انسان بین مادیگری و اسلام

فهرست کتاب

داروین‌

داروین‌

یکبار دیگر می‌گویم‌ که‌ منظورم‌ این‌ نیست‌ که‌ در مباحث‌ داروینیسم‌ آن‌ قسمت‌هایی‌ را که‌ به‌ طور قطعی‌ ثابت‌ شده‌ و تاامروز هم‌ مورد تقدیر است‌، متعرض‌ شوم‌ و مورد بحث‌ قرار دهم‌، بلکه‌ متعرض‌ فلسفه‌ای‌ می‌شوم‌ که‌ این‌ نوع‌ خاص‌اندیشه‌ را بوجود آورده‌ است‌.

اولین‌ چیزی‌ که‌ از آن‌ به‌ نظر می‌رسد این‌ است‌ که‌ آن‌ یک‌ فلسفه‌ مادی‌ محض‌ است‌ که‌ همه‌ روابط‌ زمین‌ را با هر نیروی‌خارجی‌ قطع‌ می‌کند و حتی‌ نسبت‌ به‌ علومی‌ که‌ در آینده‌ پدید می‌آید، جنبه‌ احتیاط‌ را رعایت‌ نمی‌کند.

امروز به‌ نظر دانشمندان‌ انرژی‌ اتمی‌ می‌رسد که‌ در مسئله‌ نشو و ارتقاء: «تکامل‌» نظریه‌ای‌ مخالف‌ عقیده‌ داروین‌ اعلام‌کنند[١١] گویی‌ داروین‌ عمداً می‌خواهد میدان‌ بحثش‌ را به‌ کره‌ زمین‌ و یا حداکثر در منظومه‌ شمسی‌ محدود نماید وبحث‌ را از حدود آن‌ به‌ عوالم‌ افلاک‌ دیگر در هستی‌ بزرگ‌، تجاوز ندهد، تا تأثیر هرگونه‌ نیروی‌ خارجی‌ را که‌ اراده‌ای‌ درآفرینش‌ یا نشو و ارتقاء داشته‌ باشد، انکار نماید و این‌ مطلب‌ از توجیه‌ عجولانه‌ای‌ که‌ درباره‌ آفرینش‌ نخست‌ و پیدایش‌حیات‌ در زمین‌ مرده‌ و خالی‌ از زندگی‌ ابراز می‌دارد، روشن‌ می‌شود.

داروینست‌ها می‌گویند این‌ بحث‌ مهم‌ نیست‌ و در مسئله‌، تقدم‌ و تأخری‌ پدید نمی‌آورد و در این‌باره‌ دلیل‌ یقینی‌ نداریم‌و بدست‌ آوردن‌ آن‌ هم‌ ممکن‌ نیست‌!.

آری‌، دلیل‌ یقینی‌ وجود ندارد، ولی‌ اهمیت‌ و یا عدم‌ اهمیت‌ این‌ بحث‌، بازگشت‌ به‌ وجهه‌ نظر مخصوصی‌ می‌کند.

اما فکر مادی‌ محض‌ که‌ برای‌ آن‌ جز زمین‌ و واقعیت‌ حواس‌ چیز دیگری‌ اهمیت‌ ندارد، به‌ این‌ مسئله‌ بزرگ‌ اهمیت‌نمی‌دهد، زیرا احساس‌ باطنی‌ کاملی‌ دارد که‌ مسئله‌ مخلوق‌ نخست‌، بازگشتش‌ به‌ قوه‌ای‌ خارج‌ از حدود زمین‌ و از آنچه‌حواس‌ درک‌ می‌کند، نیست‌، و اما یک‌ دید وسیع‌ و افق‌ پهناور، برای‌ این‌ مسئله‌ حساب‌ بزرگی‌ قائل‌ است‌، زیرا این‌پایه‌ای‌است‌ که‌ اختلاف‌ خطیر و پراهمیتی‌ در مسیر اجتماع‌ و زندگی‌ مردم‌ بر آن‌، بار خواهد نمود. چون‌ طرز فکری‌ که‌در درجه‌ اول‌ بحث‌ خود را به‌ حدود زمین‌ و حواس‌، محدود می‌کند. وجود قوه‌عالی‌ آفریننده‌ را نفی‌ می‌کند و یا لااقل‌از جریان‌ بحث‌ خارج‌ می‌نماید[١٢]. و در نتیجه‌ هر ارزش‌ اخلاقی‌ و روحی‌ که‌ وابسته‌ بدین‌ اندیشه‌ و طرز تفکر است‌، ازحساب‌ خارج‌ خواهد شد، همچنانکه‌ دین‌ نیز در این‌ جریان‌ به‌کنار نهاده‌ می‌شود، زیرا دین‌ همان‌ پرستش‌ آفریدگاری‌است‌ که‌ این‌ اشیاء از هستی‌ او پدیدار می‌شوند.

