تکلیف دیگران چیست؟
البته همه مردم قدرت رسیدن به این سطح بالا را ندارند.
بلکه پارهای از مردم، تحت تأثیر شرایط خاصی، محیط زندگی و توارث و کیفیت مزاجی، حتی نمیتوانند به پایهای که اسلامبر آنان واجب و لازم میداند، برسند و یا گاهی به علت ناتوانی و ضعف انسانی و غلبه شهوات، با وجود تلاش و کوشش برایتسلط بر آن، از روش اسلامی روگردان میشوند.
آیا این گروه از رحمت خدا دور و محروماند؟
هرگز! خداوند رحیم و مهربان است، آنان را در عذاب زجر دهنده وجدان وانمیگذارد و اجازه نمیدهد که احساس گناهاعصابشان را فاسد و زندگیشان را ناقص و تیره و تار گرداند.
خداوند درهای رحمتش را به رویشان میگشاید و اگر در راه توبه بکوشند و تلاش کنند، توبه آنان را میپذیرد: ﴿فَمَن تَابَ مِنۢ بَعۡدِ ظُلۡمِهِۦ وَأَصۡلَحَ فَإِنَّ ٱللَّهَ يَتُوبُ عَلَيۡهِۚ﴾ [المائدة: ٣٩]. «کسی که پس از ظلمش توبه کند و اصلاح شود خداوند توبهاش را میپذیرد». ﴿أَلَمۡ يَعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ هُوَ يَقۡبَلُ ٱلتَّوۡبَةَ عَنۡ عِبَادِهِۦ﴾ [التوبة: ١٠٤]؟ «آیا نمیدانند خداوند توبه را از بندگانش میپذیرد»؟ ـ ﴿مَن تَابَ وَءَامَنَ وَعَمِلَ عَمَلٗا صَٰلِحٗا فَأُوْلَٰٓئِكَ يُبَدِّلُ ٱللَّهُ سَئَِّاتِهِمۡ حَسَنَٰتٖ﴾ [الفرقان: ٧٠]. «آن کس که توبه کرد و ایمان آورد و عمل صالح انجام داد خداوند گناهانشان را به حسناتتبدیل میکند»
﴿مَن تَابَ وَءَامَنَ وَعَمِلَ صَٰلِحٗا فَأُوْلَٰٓئِكَ يَدۡخُلُونَ ٱلۡجَنَّةَ وَلَا يُظۡلَمُونَ شَيۡٔٗا﴾ [مریم: ٦٠] «کسی که توبه کرد و ایمان آورد و عمل صالح انجامداد، این گروه داخل بهشت میشوند و هیچ مورد ستم قرار نمیگیرند». و ﴿قُلۡ يَٰعِبَادِيَ ٱلَّذِينَ أَسۡرَفُواْ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِ﴾ [الزمر: ٥٣]. «بگو ای بندگان من که بر خود اسراف نمودید، از رحمت خدا ناامید نشوید».
در این مورد کافی است که یادآور شویم که مشتقات «توبه» ٨٧ بار در قرآن ذکر شده و مشتقات مغفرت ٢٢٠ بار و رحیم ورحمت و رحمان ٢٨٠ مورد از قرآن آمده است و این ارقام نیازی به شرح و توضیح ندارد.
از اثر این نظریه وسیع و گسترده و از روش محکم در تربیت و اصلاح روح بشر، قهرمانان عجیب و نادر صدر اسلام بوجودآمدند و همچنان میوههای آن در طی روزگار، گاه و بیگاه بارور میشود و نمونههای دیگری به بشریت عرضه میدارد، نمونههایی که انسان نمیتواند از اظهار شگفتی در برابر آنها خودداری کند که آیا این همه، در قدرت و توانایی بشر است؟بشری که دارای نیرویی محدود با پیوند محکم گوشت و خون، به امور مادی پیوسته و مربوط است؟
ما در اینجا نیازی به نمایش قهرمانیهای جنگی و اداری و سیاسی نداریم (با آنکه اینگونه نمونهها در تاریخ اسلام بسیار استو هریک نمونه نادری در تاریخ بشریت بشمار میرود). بلکه در اینجا فقط از قهرمانیهایی نام میبریم که دارای جنبههایروانی هستند و مطالعه و بررسی وضع آنها در مباحث و تحقیقات مربوط به روح بشر و مسائل روانی اسلامی، از هر چیزمناسبتر است... قهرمانیهایی را یادآور میشویم که در احساسات و مشاعر چنان نمودار میشوند و آن را تا آن درجهایتلطیف میکنند که انسان میپندارد خیالی بیش نیست!.
