فصل دوم نظريۀ مسيحيت
مسیحیت برای مقابله با مادیگری افراطآمیزی که در روزگار بعثت مسیح ÷، بین «بنیاسرائیل» و در سراسر منطقهروم شایع شده بود، نازل گردید... مادیتی که در پرداختن به «ماده» و ارزشهای مادی محض، غلو نموده و افراطمیکرد، تا آنجا که هرگونه پیوند و ارتباطی را با عالم روح و معنویت قطع مینمود، و هرگونه دعوت و خواستآسمانی را فراموش میکرد. و روی این اصل، کاملاً مناسب بود که این دین، شامل مقدار زیادی از روحانیت والا و زیباو عالی باشد، تا در قبال این مادیت و مادیگری محض، تعادلی ایجاد نماید، و شاید بتواند مردم را اصلاح کند.
از اینجا بود که همه تعلیمات مسیح ÷، دعوت برای تهذیب نفس و روحانیت بود. دعوتی که انسان را از خود بالاترمیبرد و آنرا به آفاق و مراحل بلندمرتبهای که از جسم و ماده بالاتر است، میرسانید... مراحل ومقاماتی که اززنجیرهای مادی زمین، و انگیزههای شهوت، آزاد بود.
ولی مقصود از این تعلیمات روحانی عالی و روشن، این نبود که نظام و اساس دائمی و همیشگی برای مردم باشد وبشریت برای ابد، در این راه قدم بردارد. و البته آسمان! آخرین گفتار خود را، بعد از مسیحیت، در حدود شش قرن بعدــ هنگامی که حکمت عالیه الهی خواست آخرین و کاملترین نظام زندگی را فرو فرستد برای همه ملتها ارزانیداشت[٥]...
و در هر صورت، این تعلیمات عالی و بلند که در آنها روح لطیف پیامبری دمیده شده بود، بعد از خود مسیح به یکسلسله قیود سخت و جامدی مبدل شد که وسیله سختگیری کلیسا و «رجال دین» گردید، تا آنجا که آنرا به رهبانیتیمبذل ساختند که از زندگی دوری میجوید و با خواستهای فطری میجنگد، بدلیل اینکه این خواستها، بد و نارواهستند و لازم است که پرهیزکاران و آنانی که از خدا میترسند و خواستار دیدار او در روز قیامت هستند ـ یا آنانی که بنابه تعبیر مسیحیها «در مسیح هستند» از آنها پاک باشند.
کلیسا و «رجال دین» هنگامی که میدیدند مثلاً مسیح میگوید: «اگر چشم تو» تو را بلغزاند او را بکن و دور بیانداز، زیراخیر تو در آنست که عوض آنکه بدن تو در آتش بیاندازند، یکی از اعضاء خود را از دست بدهی، به پندار الهام گرفتن ازتعالیم مسیح، مسیحیت را به سوی سختگیری و شدت ناگواری میکشاندند، ولی این الهام گرفتن، الهامگیریخطرناکی بود که احتمال میرفت ــ اگر بهکلی اجرا میشد حرکت زندگی تحولپذیر و پیشرو را به کلی از کار بازدارد وآنرا به وادی نابودی بکشاند!.
البته شکی نیست که این موضوع، هدف الهی و حکمت آسمانی و فلسفه نزول مسیحیت نبود و حتی خواست خودمسیح ÷ هم که بسوی مصالح بشریت دعوت میکرد، این نبود، بلکه یک تصرف و دخالت بشری بود که مسیحیت رااز مرحله قابل پذیرش بودن دور میساخت و آنرا از مقصد اصیل و اساسی خود، منحرف مینمود.
مسیحیت، با این شکلی که به خود گرفت، در موقع تطبیق عملی با زندگی روزمره، شکست خورد، زیرا چیزی از بشرمیخواست که بالاتر از طاقت و تحمل وی بود... و علاوه بر این، نگهداری و حبس انگیزههای نیرومندی است، و آنهمیشه بر انسان اصرار میورزد و بر وی فشار میآورد که جواب مثبتی به آن بدهد و آنرا ارضاء بکند!.
پس اگر فردی، بین فشار اسرارآمیز و دائمی غریزه و عقیدهای که به او میگوید: جوابگویی بر این فشار، ناپاکی است ونباید خود را به آن آلوده ساخت، واقع شود، در قبال این، جز یک نتیجه، یا یکی از این دو نتیجه، چیز دیگری بدست نمیآید:یا به حرف عقیده گوش دهد ــ اگر بتواند و راهبی گشته، و در گوشهای، موجود بیبو و خاصیتی شود و از زندگی و زندگاندور گردد، و یا اینکه به خواست آمرانه و زورمند جسمی جواب گوید و انگیزه حبس شده را که آزارش میدهد، آزاد بگذارد!.