جامعه‌ای‌ که‌ از این‌ فلسفه‌ مادی‌ پدید می‌آید، یک‌ جامعه‌ مادی‌است‌ که‌ به‌ هیچ‌یک‌ از ارزش‌های‌ معنوی‌ اعتراف‌ نداردو بدانچه‌ خارج‌ از حواس‌ قرار گیرد، ایمان‌ نمی‌آورد و معاملات‌ و احساسهایش‌ را جز براساس‌ منفعت‌ و سود قرارنمی‌دهد، اگرچه‌ با اخلاق‌ و ندای‌ وجدان‌ سازش‌ نداشته‌ باشد، بلکه‌ در چنین‌ جامعه‌ای‌ ممکن‌ نیست‌ که‌ نظر و عقیده‌مردم‌ نسبت‌ به‌ عالم‌ انسانیت‌ و عالم‌ شعور و احساس‌ از آثار این‌ فلسفه‌ عمومی‌ نجات‌ یابد و در جنبه‌های‌ روانی‌، جزآنچه‌ که‌ موافق‌ آن‌ است‌، نخواهد دید و هر جنبه‌ای‌ که‌ از حدود این‌ فلسفه‌ خارج‌ باشد، مورد انکار واقع‌ شده‌، یا لااقل‌ ازحساب‌ آن‌ به‌ کنار گذاشته‌ می‌شود.

و از این‌ جهت‌، در پدید آوردن‌ این‌ طرز فکر، داروین‌ مهمترین‌ دانشمندی‌ است‌ که‌ در عصر جدید بپاخاست‌ و فروید نیز با همه‌ نظریاتش‌، یکی‌ از آثار این‌ فلسفه‌ و نتیجه‌ای‌ از نتایج‌ آن‌ است‌!.

از این‌ رو نباید به‌ آراء و نظرات‌ او به‌ عنوان‌ «حقایق‌ علمی‌ ثابت‌» و یا «مسائل‌ شناخته‌ نشده‌»! بنگریم‌ که‌ شرایط‌ محیط‌و موقعیت‌های‌ خاص‌، هیچگونه‌ اثری‌ در آن‌ ننهاده‌ باشند. هنگامی‌ که‌ داروین‌ نظریه‌اش‌ را براساس‌ این‌ روح‌ مادی‌ که‌وجود هر نیروی‌ خارج‌ از حدود زمین‌ را انکار می‌کند، پایه‌گذاری‌ و اعلام‌ نمود، دانشمندان‌ غرب‌ احساس‌ نکردند که‌او چیز شگفت‌ و ناروایی‌ آورده‌ است‌، زیرا آنان‌ همه‌ از یک‌ طبقه‌اند، آنها به‌ اقتضاء محیط‌ زندگی‌ و شرایط‌ وموقعیت‌های‌ خاص‌ تاریخی‌، زندگی‌ را فقط‌ در زمین‌ می‌گذرانند و سر را به‌ آسمان‌ بلند نمی‌کنند!.

حتی‌ در همان‌ روزگاری‌ که‌ مسیحیت‌ در اروپا نفوذ راسخ‌ و محکمی‌ داشت‌، همچنانکه‌ در گذشته‌ گفته‌ایم‌، در نفوس‌ وارواحشان‌ جز در داخل‌ معابد و کلیساها، اثری‌ به‌ جای‌ نگذاشت‌، درنتیجه‌ هنگامی‌ که‌ از آن‌ خارج‌ شدند، خون‌های‌رومی‌ که‌ همیشه‌ در جستجوی‌ لذّت‌ بودند و به‌ واقعیت‌، جز از دریچه‌ حواس‌ ایمان‌ نداشتند، دوباره‌ بسویشان‌بازگشت‌ و اینها به‌ اقتضاء طبیعت‌ حالات‌ آنها است‌ و البته‌ در این‌ میان‌ کسانی‌ هم‌ بودند که‌ بحق‌ به‌ دین‌ ایمان‌ آوردند که‌فطرت‌ روحشان‌ بر آنان‌ حکومت‌ کرد.

اما ما در اینجا: شرق‌، چه‌ شده‌ است‌ که‌ باید کورکورانه‌ ایمان‌ بیاوریم‌ که‌ این‌ تنها چیز درست‌ و صحیحی‌ است‌؟

و چرا باید دیده‌ و دل‌ را مسدود نماییم‌ و مانند سحرزدگان‌ بی‌عقل‌ و یا مثل‌ بهت‌زدگانی‌ که‌ از شدت‌ بهت‌ و حیرت‌نفسهایشان‌ به‌ شماره‌ می‌افتد ، هرچه‌ از غرب‌ صادر شود برباییم‌؟!.