ما این نمونهها را نشان میدهیم تا نقطه ضعیف اندیشه فروید معلوم شود، فروید و طرفدارانش نمیتوانند تصور کنند کهممکن است حتی یک احساس در عالم بشریت معلول اجبار و یا منافع شخصی نباشد، ولی اینگونه نمونههای ممتاز، بخوبینشان میدهد که این اندیشه، اشتباهی بیش نیست.
اینها نمونههایی است که اساس و پایه آنها بر میل و اراده خالص متکی است و هیچکس این مرتبه از گذشت و تعالی را بطوراجبار و الزام از آنان نخواسته است، نه دین، نه جامعه و نه قانون... بلکه آنان با میل و اراده خویش آن را برخود فرض و لازمدانستهاند، از این رو، هیچگونه مصلحت و منافع شخصی دور و یا نزدیک، در کارشان دیده نمیشود.
من وجود اینگونه قهرمانان را انحصاری اسلام نمیدانم، بلکه بدون تردید همه بشریت نیز نمونههایی از این آثار رامیشناسد، ولی این کیفیت، در هر حال نظر ما را تأیید میکند که انسانیت در مجموع خود، آنطور قدرت بر نیکی و خیر داردکه هیچیک از «ضروریات» و عوامل الزامی «فروید» عامل و انگیزه آن بشمار نمیرود
آری این موضوع انحصاری اسلام نیست، ولی امتیاز اسلام در این است که عده بسیار و مهمی از این افراد را در مدت کوتاهیبوجود آورد که از نظر کیفیت و کمیت، در چنین مدت کوتاهی در سرتاسر تاریخ بشر، در هیچ امت دیگری، بوجود نیامدهاست.
مثلاً یکی از خلفاء که در رأس دولت اسلامی قرار داشت و بر همه تشکیلات گوناگون حکومت اسلامی در خارج و داخلمسلط بود، این همه اشتغالات و سرگرمیها مانع از این نبود که احساسات وی در پیرامون عالیترین عواطف انسانی دور بزند، عواطفی که هریک از آنها به تنهایی اگر قلب انسانی فرابگیرد، کافی است که او را از سطح یک انسان عادی بالاتر ببرد!.
... او روزی پس از تصدی مقام خلافت از خانه بیرون رفت، کنیزکی میگفت: «امروز دیگر شتران شیرده ما، دوشیده نخواهدشد»! زیرا قبل از آن، خلفه هر روز اینکار را برای ایشان انجام میداد، ولی امروز به خلافت رسیده و کارهای مربوط بدان، او رابه خود مشغول کرده بود کنیزک کسی را نداشت که این کار را برایش انجام بدهد.
ولی خلیفه سخنان او را شنید و گفت: «آری! به خدا سوگند، امروز هم آنها را برای شما خواهم دوشید» و از آن پس نیز هر روزاین کار را انجام میداد...
و این یکی دیگر از خلفاء است که برای خود، بیش از دیگر افراد مسلمانان غذا و لباس را مباح نمیدانست، هنگامی که سالگرسنگی فرارسید و مسلمانان دچار قحطی شدند، سوگند یاد کرد که روغن نخورد، تا خداوند برای مسلمانان گشایش عنایتفرماید، آن سال را براساس همین سوگند بسر برد و روغن نخورد تا آن که در اثر این کار، چهرهاش افسرده و پژمرده شد ومسلمانان وضع و حال او میدیدند و از زحمتی که متحمل میشد و غذای کمی که میخورد، بر او احساس ترحم و شفقتمیکردند و از او میخواستند که با خود مدارا کند و با طیب خاطر به او اجازه میدادند که از بیتالمال مقدار بیشتری برایاصلاح وضع خویش بردارد، ولی او این تقاضا را رد میکرد و بر این روش اصرار داشت. تا هنگامی که خداوند برای مسلمانانگشایش فرمود و وسعت داد و دوران قحط سالی پایان یافت...
