند. حضرت ابوبکر اظهار داشت: یا رسول الله! خداوند به وعده خود وفا خواهد کرد.

سرانجام، ضمن این‎که آرامش و سکون روحی حاصل شده بود، با خواندن این آیه:

﴿سَيُهۡزَمُ ٱلۡجَمۡعُ وَيُوَلُّونَ ٱلدُّبُرَ ٤٥ [القمر: ۴۵].

«به زودی این جمع شکست خواهند خورد و پشت به شما خواهند کرد».

نوید و فتح پیروزی را دادند. سپاه قریش به مسلمانان بسیار نزدیک شده بود، با وجود این آن‌حضرت مجاهدین را از حرکت به جلو و پیشروی منع کرده فرمودند: «در جایتان قرار گیرید» و چون دشمن نزدیک آید با تیر آن‌ها را از پیشروی بازدارید. این معرکه حیرت‌آورترین منظرۀ ایثار و فداکاری بود. هردو سپاه در مقابل یکدیگر قرار گرفتند و طرفین شاهد این بودند که عزیزان و جگرگوشه‌های آنان در مقابل شمشیر قرار دارند. فرزند حضرت ابوبکر (که تا آن موقع کافر بود) در میدان قدم گزارد، حضرت ابوبکر در مقابل او شمشیر کشید و از صف بیرون شد [۳۵۰]. عتبه به میدان آمد، فرزندش حضرت حذیفه برای مبارزه با او شتافت. شمشیر حضرت عمر با خون دایی‌اش رنگین شد [۳۵۱].

جنگ این‎گونه آغاز گردید که نخست «عامر حضرمی» که در صدد گرفتن انتقام خون برادرش بود، پا به میدان گذاشت. «مهجع» غلام حضرت عمر برای مقابله با وی به میدان آمد و کشته شد. عتبه فرمانده سپاه که از طعن و تشنیع ابوجهل سخت خشمگین شده بود، قبل از دیگران همراه با برادر و پسر خود به میدان آمد و درخواست مبارزه کرد. میان اعراب رسم بر این بود که شخصیت‌های معروف و نامدار با یک نشانِ امتیار به میدان جنگ می‌رفتند. بر سینۀ عتبه پَرِ شترمرغی به عنوان نشان قرار داشت، برای مبارزه با آنان ‌حضرت عوف، حضرت معاذ و حضرت عبدالله بن رواحه از صف خارج شده به میدان رفتند. عتبه نام آنان را پرسید، وقتی فهمید که از انصار هستند، گفت: ما با شما کاری نداریم. سپس به‎سوی رسول اکرم ج متوجه شد و صدا کرد: محمد! این‌ها هم‌شأن ما نیستند [۳۵۲]. آنگاه به دستور آن‌حضرت ج انصار عقب‌نشینی کردند و حضرت حمزه، حضرت علی و حضرت عبیده به میدان قدم گذاشتند، و چونکه کلاه خُود بر سر گذاشته بودند، چهره‌های‌شان پوشیده بود [۳۵۳]. عتبه پرسید: شما که هستید؟ آنان نام و نسب خود را گفتند: «آری! این‌ها هم‌شأن ما هستند».

عتبه در مقابل حضرت حمزه و ولید در مقابل حضرت علی قرار گرفتند و هردو به قتل رسیدند، ولی شیبه برادر عتبه، حضرت عبیده را زخمی ساخت. حضرت علی حمله کرد و شیبه را نیز به قتل رساند و عبیده را بر دوش گرفت و به محضر رسول اکرم ج آورد. عبیده از آن‌حضرت ج پرسید: «آیا من از نعمت شهادت محروم شدم؟ آن‌حضرت فرمودند: خیر، تو رتبه شهادت را حاصل کردی». عبیده گفت: اگر امروز ابوطالب در قید حیات می‌بود، قبول می‌کرد که مصداق این شعر او من هستم [۳۵۴]:

ونسلمه حتى نصـرع حوله
ونذهل عن أبنائنا والحلائل

(ما محمد را زمانی به دشمنان می‌سپاریم که در اطراف او جنگیده بمیریم و از فرزندان و زنان خود فراموش شویم).