چرا به‌ بررسی‌ امور نپردازیم‌ و لااقل‌ ندانیم‌ که‌ ظروف‌ و شرایطی‌ که‌ الهام‌ بخشی‌ تمایلات‌ و فلسفه‌های‌ دانشمندان‌غرب‌ گردید، مناسب‌ با موقعیت‌ و شرایط‌ ما نیست‌ و هرگز در زندگی‌ ما روی‌ نداده‌؟ و چرا معتقد نباشیم‌ که‌ ما چون‌ ازشرایط‌ چیره‌ شده‌ بر آنان‌ آسوده‌ایم‌، بهتر می‌توانیم‌ با اوضاع‌ طور دیگر روبرو شویم‌ و به‌ آنها با نظر وسیع‌تر و عمیق‌تر ودقیق‌تری‌ بنگریم‌؟

آری‌! که‌ این‌ بدون‌ شک‌ غرور فرومایه‌ و نفرت‌انگیزی‌ است‌ و همین‌ است‌ که‌ مرا وامی‌دارد که‌ نسبت‌ به‌ این‌ دانشمندان‌مقدس‌! اینگونه‌ خارج‌ از حدود ادب‌ سخن‌ بگویم‌، اگر این‌ غرور فرومایه‌ طرفداران‌ مکتب‌ مادی‌ و این‌ جهل‌ مضحک‌نسبت‌ به‌ نظریات‌ علمی‌ نبود، من‌ این‌ انتظار را از داروین‌ داشتم‌ که‌ بگوید: من‌ از اثر شواهد ثابت‌ و آزمایش‌های‌ موکد به‌اثبات‌ نظریه‌ مخصوص‌ «نشوء و ارتقاء» رسیده‌ام‌ ولیکن‌ چیزهای‌ دیگری‌ از من‌ فوت‌ شده‌ که‌ نتوانستم‌ آنها را درک‌ کنم‌.و از آن‌جمله‌، راز پیدایش‌ حیات‌ در روی‌ زمین‌ است‌ و همچنین‌ رازی‌ است‌ که‌ موجودات‌ زنده‌ را به‌ تثبیت‌ و چنگ‌زندن‌ به‌ زندگی‌ وامی‌دارد. و سپس‌ سر پنهان‌ توانایی‌ آنها در سازش‌ با شرایط‌ محیطی‌ است‌ که‌ آنها را فراگرفته‌، تا علاقه‌به‌ بقاء، که‌ در طبیعت‌ آنها است‌، تحقق‌پذیر شود.

و من‌ تاکنون‌ نمی‌توانم‌ جز این‌ بگویم‌ که‌ اینها از اسرار آفریدگار حیات‌ است‌ که‌ هنوز بر زندگان‌ نمودار نشده‌ است‌ و علم‌در آینده‌، به‌ آنها خواهد رسید و راز مجهول‌ آن‌ را خواهد گشود.

اکنون‌ شما ای‌ نیایشگران‌ غرب‌ و بندگان‌ مخلص‌ آن‌، بنگرید که‌ آیا این‌ سخن‌ با آزادی‌ فکر منافاتی‌ دارد؟ و یا باارزش‌ و احترام‌ عقل‌ و تقدیس‌ و بزرگداشتی‌ که‌ شایسته‌ علم‌ است‌، ناسازگار است‌؟

آیا علم‌ حقیقی‌ با گفتن‌ این‌ حقیقت‌ بزرگ‌ که‌ در لابلای‌ آن‌ همه‌ حقایق‌ زمین‌ و آسمان‌ نهفته‌ است‌، منافاتی‌ دارد و آیااعتراف‌ به‌ این‌ حقیقت‌، موجب‌ توقف‌ پیشروی‌ علم‌ در یک‌ اندازه‌ محدودی‌ می‌شود؟!.

هرگز! هرگز!.

اگر داروین‌ این‌ سخن‌ را گفته‌ بود، جامعه‌ جدید بطور کلی‌ تغییر می‌نمود و تاریخ‌ نیز شکل‌ دیگری‌ به‌ خود می‌گرفت‌. اگراو در نظریه‌ علمی‌ تجربی‌ خود جایی‌ برای‌ نیروی‌ آفریننده‌ باقی‌ می‌گذاشت‌، و مردمی‌ را که‌ علمش‌ را تصدیق‌ نمودند، ملزم‌ نمی‌کرد که‌ دخالت‌ این‌ نیروی‌ بزرگ‌ را در شئون‌ زندگی‌ و زندگان‌، از ضمایر و افکارشان‌ دور کنند، علم‌ تجربی‌ درگام‌های‌ نیرومندش‌ دوشادوش‌ عقیده‌ و ارزش‌های‌ اخلاقی‌ و معنوی‌ و روحی‌ وابسته‌ بدان‌، سیر می‌کرد.