ولی در این صورت هم از ناراحتی نجات نمییابد، زیرا در اینجاست که مبارزه شدید داخلی در وجدان فردی که اینعقیده بر او مسلط است، شروع میشود: مبارزه بینآنچه که انجام داده وآنچه که سزاوار بود! آن را انجام دهد، مبارزهمیان جسم و روح! و این موضوع، قطعاً به پیدایش عقیده روحی که «فروید» به آن اشاره کرده و زندگی خود را برایکشف آن اختصاص داده، منتهی میشود. و یا به ناراحتیهای عصبی که نشاط و کوشش فرد را از بین برده و نیروی ویرا به هدر میدهد، منجر میشود، که نه خود وی و نه احدی از مردم از آن استفاده نمیبرند.
برای روشن شدن این مسئله، نیروی جنسی را مثال بیاوریم: راه عالی اخلاقی در مسیحیت ازدواج نکردن و پاکی ازآلودگی به ارضاء غریزه و دوری از این شهوت ویران کننده است! که جسم را نابود ساخته و روح را پست میکند وچنانکه معروف است مسیح ÷ هم ازدواج نکرد و بسیاری از پرهیزکاران! مسیحی و بالخصوص «رجال دین» اینچنین میکنند[٦]. و مسیحیت هم بر آنان، بهمثابه قهرمانانی مینگرد که توانستهاند قدرت جسمانی را شکست داده وبر وسوسههای شیطانی! پیروز شوند و شیطان بزرگ در نظر مسیحیت، زنی است که در خیال مرد جلوه کند و در وینیرویی را برانگیزد که سزاوار نیست در پرهیزکاران! برانگیخته شود.
و البته نتیجه چنین امری جز انحراف و ایجاد عقدههای روحی چیز دیگری نخواهد بود... (خسروشاهی)
البته بقیه «ملت» مسیحی، در هر صورت ازدواج میکنند و رهبانیت و دوری از لذائذ زندگی را برای خود پیشهنمیسازند، ولی باید دید که مشکل اساسی آنها با ازدواج پایان مییابد؟ نه، هرگز! بلکه کودکی که در محیط عقیدهمسیحی بوجود میآید و پرورش مییابد، در دل خود عقدههایی دارد که جنس مخالف و مسائل جنسی را بد شمرده وپلید میداند. و این از پرتو تلقینات دینی است که «رجال دین» و کتب مقدسه آنرابر وی القاء و تلقین میکنند و از پدرو استاد خود و از کتابهای نصیحت و اندرز بدست میآورد، و هنگامیکه این کودک بزرگ شد، و به سن بالاتر و سپس بهمرحله بلوغ رسید، در اینجاست که بحران درونی شدیدی که بر وی روی میآورد، غیرمنتظره است.
زیرا از طرفی در او یک انگیزه و خواست ناراحت کنندهایاست که شب و روز وی را میخواند: بیا و خواستها رااجابت کن! و به سوی آنها برو! و از این لذّت جانبخش که در سراسر وجود و جسمت روئیده است. استفاده ببر! و ازطرف دیگر، این شمشیر برهنه یا این تازیانهای است که از آسمان بلند شده و او را همیشه تهدید میکند و نزدیک استکه بر سر و پشت این جوان بیچاره فرود آید، و بلکه در هر ساعت بر سر و پشت وی فرود میآید! و او را دست نامرئینگهمیدارد: دست خدا؟ یا دست قسیس و کشیش؟ یا دست پدر و استاد؟ یا دست پند و اندرزگویان؟
آری! در اینجاست که مبارزه شروع میشود و بعد هم هیچوقت بازنمیایستد و از بین نمیرود!... خواست جسمیهمیشه تجدید میشود، و از طرفی، دستورهای دینی ــ دستوراتی که در دل و جان جوان، هنگامی که کودک وخردسالی بوده فرورفته و اثر کرده و ریشه دوانیده است. جنس مخالف و مسائل جنسی را ناپاکی و آلودگی میداندبطور دائم، تجدید میشود، و از این مبارزه و نبرد، عقدههای روحی و ناراحتیهای عصبی پیدا میشود که حتی اگربعد از این، در آینده این پسر یا دختر ازدواج کنند، اثر سوء و واکنش ناگوار آن از بین نخواهد رفت و بلکه طبق اثباتعلم پزشکی و روانکاوی اصل و ریشه بسیاری از ناراحتیهای دوران همسری، به دوران کودکی و جوانی برمیگردد کهازدواج هم آنرا حل و اصلاح نکرده و بلکه آنرا همانند ذرهبینی که نقطه کوچک را بزرگ نشان میدهد، بزرگ کردهاست.