عبیده فرزند سعید بن العاص که از سر تا پا زره‌پوش بود از صف خارج شد و اعلام کرد: من «ابوکرش» هستم. حضرت زبیر برای مبارزه با وی بیرون آمد تمام بدن عبیده در زره قرار داشت، فقط چشم‌هایش نمایان بودند، لذا حضرت زبیر «زوبین» بر چشم‌هایش زد که بر اثر آن به زمین افتاد و به قتل رسید [۳۵۵]. زوبین چنان در چشمش فرو رفته بود که حضرت زبیر پاهای خود را بر بدنش گذاشت و آن را با مشکل بیرون آورد، ولی هردو طرف آن خم شد. این زوبین به عنوان یادگار باقی ماند و از حضرت زبیر، رسول اکرم ج آن را تحویل گرفت. سپس به خلفای راشدین یکی پس از دیگری منتقل شد و در آخر به دست حضرت عبدالله بن زبیر رسید [۳۵۶].

حضرت زبیر در آن معرکه زخم‌های عمیقی برداشت و زخمی که بر روی شانه وی بود چنان عمیق بود که بعد از بهبودی، انگشتی در آن جای می‌گرفت و پسرش عروه در زمان کودکی با آن بازی می‌کرد؛ شمشیری که با آن می‌جنگید پس از جنگ شدید به زمین افتاد؛ هنگامی که عبدالله بن زبیر شهید شد، عبدالملک به عروه گفت: شمشیر زبیر را می‌شناسی؟ وی گفت: آری! عبدالملک پرسید: چگونه؟ وی گفت: در جنگ بدر دندانه‌دار شده. عبدالملک تأیید کرد و این مصراع شعر را خواند: «بـهن فلول من قراع الكتائب» آنگاه شمشیر را به عروه داد، عروه آن را از نظر قیمت ارزیابی کرد. سه هزار درهم قیمت‌گذاری شد، دستۀ آن با نقره تزیین شده بود [۳۵۷].

سپس حملۀ عمومی آغاز شد، مشرکین بر اعتماد به قدرت و ساز و برگ خود می‌جنگیدند. ولی در سویی دیگر، رسول اکرم ج سر به سجده گذاشته بود و فقط از خداوند متعال نصرت و یاری می‌خواست. شرارت ابوجهل و دشمنی و کینه‌توزی وی با اسلام زبان‎زد خاص و عام بود. بنابراین، دو برادر جوان از انصار به نام‌های معاذ و معوذ تصمیم قاطع گرفته بودند که هرجا آن شقی و بدبخت را بیابند یا او را نابود کنند و یا در این راه کشته شوند. حضرت عبدالرحمن بن عوف می‌گوید: من در صف ایستاده بودم که ناگهان در سمت راست و چپ خود، دو نوجوان را مشاهده کردم. یکی از آنان آهسته در گوشم گفت: ابوجهل کجاست؟ من گفتم: عمو جان! با ابوجهل چه کاری داری؟ گفت: من با خدا عهد بسته‌ام که هرجا او را بیابم یا او را بکشم و یا چنان در این راه بجنگم که کشته شوم. من هنوز به او جوابی نداده بودم که نفر دوم نیز آهسته در گوشم همین را گفت. من به هردو با اشاره گفتم: آن شخص ابوجهل است. با گفتن این، هردو مانند شاهین به‎سوی او حمله برده، او را نقش زمین ساختند؟ هردو نوجوان فرزند «عفراء» بودند. عکرمه پسر ابوجهل از پشت بر معاذ حمله کرد و بر بازویش شمشیر زد که دستش قطع شد. معاذ عکرمه را تعقیب کرد ولی او جان سالم به در برد. معاذ در همان حال می‌جنگید، اما چون دستش آویزان و مانع جنگیدن بود، دست خود را زیر پایش قرار داد و او را از تن جدا نمود.

رسول اکرم ج قبلاً گفته بود: با کفار افرادی همراه‌اند که با طیب خاطر برای جنگ نیامده‌اند، بلکه بر اثر تحمیل و اجبار قریش آمده‌اند. آن‌حضرت اسامی آن‌ها را نیز بیان کرد. یکی از آنان ابوالبختری بود. «مجذر» (که هم‌پیمان انصار بود) او را دید. مجذر گفت: چون رسول اکرم ج از قتل تو منع کرده است، لذا تو را رها می‌کنم. با وی یک نفر دیگر همراه بود. ابوالبختری گفت: این را هم رها می‌کنی؟ مجذر گفت: «خیر». ابوالبختری گفت: من این طعنۀ زنان عرب را نمی‌توانم تحمل کنم که: ابوالبختری برای حفظ جان خود رفیقش را رها کرد. آنگاه ابوالبختری این شعر را خواند و بر مجذر حمله برد و به قتل رسید:

لن يسلم ابن حرة زميله
حتى يموت أو يرى سبيله

(ابن حرّۀ، رفیق خود را تسلیم نمی‌کند مگر وقتی که کشته شود و یا راهی دیگر فرا رویش باز گردد).