این همه زحمت برای چه؟... برای این کار، کسی به او فرمان الزامی نمیدهد و تازه مردم جامعه اسلامی هم میخواهد که اواز سختی معاش خویش بکاهد!!.
این یک حساسیت وجدانی ویژه و فداکاری بلندمرتبه و ارزندهایاست که کسی آن را بر او الزام نکرده بود و توضیح و تفسیرآن، همان گفته شخصی او است که میگوید: «اگر در مصائب مردم شریک نباشم و آنچه به آنها برخورد میکند به من برخوردنکند، چگونه میتوانم بگویم کار مردم به من مربوط است«؟
طبق نوشته تواریخ معتبر، یکی از مسلمانان درصدر اسلام، مشاهده میکند درآمدهای مردم قطع شده و آنان در مضیقهاقتصادی شدیدی قرار گرفتهاند و درست در این هنگام کاروان تجارتی او با کالای زیادی از شام فرارسید.
گروهی از بازرگانان مدینه به سرعت نزد او رفتند و خواستند که براساس روش تجار، از موقعیت فشار اقتصادی بهرهبرداریکنند و به زیان مصرف کننده «سودهایی» بدست آورند. آنها با پیشنهاد سخاوتمندانهای! نزد او رفتند و خواستند که در مقابلهر «درهم» دو در هم به او سود بدهند و اجناس را یکجا از او بخرند، ولی او پیشنهادشان را رد کرد و گفت دیگران بیش از اینبه من میدهند، آنان پیشنهاد را بالا بردند یعنی در برابر هر در هم، سه درهم، ولی او گفت باز هم بیشتر میدهند! بازرگانانپیشنهاد را تا چهاردرهم... و بعد تا پنج درهم بالا بردند، ولی او هر بار میگفت دیگران بیش از این میدهند.
بازرگانان گفتند: پیش از این چه کسی نزد تو آمده است، در صورتی که ما تجار مدینه هستیم و کسی دیگری نیست که با توحاضر به معامله باشد؟
او پاسخ داد: خداوند به من ده برابر میدهد و سپس سوگند یاد کرد که آن کالا را اختصاص به جامعه مسلمین بدهد وبدینوسیله بلای احتیاج آنان را رفع کند.
اگر او به جای این درجه گذشت، کالای خود را به قیمت تمام شده به مسلمانان میفروخت. باز هم گذشت ارزندهای بود، ولی او دست به کاری میزند و خود را ملزم به عملی مینماید که نه دین و نه جامعه و نه هیچ نیروی قاهر دیگری، وی را بدانملزم نکرده بودند.
و باز این خلیفهای از خلفاء رسول خداست ـ علیبن ابیطالب ـ که بر یکی از دشمنان اسلام در جنگی پیروز شد و هنگامی کهبر سینه دشمن نشست و شمشیر کشید، تا سرش را جدا کند، ناگهان برخاست و دشمن را به حال خود گذاشت.
یکی از مسلمانان ناظر جریان بود، از مشاهده این وضع تعجب نمود و پرسید که چرا دشمن خدا را به حال خود گذاشتهاید؟در صورتی که خداوند شما را بر او چیره کرده است؟
او گفت: هنگامی که خواستم سرش را جدا کنم آب دهان به صورتم افکند، ترسیدم که اگر در آن لحظه سرش را جدا کنم، اینکار را در اثر خشم شخصی خود انجام داده باشم، نه برای خدا.