این نمونهای از ناراحتیهای ناشی از تضاد و تعارض اینگونه تعلیمات با طبیعت زندگی و زندگان است، و ما آنرا ازاین نظر که روشنتر و واضحتر است انتخاب کردیم، ولی البته تنها مثال و نمونه این مسئله نیست. شما مثلاً این گفتارمسیح ÷ را که میفرماید: «اگر کسی برگونه راست تو سیلی بزند تو گونه چپ را جلو بیاور» ملاحظه کنید! این گفتار، چنانکه میبینید یک دعوت نیکویی برای گذشت و بخشش و نیکی است، ولی چند نفر از بشر میتوانند که آتشغضب خود را با این روح ملائکهای! که دشمنی را پذیرفته و در مقابل عفو میکند، خاموش سازند؟ بدون شک یکاقلیت بسیار ناچیزی میتوانند چنین باشند، اما بقیه افراد عادی بشر چنین نمیتوانند باشند. و اولین چیزی که در ذهنآنها خطور میکند، عصبانیت در قبال اهانت و میل برای انتقام، بخاطر حفظ آبرو و شخصیت و ارضاء باطن خواهدبود.
پس تکلیف و موقف مسیحی مؤمن بر عقیده خود، در میان این میل و رغبت اسرارآمیز که مسیحیت آنرا انگیزهای ازانگیزههای شیطان میداند، و میان تعلیمات عالی که بر او لازم میدارد بخاطر خدا، یا مسیح، از او بگذرد و عفو کند، چیست؟
کوچکترین فرض ایناست که: تکلیف و برنامه وی کشمکش و نبرد درونی است و اگر این کشمکش به آخر برسد، جز یکی ازدو نتیجه را نخواهد داشت: یا تعلیمات عالیه پیروز میشوند و میل به انتقام را تحت فشار قرار داده و در دل میکشند... وروانکاوی ــ پسیک آنالیز میگوید: بسیاری از جرائم و جنایات، نتیجه این فشار است. و یا اینکه میل درونی غالب میشود.آنوقت خود انسان، پس از آنکه آتش غضب سرد شد، به پشیمانی و تأسف و احساس اشتباه ــ احساسی که ناراحت کنندهبوده و فرد مرتکب را هرگز ترک نمیگوید خواهد گرائید!.
و همینطور است همه تعلیمات پاک مسیحیت. پس نتیجه قطعی این، آناست که فرد، همه زندگی خود را در تشویش وناراحتی و کشمکش درونی بین نیروی ایمان و عقیده، و نیروی انگیزههای فطری بگذراند و عمر خود را در بدبختی ــکه بر انسان اجازه داده نمیشود از خوبیهای زندگی استفاده ببرد صرف کند و به آخر برساند.
بنابراین ــ با این تضاد و تعارض روشنی که بین این تعلیمات و طبیعت زندگان است جای تعجب نیست که اینتعلیمات هرگز با واقعیت زندگی قابل تطبیق نباشد. مگر در گروه بسیار کم و ناچیزی که رهبانیت را پیشه خود ساخته واز همه زندگی دست کشیدهاند، زیرا بهنظر آنها ــ و در واقع امر این طریقه، تنها راهیست که میتوانند بوسیله آن تعالیممسیح ÷ را به کاملترین وجه مطلوب اجرا کنند، و شاید از خوشبختی بشریت است که این تعلیمات در یک مدتمحدودی اجرا و عملی شده، وگرنه، اگر همه مردم در صعومعهها و دیرها، گوشهنشینی میکردند، زندگی با نابودینسلها، از بین میرفت و هرگونه تقدم و پیشرفت بشری با اعراض از زندگی دنیا، بخاطر اطاعت اوامر آسمانی!! متوقفمیماند، و در این صورت راستی انسانیت به چه بدبختی عظیمی دچار میشد؟!.