ولی‌ او این‌ سخن‌ را نگفت‌: اولاً برای‌ اینکه‌ شرایط‌ جنگ‌ و مبارزه‌ میان‌ علم‌ و کلیسا، که‌ مولود دیکتاتوری‌ و ستمگری‌وحشیانه‌ کلیسا با دانشمندان‌ بود، فضایی‌ از عداوت‌ و دشمنی‌ آشکار و بی‌پرده‌ میان‌ دانشمندان‌ و همه‌ گفته‌های‌کلیسا، حتی‌ عقاید صحیح‌ نظیر عقیده‌ به‌ وجود خدا پدید آورد. و بنابر این‌ دراین‌ موقعیت‌ عاقلانه‌ نبود که‌ داروین‌ باکلیسا مجامله‌ کند و خدایش‌ را بپذیرد، در صورتی‌که‌ کلیسا کوچکترین‌ مجامله‌ای‌ نسبت‌ به‌ پیروان‌ حق‌ روانمی‌داشت‌ ودر عذاب‌ دادن‌ آنان‌ ترحم‌ نمی‌نمود.

ثانیاً: برای‌ اینکه‌ لازمه‌ اعتراف‌ به‌ خدای‌ کلیسا، اقرار و اعتراف‌ به‌ یک‌ سلسله‌ خرافاتی‌ بود که‌ گریبانگیر آن‌ شده‌ و درنظر کلیسا و در نظر مردم‌ عوام‌، با اندیشه‌ و عقیده‌ به‌ خدا پیوند محکمی‌ داشت‌.

و این‌ طبعاً در صورتی‌ است‌ که‌ او بوجود خدا ایمان‌ داشته‌ باشد ــ و خدا بر آن‌ آگاه‌ است‌[١٣] این‌ موقعیت‌ و اوضاع‌ واحوال‌ داروین‌ است‌ که‌ در همه‌ دانشمندان‌ غرب‌ پس‌ از وی‌، اثر گذاشت‌، و آنان‌ را چنین‌ معتقد نمود که‌ به‌ سوی‌پیشرفت‌ و تقدم‌ علمی‌، راهی‌ جز دشمنی‌ با دین‌ و نفی‌ جدی‌ آن‌ از زندگی‌، موجود نیست‌. ولی‌ بهانه‌ ما، در به‌ پا نمودن‌دشمنی‌ میان‌ علم‌ و دین‌ چیست‌؟

تأثیر این‌ شرایط‌ و موقعیت‌ها، آنان‌ را به‌ این‌ دشمنی‌ واداشت‌، ولی‌ بهانه‌ ما در برقراری‌ دشمنی‌ میان‌ علم‌ و دین‌چیست‌؟ بهانه‌ ما در تصدیق‌ این‌ خرافه‌ چیست‌ که‌ می‌گوید: وظیفه‌ ما است‌ که‌ دین‌ را از میدان‌ بحث‌ علمی‌ صحیح‌ طردکنیم‌؟!.

این‌ همان‌ پرستش‌ غرب‌ پیروز و استعمارگر است‌ که‌ دیگران‌ را به‌ بندگی‌ می‌کشد...

این‌ همان‌ تقلید کورکورانه‌ بردگان‌ و بوزینگان‌ است‌!.

ما هنگامی‌ که‌ به‌ استقلال‌ ذاتی‌ خود ایمان‌ داشته‌ باشیم‌ و هنگامی‌که‌ از این‌ اسارت‌ دشوار، که‌ دخالت‌های‌ خارجی‌ وتفرقه‌ و دوئیت‌های‌ داخلی‌ ما را دچار آن‌ کرده‌ است‌. آسوده‌ شویم‌، خواهیم‌ توانست‌ در سایه‌ موقعیت‌ خاص‌ و فلسفۀ‌ویژه‌ خود، میان‌ علوم‌ تجربی‌ و ایمان‌ و عقیده‌، صلح‌ و آشتی‌ برقرار سازیم‌.

در این‌ صورت‌، اگر به‌ همه‌ چیزهایی‌ که‌ از غرب‌ به‌ ما می‌رسد، به‌عنوان‌ حقایق‌ موضوعی‌ ثابتی‌ که‌ شکی‌ به‌ ساحت‌ آن‌راه‌ ندارد، ایمان‌ بیاوریم‌، مردمی‌ فریب‌خورده‌ و برده‌ خواهیم‌ بود!.