اکنون باید دید چه نیرویی او را واداشت که چنین عمل ارزنده و بلند پایهای را که شبیه افسانهها است، انجام دهد؟ او دشمنیرا آزاد نمود که ممکن بود برگردد و دوباره به رویش شمشیر بکشد، مسلماً او چنین مطلبی را میدانست، ولی طهارت کاملوجدان، برای او در این عمل مباح که همه قوانین آسمانی و زمینی آن را مجاز میدانند، جای کوچکترین تحمل شک و تردیدباقی نگذاشت، زیرا او میخواست هر قدم و حرکتی را، فقط و فقط براساس عالی و ارزنده آن و به خاطر خداوند و بطورخالص و پاکیزهای انجام دهد.
عمربن عبدالعزیز هم تصمیم گرفت اموال دوران سلطنت بنیامیه را که برای تشریفات زندگی خود گردآورده بودند، به بیت المال برگرداند و فرمان داد در میان مردم اعلام کند که برای نماز جماعت حاضر شوند، آنگاه به منبر رفت و خدای راشکر نمود و ستایش کرد و سپس گفت: ای مردم به ما هدایا! و چیزهایی را دادهاند که نه ماحق داشتیم آنها را بگیریم و نه آنهاحق داشتند آن اموال را به ما بدهند و اکنون این اموال به دست من افتاده است وکسی جز خدا حساب آنها را از منبازخواست نمیکند، ولی من آنها را به بیتالمال بازگرداندهام و این کار را از خود و خانوادهام شروع کردم آنگاه به منشی خود«مزاحم» گفت: مزاحم بخوان!.
مزاحم شروع به خواندن اسناد و مدارک اموال و دارایی به اصطلاح خصوصی! خلیفه نمود، او نوشتهها را یکی یکیمیخواند و به دست عمربن عبدالعزیز میداد و او پاره میکرد، تا آنکه چیزی از آنها باقی نماند.
آنگاه همسرش فاطمه دختر عبدالملک را خواست، او جواهرات بینظیری داشت که پدرش به وی داده بود، به او گفت کهیکی از دو کار را باید اختیار کند: یا آن گوهر قیمتی را به بیتالمال بدهد و یا آماده جدایی از او باشد و گفت که: دوست ندارمکه من و این گوهر قیمتی در یک خانه باشیم.
همسرش گفت: نه، من تو را اختیار میکنم و نه تنها از این جواهرات قیمتی بلکه اگر چندین برابر آن را هم داشته باشم از همهمیگذرم... و بدین ترتیب فرمان داد آن گوهر قیمتی را هم به بیتالمال سپردند.
هنگامی که عمربن عبدالعزیز مرد، و یزیدبن عبدالملک به جایش نشست به خواهرش فاطمه گفت: میخواهم آن گوهر ارزندهرا به تو بازگردانم. او گفت من آن را نمیخواهم، به میل خود آن را در حیات عمر پس دادهام و اکنون پس از مرگش آن را دوبارهبگیرم؟ به خدا سوگند هرگز چنین کاری نخواهم کرد[٦١].
بدین ترتیب عمر از همه دارائی خود به این آسانی گذشت، او بلندنظری را به جایی میرساند که نمیخواهد به درهمی کهحقی در آن ندارد، دست بزند، با آنکه همه مقررات ظاهری و قانونی، تملک این اموال را برایش مباح میدانست، و جامعهایکه در آن زندگی میکرد، از او مطالبهای نمیکرد، بلکه حتی فکر مطالبه چنین گذشتی را هم از او نمینمود...
در این ماجرا، تنها عمربن عبدالعزیز و قهرمانی روحی او فوقالعاده و ارزنده نیست. بلکه همسر او نیز شایسته این است که اینموفقیت روحی بلندپایهاش در تاریخ ثبت شود. زیرا در اینجا مانعی وجود نداشت که پس از مرگ شوهر، گوهر قیمتی خود راپس بگیرد. بلکه برادرش با عرضه آن به وی، کار او را مشکلتر کرد، یعنی گذشت و فداکاری او سنگینتر شد، ولی او در اینفداکاری تحت تأثیر نیرویی قوی قرار داشت که وی را وادار به گذشت از اصیلترین تمایلات موجود در روح هر زنی، یعنیمیل زینتطلبی، نمود.