اگر چه مسیحیت ــ بنا به علل و اسباب سیاسی و تاریخی در قاره بزرگی از زمین منتشر شده، ولی هرگز تطبیق عملی بازندگی نیافته و بلکه در چهارچوب کلیسا، باقی مانده و سایه آن فقط بر زندگانی افتاده که در نماز خود خاشع و خاضعبوده و آیات سحرانگیز و دعاهای پراثر را میشنوند! ولی هنگامی که ــ پس از این اعمال به سوی کارهای خودمیروند، بهمثابه بشری هستند همانند همه بشرها، نه بهصورت یک مسیحی معتقد: هیچوقت، هیچ یکی از آنها گونهچپ خود را در مقابل کسی که بر گونه راست او سیلی زده، نگه نمیدارد و هیچ یکی از آنها چشم خود را به خاطرلغزشی که از او سرزده، نکنده و دور نمیافکند! و هرگز حاضر نمیشود که عضوی از اعضاء وی، در قبال گناهی ازگناهان، از بین برود.
البته اینکه در مسیحیت قوانین ثابت و روشنی برای نظم اجتماع وجود ندارد، و بلکه چنانچه گفتیم صرفاً جنبههایاخلاقی دارد و بس، خود بر سقوط عملی مسیحیت، کمک شایانی کرده است.
و اصولاً از همینجا بود که اجتماعات اروپایی ــ مسیحی در سایه قانون روم و در سایه تعلیمات بتپرستی امپراطوریروم بهسر برده و زندگی کرد، ولو اینکه به صورت ظاهر بر مسیحیت ایمان آورده بود و گاهی برای خاطر آن، باکمالوحشیگری و بربریت میجنگید، چنانکه نمونههای آن در جنگهای صلیبی[٧]. و محکمههای تفتیش عقاید و سازمانضد بشری انگزیسیونی[٨]. دیده شد.
این نمونهای از رفتار مسیحیان، در یک جنگ بود، و در ٧ جنگ صلیبی دیگر ــ تا سال ٦٦١ ه ١٢٧٠ م چه جنایاتی به وقوع پیوست و چه خونهایی ریخته شد، خدا میداند (به کتاب »جنگهای صلیبی» تاًلیف آقای محمّد رشاد ج ١ و ٢ مراجعه شود).
و در جنگهای صلیبی عصر ما، که تحت عناوین دیگری به وقوع پیوسته، برای نمونه کافیست بگوییم که: در فلسطین دهها هزار نفر کشته شدند و مردم مسلمانرا از خانه آباء و اجدادی خود بیرون کرده و جای آنها را به یهود دادند و هم اکنون ٠٠٠/٢٠٠/١ نفر از مردم مسلمان فلسطین در بیابانها، آواره و سرگردانند. درالجزایر در عرض هفتسال جنگی که نیروهای مسیحی با نیروهای مسلمان کردند، یک میلیون نفر از مردم مسلمان را کشته و نابود ساختند. (به نشریه ما درباره «الجزایر» رجوع کنید). (خسروشاهی).
علاوه بر این، عدم تطبیق عملی کامل آن با زندگی، باز از آثار سوء و نتایج تعارضی آن با طبیعت بشری نکاسته است، بلکه کشمکش وجدانی و درونی همیشه در دل و جان افراد مسیحی ادامه داشت تا آنکه بطور آشکار در قرن اخیر ــچنانکه خواهد آمد دست از دین کشیدند، و این در واقع نتیجه آناست که تعلیماتی که بر مردم، در دوران خردسالیالقاء میشود، اثر رفع نشدنی خود را در نفوس باقی میگذارد. و معنی پیروی نکردن از این تعالیم، ــ وقتی که افرادبزرگ شده و خود مستقل میشوند و از سیطره پدر و مادر و مدرسه و کلیسا رهایی مییابند این نیست که مسئله تمامشده و کشکش پنهانی دیگر از بین رفته است. و این واقعیت انکار ناپذیری است که روانکاوان و روانپزشکان پس ازآزمایشات تردیدناپذیری، ثابت نمودهاند که عقدههای روحی مورد ابتلاء افراد جهان مسیحی اغلب از ناحیه قدرت وسیطره و نفوذ دین است. ولو اینکه این افراد هنگامی که بزرگ شدند، اصولاً متدین هم نباشند.
شاید کسی بگوید: این موضوع از آثار همه ادیان است و فقط از نتایج سوء مسیحیت نیست!.