از کشته‌شدن عتبه و ابوجهل پای ثبات مشرکان متزلزل شد و افسردگی و پژمردگی خاصی بر سپاه کفر طاری گشت. دشمنِ سرسخت رسول اکرم ج امیه بن خلف نیز در جنگ بدر شرکت داشت. حضرت عبدالرحمن بن عوف زمانی با وی عهد بسته بود که چون به مدینه آید، از وی حفاظت خواهد کرد. در بدر فرصت خوب و مناسبی برای گرفتن انتقام از آن دشمن خدا بود، ولی چون پایبندی و وفای به عهد از شعائر اسلام است. عبدالرحمن بن عوف خواست تا بگونه‌ای او را نجات دهد، لذا او را با خود به کوهی در همان حول و حوش برد؛ اتفاقاً حضرت بلال او را مشاهده کرد و به انصار اطلاع داد، آنان به‎سوی وی هجوم بردند. عبدالرحمن، فرزند امیه را جلو کرد مردم او را به قتل رساندند و به این اکتفا نکردند؛ بلکه به‎سوی خود امیه شتافتند. عبدالرحمن به امیه گفت: تا بر زمین بخوابد، آنگاه بر او دراز کشید تا مردم نتوانند او را به قتل برسانند، ولی آنان از زیر پاهای عبدالرحمن بر وی دسترسی پیدا کرده او را به قتل رساندند. یکی از زانوهای عبدالرحمن نیز زخمی گردید و اثر زخم تا مدت‌ها باقی بود [۳۵۸].

پس از کشته‌شدن ابوجهل، عتبه و غیره، قریش سپر انداختند و مسلمانان آنان را به اسارت گرفتند. عباس، عقیل (برادر حضرت علی) نوفل، اسود بن عامر، عبدالله بن زمعه و بسیاری دیگر از افراد بزرگ و سران قریش جزو اسیرشدگان بودند. آن‌حضرت ج دستور دادند تا یکی از ابوجهل خبری بیاورد. عبدالله بن مسعود رفت و دید که ابوجهل در میان زخمی‌شدگان افتاده و در حال جان‌دادن است. عبدالله پرسید: تو ابوجهل هستی؟ او گفت: کسی را که قومش به قتل رسانده این چه افتخاری است؟! ابوجهل زمانی او را سیلی زده بود، او به عنوان انتقام پاهایش را بر گردن ابوجهل گذاشت، ابوجهل گفت: ای چوپان! مواظب باش! پاهایت را بر گردن چه کسی گذاشته‌ای! حضرت عبدالله بن مسعود بلافاصله سرش را از تنش جدا کرد و به محضر رسول اکرم ج برده بر قدم‌های مبارک‌شان انداخت [۳۵۹].

مورخان غربی که همه چیز را از بعد مادی و اسباب ظاهری ارزیابی می‌کنند، در حیرت و شگفت قرار گرفته‌اند که چگونه یک سپاه بی‌سر و سامان سیصد نفری پیاده بر سپاه مجهزی که یکصد سوار داشت، غلبه پیدا کرد! ولی نصرت غیبی بارها چنین منظره‌های عجیبی را به نمایش گذاشته است. با وجود این در قالب اسباب مادی برای تسکین خاطر ظاهر بینان نیز عواملی وجود دارد که آن‌ها را مورد بررسی قرار می‌دهیم:

۱- قریش با یکدیگر وحدت نظر نداشتند، فرمانده لشکر، – عتبه – به جنگیدن راضی نبود.

از افراد قبیلۀ زهره تا بدر آمده و سپس بازگشتند.

۲- بر اثر بارندگی قریش از نظر موقعیت جغرافیایی در وضعیت بسیار نامطلوبی قرار گرفته بودند، زیرا محل تمرکز آن‌ها کلاً گِل آلود و لجن بود، به‎طوری که رفت و آمد بسیار مشکل بود.