این نیروی بزرگ در مراحل عمیق خود یک ندای وجدانی و احساس بلندپایه و ارزنده و یک فداکاری است.
«ابو محجن ثقفی» یک یاز قهرمانان اسلامی در جنگ ایران است، او مردی بود که در جاهلیت گرفتار بادهگساری و میخواریبود و از این رو، حتی بعد از اسلام هم گاه گاهی اشعاری درباره شراب میسرود و آن را ستایش میکرد، سعدابن ابی وقاصفرمانده! مسلمین او را در خانه خود زندانی کرد و پایش را به زنجیر بست تا از گفتهاش توبه کند!.
سعد خود به جنگ میرود و «ابومحجن» نیز همراه او بود، ولی همیشه در حال توقیف و بازداشت بود... سپس فرماندهمریض شد و نتوانست سوار اسبش شود و به میدان برود، از دور میدید که نائره جنگ گرم است و از اینکه نمیتوانست در آنشرکت کند، بسیار ناراحت بود، «ابومحجن» اظهار ناراحتی او را میشنید در حالتی که خود زندانی بود، کاسه صبرش لبریزشد. او دیگر تحمل ندارد از یاری دین خدا و پیامبرش محروم بماند از سعد تقاضا کرد که او را آزاد کند تا او هم همراه دیگرانبجنگد، ولی او موافقت نکرد، «ابومحجن» اصرار میکند و سعد نمیپذیرد، ولی او نا امید نمیشود و تقاضای خویش را باهمسر سعد درمیان میگذارد و میکوشد تا موافقت او را برای بازکردن قید و زنجیرش جلب کند و به وی قول میدهد که اگردر میدان کشته نشد، خود دوباره برگردد و قید و زنجیر را به پایش بگذارد...
همسر سعد نسبت به وی احساس ترحم نمود و او را آزاد کرد و او هم بر اسب سعد سوار شد و با آن وارد میدان جنگ شد وصادقانه بر دشمنان حمله برد، درنتیجه کفه مسلمین سنگینی کرد و پیروزی نصیب آنان گردید.
هنگامی که شب فرارسید، قهرمان پیروز به خانه سعد برگشت، اسب را در جای خود بست و به همان طوری که وعده دادهبود، قید و زنجیر را هم به پاهای خویش بست.
این ماجرا سه روز ادامه داشت تا پیروزی نهایی نصیب مسلمانان شد و سعد از روزنه دیوار میدان جنگ را نگاه میکرد و بهزنش میگفت سواری را بر اسب خودم دیدم که با بهترین کیفیت میجنگید و اگر «ابومحجن» در زندان نبود میگفتم خود اواست، در این هنگام همسرش، ماجرا را به وی گفت:
سعد با شنیدن ماجرا، به «ابومحجن» فریاد زد و گفت: «برو! من دیگر تو را بهخاطر گفتههای تو، تا وقتی که آن را عملی نکنی، مؤاخذه نخواهم کرد»!.
«ابومحجن» نیز در پاسخ او گفت: «به خدا سوگند، زبانم را از این پس درباره هیچ سخن نادرست و زشتی، نمیگشایم«!.
«ابومحجن» به علت زندانی بودن نسبت به جنگ وظیفهای نداشت، بعلاوه پس از جنگ و پیروزی، میتوانست از وعدهاشسرباز زند و دوباره به زندان برنگردد، ولی او دارای قدرت قهرمانی روحی است که عقیده و ایمان، آن را در روح و وجدانشبیدار نموده است.
تنها شخصیتهای نخستین جامعه اسلامی نبودند که به این مرتبه عالی طهارت و پاکیزگی روح رسیدند که در اثر آن با میل واختیار به انجام اعمال نیک و فداکاری میپرداختند. ابن «یونس بن عبدالله» یکی از افراد عادی مسلمانان است، اکنون رفتار او را ملاحظه کنید:
او مرد بازرگانی است که کارش فروش «حله»ها و طاقههای پارچه است و حلههایی به قیمتهای گوناگون در دکانش وجودداشت، بر بعضی چهارصد درهم و بر پارهای دیگر دویست درهم قیمت گذاشته بود، خود به نماز رفت و پسر برادرش را دردکان به جای خود گذاشت، مردی بیابانی آمد و «حله»ای به چهارصد درهم خواست، جوان یکی از حلههای دویستدرهمی را به وی عرضه کرد، او هم پسندید و خرید و به راه افتاد.