میگوئیم: این اشتباهی است که دانشمندان روانشناس غرب از روی جهل یا سوء نیت، دچار آن شدهاند و متأسفانهاغلب آنهایی که در شرق اسلامی به روانشناسی و علمالنفس اشتغال دارند، از آنها تقلید کرده و با دیگران همآوازشدهاند که: همه ادیان مخالف طبیعت بشری هستند و باید نفوذ و قدرت آنها را از مردم دور نمود و آنها را از زنجیرهایآن آزاد ساخت! تا مردم سعادت را احساس کنند و از زندگی استفاده ببرند[٩].
تأسفآور است در عصری که دانشمندان اروپا. پس از آزمایشها و بررسیهایی معتقد میشوند حس دینی، بعد چهارم روح انسانی بوده و در روان ناخودآگاه همهاست. مقلدین اروپا و غربزدگان ما، امروز به فکر ترجمه و نشر افکار چندین سال پیش اروپائیان افتادهاند و حتی بدون کمترین اطلاعی از تعلیماتجامعالاطراف اسلامی، آنرا با مسیحیت یکی قلمداد میکنند. (خسروشاهی)
هدف این بحث، همین است که ثابت کند که نظریه اسلام نسبت به نفس و روانانسانی، همان نظریهایست که باطبیعت بشری همردیف بوده و موافقت دارد و من دراین باره به تفصیل در فصل خاص مربوط به «نظریه اسلام» بحثکردهام، ولی در اینجا به گفتار مختصری اکتفاء میکنم و آن اینکه: اسلام وجود بشر و موجود بشری را چنانه هست ــ باانگیزهها و خواستهای فطری وی میشناسد ولی او را تهذیب نموده و پاک میسازد و حدودی برای وی، در دائرهایکه مصالح اجتماع و مصالح خود فرد را بدان وسیله محقق سازد، برقرار میکند.
اسلام هنگامیکه از نفوس مردم میخواهد که: بلندمرتبه و عالیمقام باشند، این را یک مسئله واجب و الزامینمیداند، بطوریکه مخالف آنرا، در قبال خدا و از نظر شرع مجرم و گناهکار بداند بلکه فقط پایینترین درجه آنرا کهبدون آن زندگی اصلاح نمیشود، واجب و لازم میسازد و بعد از این، میدان را برای بلندی و پاکیزگی هرچه بیشتر ازروی رغبت و میل ــ نه فشار و الزام باز میگذارد.
و در نتیجه بر دوش مردم هیچگونه سنگینی ایجاد نمیشود و انگیزههای زندگی در زندگان، شکست نمیخورند و سرکوبنمیشوند!.
علاوه بر این، آنچه که در اینجا برای ما مهم و قابل توجّه است این است که: بعضی از گامهای تاریخ را که در تحولنظریهها نسبت به نفس انسانیت اثر خاصی دارد و آنچه را که این تحول ــ از تغییرات و دگرگونیها در اجتماع و زندگیبوجود آورده، یادداشت کنیم.
کلیسا در اروپا نماینده و سمبل مسیحیت بود. ولی کلیسا تنها به تبلیغات اخلاقی و روحی، چنانکه از تعالیم مسیحیتبدست میآید اکتفا نکرد، و ارتفاع مقام بشریت را به این نقطه عالی مثالی، که صورت آن در پیامبران و پاکان ترسیممیشود، تعقیب ننمود، بلکه برای خود یک حکومت و سلطه زمینی نیز، که به روح و عقل و جسم بشر مسط باشد، ادعا نمود و در این راه تا حد دیکتاتوری بلکه وحشیت و بربریت پیش رفت!.
و بدینسان کلیسایی که میبایست مرکز رأفت و محبت و دوستی باشد! غول ترسناکی گردید که افراد را در بیداری وخوابشان میترساند! و بر آنها مالیات و رشوههایی را لازم میدارد و بر آنها واجب میکند: برای رجال دین ــ که برایخود قداستی مافوق دیگران خیال کرده بودند به نحو مذلتباری خضوع کنند. و بر همه اینها اضافه میکند که مردمباید از افکار معینی پیروی بنمایند، بدلیل آنکه اینها، افکار مقدس آسمانی هستند و قیام بر ضد آنها جایز نیست و اگرکسی پیرو آنها نباشد، نسبت به مسیحیت و کلیسا کافر شده، و لعنت خدا و پاپ و دولت و همه مردم شامل حال ویخواهد شد!.
از همین گروه اخیر، دانشمندانی بودند که به کرویت زمین معتقد شدند! آنها را شکنجه دادند و به وقیحترین و شدیدترینوضع به آنها فشار آوردند، زیرا آنها با «حقایق مقدسه»ای که کلیسا آنها را دربرداشت، و گفته بود که: آنها از گفتارهای آسمان!است، مخالفت میورزیدند!.