تاریخ‌ اروپا می‌گوید: نظریه‌ داروین‌ نقطه‌ تحولی‌ در تاریخ‌ علوم‌ است‌ و این‌ نظریه‌، در سیر فکری‌ انسان‌ آن‌ چنان‌ تأثیرگذاشت‌ که‌ می‌توان‌ آثار آن‌ را در نتایجی‌ که‌ دانشمندان‌ دو دوره‌ اخیر بدست‌ آوردند، مشاهده‌ نمود.

و این‌ مطلب‌ درستی‌ است‌. و همچنانکه‌ در گذشته‌ یاد کردیم‌ فروید نیز تحت‌ تأثیر آن‌ قرار داشت‌. و اولین‌ نموداری‌ که‌از این‌ تأثیر به‌ نظر می‌رسید، همان‌ توجّه‌ و نگاه‌ به‌ انسان‌ به‌ عنوان‌ یک‌ مخلوق‌ زمینی‌ است‌، که‌ جهان‌ او همه‌ منحصر دراین‌ تنگنای‌ محدود است‌ ولی‌ همه‌ مطلب‌ در اینجا تمام‌ نمی‌شود... او در زاویه‌ دیگری‌ هم‌ تحت‌ این‌ تأثیر قرار گرفت‌، آنجا که‌ همه‌ کرامت‌ و بلندی‌ و درخشندگی‌ و روحانیت‌ انسانی‌ را که‌ او را احاطه‌ کرده‌ است‌، از او زایل‌ نمود. البته‌ پایه‌این‌کار این‌ است‌ که‌: رعایت‌ و عنایت‌ الهی‌ را نسبت‌ به‌ انسان‌ و بزرگداشت‌ خدا بوسیله‌ انسان‌ را خرافه‌ بزرگی‌ می‌دانندکه‌ از خرافه‌ بزرگتری‌ که‌ مربوط‌ به‌ خلقت‌ آدم‌ است‌، پدید آمده‌ است‌!.

علاوه‌ بر این‌ از زاویه‌ سومی‌ هم‌ تحت‌ تأثیر او قرار گرفت‌. آنجا که‌ از گفتار وی‌ پیروی‌ نمود که‌ می‌گوید:

«غرایز» انسان‌ امتداد طبیعی‌ و دنباله‌ غرایز حیوانات‌ گذشته‌ است‌ که‌ در نردبان‌ صعودی‌ تکامل‌، قرار داشتند، البته‌ به‌اضافه‌ مقداری‌ تکامل‌... یعنی‌ به‌ همان‌ اندازه‌ از شرایط‌ و اوضاع‌ و احوال‌ مختلفی‌ که‌ جدّ اعلای‌ انسان‌ با آن‌ برخوردکرد! و در آن‌ تأثیر نمود و با گذشت‌ روزگار، موجود بشری‌ پدید آمد.

و از اینجا بدست‌ می‌آوریم‌ که‌ نظریات‌ فروید ادامه‌ طبیعی‌ نظریه‌ داروین‌ یا جلوه‌ کوچکتری‌ از آن‌ در مورد به‌خصوص‌انسان‌ است‌. و از این‌ جهت‌ شایسته‌ است‌ که‌ ما از لغزشگاههای‌ خطرناک‌ آن‌ بپرهیزیم‌.

پس‌ همه‌ این‌ الهاماتی‌ که‌ از نظریه‌ داروین‌ ناشی‌ شده‌ است‌، همچنانکه‌ از پیش‌ اشاره‌ کردیم‌، «حقایق‌ موضوعی‌» ثابتی‌نمی‌باشند، بلکه‌ اینها تمایل‌ فکری‌ مخصوص‌ و فلسفه‌ معینی‌ است‌ که‌ بازگشت‌ آن‌ به‌ مزاج‌ شخصی‌ صاحب‌ نظریه‌ واوضاع‌ و احوال‌ و شرایط‌ ویژه‌ایست‌ که‌ با زندگی‌ وی‌ پیوسته‌ بود.

یعنی‌ همان‌ ظروف‌ و شرایطی‌ که‌ نفرت‌ از دین‌ و کلیسا را به‌ صورت‌ واجب‌ مقدس‌ و وظیفه‌ هر صاحب‌ نظر آزاده‌ای‌ رادرآورده‌ است‌. ولی‌ این‌ ملابسات‌ و شرایط‌، چنین‌ وظیفه‌ای‌ را بر ما فرض‌ و حتم‌ نمی‌کند و ما را از مناقشه‌ آن‌ با منطق‌علمی‌ صحیح‌، بازنمی‌دارد.