یونس از نماز برمیگشت، حلهای در دست اعرابی مشاهده کرد، پرسید آن را چند خریدهای، گفت چهارصد درهم!.
یونس گفت قیمت آن بیش از دویست درهم نیست، برگرد بقیه پول را بگیر، مرد اعرابی گفت این در شهر ما پانصد درهم استو من به این معامله راضیم.
یونس گفت برگرد! خیرخواهی برای مسلمانان، از دنیا و آنچه در آن است بهتر است، آنگاه او را به دکان برگرداند و دویستدرهم اضافی را به وی پس داد و سپس برادرزادهاش را سرزنش کرد و گفت: آیا شرم نکردی؟ آیا از خدا نترسیدی؟ به اندازهقیمت اصلی کالا، استفاده در نظر گرفتی و مصلحت مسلمانان را نادیده انگاشتی؟... جوان گفت من با رضایت او این قیمت رااز وی گرفتهام، یونس گفت: چرا آنچه برای خود میخواهی برای او نخواستی[٦٢]؟
بریده میگوید: «ماغرابن مالک» نزد رسول خدا آمد و گفت یا رسولالله! مرا پاک گردان! فرمود: وای بر تو! برگرد و از خدابخشایش بخواه و توبه کن...
او برگشت، ولی چیزی نگذشت دوباره آمد و گفت: ای پیامبر خدا، مرا پاک گردان! رسول خدا باز هم همان جواب را فرمود...ماجرا تا چهار دفعه تکرار شد، آخرین بار پیغمبر فرمود: از چه چیزی تو را پاک کنم؟ گفت: از زنا...
رسول خدا پرسید آیا او دیوانهای است؟ گفتند نه پیامبر فرمود آیا شراب خورده و مست است؟ مردی گفت اجازه بدهیددهانش را بو کنم، دهانش را بوئید و بوی شراب استشمام نکرد، رسول خدا فرمود: آیا زنا کردی؟ گفت آری! آنگاه پیامبر خدافرمان قتل او را صادر نمود.
دو یا سه روز از این ماجرا گذشت، رسول خدا فرمود برای ماعزابن مالک از خداوند بخشایش بخواهید، زیرا او توبهای کرد کهاگر میان همه اهل زمین تقسیم میشد، همه آنها را فرامیگرفت.
آنگاه زنی از قبله «غامد» که تیرهای از طایفه ازد بودند، آمد و گفت ای پیامبر خدا مرا پاک کن! فرمود وای برتو، برگرد و استغفارو توبه کن!... گفت میخواهی مرا هم مانند ماعزابن مالک برگردانی؟ من از زنا باردارم... رسول خدا فرمود: تو؟ گفت: آری.پیغمبر فرمود: برو تا کودکت به دنیا بیاید.
«بریده» میگوید مردی از انصار، کفالت او را به عهده گرفت تا کودکش بهدنیا آمد، آنگاه نزد رسول خدا آمد و گفت زن«غامدی» وضع حمل کرده است... فرمود: اکنون سنگسارش نمیکنیم و کودکش را بدون شیر و پرستار نمیگذاریم.
مردی از انصار برخواست و گفت: من نگهداری و شیردادن کودک را به عهده میگیرم، در این وقت رسول خدا فرمان داد کهحکم قانونی در حق او اجرا شود.
در روایت دیگر نقل شده که رسول خدا فرمود: برگرد تا کودکت به دنیا بیاید و پس از وضع حمل فرمود: برگرد تا او را از شیربازگیری، پس از آنکه کودک را از شیر بازگرفت. همراه کودک نزد رسول خدا رفت در حالتی که یک قطعه نان در دست بچهبود، گفت ای پیامبر خدا، اکنون کودکم را از شیر بازگرفتهام و او غذا میخورد.
