ماجرای اسلام آوردن کبشه بنت رافع
با من تدبر و دقت کنید که چگونه آن دعوت دوستانهای که مصعب بن عمیر آورده بود، سبب انتشار و گسترش اسلام در تمام مدینه شد. مصعب کسی است که مهربانی را در حضور کسی که خداوند او را به عنوان رحمت و مهربانی برای تمام عالمیان فرستاد، یعنی محمد بن عبدالله صیاد گرفت.
بیایید تا همراه ماجرای اسلام آوردن سعد بن معاذ زندگی کنیم؛ کسی که وقتی اسلام آورد، اسلام آوردنش سبب مسلمان شدن مادرش و بلکه تمام قبیلهاش شد.
ابن اسحاق روایت کرده که: اسعد بن زراره همراه مصعب بن عمیر به سمت محله بنی عبدالاشهل و محله بنی ظفر رفت. و سعد بن معاذ، پسرخاله اسعد بن زراره بود. اسعد بن زراره همراه مصعب بن عمیر داخل باغی از باغهای بنیظفر شد.
هر دو روی چاهی که به آن، چاه «مَرَق» [۳۱۰]میگفتند، در باغ نشستند. و کسانی که اسلام آورده بودند، اطراف آنان جمع شدند. سعد بن معاذ و اسید بن حضیر، آن موقع بزرگ قوم خود از طایفه بنی عبدالاشهل بودند و هر دو بر دین قوم خودشان، مشرک بودند. وقتی خبر آمدن اسعد بن زراره و مصعب بن عمیر را شنیدند، سعد بن معاذ به اسید بن حضیر گفت: نزد این دو مردی که به محله ما آمدهاند تا ضعیفان ما را سفیه و گمراه کنند برو و با تندی با آنان برخورد کن و آنان را نهی کن از این که به محله ما بیایند. اگر اسعد بن زراره با من نسبت فامیلی نداشت، من این کار را میکردم. او پسرخالهام است و نمیتوانم با او روبرو شوم. ابن اسحاق میگوید: اسید بن حضیر نیزهاش را برداشت و به سمت آنان رفت. وقتی اسعد بن زراره او را دید، به مصعب بن عمیر گفت: این مرد، بزرگ قومش است که نزد تو آمده، پس او را به سوی اسلام دعوت کن. مصعب گفت: اگر بنشیند با او صحبت میکنم. راوی میگوید: اسید بن حضیر با حالت شماتت و سرزنش کنار آنان ایستاد و گفت: چه چیزی شما را نزد ما آورده که ضعفای ما را فریب دهید؟ اگر جانتان را دوست دارید، از ما دوری کنید و از اینجا بروید. مصعب به او گفت: آیا مینشینی تا سخنان ما را بشنوی؛ اگر از سخنان و پیام ما قانع شدی، آن را بپذیر و اگر از آن خوشت نیامد، از اینجا میرویم و از دست ما راحت میشوی. اسید بن حضیر گفت: منصفانه است. سپس نیزهاش را در زمین فرو برد و کنار آنان نشست. مصعب راجع به دین اسلام با او صحبت کرد و قرآن را بر او تلاوت نمود. اسعد بن زراره و مصعب بن عمیر گفتند: به خدا، قبل از اینکه حرف بزند، با توجه به گشادهروئی و نورانی بودن چهرهاش، آثار اسلام را در چهرهاش مشاهده کردیم. سپس اسید بن حضیر گفت: این سخن چه قدر زیبا و نیکوست! وقتی که خواستید وارد این دین شوید، چه کار میکنید؟ به او گفتند: غسل میکنی و لباسهایت را پاکیزه میکنی سپس شهادتین را بر زبان جاری میکنی. سپس نماز میخوانی. اسید بن حضیر بلند شد و غسل کرد و لباسهایش را پاکیزه نمود و شهادتین را بر زبان جاری ساخت. سپس بلند شد و دو رکعت نماز خواند. سپس به آنان گفت: پشت سر من مردی هست که اگر از شما پیروی کند هیچ یک از افراد قومش از وی سرپیچی نمیکنند و همگی از شما پیروی میکنند. هماکنون او را نزد شما میفرستم. (منظورش سعد بن معاذ بود). سپس نیزهاش را برداشت و به سوی سعد و قوم سعد روانه شد، و آنان همگی دَور و بَر هم جمع شده بودند. وقتی سعد بن معاذ به اسید بن حضیر نگاه کرد که روبهرو میآید گفت: به خدا قسم، چهره «اسید» عوض شده و به نسبت قبل که پیش شما بود و با آن چهره از نزد شما رفت، خیلی فرق دارد. وقتی اسید در کنار جمع ایستاد، سعد به او گفت: چه کار کردی؟ گفت: با آن دو مرد صحبت کردم، به خدا قسم هیچ اشکال و ایرادی را در آن دو ندیدم و آنان را از این کار نهی کردم، آنان گفتند: هرچه را دوست داری، آن را انجام میدهیم. اما به من خبر رسیده که طایفه بنی حارثه به سوی اسعد بن زراره میآیند تا او را بکُشند، و آنان میدانند که او پسرخاله توست و قصد خیانت به تو را دارند.