۳- قریش مرعوب شده و تعداد سپاه مسلمانان را دو برابر سپاه خود تخمین زده بودند. چنانکه در قرآن مجید مذکور است: ﴿يَرَوۡنَهُم مِّثۡلَيۡهِمۡ رَأۡيَ ٱلۡعَيۡنِۚ.

۴- در میان سپاه کفار هیچگونه نظم و ترتیبی وجود نداشت. برخلاف این رسول اکرم ج شخصاً به سپاه اسلام نظم و ترتیب خاصی داد و صف‌ها بسیار مرتب و منظم بودند.

۵- مسلمانان آن شب را در آرامش و استراحت گذراندند، و صبح هنگامی که وارد میدان نبرد شدند، تازه‌نفس بودند. اما سپاه کفر از ترس و وحشت، شب را استراحت نکرده بودند. با وجود این اسباب، تأیید و نصرت الهی نیز شامل حال گردید.

از جهتی دیگر اگر به نظر ظاهر به سپاه اسلام و کفر بنگریم، اوضاع ظاهری مقتضی و مساعد برای پیروزی مسلمانان نبود. در بین کفار افراد ثروتمندی وجود داشتند که آذوقه و امکانات تمام سپاه را تهیه می‌کردند، مسلمانان از این لحاظ چیزی نداشتند. تعداد قریش یک هزار نفر بود، مسلمانان فقط سیصد نفر بودند. در سپاه قریش یکصد سوار وجود داشت و مسلمانان فقط دو اسب داشتند. تعداد معدودی از مسلمانان به‌طور کامل مسلح بودند، از طرف دیگر تمام افراد سپاه قریش از سر تا پا زره‌پوش بودند.

با توجه به تمام این موارد، پس از پایان جنگ معلوم شد که از مسلمانان فقط چهارده نفر شهید شده‌اند که شش نفر از آنان مهاجر و هشت نفر دیگر از انصار بودند. ولی از طرف دیگر، قدرت اصلی قریش درهم شکسته و تک تک سران قریش که در شجاعت، معروف و سپه‌سالار قریش بودند، به قتل رسیدند. از میان آنان، شیبه، عتبه، ابوجهل، ابوالبختری، زمعة بن الاسود، عاص بن هشام، امیة بن خلف و منبه بن الحجاج سرور و تاجِ سرِ قریش بودند. از لشکریان قریش نزدیک به هفتاد نفر کشته و هفتاد نفر به اسارت گرفته شدند، از اسرای جنگی، عتبه و نضر بن حارث کشته و بقیه به صورت اسیر به مدینه انتقال داده شدند. در میان آنان عباس، عقیل (برادر حضرت علی) و ابوالعاص داماد آن‌حضرت ج نیز وجود داشتند.

روش معمول آن‌حضرت در جنگ‌ها چنین بود که هرکجا جسدی مشاهده می‌شد و دستور می‌دادند تا به خاک سپرده شود [۳۶۰]. ولی به علت تعداد زیاد کشته‌شدگان در این جنگ دفن هریک به صورت جداگانه کار مشکلی بود، لذا تمام اجساد را در چاه بزرگی که در آنجا بود، انداختند. اما جسد امیه چون باد کرده و گندیده بود و امکان انتقال آن نبود، در همانجا به خاک سپرده شد. هنگامی که اسرای جنگی به محضر آن‌حضرت ج در مدینه آورده شدند، سهیل بن عمر یکی از خویشاوندان ‌حضرت سوده نیز در میان آنان بود، وقتی سوده او را دید بی‌اختیار به وی گفت: تو هم مانند زنان خود را در زنجیر قرار داده‌ای؟ نمی‌توانستی بجنگی تا این‎که کشته شوی! [۳۶۱]

اسیران جنگی دوتا، دوتا یا چهارتا، چهارتا تقسیم شده و برای نگهداری به صحابه سپرده شدند و دستور داده شد تا با آن‌ها به خوبی رفتار شود. صحابه به آنان غذا می‌دادند و خودشان بر تغذیه از خرما اکتفا می‌کردند. در میان آن‌ها ابوعزیز برادر حضرت مصعب بن عمیر نیز وجود داشت. او می‌گوید: آن مرد انصاری که مرا به خانه‌اش برده بود هنگام شام و ناهار به من نان می‌دادند و خودشان خرما می‌خوردند. من از این برخورد خوب آنان شرمنده شده نان را به آن‌ها می‌دادم، ولی آن‌ها از گرفتن آن امتناع ورزیده و دوباره به من برمی‌گرداندند. و این بنا بر توصیه و تأکید رسول اکرم ج بود که با اسیران به خوبی رفتار شود [۳۶۲].

