١٨٢- باب مولد الصّاحب علیه السلام
کلینی در این باب ٣١ خبر آورده که آقای بهبودی جُز حدیث ٩ و ٢٤، هیچ یک را صحیح ندانسته است. مجلسی حدیث ١ را ضعیف و حدیث ٩ را مجهول همطراز صحیح و حدیث ١٥ را حسن همطراز صحیح و احادیث ٤ و ٨ و ٢٠ و ٢٤ و ٢٥ و ٢٦ و ٢٩ و ٣١ را صحیح و بقیّه را مجهول شمرده است.
* حدیث ١- همان حدیث پنجم باب ١٣٣ است که در اینجا تکرار شده است. مجلسی میگوید: گویا «زُبَیری» از اولاد «زبیر بن العوام» بوده ولی ما در تاریخ، ماجرای قتلش را نیافتیم و نمیدانیم که او کیست! کلینی در مقدمۀ همین باب، سال تولّد امام دوازدهم را سال ٢٥٥ ذکر کرده ولی این روایت میگوید: تولّد امام در سال ٢٥٦ بوده است!
* حدیث ٢- متن کامل حدیث ششم باب ١٣٣ است که کلینی در اینجا آورده است. در اینحدیث مرد ایرانی میگوید: امام دوساله و ضَوءِ بنِ عَلیّ العِجلِیّ میگوید: امام چهارده ساله و ابوعبدالله و ابوعلی میگویند: امام بیست و یک ساله است!
به قول مجلسی اگر سال تولّد امام را سال ٢٥٥ یا ٢٥٦ بدانیم این اقوال که در سال ٢٧٩ بیان شده، با تاریخ ولادت امام موافق نخواهد بود. زیرا در آن زمان امام باید ٢٤ یا ٢٣ ساله باشد.
* حدیث ٣- مهملی به نام «محمّد بن محمّد العامِریّ» ادّعا کرده مرد هندی مجهولی به نام «أبو سعید غانِم» که مدّعی است تورات و انجیل و زبور و صُحُف ابراهیم ÷ را مطالعه میکرده، به بلخ رفته و در آنجا دربارۀ رسول خدا ص سؤال کرده، جوابش را دادهاند و گفتهاند: پیامبر ص رحلت کرده است. پرسیده: وصی و جانشین او کیست؟ گفتند: ابوبکر. وی گفته: اینکه میگویید، آن پیامبری که من اوصافش را در کتب آسمانی پیشین خواندهام و در طلبش از هندوستان بیرون آمدهام، نیست زیرا پیامبر ص مورد نظر من کسی است که جانشین او، برادر دینی و پسر عموی وی و دامادش و پدرنوادگان اوست! (جَلَّ الخالِق! بسیار عجیب استکه اینهمه نشانی دربارۀ جانشین پیغمبر اسلام، در قرآن نیامده ولی در کتب پیشینیان آمده است!! باید از جاعل حدیث پرسید: بهتر نبود به جای اینکه خدای متعال، اینهمه اطّلاعات دربارۀ جانشین پیامبر را که به قول تو در تورات و زبور و.... آمده است، در قرآن میآورد که امثال تو ناچار به جعل اینگونه احادیث نشوید؟!) سپس او به بغداد رفته و با امام زمان ملاقات کرده و امام به زبان هندی با او سخن گفته و از احوال چهل تن از رفقایش یک به یک پرسیده است!! در حالی که پیامبر اکرم ص با سلمان، فارسی و با صُهَیب، رومی سخن نمیگفت.
جالب است که کلینی در مقدّمۀ باب ١٨٢، سال تولّد امام را ٢٥٥ و در اوّلین حدیث باب، سال ٢٥٦ آورده ولی در اینحدیث مرد هندی در سال ٢٦٤ ـ بدون آنکه بگوید فردی که دیدم کودک بود ـ با امام ملاقات کرده است!! در حالی که امام در زمان غیبت صغری با کسی ملاقات حضوری نداشت و نُوّاب وی واسطۀ میان امام و مردم بودهاند.