و اما قطع‌ رابطه‌ و پیوند میان‌ زمین‌ و آسمان‌، یا بین‌ انسان‌ و آفریدگارش‌، براساس‌ اینکه‌ طبیعت‌ تنها عامل‌ مؤثر و ناظر برزندگی‌ انسان‌ در زمین‌ است‌ و همان‌ نیرویی‌ است‌ که‌ در کار نشو و ارتقاء و تکامل‌ دخیل‌ است‌ و بالاخره‌ همان‌ است‌ که‌آدمی‌ را آفرید و اعضاء و جسم‌ و «غرایز» روانش‌ را به‌ وی‌ ارزانی‌ داشت‌. مغالطه‌ مضحکی‌ است‌.

اگر اروپائیان‌ به‌ علل‌ و اسباب‌ مخصوصی‌ بدان‌ ایمان‌ آورده‌اند ما اجباری‌ نداریم‌ که‌ بدانچه‌ آنها ایمان‌ آورده‌اند، ایمان‌بیاوریم‌، اروپائیان‌ برای‌ این‌ بدان‌ پناه‌ برده‌ و ملتجی‌ شدند که‌ آنان‌ را از سیطره‌ قدرت‌ شکننده‌ و زجر دهنده‌ کلیسارهایی‌ می‌بخشد. چون‌ پیوند بزرگ‌ میان‌ آنان‌ و کلیسا را قطع‌ می‌کند و خدای‌ کلیسا را که‌ به‌ نام‌ او، مردم‌ را به‌ صورت‌بردگانی‌ درمی‌آورند، به‌ کلیسا بازمی‌گرداند و آن‌را تبدیل‌ به‌ خدای‌ دیگری‌ می‌کند که‌ صفات‌ عمده‌ خدای‌ اول‌ راداراست‌. ولی‌ تفاوتی‌که‌ با آن‌ دارد، این‌ است‌ که‌ این‌ خدای‌ جدید همراه‌ آنان‌ در زمین‌ زندگی‌ می‌کند، نه‌ کلیسایی‌ داردکه‌ بر مردم‌ استبداد کرده‌ آنان‌ را ذلیل‌ کند و نه‌ متناقضاتی‌ از قبیل‌ مشکله‌ تثلیث‌، که‌ عقل‌ را متحیر می‌کند، پیرامون‌ آن‌وجود دارد و نه‌ این‌ خدا را برآنان‌ الزاماتی‌ از قبیل‌ نماز و روزه‌ و آداب‌ و طهارت‌ است‌...

آری‌ اروپائیان‌ این‌ مغلطه‌ را تصدیق‌ کردند، چون‌ آنان‌ را از ذات‌ کلیسا آزاد می‌کند و عنان‌ آنان‌ را رها می‌نماید که‌ بدون‌ضابط‌ و مانعی‌ به‌ دنبال‌ لذّت‌ بروند و ملت‌های‌ دیگر روی‌ زمین‌ را به‌ بردگی‌ و بندگی‌ بکشانند تا بر ثروت‌ و لذّتشان‌افزوده‌ شود. همچنانکه‌ رومیها از پیش‌ چنین‌ می‌کردند.

ولی‌ ما الزامی‌ به‌ پیروی‌ از آنان‌ نداریم‌. اولاً: برای‌ اینکه‌ اوضاع‌ و احوال‌ ما غیر از موقعیت‌های‌ آنان‌ است‌. ثانیاً: برای‌اینکه‌، این‌ مغالطه‌ تابع‌ هیچ‌ منطق‌ علمی‌ نیست‌ و اگر غیر از این‌ است‌ پس‌ به‌ ما بگویند که‌ این‌ طبیعت‌ که‌ همه‌چیز رامی‌آفریند و به‌ تعبیر داروین‌، برای‌ قدرت‌ آن‌ حدودی‌ نیست‌، چیست‌؟ و اگر دارای‌ حدود معلوم‌ و ماهیت‌ شناخته‌شده‌ای‌ نیست‌، پس‌ مجوز منطقی‌ و یا علمی‌ ــ نه‌ عاطفی‌ و شخصی‌ ترک‌ اندیشه‌ خدا و تعویض‌ آن‌ به‌ اندیشه‌ طبیعت‌، چیست‌؟

اما باز گرفتن‌ کرامت‌ انسانیت‌ از انسان‌، پس‌ از نفی‌ نسیم‌ رحمت‌ الهی‌ از آفریدگان‌ و تکامل‌ آنان‌!، مسئله‌ روشن‌ و آشکاراست‌، زیرا مقصودشان‌ بدسگالی‌ و مکر با کلیسا و رجال‌ دین‌ بود که‌ می‌خواستند آراء آنان‌ را سفیانه‌ و نیکنامی‌ وشهرت‌ علمی‌ آنان‌ را آلوده‌ و بدنام‌ کنند و آنان‌ را به‌صورت‌ خرافیانی‌ که‌ مردم‌ را با اسلحه‌ خرافات‌ استثمار و استعبادمی‌کنند، مجسم‌ نمایند.