یکی از اسراء، «سهیل بن عمرو» بود که فوق العاده فصیح و بلیغ بود و علیه آن‌حضرت ج در جلسات و مجامع عمومی لب به سخن‌های اهانت‌آمیز می‌گشود. حضرت عمر اظهار داشت: یا رسول الله! اجازه دهید دو دندان زیرین او را درآوریم تا دوباره نتواند به خوبی سخن گوید. آن‌حضرت ج فرمودند: «اگر من او را مثله کنم گرچه پیامبر هستم با وجود این، خداوند مرا نیز مثله خواهد کرد» [۳۶۳]. حضرت عباس پیراهن نداشت، قامتش چنان بلند بود که پیراهن هیچ‎کس اندازه تن او نبود. عبدالله بن ابی رئیس المنافقین هم‌قد او بود، پیراهنش را خواست و به او داد. در صحیح بخاری مذکور است که رسول اکرم ج هنگام مرگ عبدالله، پیراهن مبارک خود را به جای کفن در عوض همان احسان به او پوشانده بود [۳۶۴].

عموماً چنین روایت شده است که وقتی رسول اکرم ج به مدینه آمدند با اصحاب دربارۀ اسرای بدر مشورت کردند که آن‌ها را چکار کنیم؟ حضرت ابوبکر اظهار داشت: همۀ این‌ها خویشاوندان و عزیزان ما هستند، لذا از آن‌ها فدیه گرفته و آن‌ها را رها کنیم. اما حضرت عمر که به نظر وی در مقابل اسلام دوست و دشمن، خویشاوند و عزیز و نزدیک، هیچ فرقی نداشتند، چنین اظهار نظر فرمود که همۀ آنان کشته شوند و هریک از ما به کشتن خویشاوند و عزیز خود اقدام کند. رسول اکرم ج نظر حضرت ابوبکر را پسندیده فدیه گرفت و آنان را رها کردند. آنگاه بر این عمل، عتاب و تهدید الهی نازل شد که:

﴿لَّوۡلَا كِتَٰبٞ مِّنَ ٱللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمۡ فِيمَآ أَخَذۡتُمۡ عَذَابٌ عَظِيمٞ ٦٨ [الأنفال: ۶۸].

«گر نوشته قبلی تقدیر الهی نبود در مقابل آنچه فدیه گرفتید عذاب بزرگی بر شما نازل می‌شد».

رسول اکرم ج و حضرت ابوبکر عتاب الهی را شنیده گریه کردند. این روایت در تمام کتب تاریخ و در احادیث نیز مذکور است. ولی در بیان سبب و علت عتاب و تهدید، اختلاف نظر وجود دارد. روایتی که در ترمذی مذکور است، خلاصۀ آن چنین است: تا آن موقع دربارۀ مال غنیمت حکمی نازل نشده بود و طبق عرف و رسم معمول عرب، صحابه مشغول جمع‌آوری مال غنیمت شدند، لذا عتاب بر این امر نازل شد، ولی چون نسبت به آن قبلاً دستوری نازل نشده بود، لذا آن جرم مورد عفو قرار گرفت و دستور داده شد که آنچه از مال غنیمت به دست آمده است، حلال است. در قرآن مجید پس از ذکر عتاب، این جمله مذکور است:

﴿فَكُلُواْ مِمَّا غَنِمۡتُمۡ حَلَٰلٗا طَيِّبٗاۚ [الأنفال: ۶۹].

در این آیه به وضوح ثابت شده که آنچه از مال و منال کفار به دست آمده حلال و مال غنیمت بوده است.

خلاصه، از روایت صحیح مسلم و ترمذی معلوم می‌شود که این عتاب برگرفتن فدیه و یا جمع‌آوری مال غنیمت نازل گردید. در صحیح مسلم این الفاظ مذکور اند: وقتی آیۀ فوق نازل شد آن‌حضرت گریه کردند و چون حضرت عمر علت گریه را پرسید، فرمودند:

«أَبْكِي عَلَى الَّذِي عَرَضَ عَلَيَّ أَصْحَابُكَ مِنْ أَخْذِهِمِ الْفِدَاءَ». «یعنی بر آنچه از جانب خداوند در بارۀ فدیه‌گرفتن یارانت نازل گردیده، گریه می‌کنم».