راوی میگوید: سعد با حالت خشم و جدیت و از ترس خبری که شنید، برخاست. نیزه را از دست أسید گرفت و سپس گفت: به خدا قسم، گمان نمیکنم که کاری از دستت برآید. سپس به سوی اسعد بن زراره و مصعب بن عمیر رفت. وقتی سعد آنان را آرام و مطمئن دید، سعد پی برد که اسید از او خواسته خودش سخنان آن دو را بشنود. پس با حالت سرزنش کنار آنان ایستاد، سپس به اسعد بن زراره گفت: ای ابوامامه! به خدا قسم، اگر میان من و تو قرابت و خویشاوندی نمیبود، تا این حد نمیرسیدی و چنین جسارتی نمیکردی. آیا ما را در شهرمان به سوی چیزی میخوانید که برایمان ناخوشایند است؟ ـ قبلاً اسعد بن زراره به مصعب بن عمیر گفته بود که ای مصعب! به خدا، بزرگ و رئیس قومی نزد تو آمده که اگر از تو تبعیت و پیروی کند، هیچ یک از افراد قومش از تو سرپیچی نمیکنند ـ راوی میگوید: آنگاه مصعب به او گفت: آیا مینشینی تا سخنان ما را بشنوی؛ اگر از سخنان و پیام ما قانع شدی،آن را میپذیری و اگر از آن خوشت نیامد، از اینجا میرویم و دست از سر شما بر میداریم. سعد گفت: منصفانه است. سپس نیزهاش را در زمین فرو برد و نشست. مصعب اسلام را بر او عرضه کرد و قرآن را بر او تلاوت نمود. اسعد بن زراره و مصعب بن عمیر گفتند: به خدا قسم، قبل از اینکه حرف بزند، با توجه به گشادهروئی و نورانی بودن چهرهاش، آثار اسلام را در چهرهاش مشاهده کردیم. سپس سعد به آنان گفت: وقتی که خواستید اسلام بیاورید و وارد این دین شوید، چه کار میکنید؟ گفتند: غسل میکنی و لباسهایت را پاکیزه میکنی، و شهادتین را بر زبان جاری میکنی، و سپس دو رکعت نماز میخوانی. آنگاه سعد بلند شد و غسل کرد و لباسهایش را پاکیزه نمود و شهادتین را بر زبان آورد و سپس دو رکعت نماز خواند. آنگاه نیزهاش را برداشت و به طرف قومش رفت و اسید بن حضیر هم همراهش بود.
راوی میگوید: وقتی قوم سعد، او را دیدند که رو به رو میآید، گفتند: به خدا قسم، چهره سعد تغییر کرده چهرهاش هم اکنون به نسبت آن موقعی که از شما دور شد، خیلی فرق دارد. وقتی سعد در کنارشان ایستاد، گفت: ای طایفه بنی عبدالاشهل! راجع به امر و فرمان من چگونه عمل میکنید؟ گفتند: تو سرور و بزرگ مایی و رأی و گفته تو از رأی و گفته همه ما محترمتر و برتر است، هر چیزی بگوئی و هر فرمانی صادر کنی، رأی و فرمانت اجرا میشود. سعد گفت: سخن مردان و زنانتان بر من حرام است تا اینکه به خدا و پیامبرش ایمان آورید.
اسعد بن زراره و مصعب بن عمیر گفتند: هیچ مرد و زنی در محله بنی عبدالاشهل به شب نرسیدند مگر اینکه همهشان، مسلمان شدند. اسعد و مصعب به منزل اسعد بن زراره رفتند. مصعب آنجا بلند شد و مردم را به سوی اسلام دعوت میکرد تا جایی که خانهای از خانههای انصار نماند مگر اینکه مردان و زنان مسلمان در آنجا بودند [۳۱۱].
در چنین آرامی و شدت دریا و درخشانی نور فجر و خاموشی آن است که نور ایمان توسط مصعب به سوی بزرگان انصار: اسید بن حضیر، سعد بن معاذ، و سعد بن عباده کشانده شد. جوانی که کوههای ایمان را میراند و به حرکت در میآورد، و اوس و خزرج که همگی اسلام آوردند، در ترازوی نیکیهایش قرار میگیرند [۳۱۲].
ماشاء الله این مصعب بن عمیر عجب دعوتگری است که به وسیله او، دو کوه: سعد بن معاذ و اسید بن حضیر اسلام آوردند. و ماشاء الله این سعد بن معاذ عجب مردی است که اسلام آوردنش، سبب اسلام آوردن اوس و خزرج شد. آن دعوتگری که با اسلام آوردنش، مردان و زنان قومش اسلام آوردند.
انسان داعی باید اخلاقش را با خانوادهاش نیکو کند و باید بین خود و آنان، رابطهای نیک ایجاد نماید. به خدا قسم، طایفه بنی عبدالاشهل تنها به خاطر حب و دوستی سعد، آن رئیس مبارک و نیک اخلاق و نیک رفتار در میان آنان، اسلام آوردند.
در این روز، مادر سعد بن معاذ اسلام آورد و ایمان پرده دلش را لمس کرد و احساس کرد که سعادت و خوشبختی، تمام دل و جوارحش را فرا گرفته است. بلکه هنگامی که خانهاش مقر دعوت اسلامی شد، خوشبختی و سعادتش زیاد شد. و بوی خوش اسلام و نسیمهای ایمان پخش میشد تا سراسر مدینه و بلکه تمام دنیا را عطرآگین کند.
[۳۱۰] نام چاهی است در مدینه. [۳۱۱] بیهقی آن را در «دلائل النبوة»، ۲/۴۳۸- ۴۳۹ آورده، و ابن کثیر در «البدایة والنهایة، ۳/۱۵۲ از طریق ابن اسحاق آن را آورده است. جمال ثابت در تخریج «السیرة النبویة»، اثر ابن هشام میگوید: اسناد آن، صحیح است. [۳۱۲] ترطیب الأفواه بذکر من یظلهم الله، اثر دکتر سید حسین، ۱/۲۷۵-۲۷۶.