اسلامآوردن حضرت عمر (سال ششم بعثت)
زمانی که خورشید نبوت از سرزمین حجاز طلوع کرد و پیامبر اکرم به رسالت مبعوث شدند، حضرت حمزه س بیست و هفت سال سن داشت [۲۰۷].
خانوادۀ حضرت عمر توسط «زید» (پدر سعید، داماد حضرت عمر) با ندای توحید مأنوس شده بود، چنانکه قبل از همه سعید فرزند زید مشرف به اسلام شد و با «فاطمه» خواهر حضرت عمر ازدواج کرد. به سبب این پیوند فاطمه نیز اسلام آورد؛ در این خاندان، شخص دیگری که مورد احترام قبیله بود به نام «نعیم بن عبدالله» نیز ایمان آورده بود؛ ولی خود حضرت عمر هنوز با اسلام بیگانه بود، وقتی صدای اسلام به گوشش رسید، بسیار خشمگین شد و با کسانی از خاندانش که اسلام آورده بودند، سخت دشمنی ورزید. «لبینه» کنیزی از آن خاندان مسلمان شده بود، عمر او را بینهایت مورد ضرب و شتم قرار میداد تا اینکه خسته میشد، آنگاه میگفت: «پس از رفع خستگی دوباره خواهم زد» علاوه بر «لبینه» با هرکس از مسلمانان برخورد میکرد، از زد و خورد با او دریغ نمیورزید. ولی اسلام چنان لذت و مزهای داشت که هرکس آن را میچشید، به هیچ وجه آن را از دست نمیداد، با وجود همه این سختگیریها نتوانست حتی یک نفر را از اسلام منصرف کند، در نهایت چارهای جز این ندید که (نعوذ بالله) رسول اکرم ج را به قتل برساند، لذا شمشیر خود را حمایل کرد و بهسوی آنحضرت حرکت نمود.
از سوی کارکنان قضا ندایی رسید: آمد آن یاری که ما میخواستیم.
در میان راه «نعیم بن عبدالله» را ملاقات کرد. نعیم چون قیافهاش را دید، اظهار داشت: قصد رفتن به کجا را داری؟ عمر گفت: میروم تا محمد ج را بکشم! نعیم گفت: نخست خویشاوندان خود را اصلاح کن و از خانوادهات آگاه شو؛ زیرا خواهرت فاطمه و شوهرش هردو مسلمان شدهاند؛ با شنیدن این سخن خشم سراپای وجود عمر را فرا گرفت و عازم خانۀ خواهر گردید. فاطمه مشغول تلاوت قرآن بود، چون از ورود برادرش باخبر شد، بیدرنگ سکوت اختیار کرد و ورقی را که آیاتی از قرآن در آن نوشته شده بود، مخفی کرد ولی عمر صدای او را شنیده بود، از خواهرش پرسید: این زمزمهای که به گوشم رسید، چه بود؟ او گفت: چیزی نبود، عمر گفت: شنیدهام که شما هردو از دین آبا و اجدادی برگشتهاید؟ سپس به شوهر خواهر خود حمله کرد؛ فاطمه به یاری شوهرش شتافت. عمر خواهرش را نیز مضروب و مجروح ساخت، به گونهای که تمام بدنش خونآلود شد، اما محبت و عشق به اسلام بالاتر از اینها بود. خواهرش اظهار داشت: «آری، ما مسلمان شدهایم و هرچه از دستت برمیآید انجام بده! اما اسلام هرگز از قلب ما بیرون نخواهد شد».
منظره دلخراش خواهر که با جسمی خونآلود و چشمانی خونبار، در برابر برادر ایستاده بود، عمر را سخت تحت تأثیر قرار داد؛ نگاه محبتآمیزی بهسوی خواهر افکند، دید که خون از بدنش جاری است، رقّت بر او مستولی شد و درخواست کرد: «آنچه قرائت میکردید به من نشان دهید» فاطمه برگی را که در آن آیات قرآن نوشته شده بود آورد و در جلویش گذاشت، عمر آن را به دست گرفت و دید که آیات ذیل بر آن نوشته شدهاند:
﴿سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِۖ وَهُوَ ٱلۡعَزِيزُ ٱلۡحَكِيمُ ١﴾ [الحدید: ۱].
با خواندان هر لفظی قلبش دگرگون میشد، تا اینکه به این آیه رسید:
﴿ءَامِنُواْ بِٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦ﴾ بدون اختیار اعلام داشت:
«أشهد أن لا إله إلا الله وأشهد أن محمداً عبده ورسوله».
این زمانی بود که رسول اکرم ج در خانه حضرت «ارقم» نزدیک کوه صفا پناهنده بود؛ حضرت عمر به آنجا رفت و درِ خانه را زد، چون حامل شمشیر بود، یاران پیامبر در تردید قرار گرفتند، حضرت حمزه اظهار داشت: «بگذارید وارد شود، اگر با حسن نیت آمده، مقدم او را گرامی میداریم، در غیر این صورت سرش را با شمشیر خودش از تن جدا خواهیم کرد». حضرت عمر وارد شد، رسول اکرم ج جلو رفت و دامنش را گرفت و فرمود: عمر! با چه هدفی آمدهای؟ صدای هیبتناک آنحضرت، او را به لرزه درآورد، با نهایت خضوع عرض کرد: «به قصد ایمانآوردن آمدهام» آنحضرت ج بدون اختیار با صدای بلند تکبیر (الله اکبر) گفت و صحابه نیز با صدای بلند به گونهای تکبیر گفتند که صدای آنها کوههای مکه را به لرزده درآورد [۲۰۸].
[۲۰۷] داستان اسلامآوردن حضرت عمر را در «الفاروق» بهطور مفصل نوشتهام. در اینجا عیناً همان مطالب نقل شده است. البته بعضی الفاظ و یا جملات تغییر نمودهاند (گردآورنده، روایات دیگر داستان اسلامآوردن حضرت عمر را در سیرة النبی جلد سوم باب استجابة الدعا بهطور مفصل بیان نموده به آنجا مراجعه شود. (سلیمان ندوی) [۲۰۸] انساب الاشراف بلاذری، طبقات ابن سعد، اسد الغابه، ابن عساکر، کامل ابن اثیر.