موضعگیری عظیم پس از فتح خیبر
پس از آنکه مسلمانان ـ به اذن خدا ـ در غزوه خیبر پیروز شدند و غنیمتها و گنجهائی که در خیبر بود، به دست آوردند، عباس و همسرش ام الفضل در رساندن این خبر که همانند صاعقه بر دلهای مشرکان بود، پیشدستی کردند.
با ما بیائید تا ماجرای کامل آن را بدانیم:
ابن اسحاق میگوید: وقتی خیبر فتح شد، رسول خدا صبا حجاج بن علاط سلمی حرف زد. او گفت: ای رسول خدا، من در مکه مالی را نزد همسرم ام شیبه بنت ابی طلحه، و اموال پراکندهای در میان تجار مکه دارم. پس ای رسول خدا، به من اجازه بده که برای آوردن اموالم به مکه بروم. آن حضرت اجازه این کار را به او داد. حجاج بن علاط گفت: ای رسول خدا، من ناچارم سخنی بگویم که آنان را فریب دهم و مالم را پس گیرم. آن حضرت فرمود: «اشکالی ندارد، آن را بگو». حجاج گفت: رفتم تا اینکه وقتی وارد مکه شدم، دیدم که افرادی از قریش به اخباری راجع به کار پیامبر صگوش فرا میدهند و از همدیگر پرس و جو میکردند. به آنان خبر رسیده بود که آن حضرت به خیبر رفته بود. و آنان میدانستند که خیبر، قلعهای محکم است و هیچ کس، توان رفتن به آن را ندارد. آنان به دنبال اخبار و اطلاعات در این زمینه بودند و از سواران سؤال میکردند. وقتی مرا دیدند، گفتند: به خدا قسم، حجاج بن علاط در این خصوص، خبر دارد ـ آنان از اسلام آوردن من خبر نداشتند ـ. به من گفتند: ای ابومحمد! به ما خبر بده، چون به ما خبر رسیده که آن راهزن ـ منظورشان پیامبر صبود ـ به خیبر رفته و آنجا را فتح کرده، در حالی که خیبر، سرزمین یهود و قلعهای محکم است. گفتم: این خبر به من رسیده و من خبری دارم که شما را خوشحال میکند. وی افزود: آنان به کنار شترم روی آوردند و گفتند: آن خبر چیست ای حجاج؟! گفتم: محمد شکست سختی خورده که تاکنون هرگز چنان شکستی نخورده و یارانش کشته شدهاند به گونهای که تاکنون هرگز مانند آن را نشنیدهاید و محمد، اسیر شده است. گفتند: محمد را نمیکُشیم تا اینکه او را به مردم مکه تحویل دهیم و آن وقت، آنان محمد را در پیش روی خودشان در سزای مصیبتی که بر سر افرادشان آمده، بکشند. حجاج میگوید: آنگاه اینان بلند شدند و در مکه فریاد برآوردند: خبر مسرتبخشی به سوی شما آمده و این محمد که شما منتظر آمدنش هستید، در پیش روی شما کشته خواهد شد. حجاج میگوید: گفتم: مرا کمک کنید که اموالم را در مکه و نزد بدهکارانم جمعآوری کنم، چون من میخواهم به خیبر بروم و قبل از آنکه تاجران به آنجا روند، از شکست محمد و یارانش استفاده کرده و آنها را به فروش رسانم.
پس آنان برخاستند و اموالم را به سرعت برایم جمعآوری کردند. نزد همسرم رفتم و گفتم: مالم را به من تحویل ده ـ در نزد وی مالی را به امانت گذاشته بودم ـ شاید به خیبر بروم و قبل از اینکه تاجران به آنجا برسند، از فرصت استفاده کرده و آنها را به فروش رسانم. وقتی عباس بن عبدالمطلب این خبر را شنید، برای پیگیری آن نزد من آمد و در حالی که من در چادری از چادرهای تجار بودم، کنارم ایستاد و گفت: ای حجاج! این چه خبری است که آوردهای؟ گفتم: آیا اگر چیزی به تو بگویم و فشار این خبر را از تو کم کنم، میتوانی آن را حفظ کنی و به کسی نگوئی؟ گفت: بله. گفتم: کمی مهلت بده تا سر فرصت مناسب و در جائی خلوت تو را ببینم و آن را به تو بگویم، چون حالا همانطور که میبینی مشغول جمعآوری اموال هستم. حجاج میگوید: تا اینکه وقتی از جمعآوری تمام اموال و دارائیام در مکه فراغت یافتم و قصد خروج داشتم، عباس را دیدم و گفتم: این سخن مرا نزد خود نگه دار و به کسی مگو ای ابوالفضل! چون من میترسم که دنبالم بیایند (سه مرتبه این جمله را تکرار کرد) سپس هرچه خواستی بگو. عباس گفت: چشم، این کار را میکنم. گفتم: به خدا قسم، موقعی که من به اینجا آمدم، برادرزادهات با دختر رئیس یهودیان خیبر ـ یعنی صفیه بنت حُیی ـ ازدواج کرده بود و خیبر را فتح کرده و تمامی آنچه که در آن بود، بیرون آورد و مال خود و یارانش شد. عباس گفت: چه میگوئی ای حجاج!؟ گفتم: آری به خدا. این خبر به عنوان رازی نزدت باشد و آن را به هیچ کس مگو. من اسلام آوردهام و فقط برای پس گرفتن اموالم اینجا آمدهام تا اینکه مبادا آن را غصب کنند و بعداً به من ندهند. پس از سه روز، این خبر را فاش کن، به خدا این به نفع توست. وقتی روز سوم فرا رسید، عباس جامهاش را پوشید و آن را خوشبو کرد و عصایش را به دست گرفت ـ و ام الفضل که در نهایت خوشبختی بود، او را کمک کرد ـ سپس به طرف کعبه رفت، آن را طواف کرد. وقتی مردم مکه او را دیدند، خواستند او را مسخره کنند از این رو گفتند: ای ابوالفضل! به خدا این کار بدین خاطر است که سختی مصیبت را بر خود هموار کنی. عباس گفت: نه، هرگز! به خدائی که به او سوگند یاد میکنید، محمد خیبر را فتح نموده و با دختر رئیس یهودیان خیبر ازدواج کرده و تمام اموال و دارائیشان را فراچنگ آورده و از آنِ خود و یارانش شده است. گفتند: چه کسی این خبر را به تو داده است؟ گفت: همان کسی که آن خبر را به شما داده بود. او با حالت مسلمانی بر شما وارد شد و اموالش را گرفت و رفت تا به محمد و یارانش ملحق شود و همراه محمد باشد. گفتند: ای وای! دشمن خدا از دستمان در رفت. به خدا، اگر این را میدانستیم، میدانستیم که چگونه با وی برخورد کنیم [۳۵۱].
[۳۵۱] عبدالرزاق در «المصنف»، ج ۵ شماره ۹۷۷۱ آن را روایت کرده است. همچنین این روایت از طریق احمد در مسند خود، ۳/۱۳۸ آمده، و اسناد آن، صحیح است. همچنین ابویعلی و بزار و طبرانی آن را روایت کردهاند، آنگونه که هیثمی در «مجمع الزوائد»، ۶/۱۵۴-۱۵۵ میگوید: او میافزاید: راویان آن، صحیحاند.