* حدیث ٤- «سعد بن عبدالله» که روایت شیردادنِ ابوطالب به پیامبر ص (حدیث ٢٧ باب ١٦٨) را نقل کرده از قول مجهولی به نام «حسن بن نَضر» و «ابوصِدام» که ادّعای وکالت ائمّه را داشته و از مردم پول میگرفتند، میگوید: «حسن» که در امر امامت پس از حضرت عسکری در حیرت بود به سامرّاء رفته تا دربارۀ امامِ پس از آن حضرت خبری بگیرد، او را به خانهای بردهاند و از پشت پرده کسی به او گفته: ای «حسن بن نَضر» خدا را حمد کن و شکّ مکن. حسن کسی را ندیده و معلوم نکرده که منادی که بوده و نسب و حسب او چه بوده است! میپرسیم: چرا امام با وکیلِ خود ملاقات نکرده و از پشت پرده سخن گفته است؟ شاید عدّهای رند بدین وسیله حسن بن نَضر را فریب دادهاند! جالب است که یادآوری کنیم مجلسی چنین حدیثی را صحیح شمرده است!
نگارنده گوید: این هم شد حدیث؟ این هم شد حجّت؟ آیا فردای قیامت با این اخبارِ بیاعتبار میتوان جواب خدا را داد؟ آیا کلینی با اخبار افراد متحیّرِ کمعقل میخواهد دیگران را هدایت کند؟
* حدیث ٥- مهملی به نام «محمّد بن حَمَّوَیه» مدّعی است که «محمّد ابن ابراهیم مَهزِیار» که پدرش از مردم بهنام امام پول میگرفته و او نیز بعداً شغل بیزحمت و پردرآمدِ پدر را پیشۀ خود ساخت و ادّعای وکالت کرد! میگوید: مدّتی به عراق رفتم و بالای شطّ خانهای اجاره کردم، نامهای به دستم رسید و پولهایی که همراه داشتم طلبید و نامهای دیگر مرا به عنوان وکیل امام، منصوب کرد و بدین ترتیب من جانشین پدرم شدم که او نیز وکیل امام بود!! وی بنا به گفتۀ خودش نه کسی را دیده و نه حجّتی نقل کرده و نه شاهدی معرّفی کرده است!! از روباه پرسیدند: شاهدت کیست؟ گفت: دُمَم!
از اینگونه افراد بسیار بودهاند که تحت عنوان وکالتِ امام، اموال مردم سادهلوح را میخوردند! به راستی اگر مسلمین به آیۀ مبارکۀ:
﴿وَلَا تَقۡفُ مَا لَيۡسَ لَكَ بِهِۦ عِلۡمٌ﴾ [الإسراء: ٣٦]
«از آنچه بدان علم نداری، پیروی مکن».
ملتزم میشدند امروز وضع و حالشان بسیار بهتر از این بود که هست.
تذکّر: شیخ مفید این حدیث را در «الإرشاد» (ج ٢، ص ٣٥٥) آورده است!
* حدیث ٦- از همه ناقصتر است. میگوید أبو عبدالله النَّّسائی که نمیدانیم کیست و چه کاره بوده، اموالی را به مرزبانی رسانده، ـ که او نیز مجهول است ـ در میان اموال النگویی بود. آن را به من باز گردانیدند و گفتند آن را بشکن، آن را شکستم و ناخالص آن را جدا کردم و طلای خالص را فرستادم، قبول کردند!
باید از کلینی پرسید: نسائی و مرزبانی کیستند؟ النگو مال کدام زن مسکین سادهلوحی بوده و چرا و به چه عنوان آنرا برای کسانی فرستاده که آنها را کاملاً نمیشناخته است؟ این خبر بیسر و ته را چرا آوردهای؟! خدا کند دشمنان کینهتوز اسلام مطّلع نشوند که کتب مذهبی ما چنین موهوماتی دارد.
تذکّر: شیخ مفید این حدیث را در «الإرشاد» (ج ٢، ص ٣٥٦) آورده است!
* حدیث ٧- فردی مهمل و مجهول به نام «فضل الخَزّاز المدائِنی» گفته: کسانی که پس از وفات حضرت عسکری میگفتند وی فرزند داشته کَما فِی السّابِق ماهانه برایشان پول میرسید و کسانیکه میگفتند وی فرزند نداشته مبلغی که هر ماه به ایشان میرسید، قطع شد! پس معلوم شد چرا عدّهای میگفتند حضرت عسکری فرزند داشته است!
* حدیث ٨- از حدیث قبلی مهملتر است. زیرا «علیّ بن محمّد» که حالش نامعلوم است میگوید: مردی که نه نامش معلوم است نه حالش، مالی را رسانیده. مال به او بازگردانده شد و گفتند: چهارصد درهم مال پسران عمویت را خارج کن! او چنین کرد و بقیّۀ مال را فرستاد، مالش را پذیرفتند! از کجا بدانیم که مرد ناشناس دروغ نگفته است؟ اگر منظور این است که گویندۀ چنین سخنی امام بوده، میپرسیم: مگر به امام وحی میشود؟
تذکّر: شیخ مفید این حدیث را در «الإرشاد» (ج ٢، ص ٣٥٦) آورده است.