آنگاه رسول خدا کودک را به مردی از انصار سپرد و فرمان سنگسار او را صادر کرد، خالدبن ولید سنگی به دست گرفت و ازشدت خشم صورتش گلگون شد و به زن ناسزا گفت... رسول خدا فرمود: خالد! دم فرو بند، به خدایی که جانم در دست اواست، این زن توبهای نمود که اگر کمفروش و باجگیر چنان توبهای کند، از آنها پذیرفته میشود.
... آنگاه بر زن نماز گذارده دفنش نمودند.
حادثه ماعز به طرفداران فروید میدان میدهد که بگویند این یک عارضه جنون دینی است و علامتی از آن هم به نظر رسولخدا رسید که پرسید آیا او دیوانه است؟!
ولی اوضاع و احوال حادثه، به خوبی نشان میدهد که این مرد و زن، در یک حال سلامت و اعتدال روانی بودهاند.
باید میان آن احساس گناهی که فروید میگوید در ضمیر پنهان فرد متمرکز میشود و فرد را وامیدارد که خود را بر گناه نکرده، عذاب کند و خویش را برای جبران و کفاره گناه انجام نداده مجازات نماید و میان این احساس و شعور آگاه به یک گناهمشخص و محدود، فرق گذاشت.
زیرا مشاهده میکنیم که این دو نفر خود را نکشتند و خویش را در معرض خطرهای کشنده قرار ندادند تا بدینوسیله وجدانناراحت خود را آسوده کنند، بلکه خویش را در اختیار رسول خدا گذاشتند که برای رسیدن به رضا و مغفرت خداوند، آنان راتطهییر کند، این یک مقام ارزنده و بلند پایهای است که کسی بدان نمیرسد، مگر هنگامی که به اعلی درجه پاکیزگی وجدان وضمیر، رسیده باشد.
اگر چه نمونههای اینگونه قهرمانیهای روحی در صدر اسلام زیاد بود، ولی جریان آن در طی قرون و در مدار تاریخ کاملاً قطعنشده است.
این صلاحالدین ایوبی است که با اسرای صلیبی و دشمنان دینی و جنگی خود معاملهای میکند که خود مسیحیان داستانها از آن نقل میکنند و حتی در پیرامون آن افسانههایی بوجود آوردهاند...
صلیبیها نسبت به مسلمانان بطور وحشیانهای رفتار میکردند و در مساجد و خانههای خدا، به آنها تهاجم میکردند ومساجد را به صورت استخرهای خون درمیآوردند، از این رو مسلمانان حق داشتند که به عنوان انتقام این اعمال، نسبت بهآنها شدت عمل نشان بدهند و بر آنها بیش از این خشم بگیرند، زیرا این یک فرمان الهی است که میگوید: ﴿وَلَكُمۡ فِي ٱلۡقِصَاصِ حَيَوٰةٞ يَٰٓأُوْلِي ٱلۡأَلۡبَٰبِ﴾ [البقرة: ١٧٩]. «ای خردمندان قصاص پایه زندگی شما است». و نیز میگوید: ﴿فَمَنِ ٱعۡتَدَىٰ عَلَيۡكُمۡ فَٱعۡتَدُواْ عَلَيۡهِ بِمِثۡلِ مَا ٱعۡتَدَىٰ عَلَيۡكُمۡ﴾ [البقرة: ١٩٤]. «کسی که بر شما ستم نمود، شما نیز مانند آن با او رفتار کنید».
ولی صلاحالدین گذشت و فداکاری میکند و از بیماری که اسیرش بود، پرستاری مینماید و تا صبح بیدار میماند تا او حالشبهبود پیدا کند!.
مسلمانان از وقتی که به اسلام ایمان آوردند و ارواح آنان از تعلیمات اسلام سیراب شد، همچنان ضربالمثل اینگونهنمونههای کمنظیر بودهاند.