عموماً مردم چنین فهمیده‌اند که عتاب بر این نازل شد که چرا اسیران جنگی کشته نشده‌اند. چنانکه آن‌ها این آیه استدلال گرفته‌اند:

﴿مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَن يَكُونَ لَهُۥٓ أَسۡرَىٰ حَتَّىٰ يُثۡخِنَ فِي ٱلۡأَرۡضِۚ [الأنفال: ۶۷].

خلاصۀ این آیه چنین است: مادامی که در میدان نبرد، خوب جنگ و خونریزی نشود، گرفتن اسیر مناسب نیست. و از این معلوم نمی‌شود که اگر قبل از قتل و خونریزی اسیر شدند، پس از پایان جنگ باید کشه شوند.

به هرحال، از هریک از اسرای جنگی مبلغ چهار هزار درهم فدیه گرفته می‌شد و آن‌ها را رها می‌کردند، و کسانی که توانایی پرداخت آن را نداشتند، بدون فدیه آزاد می‌شدند. البته کسانی از آن‌ها که خواندن و نوشتن را یاد داشتند، به آنان دستور داده شد تا هرکدام از آنان به ده نفر از کودکان مسلمانان، خواندن و نوشتن را بیاموزد، آنگاه آزاد می‌شود [۳۶۵]. حضرت زید بن ثابت خواندن و نوشتن را از همین طریق یاد گرفته بود [۳۶۶].

انصار به محضر آن‌حضرت ج عرض کردند: حضرت عباس خواهرزادۀ ما است، لذا ما از او فدیه نمی‌گیریم و بدون فدیه آزادش می‌کنیم. ولی رسول اکرم ج بر اساس اصل عدالت و مساوات این درخواست را نپسندیدند [۳۶۷]، و او نیز فدیه داد. مبلغ معمول فدیه چهار هزار درهم بود، ولی از ثروتمندان بیشتر گرفته می‌شد. حضرت عباس سرمایه‌دار بود، لذا از او مبلغ بیشتری فدیه اخذ گردید. عباس از اینکه از وی بیشتر فدیه گرفته شده به آن‌حضرت ج شکایت کرد، ولی نمی‌دانست که براساس اصل مساوات در اسلام، فرق و تفاوت دور و نزدیک، خویشاوند و بیگانه، عام و خاص از میان رفته است. از یک سو در انجام فرایض، مساوات اینگونه رعایت می‌شد. ولی از سوی دیگر، محبت طبیعی حضرت عباس چنان بر آن‌حضرت عارض شده بود که شبانگاه وقتی صدای نالۀ عباس بر اثر بسته‌شدن دست و پاهایش به گوش آن‌حضرت رسید، چنان مضطرب شدند که نتوانستند استراحت کنند. صحابه دست و پاهایش را باز کردند، آنگاه آن‌حضرت استراحت فرمودند.

ابوالعاص داماد آن‌حضرت نیز جزو اسیران جنگی بود، نزد او فدیه وجود نداشت، به همسر خود حضرت زینب دختر گرامی رسول اکرم ج در مکه پیام فرستاد که مبلغ فدیه‌اش را بفرستد. حضرت زینب گردن بندی را که هنگام ازدواج مادرش حضرت خدیجه به او داده بود، برایش فرستاد. هنگامی که آن‌حضرت آن را مشاهده کرد، خاطرات بیست و پنج سال پیش برایش تجدید شد، این گردن‌بند را که یادگار مادرش هست به او بازگردانید. صحابه با طیب خاطر پذیرفته و آن را بازگرداندند» [۳۶۸].