* حدیث ٩- «قاسم بن عَلاء» که گویا از وکلای اخذ وجوهات بوده، میگوید: بارها صاحب فرزند شدم و من برای بقای هر یک از آنها نامهای نوشتم و درخواست دعا میکردم امّا جوابی نمیآمد. همۀ فرزندانم مردند. تا اینکه پسرم حسن متولّد شد. نامهای نوشتم و التماس دعا کردم. این بار جواب آمد که او زنده میماند و فرزندم زنده ماند. «قاسم» معلوم نکرده به کجا نامه نوشته است. اگر مقصود او آن است که به امام نامه نوشته، میپرسیم: مگر امام غیب میدانسته که فرزندانش باقی نمیمانند که جواب نداده ولی دربارۀ حسن، جواب داده است؟
البتّه امام غیبگو نیست امّا بیهوده نگفتهاند که احترام امامزاده با متولّی است! وکلاء باید برای امام غیبگویی و معجزه ادّعا کنند تا مردم با رغبت بیشتری پول بدهند!
تذکّر: شیخ مفید این حدیث را در «الإرشاد» (ج ٢، ص ٣٥٦) آورده است.
* حدیث ١٠- «ابو عبدالله بن صالح» که مجهول است و معلوم نیست چه کاره بوده و چه مذهبی داشته است، میگوید: سالی از سالها به بغداد رفتم[٩٠٨] و اجازۀ خروج از شهر خواستم امّا اذن داده نشد. پس از بیست و دو روز که در شهر ماندم و قافلۀ مسافران به نهروان رفت، به من اجازۀ خروج داده شد. مأیوس از رسیدن به قافله، از شهر خارج شدم و به قافله رسیدم.
معلوم نیست این مرد ناشناس از که اذن خروج گرفته و حتّی نگفته در مدّت بیست و دو روز که همراه قافله نبوده، حادثۀ سوئی برای اهل قافله اتّفاق افتاده است، چه منظوری داشته. به راستی کلینی با ذکر این قصّههای بیسر و ته میخواهد چه چیزی را اثبات کند.
تذکّر: شیخ مفید این حدیث را در «الإرشاد» (ج٢، ص٣٥٧) آورده است.
* حدیث ١١- «نَضر بن صباح» که مهمل و مجهول است[٩٠٩]از قول مهمل و مجهولی به نام «محمد بن یوسف الشّاشی» میگوید: دُمَلی در نشیمنگاهم برآمد، به اطبّاء نشان دادم گفتند دوایی برای آن نمیشناسیم. نامهای نوشتم و التماس دعا کردم. جواب آمد که خدایت لباس عافیت بپوشاند و تو را در دنیا و آخرت با ما قرار دهد. یک هفته نگذشت که دُمَل بهبود یافت.
اگر راوی میخواهد بگوید امام با اعجاز مرض را شفا داده باید مرضش فوراً خوب میشد تا معلوم شود تأثیر اعجاز بوده است نه پس از یک هفته، زیرا دُمَل و کورَک چون سر وا کند به تدریج بهبود مییابد. با این اخبار ضِعاف نه حقّی اثبات میشود و نه باطلی ردّ میشود.
تذکّر: شیخ مفید این حدیث را در «الإرشاد» (ج ٢، ص ٣٥٧) آورده است.
* حدیث ١٢- مهمل و مجهولی به نام «علیّ بن الحسین الیَمانیّ» میگوید: در بغداد بودم که قافلۀ اهل یمن مهیّای حرکت شد، خواستم با ایشان همسفر شوم لذا نامهای نوشتم و إذن خروج خواستم جواب آمد که در کوفه بمان که در همراهی با آنان خیری نیست. قبیلۀ حنظَله بر اهل قافله تاخت و آنها را غارت کرد. (چرا امام به اهل قافله خبر نداد که دچار راهزنان نشوند. مگر امام خیرخواه و دلسوز مسلمین نبود)؟ بار دیگر نامه نوشتم و برای مسافرت از طریق دریا اذن خواستم. اجازه صادر نشد! معلوم شد دزدان دریاییِ هند، مسافران دریا را غارت کردهاند به سامّراء رفتم. هنگامی که در مسجد نماز میخواندم کسی به دنبالم آمد و مرا به منزل «حسین بن احمد» برد و با او سرّی و به نجوی سخن گفت که ندانستم چه گفت. سه روز مهمان آنجا بودم و اجازه خواستم تا درون خانه را ببینم. اجازه داده شد و من شبی از داخل خانه دیدار کردم.
