موضعگیری عظیم اسماء با حجاج بن یوسف پس از قتل پسرش (عبدالله بن زبیر)
در تاریخ زنان، موضعگیریهای آراسته با قهرمانان و فداکاران وجود دارند. ولی قهرمان امروز ما اسماء در موضعگیریای که به ذکاوت و هوشیاری و بخشندگی و حسن تصرفش اشاره دارد، از همه زنان برتر است. آن موضعگیری همراه پسرش عبدالله بن زبیر باست، کسی که بر حجاز و یمن و عراق و خراسان حکومت کرد و دوباره کعبه را بازسازی کرد.
اما حکومتش پس از مدتی متلاشی شد و از هم فروپاشید، و سربازان حجاج بن یوسف ثقفی که در مکه بود، دَور و بَر او را گرفتند و سنگهای منجنیق از هر جا بر سر وی میبارید. و در برابرش فرصت مناسبی جهت درخواست امان یا فرار بود، اما این، از او به دور است و همه سرزمینها و مناطق، قهرمانی و شجاعت و پایداری و شهامت و ثابت قدمی او را شناخته است. و مادرش، اسماء فداکار نخست اسلام بود. و اینک نزدیک صد سال عمر دارد در حالی که عقلش پیوسته با حکمت و تصمیم قاطع نهائی میدرخشد. عبدالله رو به مادرش میکند و غم و اندوه خود را با او در میان میگذارد و از او نظرخواهی میکند که چه کار کند [۲۹۸].
عروه میگوید: من و برادرم ده روز قبل از شهادتش نزد مادرمان رفتیم در حالی که سردرد داشت. عبدالله گفت: حالت چطور است؟ گفت: سردرد دارم. عبدالله گفت: در مرگ، عافیت است. مادرمان، اسماء گفت: احتمالاً تو آرزوی مرگ مرا داری، این کار را مکن و خندید. آنگاه گفت: به خدا قسم، آرزو نمیکنم که بمیرم تا اینکه یکی از این دو چیز را از تو ببینم: یا کشته شوی و آن وقت برایت صبر میکنم، و یا پیروز شوی و آن وقت چشمم روشن شود. امان از اینکه کار ناشایستی به تو پیشنهاد شود و تو به خاطر فرار از مرگ و ناخوش داشتن مرگ، آن کار را قبول کنی [۲۹۹].
عروه گفت: برادرم تسلیم شد که کشته شود، و این مادرم را اندوهگین و ناراحت کرد.
در روایتی دیگر آمده است: عبدالله بن زبیر بر مادرش اسماء داخل شد و گفت: مادرم! مردم حتی پسرم و خانوادهام مرا خوار کردند و فقط عده بسیار کمی که جز صبر، توانائی دفاع را ندارند، باقی ماندهاند. و آن جماعت هرچه بخواهم از مال دنیا به من میدهند. نظر تو چیست؟
اسماءگفت: به خدا، پسرم! تو خودت بهتر میدانی. اگر میدانی که بر حق هستی، برای ستاندن حق برو و کسان دیگری قبل از تو به خاطر دفاع از حق به قتل رسیدهاند. و اگر دنیا را میخواهی، تو بنده بدی هستی، خود و کسانی را که با تو به قتل رسیدهاند، هلاک کردهای. و اگر بگویی: من بر حق هستم و وقتی یارانم سست و ناتوان شدند و روحیه خود را باختند، من هم ضعیف و ناتوان میشوم، این، کارِ آزادگان و دینداران نیست.
عبدالله بن زبیر نزدیک شد و سر مادرش را بوسید و گفت: این، رأی و نظر من بود، ولی دوست داشتم رأی و نظر تو را بدانم. با این رأیات بصیرت و آگاهی مرا زیاد کردی. پس نگاه کن ای مادر عزیزم! از امروز من مقتول هستم و برای امر و دستور خدا، اندوه و ناراحتیات زیاد نشود. همانا پسرت کار منکر و ناپسند و فاحشهای انجام نداده و در حکومت، ستم نکرده و به مسلمان یا فرد معاهدی ظلم نکرده است. به خدا قسم، من اینها را برای دلخوشی خودم نمیگویم، بلکه برای دلخوشی مادرم میگویم تا از من خرسند گردد و از اندوه بیرون آید. مادرش گفت: من امیدوارم که راجع به تو صبر نیکوئی داشته باشم. برو تا ببینم کارت به کجا میانجامد؟ و برایش دعا کرد و گفت: پروردگارا، به طول آن قیام در شب طولانی، و آن عبادت در شبها و تشنگی در سختی گرما و ظهر در مکه و مدینه، و نیکی عبدالله به پدر و مادرش رحم کن. پروردگارا، من تسلیم امر و رضای تو درباره پسرم هستم و به آنچه تقدیر کردی، راضیام. پس راجع به عبدالله، ثواب و پاداش شکرگزاران و صبرپیشهگان عطا فرما.