پس از این‎که ابوالعاص آزاد شد به مکه آمد و حضرت زینب را به مدینه فرستاد. ابوالعاص تاجر و بازرگان بزرگی بود، پس از چند سال با کالاهای بسیاری به قصد تجارت به‎سوی شام حرکت کرد. هنگام بازگشت از شام، گشتی‌های مسلمانان او را با تمام اسباب و کالاهایش اسیر کردند و کالاها را میان خود تقسیم کردند. خودش به‌طور مخفیانه نزد حضرت زینب درآمد. حضرت زینب او را پناه داد. رسول اکرم ج به صحابه فرمود: اگر مصلحت می‌دانید کالاهای ابوالعاص را به او بازگردانید، آنان با طیب خاطر پذیرفته و تمام کالاهایش را به وی بازگرداندند. این بار ابوالعاص متأثر شد و به اسلام گرایید. او به مکه آمد و با تمام شریکان تجاری خود تسویه حساب کرد و گفت: من مشرف به اسلام شده‌ام و برای تسویه حساب با شما به اینجا آمده‌ام تا شما نپندارید که ابوالعاص کالاهای ما را خورد و از ترس طلبکاران مسلمان شد [۳۶۹].

[۳۴۲] در ابن سعد این قول ابوسفیان مذکور است: «والله ما بمكة من قريش ولا قريشة له نش وصاعد إلابعث به معنا» مورخان در صدد بررسی اسباب و نتایج این سفر تجاری برنیامده‌اند، لذا آن را فقط به صورت یک واقعه بیان کرده‌اند، غافل از این‎که چرا اهل مکه با تمام ثروت و دارایی خود در این کاروان شرکت جسته بودند؟!. [۳۴۳] ابن سعد /۶. [۳۴۴] منتخب کنزالعمال به روایت ابن عساکر، غزوۀ بدر. [۳۴۵] معارف ابن قتیبه، باب اسماء المطعمین من قریش فی غزاة بدر و سیره ابن اسحاق به روایت ابن هشام، غزوه بدر. [۳۴۶] ابن هشام. [۳۴۷] ابن هشام ۲/ ۱۶. [۳۴۸] منتخب کنز العمال، غزوۀ بدر به روایت مسند احمد بن حنبل و ابن ابی شیبه. [۳۴۹] صحیح مسلم، باب الوفاء بالعهد، کتاب الجهاد و السیر. (سلیمان ندوی). [۳۵۰] استیعاب، ذکر عبدالرحمن بن ابی بکر. [۳۵۱] ابن هشام /۳۸۸. [۳۵۲] الفاظ کتب حدیث مختلف اند، در ابوداود کتاب الجهاد مذکور است که عتبه گفت: ما با پسر عموهای خود کار داریم با شما کاری نداریم. محدثین مطلب این را چنین بیان داشته‌اند که هدف از آن اهانت به انصار نبود، بلکه هدف این بود که ما قصد گرفتن انتقام از قریش داریم. ولی تردیدی در این نیست که اهل مکه انصار را همشأن خود نمی‌دانستند. در روایات صحیح مذکور است که وقتی ابوجهل به دست انصار به قتل رسید هنگام مرگ گفت: کاش مرا کسی دیگر غیر از این کشاورزان به قتل می‌رساندند! انصار پیشۀ زراعت و کشاورزی داشتند و این از نظر قریش امری معیوب بود. [۳۵۳] ابن سعد، غزوۀ بدر و بدایه و نهایه ابن کثیر ۳/ ۲۷۳. [۳۵۴] زرقانی، در این وقایع روایات مختلفی ذکر شده است و تقریباً رتبۀ همۀ آن‌ها یکی است، لذا هرکدام اختیار شود اشکالی ندارد. [۳۵۵] صحیح بخاری، غزوۀ بدر. [۳۵۶] صحیح بخاری، ذکر غزوۀ بدر. [۳۵۷] صحیح بخاری، ذکر غزوۀ بدر. [۳۵۸] تفصیل این واقعه در صحیح بخاری، کتاب الوکالة مذکور است. ولی چون در مبحث مغازی ذکر نشده، لذا سیره‌نویسان آن را مشاهده نکرده‌اند. [۳۵۹] صحیح بخاری، غزوۀ بدر. [۳۶۰] روض الانف. [۳۶۱] ابن هشام. [۳۶۲] طبری /۱۳۳۸. [۳۶۳] طبری /۱۳۴۴. [۳۶۴] صحیح بخاری، باب السکوة للأساری /۴۲۲. [۳۶۵] مسند احمد /۲۴۷. [۳۶۶] طبقات ابن سعد /۱۴. [۳۶۷] صحیح بخاری ۱/ ۵۷۲. [۳۶۸] طبری /۱۳۴۸ و ابوداود. [۳۶۹] تاریخ طبری.