البته شکی نبود که اگر با آن وضع، کشمکش و نزاعی بین کلیسا و علوم تجربی واقع میشد، مردم حق داشتند که جانبعلم تجربی را، که مسئله را با آزمایش ثابت میکرد، بگیرند و آنچه را که کلیسا میگوید، باور نکنند، و این فرصت پیشآمده را مغتنم شمرده و در قبال طغیان کلیسا و دیکتاتوری نکبتبار آن، قیام کنند. و البته در دست آنها سلاحی بود کهبتوانند موهومات و افسانههای کلیسا را با آن از بین ببرند، و استقلال آنرا در خطر انداخته و متزلزل سازند، و قداست ومقام والای آنرا درنظر ایمان آورندگان بدان، پایین بیاورند، و این سلاح محکم و برنده «علم» بود.
شاید بزرگترین ضربهای که بر کلیسا وارد آمده بدست «داروین» بود، آن هنگامی که نظریه خود را در مورد بنیاد انواعاظهار کرد. و از پشت سر آن هم ضربههای کاری، بدست دانشمندان و محققین دیگر بر پیکر کلیسا وارد آمد، و هیبت وقدرت کلیسا شکست خورد و رو به نابودی رفت و آن قدرت و سلطه طغیانگر، که نسبت به خود و بر ضد عقل ووجدان مردم فرض کرده بود، هرگز دیگر به وی برنگشت.
ولی اروپا وقتیکه قدرت کلیسا را خُرد کرد، به این اکتفا ننمود، بلکه قدرت دین را نیز کنار زد، زیرا دین در نظر آن، درکلیسا مجسم شده بود و کلیسا مظهر دین بود.
چیزیکه اروپائیان را بیشتر تحریک کرد این بود که: در مسیحیت ــ چنانکه کلیسا ترسیم کرده بود، نه چنانکه از آسماننازل شده بود بسیاری از تناقضات پیدا میشود که با عقل انسان سازگار نبوده و قبول آن بر مردم سنگین است، کهمسئله «تثلیث» فقط یکی از این تناقضات است[١٠].
به هر صورت: اروپا از زنجیر کلیسا و از سلطۀ دین، هر دو با هم، جدا شد و بدینوسیله لباس کامل «روم» را پوشید که درراه خواست مادی وی ــ که بهجز جسم و نیازمندیهای کوتاه وی چیزی را نمیشناسد چیزی نمیایستد و جلوگیرینمیکند و بههیچ چیز، مگر به واقعیتهای مادی که حواس مادی آنرا احساس میکند، باور ندارد.
و بدین ترتیب بر خرابههای کلیسا و دین مسیحی، فلسفه مادی محضی بوجود آمد که: از زمین و حواس مُدرکه کمکمیگرفت و یک لحظه هم چشم خود را به سوی آسمان باز نمیکرد!.
چنانکه گفتیم: «داروین» هنگامی که حیوانیت انسان را ثابت نمود! قهرمان این انقلاب تاریخی بود! و این نفخۀ الهی راکه انسان را از مرتبۀ پست حیوانیت بالا میبرد، از وی نفی کرد و آنرا فقط با زمینی پیوند داد که با ملکوت اعلیارتباطی ندارد و به آن نمیرسد!.
البته من در اینجا، در فکر بررسی «تئوری داروین» نیستم و دوست هم ندارم که راه کلیسای اروپا را، هنگامی که با نظریۀعلمی وی با عقاید فلسفی خود مبارزه میکرد، پیش بگیرم، ولی من فقط میگویم که با صرفنظر از واقعیاتی که درنظریۀ وی هست و علم هم صحت مقداری از آن را ثابت کرده است، باید اعتراف کرد که از پشت سر آن، یک فلسفۀمادی محضی بوجود آمد که مجالی برای چیز دیگر، بهغیر از زمین و ماده محسوس باقی نمیگذارد، و فرار داروینیستهاــ هواداران داروین از بحث درباره مسئله پیدایش حیات در عالم و روی کرۀ زمین اینکه این مسئله مربوط به ما نیستو دلیل و برهانی هم نمیتوان بر آن یافت، چیزی جز نشانه فرار از اعتراف بوجود یک وجود عالی که بر زندگی وزندگانی نظارت داشته و در خلق و ایجاد دخالت دارد، نیست.