مسئله‌ خلقت‌ آدم‌، شدیدترین‌ اسلحه‌ای‌ بود که‌ طرفین‌ نزاغ‌ آن‌ را برای‌ پیشرفت‌ نظر خویش‌ استخدام‌ کردند. یعنی‌همین‌ مسئله‌ از طرفی‌ وسیله‌ تکفیر داروین‌ و از طرف‌ دیگر وسیله‌ متهم‌ شدن‌ کلیسا به‌ خرافات‌ گردید.

ولی‌ امروز که‌ این‌ معرکه‌ و نزاع‌ پایان‌ یافته‌ و لهیب‌ آن‌ خاموش‌ شده‌، ما در «علم‌ شناخته‌ شده‌» چیزی‌ نمی‌یابیم‌ که‌ این‌حقیقت‌ را نفی‌ کند که‌ انسان‌ ــ خلقت‌ نخستین‌ او هرچه‌ باشد شایسته‌ تقدیر و تکریم‌ است‌ و او موجود بی‌نظیری‌ است‌که‌ بر کره‌ زمین‌ پدید آمده‌ و با عقل‌ و روح‌ خود به‌ مقامی‌ رسیده‌ که‌ شبیه‌ معجزات‌ است‌.

در ارتقاء مقام‌ انسانی‌ کافی‌ است‌ که‌ او اتم‌ را شکافته‌ و اسرار آن‌را بازیافته‌ و شروع‌ به‌ آزاد کردن‌ انرژی‌ اتمی‌ نموده‌ وپدیدآورنده‌ هرگونه‌ هنر و قادر بر ایجاد همه‌ تمدنهای‌ مادی‌ و معنوی‌ تاریخ‌ است‌.

پس‌ اگر اینها همه‌ او را از جمله‌ حلقه‌های‌ گذشته‌ نردبان‌ تکامل‌ ممتاز گرداند، در اینصورت‌ عجیب‌ نیست‌ که‌ او به‌تن‌هایی‌ شایسته‌ تکریم‌ و دارای‌ مقامی‌ غیر از دیگر مخلوقات‌ باشد.

مسئله‌ سوم‌ غرایز انسانی‌ است‌ که‌ امتداد غرایز حیوان‌ شناخته‌ می‌شود: داروین‌ به‌ اقتضای‌ طبیعت‌ بررسی‌هایش‌ دراجسام‌ مخلوقات‌ و تکامل‌ آنها، به‌سوی‌ این‌ عقیده‌ کشیده‌ شد و بنابراین‌، برای‌ او ملاحظه‌ شباهت‌ میان‌ انسان‌ وحیوانات‌ عالی‌ اسلاف‌ او، امری‌ طبیعی‌ بود و علاقه‌ او به‌ نظریه‌اش‌، وی‌ را واداشت‌ که‌ معتقد باشد که‌ تشابه‌ در وظایف‌جسم‌ و اعضاء انسان‌، ناگزیر منجر به‌ تشابه‌ در وظایف‌ روانی‌ یا «ترکیب‌ روانی‌» بین‌ حیوان‌ و انسان‌ می‌شود.

این‌ بدون‌ شک‌ خطا و اشتباه‌ است‌، در اینجا طبعاً میان‌ همه‌ زندگان‌ قدر مشترکی‌ از زندگی‌ موجود است‌، عشق‌ به‌ بقاءو آنچه‌ از قبیل‌ حب‌ غذا و جستجوی‌ آن‌ که‌ تابع‌ این‌ رغبت‌ و علاقه‌ است‌ و حب‌ به‌ حفظ‌ نوع‌ و دنباله‌های‌ آن‌ از علاقه‌ وتمایل‌ جنسی‌... مسائل‌ مشترک‌ میان‌ همه‌ است‌، اگرچه‌ وسایل‌ آنها بر حسب‌ نردبان‌ ترقّی‌ مختلف‌ است‌.