سپس عبدالله ترسش را از این که پس از مرگش مُثله شود، نزد مادرش اظهار کرد و شکایت آن را نزد مادرش برد. اسماء این سخن مشهور را گفت: قوچ هرگاه ذبح میشود، از کندن پوست در امان نیست، یا از کندن پوست، دردش نمیآید.
سپس عبدالله به مادرش نزدیک شد و دستش را گرفت و او را بوسید و او را در آغوش گرفت. پیراهن زرهای بر تن عبدالله بود که وقتی مادرش را در آغوش گرفت، زبری پیراهن را احساس کرد و گفت: این چه کاری است که کردی؟ عبدالله گفت: آن را پوشیدهام تا به تو قوت و نیرو و دلگرمی دهم.
اسماء گفت: این پیراهن قوت و نیرو به من نمیدهد. عبدالله آن را از تن درآورد. و عبدالله با نفسی راضی و خشنود، از مادرش خداحافظی کرد و خطاب به او گفت:
أسماء إن قُتلت لا تبکیني
لم یبق إلا حسبي ودیني
«ای اسماء! اگر کشته شدم برای من گریه مکن. جز دین و شرف و کردار نیکوی من چیزی نمیماند».
عبدالله بن زبیر به شهادت رسید و حجاج او را در مسجدالحرام به دار آویخت. وقتی حجاج، عبدالله بن زبیر را به قتل رساند، نزد اسماء رفت و به او گفت: ای مادر! امیرالمؤمنین سفارش تو را نزد من کرده، آیا حاجتی داری؟ اسماء گفت: من مادر تو نیستم، ولی مادر آن مردی هستم که به دار آویخته شده، و حاجتی ندارم، ولی به تو میگویم: از رسول خدا صشنیدم که میفرمود: «یخرج في ثقیف کذاب، ومبیر»: «در میان طایفه ثقیف، یک دروغگو و یک هلاککننده ظهور میکنند». دروغگو را که دیدیم ـ منظورش مختار بن ابی عبید ثقفی بود ـ و هلاککننده هم، تو هستی.
حجاج به او گفت: هلاککننده منافقان [۳۰۰].
از ابوبکر صدیق ناجی روایت شده است که: حجاج نزد اسماء رفت و گفت: پسرت در این خانه ملحد و بیدین شده و خداوند عذاب دردناکی را به او چشاند. اسماء گفت: دروغ گفتی. او به مادرش نیکی میکرد، روزهدار و شبزندهدار بود. اما رسول خدا صبه من خبر داده است: «أَنَّهُ سَيَخْرُجُ مِنْ ثَقِيفٍ كَذَّابَانِ الآخِرُ مِنْهُمَا شَرٌّ مِنَ الأَوَّلِ وَهُوَ مُبِيرٌ» [۳۰۱]: «از میان طایفه «ثقیف» دو انسان دروغگو بیرون میآیند: دومیشان از اول بدتر است، و او هلاککننده مردم است».
عبدالله بن عمر بمیگوید: عبدالله بن زبیر را روی گردنه مدینه دیدم. راوی میگوید: قریش و مردم از کنار او میگذشتند تا اینکه عبدالله بن عمر از کنار او گذشت. آنجا ایستاد و گفت: سلام بر تو ای ابوخبیب! سلام بر تو ای ابوخبیب! سلام بر تو ای ابوخبیب! به خدا، من تو را از این نهی میکردم. به خدا، من تو را از این نهی میکردم. به خدا، تو را از این نهی میکردم. به خدا، تو روزهدار و شبزندهدار و به جای آورنده صله رحم بودی. به خدا قسم، پیروان تو، بدترین امت برای امت خیر هستند.