آری، این فلسفهای است که هرچیزی را که حواس نمیتواند آنرا درک کند، نمیپذیرد و جز به آن واقعیت کوچکی کهعلم بدان دسترسی دارد و عقل آنرا میبیند، بهچیزی دیگر ایمان نمیآورد. و از همین فلسفۀ مادی همه این تئوریها ونظریههای جدید غربی، و تمامی این فلسفههایی که بر آن احاطه کردهاند، پیدا شدهاند...
و از همین جا بود که فلسفه کمونیستی «کارل مارکس» در شرق و نظریۀ «فروید» در اروپا و «پراگماتیزم» در آمریکا بوجودآمد، و همۀ آنها ریشۀ واحدی دارند، ولو اینکه در فروع و مظاهر مختلف باشند.
پیش از اینکه ما، در مذاهب و مکتبهای مختلف روانی بحث و تحقیق بکنیم چارهای جز اشاره به این موضوع تاریخینبود، تا بدانیم که چگونه این موضوع پیدا شده و علل و عواملی که باعث شده پیدایش آنرا یک مسئله منطقی نشاندهد، چه بوده است. و همچنین بدانیم که آنچه را ما «نظریات علمی ثابت شده غیرقابل شک» یا «مسائل صرفاًموضوعی» مینامیم، جز نتیجه فلسفههای معینی نبوده و از آثار و واکنشهای روانی خاصی است که آنها را نمیتوان ازهمدیگر جدا کرد.
من دیدم که به دو جهت باید از «فروید» قدری بیشتر و به تفصیل بحث کنم، ولی درباره مکتبها و مذاهب روانی دیگراجمالاً سخن گفته و بسرعت بگذرم:
١- هدف این بحث، بررسی همه نظریات روانشناسی و پسیکولوژیک نبوده و مراد مقارنه و مقایسه آنها با نظریۀ اسلامنیست، بلکه مقصود فقط بررسی مسائلی است که تأثیر عمیق و خاصی در اجتماع دارد.
٢- بسیاری از نظریات دیگر، که در ظاهر و یا در فروع، مخالف نظریۀ «فروید» جلوه میکنند، همۀ آنها در یک اصل بزرگبه همدیگر میرسند و آن: مادی و حیوان بودن انسان است. پس اگر ما از نظریۀ «فروید» قدری به تفصیل سخنبگوییم. در واقع همان وقت نظری هم به بقیۀ نظریهها و مکتبها افکندهایم!.
[٥]- شاید بتوانیم بگوئیم: یهودیگری دوران کودکی بشر را مثل میسازد، زیرا در کودکی است که خودخواهی و عدم قدرت برای بازداشتن افسار شهوتها وجوددارد، و مسیحیت دوران اوائل جوانی را که همیشه همراه خواب وخیال و آرزوها واحلام است، نمایان میکند در حالیکه اسلام مرحله تکامل و رشد بعد ازجوانی را دارد، که هرچیزی را در جای خود بکار میبرد... او نه همیشه در امور ماده غوطه میخورد و نه رابطه خود را با آن قطع کرده و در آسمان سیر میکند، بلکه گوشهای از این و گوشهای از آن را، با رعایت تناسب و توازن، میگیرد. و بدین ترتیب است که مسیحیت دوران و نقش لازم خود را سپری کرده و بههیچوجه صلاحیت ابدی بودن را نداشته و ندارد. (مؤلف)
[٦]- «همه مردم اروپای جنوبی کشیشی را که زناشویی کرده باشد نه تنها بیدین میشمارند، بلکه او را بیعفت، ناپاک و تنفرآور میدانند...» از کتاب: «در آزادی»تألیف «جان استوارت میل» ترجمه دکتر محمود صناعی صفحه ١٩٩.
[٧]- جنگهای صلیبی هشت جنگ بود که در تاریخهای مختلفی بهوقوع پیوست و دهها هزار نفر از مردم مسلمان، به دست مسیحیان کشته شدند، یکی از مبلغینجنگ اول صلیبی در ضمننامهای به پاپ مینویسد: «اگر میخواهید بدانید با دشمنانی که در بیتالمقدس بهدست ما افتادند چه معاملهای شد، همین قدربدانید که کسان ما در رواق سلیمان و در معبد، درگردابی از خون مسلمانان میتاختند و خون تا زانوی مرکب میرسید. از کفار!! هیچکس جان سالم نبرد و حتیزن و اطفال را هم معاف ننمودند»...(تاریخ تحولات اجتماعی ـ راوندی ج ٢ فصل ٢١).