ولی‌ گذشته‌ از اینها ــ یعنی‌ گذشته‌ از جنبه‌های‌ مشترک‌ میان‌ همه‌ مخلوقات‌ انسان‌ به‌ تنهایی‌ دارای‌ خصوصیاتی‌ است‌که‌ وسیله‌ سنجش‌ وی‌ در آنها همان‌ مقیاسی‌ که‌ حیوانات‌ را بدان‌ می‌سنجیم‌. نیست‌، و این‌ درست‌ مثل‌ آن‌ است‌ که‌نوعی‌ از انواع‌ حیوانات‌ از نوع‌ پست‌تر، به‌ وسیله‌ داشتن‌ حس‌ بینایی‌ یا شنوایی‌ مثلاً تمایز پیدا کند، در این‌ صورت‌مقیاس‌ سنجش‌ چنین‌ حیوانی‌، همان‌ وسیله‌ سنجش‌ حیوانی‌ که‌ در مرتبه‌ پایین‌تر نردبان‌ ترقّی‌ قرارگرفته‌ و این‌ حس‌جدید را فاقد است‌، نخواهد بود و این‌ یک‌ مطلب‌ بدیهی‌ است‌ که‌ در اثبات‌ آن‌ نیازی‌ به‌ کوشش‌ نیست‌، البته‌ اگر جریان‌امر آنطوری‌ نباشد که‌ قرآن‌ می‌گوید: ﴿وَكَانَ ٱلۡإِنسَٰنُ أَكۡثَرَ شَيۡءٖ جَدَلٗا [الكهف: ٥٤]. « آدمی‌ از هر چیزی‌ جدلی‌تر است‌».

و بسا ممکن‌ است‌ که‌ این‌ مجادله‌گران‌ امتیاز انسان‌ را به‌ داشتن‌ هوش‌ بپذیرند و تسلیم‌ شوند که‌ علیرغم‌ هوش‌ اندکی‌ که‌حیوان‌ دارد، به‌ هیچ‌وجه‌ نمی‌توان‌ هوش‌ او را با هوش‌ انسان‌ مقایسه‌ نمود.

لیکن‌ آنان‌ به‌شدت‌ زیادی‌ در اینکه‌ انسان‌ ممتاز به‌ روح‌ است‌ مجادله‌ می‌کنند. البته‌ نه‌ برای‌ اینکه‌ این‌ سخن‌ حقیقت‌نیست‌، بلکه‌ برای‌ اینکه‌ اعترافشان‌ به‌ این‌ حقیقت‌، آنان‌ را به‌ تکالیف‌ زیادی‌ پایبند می‌کند، مانند همان‌ تکالیفی‌ که‌کلیسا بر آنان‌ واجب‌ می‌کرد و از آن‌ فرار کردند.

پس‌ آنان‌ امروز در اثر همان‌ انگیزه‌ از روح‌ و روحانیت‌ فرار می‌کنند که‌ دیروز آنان‌ را به‌ فرار از قدرت‌ و سیطره‌ دین‌ وامی‌داشت‌، علاوه‌ بر اینکه‌ اعتراف‌ بدان‌ مخالف‌ طبیعت‌ مادی‌ و بت‌پرستی‌ آنان‌ است‌ که‌ از روزگار قدیم‌ به‌ ارث‌ برده‌اندو همچنان‌ دانسته‌ و ندانسته‌، در خونهایشان‌ فعالیت‌ می‌کند.

بنابراین‌، نگاه‌ حیوانی‌ به‌ انسان‌ اگر در زیست‌شناسی‌ بیولوژی‌ Biologie شایسته‌ تطبق‌ باشد، تطبیق‌ آن‌ در روانشناسی‌غلط‌ است‌، زیرا منجر به‌ نتایجی‌ می‌شود که‌ با راه‌ درست‌ و صحیح‌، دورترین‌ فاصله‌ها را دارد.

[١١]- اخیراً روزنامه‌ها نوشتند که‌ دو دانشمند آمریکایی‌ در یکی‌ از غارها آثار بازمانده‌ای‌ از انسان‌ اولیه‌ بدست‌ آورده‌اند، و این‌ کشف‌ به‌ زودی‌ نتایجی‌ مخالف‌نظریه‌ داروین‌ بوجود خواهد آورد. (مولف‌).

[١٢]- داروین‌ صریحاً می‌گوید: که‌ هرگونه‌ تفسیری‌ درباره‌ شئون‌ حیات‌ که‌ وجود خالق‌ و اراده‌ او را دخالت‌ دهد، به‌ منزله‌ دخالت‌ دادن‌ یک‌ عنصر خارق‌العاده‌ وخارج‌ از طبیعت‌ در هیئت‌ میکانیکی‌ خالص‌ است‌! (مؤلف‌).

[١٣]- داروین‌ به‌ یکی‌ از دوستانش‌ نوشت‌ که‌: نمی‌دانم‌ چرا مردم‌ مرا متهم‌ به‌ کفر می‌کنند در صورتی‌ که‌ تصور نمی‌کنند که‌ نظریه‌ او، وجود خدا را نفی‌ کند. ولی‌پاره‌ای‌ سخنان‌ او، که‌ نفرت‌ او را از اقرار به‌ وجود خدایی‌ که‌ در شئون‌ خلق‌ دخالت‌ داشته‌ و بر تطورات‌ آن‌ محیط‌ باشد، ثابت‌ می‌کند، قبلاً نقل‌ شد.(مؤلف‌).