سید ابوالحسن ندوی (یکی از دانشمندان هند) در کتاب «چه زیانهایی دنیا از انحطاط مسلمین دید»[٦٣]؟ مینویسد: «شیخ رضی الدین بدوانی) در سال ١٨٥٧م متهم به انقلاب و شورش علیه انگلیس شد و در برابر حاکم انگلیس که شاگرد وی بودمحاکمه شد، حاکم بوسیله یکی از دوستان، به وی اشاره کرد که اتهامات را انکار کند تا آزاد شود. ولی شیخ نپذیرفت و گفت:من در قیام علیه انگلیس شرکت داشتهام. چگونه آن را انکار کنم؟ حاکم ناگزیر شد که فرمان اعدام او را صادر کند و هنگامی کهخواستند حکم اعدام را اجرا کنند، حاکم گریست و گفت: حتی در این لحظه هم اگر بگویی این اتهام دروغی است که بر منبستهاند و من از این تهمت مبرا هستم، برای آزادی تو خواهم کوشید...
استاد خشمگین شد و گفت: آیا میخواهی من با دروغ گفتن، ارزش کارم را پایین بیاورم؟، در این صورت کاملاً زیان خواهمنمود و کار من از ارزش واقعی خود خواهد افتاد، من در انقلاب ضد استعماری شرکت داشتهام، هر کار میخواهید بکنید.
او این جملات را گفت و آنان نیز فرمان شوم اعدام را اجراء نمودند[٦٤].
طبق نوشته روزنامه اسلامی Radiance چاپ دهلی نو، هند (مورخ ٢٥ جمادیالاولی ٨٦ ه) در آن هنگام که در دادگاه غیرقانونی نظامی مصر، حکم اعدام سید قطبقرائت شد، سید قطب در حالی که تبسمی بر لب داشت، چنین گفت:
«من پیش از این هم میدانستم که طبقه حاکمه نمیخواهد من زنده بمانم، ولی من بار دیگر اعلام میکنم که من نه پشیمان هستم و نه اظهار ندامت میکنم و نه از این رأیاندوهناکم، بلکه بسیار خوشحال و مسرورم که در راه هدف مقدس و ایدهآلم کشته میشوم. البته تاریخ آینده درباره ما و حکومت فعلی داوری خواهد کرد که کدام یک ازما راستگو و برحق بودهایم».
بی شک این راه پرافتخار، مردان قهرمان دیگری نیز درآینده تحویل جامعه اسلامی و تاریخ درخشان اسلام خواهد داد: ﴿مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ رِجَالٞ صَدَقُواْ مَا عَٰهَدُواْ ٱللَّهَ عَلَيۡهِۖ فَمِنۡهُم مَّن قَضَىٰ نَحۡبَهُۥ وَمِنۡهُم مَّن يَنتَظِرُۖ وَمَا بَدَّلُواْ تَبۡدِيلٗا٢٣﴾ [الأحزاب: ٢٣]. صدقالله العظیم (خسروشاهی).
آری اینگونه نمونهها در تاریخ اسلام زیاد است و احتیاج به شرح و بسط ندارد و همه اینها گواه عظمت نظام اسلامی است کهبا روح بشر براساس صحیح رفتار میکند و حتی بر آخرین خواستههای نیروهای طبیعی وی پاسخ مثبت میگوید و او را بهمرحلهای از تعالی و ارتقاء میرساند که به معجزه شبیهتر است.
[٦١]- از کتاب »عمر بن عبدالعزیز» تألیف احمد زکی صفوت.
[٦٢]- از کتاب «الرسالة الخالدة» تألیف استاد عبدالرحمن عزام.
[٦٣] - ماذا خسر العالم با نحطاط المسلین صفحه ٢١٥.
[٦٤] - آخرین نمونههای تجلی روح عالی اسلامی، خود محمّد قطب و برادرش سید قطب بود... محمّد قطب در زندان زیر شکنجههای وحشیانه جلادان مصری قرار گرفتو هیچگونه اعتراقی را که مورد نظر دستگاه بود، ننمود و سید قطب نیز چون حاضر نشد رژیم دیکتاتوری سرهنگ ناصر را به رسمیت بشناسد، به بهانه واهی «اقدام علیهامنیت داخلی مملکت«! همراه گروه دیگری از رفقایش، اعدام شد.