معلوم نیست از که إذن میخواسته؟ اگر از امام اذن میخواسته، چگونه میفهمیده اجازه یا عدم اجازه، از جانب امام است و مدّعیان وکالت دروغ نمیگویند؟
ثانیاً: حسین بن احمد که بوده و چرا با خادم نجوی کرده و به هم چه گفتهاند؟
ثالثاً: مگر هر که میخواهد از شهر خارج شود باید از امام اجازه بگیرد؟ پس چرا مردم در زمان حضرت علی ÷ و یا حضرت باقر ÷ و.... از آنها اذن نمیگرفتند.
رابعاً: این ادّعا که امام از آیندۀ مردم مطّلع بوده خلاف قرآن است که به رسول خود فرموده:
﴿قُلۡ مَا كُنتُ بِدۡعٗا مِّنَ ٱلرُّسُلِ وَمَآ أَدۡرِي مَا يُفۡعَلُ بِي وَلَا بِكُمۡ﴾ [الأحقاف: ٩]
«بگو من نو در آمد رسولان نبودهام و نمیدانم با من و با شما چه خواهند کرد».
و فرموده:
﴿وَمَا تَدۡرِي نَفۡسٞ مَّاذَا تَكۡسِبُ غَدٗا﴾ [لقمان: ٣٤]
«هیچ کس نمیداند که فردا چه خودهد کرد».
پیامبر اکرم ص در ماجرای رجیع و بئر مَعونه که در سال چهارم هجری رخ داد عدّهای را برای تبلیغ فرستاد و نمیدانست که آنها همگی کشته میشوند. این دو واقعه آن حضرت را بسیار محزون ساخت.
مردم گمان میکنند کتاب «کافی» با آن آب و تابی که آخوندها از آن یاد میکنند، کتابی است علمی و معقول و موافق قرآن و احتمال نمیدهند که چنین مهملاتی در آن باشد!
تذکّر: شیخ مفید این حدیث را در «الإرشاد» (ج ٢، ص ٣٥٨) آورده است!
* حدیث ١٣- مهملی است نظیر حدیث دوازدهم که آن را مهمل و مجهولی به نام «حسن بن الفَضل بن زید الیَمانیّ» نقل کرده است. مجلسی میگوید: «محمّد بن احمد» که در حدیث آمده نامش در شمار وکلاء و سفرای امام ذکر نشده است. حیف از عمر که صرف این قصّههای بیاعتبار شود.
تذکّر: شیخ مفید این حدیث را در «الإرشاد» (ج٢، ص ٣٥٩ به بعد) آورده و جملۀ «وَرَدتُ طوس» را حذف کرده است. شاید نسخهای که از کافی داشته، فاقد این جمله بوده است.
* حدیث ١٤- از قول مهمل و مجهولی است به نام «حسن بن عبدالحمید» که گفته در امر وکالت «حاجِز بن یزید» که ادّعای وکالت و نیابت امام غائب را داشته و مجهولالحال است، شکّ کردم. مال جمع کردم (اگر شکّ داشته، چرا قبل از حصول یقین از مردم پول گرفته است؟) و به سامرّا رفتم. نامهای به من رسید که در بارۀ ما و همچنین دربارۀ کسی که به أمر ما قائم مقامِ ماست شکّی نیست، آنچه با خود داری به «حاجز بن یزید» بده!
توجه کنید که در این به اصطلاح حدیث، مجهولی گفته: من در کار شخص مجهولی شکّ کردم لذا به سامرّا رفتم و شخصی که او را ندیدم برایم نامهای فرستاده که اموالی که از مردم گرفتهای به همان شخص مورد شکّ بده و شکّ مکن! او نیز بنا به ادّعای خودش بیآنکه از گیرندۀ اموال دلیل و بیّنهای بخواهد، اموال را تحویل داده است!
