شجاعتی بینظیر
ماشاءالله این چه روزی است که ام الفضل برخاست تا این صفحه را بر پیشانی تاریخ با سطرهائی از نور بنگارد.
پس از آنکه خداوند، پیروزی را برای مسلمانان در غزوه بدر مقدر کرده بود، ام الفضل موضعگیریای عظیم داشت که در آن ایمان راستینش و عقیده راسخش و شجاعت بینظیرش تجلی مییابد.
اکنون با ما بیائید تا به ابورافع برده آزاد شده پیامبر صکه موضعگیری ام الفضل در قبال دشمن خدا ابولهب را برای ما نقل میکند، گوش فرا دهیم.
از عکرمه برده آزاد شده ابن عباس روایت شده است که میگوید: ابورافع برده آزاد شده رسول خدا صگفت: من برده عباس بن عبدالمطلب بودم و اسلام، وارد افراد خانواده ما شده بود. من و عباس و ام الفضل، اسلام آوردیم. عباس از قومش میترسید و از مخالفت و سرزنش آنان بدش میآمد، از این رو اسلامش را پنهان میکرد. او اموال و دارائی زیادی داشت که در میان قومش پراکنده شده بود. ابولهب به غزوه بدر نیامد و عاصی بن هاشم بن مغیره را به جای خود به جنگ فرستاد. آنان چنان میکردند، هرکس به جنگ نمیرفت، کس دیگری را به جای خود میفرستاد. وقتی ابولهب از شکست سخت قریش در غزوه بدر مطلع شد، خداوند، او را خوار و رسوا کرد و ما، در درون خود، احساس قوت و عزت میکردیم. ابورافع میگوید: من، فردی ضعیف و ناتوان بودم و آب را از چاه زمزم برای مجاهدان میآوردم. به خدا من کنار چاه زمزم نشسته بودم و ام الفضل هم کنار من نشسته بود. خبر پیروزی مسلمانان و شکست دشمنان، ما را خوشحال کرد. ناگهان ابولهب با حالتی خشمناک و شر روی آورد و در گوشه چاه نشست و پشتش به پشت من بود. در حالی که او نشسته بود، ناگهان مردم گفتند: این ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب است که آمد. ـ ابن هشام میگوید: نام ابوسفیان، مغیره بود ـ. راوی گوید: آنگاه ابولهب به ابوسفیان گفت: بیا اینجا، به جانم قسم، در نزد تو خبری هست. راوی میگوید: پس ابوسفیان کنار ابولهب نشست و مردم ایستاده بودند. ابولهب گفت: ای برادرزاده! به من بگو که وضعیت مردم چگونه بود؟ ابوسفیان گفت: به خدا قسم، با آن جماعت برخورد کردیم و آنان به میل خود افراد ما را میکُشتند و به میل خود افراد ما را اسیر میکردند. به خدا قسم، با وجود آن، کسی را سرزنش نمیکنم. با افراد سفید بر روی اسبهای سفید میان آسمان و زمین برخورد کردیم. به خدا قسم، آنان چیزی را پرتاب نمیکردند و چیزی هم متوجه آنان نمیشد. ابورافع گفت: با دستم گوشه سطل آب را بلند کردم و سپس گفتم: به خدا قسم، آن افراد، فرشتگان بودند. آنگاه ابولهب دستش را بلند کرد و یک سیلی محکم به صورتم زد. وی افزود: به او برجهیدم. او مرا بلند کرد و مرا به زمین زد. سپس روی من نشست و مرا میزد. من انسانی ضعیف و ناتوان بودم. ناگهان ام الفضل به سوی چوبی از چوبهای حجره رفت و آن را برداشت و ضربهای به ابولهب زد به گونهای که سرش را زخمی کرد، و گفت: آیا این برده را در غیاب صاحبش گیر آوردهای و او را ناتوان کردهای؟ ابوجهل با حالتی پر از ذلت و خواری بلند شد. به خدا قسم، تنها هفت شبانهروز زنده ماند تا اینکه خداوند او را به بیماری آبله مبتلا نمود و او را کُشت [۳۴۸].
در روایتی دیگر ابورافع برده آزاد شده پیامبر صمیگوید: خداوند، ابولهب را به بیماری آبله مبتلا نمود و او را کُشت. پس از مرگ او، پسرانش او را تا سه روز رها کردند و او را دفن نکردند تا اینکه جسدش، بدبو شد، و قریش از این بیماری آبله دوری میکردند همانگونه که از بیماری طاعون دوری میکردند. تا این که یکی از افراد قریش به پسران ابولهب گفت: وای بر شما! آیا شرم نمیکنید که پدرتان در خانهاش، بدبو شده و شما او را به خاک نمیسپارید؟ آنان در پاسخ گفتند: ما از دور از این زخم میترسیم. آن مرد گفت: بروید من کمکتان میکنم. به خدا قسم، آنان برای غسلش از دور، آب را روی جسدش میریختند و به او نزدیک نمیشدند. سپس او را به بالاترین قسمت مکه بردند و وی را به دیواری تکیه دادند، سپس او را سنگسار نمودند.
این چه شجاعت بینظیری است که قلم از وصف آن، ناتوان است.
ام الفضل تنها فردی از مشرکان را نزَد و بس، بلکه دلیر و دلاور مرد آنان را زد؛ کسی که در موقع سختیها و شدائد به او پناه میبردند.
[۳۴۸] ابن کثیر در «البدایة والنهایة»، ۳/۳۰۹؛ و طبری در تاریخ خود، ۲/۳۹-۴۰ آن را روایت کردهاند.