موضعگیری و سخنان عبدالله به حجاج رسید. او کسی را نزد عبدالله فرستاد او را به طور ناگواری به قتل رساند و او را در قبر یهودیان انداخت. سپس کسی را به دنبال مادر عبدالله، اسماء دختر ابوبکر فرستاد. او از آمدن خودداری کرد. دوباره دنبال اسماء فرستاد که یا میآیی یا کسی را نزد تو میفرستم تا گیسوانت را بگیرد و تو را بر زمین بکَشد. اسماء از آمدن خودداری کرد و گفت: به خدا، نزد تو نمیآیم تا اینکه کسی را نزد من بفرستی تا گیسوانم را بگیرد و مرا بر زمین بکَشد. آنگاه حجاج گفت: کفشهایم را برایم بیاورید. آنگاه کفشهایش را برداشت و شتابان رفت تا اینکه بر اسماء داخل شد و گفت: راجع به کاری که با دشمن خدا کردم (منظورِ حجاج، عبدالله بن زبیر بود)، نظرت چیست و مرا چگونه دیدی؟ اسماء گفت: تو را دیدم که دنیای او را خراب کردی ولی او آخرت تو را خراب کرد. به من خبر رسیده که به او میگفتی: ای پسر ذات النطاقین! به خدا، من ذات النطاقین هستم. یک نطاق (دامن) به خاطر این است که من دهانه توشهدان غذای رسول خدا صو ابوبکر را با آن میبستم. و دیگری همان دامنی است که هیچ زنی از آن بینیاز نیست. اما این را بدان که رسول خدا صبه ما گفت: «أَنَّ فِى ثَقِيفٍ كَذَّابًا وَمُبِيرًا»: «در میان طایفه ثقیف، انسانی دروغگو و هلاککننده مردم بیرون میآیند». دروغگو را که دیدیم. و هلاککننده هم، تنها تو را سزاوار آن میبینم. راوی گوید: آنگاه حجاج از نزدش بلند شد و دیگر نزد او بازنگشت [۳۰۲] [۳۰۳].
اسماءلصبری زیبا پیشه کرد و به خاطر خدا، شهادت پسرش را تحمل کرد. از منصور بن صفیه از مادرش روایت شده است که میگوید: به ابن عمر گفته شد: اسماء در گوشه مسجد است ـ همان جایی که عبدالله بن زبیر به دار آویخته شد ـ عبدالله بن عمر به طرف اسماء رفت و گفت: این جسد چیزی نیست و ارواح نزد خداوند است؛ پس تقوای خدا را پیشه کن و صبر کن.
اسماء گفت: چرا صبر نکنم در حالی که سر یحیی بن زکریا به انسان ستمگری از ستمگران بنیاسرائیل هدیه داده شد [۳۰۴].
[۲۹۸] نساء مبشرات بالجنة ص ۲۲۶. [۲۹۹] تاریخ الإسلام، ۳/۱۳۵؛ سیر أعلام النبلاء، ۲/۲۹۳. [۳۰۰] سیر أعلام النبلاء، اثر ذهبی، ۲/۲۹۴. [۳۰۱] طبقات ابن سعد، ۸/۲۵۴؛ السیر، اثر ذهبی، ۲/۲۹۶؛ تاریخ الإسلام، ۲/۱۳۶. و میگوید: اسناد آن، قوی است. [۳۰۲] مسلم در مبحث «فضائل الصحابة»، باب: «ذکر کذاب ثقیف ومبیرها»، به شماره ۲۵۴۵/۲۲۹ آن را روایت کرده است. [۳۰۳] امام نووی میگوید: این گفته اسماء راجع به آن دروغگوی طایفه ثفیف که میگوید: «او را دیدیم»، منظورش مختار بن ابی عبید ثقفی است که خیلی دروغگو بود و چه کسی قبیحتر از اوست که ادعا میکرد جبرئیل ؛ نزد او آمده است. علما اتفاقنظر دارند که منظور از دروغگو در اینجا، مختار بن ابی عبید، و منظور از هلاککننده، حجاج بن یوسف است. (مسلم بشرح النووی، ۱۶/۱۵۰). [۳۰۴] سیر أعلام النبلاء، ۲/۲۹۵؛ ارناووط میگوید: راویان آن، ثقهاند.