[٨]- در مورد اعمال دستگاه انگزیسیون همین نمونه کافیاست که بدانید: «در این دوره ٥ میلیون نفر از نفوس بشری را بهجرم فکر کردن و تخطی از فرمان پاپ بهدار آویختند و تا حد مرگ در سیاه چالهای تاریک و مرطوب نگهداشتند. تنها از سال ١٤٨١ تا ١٤٩٩ م یعنی طی ١٨ سال بنا به دستور محکمه تفتیش ١٠٢٢٠نفر را زنده سوزانیدند و ٦٨٦٠ نفر را شقه کردند و ٩٧٠٢٣ نفر را بهقدری شکنجه دادند که نابود شدند...» (تاریخ تحولات اجتماعی راوندی ج ٢ صفحه ١٤٣ بهنقل از کتاب: «علم و دین»، تألیف مارسل کاشن). خندهآور است که اکنون پدران روحانی دستگاه قداست مسیحی را مظهر رأفت معرفی میکنند و میسیونهایمسیحی که جاسوسان امپریالیسم در سرزمینهای آسیایی و آفریقایی هستند مردم را به سوی مسیحیت! کذائی با آن تعالیم و سوابق درخشان! دعوت میکنند.(خسروشاهی)
[٩]- در کشور ما که«غرب زدگی» به مراحل خطرناک خود رسیده بود، طرفداران پر و پا قرض غرب، افکار عجیب و غریبی پیدا کردند که هر کدام از آنها شایدبرای سقوط ملتی کافی باشد. مثلاً میگویند دین از سیاست جداست! چون در غرب چنین است! در صورتیکه اسلام، بدون رژیم سیاسی و اجتماعی خود، قابل انطباق با واقعیتهای زندگی نیست و تعالیم عالیه آن، بدون دخالت در اجتماع و مسائل اجتماعی بلااجرا و بدون اثر خواهد بود. یا میگویند دین مخالفطبیعت بشری است، و اسلام و مسیحیت از نظر نتیجه یکی است (رجوع شود به «آینده یک پندار» ترجمه و تحشیة آقای هاشم رضی! ٢٧١) در حالیکه امروزدانشمندان اروپائی هم میگویند با پیشرفتهای تازه علوم، بنیاد عقاید سابق درباره مبادی توجّه درونی به یزدان ــ و قهرا به دین ویران شده و مفهوم یزدانینسبت به سه مفهوم: زیبایی، نیکویی، راستی، مقوله مستقل چهارمی است که سرچشمه آن در روان ناخودآگاه همه مردم است و حس دینی را بعد چهارم روحانسانی مینامند (رجوع شود به رساله «حس مذهبی یا بعد چهارم روح انسانی»مقاله آقای« تانه گی دو که نه تن» ترجمه آقای مهندس بیانی که با توضیحاتاینجانب، چندین بار چاپ شده است).
[١٠] - متأسفانه هنوز اکثریت قریب به اتّفاق مسیحیان جهان به «تثلیث» معتقدند. اسقف ستیفن نیلر در کتاب، «خدای مسیحیان» ــ ترجمة مسعود رجبنیا کهاخیراً منتشر شده است در فصل ٦ صفحه ٩٩ و بهبعد راجع به اصول و اساس تثلیث بحث نموده و صریحاً مینویسد: «...کلیسا... میگوید: خدا سه شخصیتاست در یک خدای واحد که عبارت باشند از: پدر و پسر و روحالقدوس» ولی «ژنرال دمیرهان» در جزوه: «اسلام» ترجمه آقای اکبر بهروزی ص ٥ مینویسد:«... به سبب بیمعنی بودن عقیدة تثلیث در دنیای انگلوساکسون، عقیده تازهای تحت عنوان: «موحدین» پیدا شده و در زمان های اخیر، در آمریکای جنوبی«کلیسای توحید» تأسیس یافته که از گسترش عقیده تثلیث جلوگیری میکند. و این حقیقت را میپذیرد که: حضرت عیسی بههیچوجه با خداوند قوم و خویشیندارد، بلکه از حضرت مریم بدنیا آمده، مانند همة افراد زندگی کرده، عاقبت بهسوی پروردگار خود بازگشته است...» نویسنده سپس اظهار امیدواری میکند کههمه مردم موحد شوند و ما نیز همانند ایشان امیدواریم که نور توحید اسلامی دلهای همة مردم جهان و بالخصوص مسیحیان را روشن سازد، و آنان را از اینتناقضات و موهومات نجات بخشد. (خسروشاهی).