رؤیایی که ستارههای جوزاء را به آغوش میگیرد
خدیجه زنی بلندهمت، پرعاطفه، بلندنظر و متدین و پاک و پاکدامن بود تا جایی که میان همسالان و میان زنان قریش به «طاهره» مشهور بود [۱۲]. او در این زمینه به درجهای رسید که در میان زنان قریش بزرگی و منزلت خاصی داشت.
خدیجه به احادیث و روایات پسرعمویش ورقه بن نوفل درباره پیامبران و درباره دین زیاد گوش میداد. و بسیار پیش میآمد که خوابهای بالدارش در آسمانهای بلند از فضیلت و بزرگیای که آرزوهای هم عصرانش از مردان و زنان به آن نمیرسید، بالهایش را میگشود و حرکت میداد.
در شبی تاریک و ظلمانی، خدیجه پس از آن که چندین بار کعبه را طواف نمود به خانه بازگشت و در حالی که علایم خشنودی و لبخند بر لبانش نقش بسته بود، با آسودگی خیال و آرامش به بسترش رفت و به محض اینکه به پهلو دراز کشید، خوابش برد و در نهایت آرامش به خواب رفت.
در خواب دید که خورشید بزرگی از آسمان مکه فرود آمد و در خانه خدیجه مستقر شد. و گوشههای خانه را پر از نور و درخشندگی کرد، و آن نور اطراف خانه را فرا گرفت تا تمامی اطراف خانه را با روشناییای بپوشاند که درونها را مات و مبهوت میکند قبل از آنکه دیدهها را از شدت روشناییاش مات و مبهوت کند.
خدیجه از خواب پرید و با بهت و حیرت به اطرافش نگریست، و دید که خانه در تاریکی فرو رفته و اثری از آن خورشید درخشان در دنیای واقع نیست، در حالی که آن نوری که در خواب او را متحیر کرده بود هنوز در ضمیر و اعماق درونش درخشان و روشن بود.
صبحگاه، خدیجه بسترش را ترک نمود و هنگام طلوع خورشید و روشنایی هستی در صبح زود، خدیجه طاهره به خانه پسرعمویش، ورقه بن نوفل روانه شد تا شاید نزد وی برای خواب زیبایش در شب گذشته تعبیری بیابد.
وقتی خدیجه بر «ورقه» وارد شد دید که ورقه مشغول خواندن صحیفهای از صحیفههای آسمانی است که دلباخته آن بود. وی صبح و شب سطور آن صحیفه را میخواند. به محض اینکه گوشهایش صدای خدیجه را احساس کرد، به پیشواز او رفت و با تعجب گفت: خدیجه؟! طاهره؟!
خدیجه گفت: بله، بله.
ورقه با تعجب گفت: این وقت چه چیزی تو را به اینجا آورده است؟
خدیجه نشست و به آرامی آنچه را که در خواب دیده بود، حرف به حرف و مکان به مکان برایش بازگو نمود.
ورقه با اهتمام هرچه بیشتر به سخنان خدیجه گوش میداد به گونهای که صحیفهای را که در دستش بود فراموش کرد، و گویی چیزی احساسش را بیدار میکرد و باعث شد که تا پایان به آن خواب گوش دهد.
به محض اینکه خدیجه سخنانش را به پایان برد، چهره ورقه درخشان گردید و لبخند خشنودی بر لبانش نقش بست. سپس به آرامی و وقار به خدیجه گفت: ای دختر عمو! مژده بده. اگر خداوند خوابت را راست و درست به تو نشان دهد، نور نبوت داخل خانهات خواهد شد و نور خاتم پیامبران از آن لبریز میشود. الله اکبر ... خدیجه چه میشنود؟ پسرعمویش چه میگوید؟ خدیجه چند لحظهای از ترس زبانش بند آمد، و لرزهای به بدنش وارد آمد و عواطف افروخته لبریز از آرزو و مهربانی و امید در سینهاش فوران یافت.
خدیجه بر پشتی آرزو و بوی خوش خوابی که دیده بود، کماکان زندگی میکرد، شاید خوابش تحقق یابد و سرچشمه خیر برای بشریت و سرچشمه نور برای دنیا شود. قلب بزرگ خدیجه منبع خیرات و نیکیها بود، و عقلش تمامی حوادث و رویدادهای دور و برش را در بر میگرفت به گونهای که با زندگیاش هماهنگ و سازگار باشد.
خدیجه هرگاه بزرگی از بزرگان قریش به خواستگاریاش میآمد، او را با مقیاس خوابی که دیده بود و تعبیری که از پسرعمویش، ورقه بن نوفل شنیده بود، میسنجید؛ اما تاکنون صفات خاتم پیامبران بر کسانی که به خواستگاریاش آمده بودند، منطبق نشده بود. از این رو خدیجه با احترام آنان را رد میکرد و به آنان خبر میداد که قصد ازدواج ندارد. او احساس میکرد که تقدیر الهی، چیز دلپسند و نیکویی را برایش آماده کرده که او نمیداند آن چیست؟ اما احساس میکرد که آن چیز آرامش را وارد قلبش میکند [۱۳].
[۱۲] سیر أعلام النبلاء، ۲/۱۱۱. [۱۳] نساء اهل البیت، ص ۱۶-۱۹، با اندکی تصرف.