این هم شد حدیث و مدرک دینی؟ آیا علوم أئمّه که این همه از آن دم میزنید همین چیزهاست؟! واضح است هنگامی که «حسن» به اسم امام مشغول جمعآوری پول از مردم بوده، عدّهای رند با خبر شدهاند و چون به سامرّاء رسیده با فرستادن نامهای، پول را از چنگش بیرون آوردهاند. البتّه اگر «حسن» خود ـ پس از خوردن پولها ـ داستان دادن پول به نمایندۀ امامِ نادیده را جعل نکرده باشد!
خوانندۀ گرامی، اندکی در این مسأله تأمّل کن که آیا حجّت إلهی که وجودش برای هدایت و ارشاد مردم است تا بدانجا سُست و بیپایه است که غیب شود و با نامه فرستادن، از مردم تقاضای پول کند و دیگر هیچ نوع تعلیم و ارشادی از او دیده نشود؟ آیا این هم شد دین؟!!
در حالی که قرآن کریم نه تنها هیچ اشارهای به حجّت غائب نکرده بلکه فرموده پس از انبیاء حجّتی نیست (النساء: ١٦٥). امیدوارم که مردم اینگونه قصّههای بیسر و ته را به حساب قرآن کریم و اسلام نگذارند. آمین یا ربّ العالمین.
تذکّر: شیخ مفید حدیث فوق را در «الإرشاد» (ج ٢، ص ٣٦١) آورده است!
* حدیث ١٥- «محمّد بن صالح» که وضعش کاملاً معلوم نیست و مورد اختلاف است و از کسانی بوده که مانند پدرش به نام امام وجوهات جمع میکرده، امّا اینکه آن اموال را چه میکرده باز معلوم نیست. زیرا امامی که غائب شد دیگر احتیاج به اموال مردم ندارد. (ما که دلیلی نداریم که امامِ نادیده اموال مأخوذه را صرف ساختن پل یا جادّه یا مدرسه یا در راه مبارزه با خرافات و..... خرج کرده باشد) به هر حال «ابن صالح» میگوید: پدرم مُرد و کار او به من رسید. پدرم سفتههایی از مردم داشت که بابت مال غَریم از مردم گرفته بود. نامهای نوشتم و کسب تکلیف کردم. جواب آمد که وجه سفتهها را از مردم مطالبه کن. چنین کردم. مردم نیز دَین خود را اَدا کردند جُز مردی که پرداخت سفتهای به مبلغ چهارصد دینار بر عهدۀ او بود و برای پرداختش امروز و فردا میکرد. پسرش نیز به من توهین میکرد. من از کار او به پدرش شکایت کردم. پدرش از او دفاع کرد من نیز ریشش را گرفتم و او را به وسط منزل کشاندم و لگد بسیار زدم(؟!!) فرزندش بیرون جست و مردم بغداد را به فریادرسی خواند و گفت: قمّی رافضی پدرم را کشت. مردم پیرامونم گرد آمدند، من نیز سوار اسب شدم و گفتم: آفرین بر شما بغدادیان که عَلَیهِ غریبی مظلوم، از ظالم طرفداری میکنید. من مردی سنّی و از هَمَدانم و این شخص برای اینکه حقّم را ندهد مرا قمّی رافضی میخواند. مردم مخالف او شدند و میخواستند وارد دکّانش شوند. مردم را آرام کردم. صاحب سفته متعهّد شد که مال مرا تمام بدهد.
خوانندۀ محترم، بنگر که چگونه به عنوان وکیل و نائب امام به سادگی دروغ میگفتند و به زور از مردم پول میگرفتند! کلینی این قصّهها را به عنوان علوم و معارف أئمّه در «کافی» ـ که آن را بهترین کتاب حدیثی میدانند ـ جمع کرده است!!
تذکّر: شیخ مفید قصّۀ فوق را در «الإرشاد» (ج ٢ ص ٣٦٢) آورده است!
* حدیث ١٦ ـ «عَلاءِ بنِ رِزقِ الله» که مهمل و ناشناس است از قول فردی مجهولالحال به نام «بَدر» که غلام یکی از درباریان بنی عبّاس موسوم به «احمد بن الحسن» بوده، معجزهای نقل کرده که دلالت بر اطّلاع از مافیالضّمیر مردم دارد و چنانکه بارها گفتهایم: ادّعایی مخالف قرآن است. در این روایت نیز طبق معمول امامِ نادیده، پول تقاضا کرده است!
* حدیث ١٧- از فردی مجهول نقل شده و خواستهاند به صورت غیر مستقیم از فرد ضعیفی به نام «ابوالحسین محمّد بن جعفر أبیعبدالله عون الأسدی الکوفی» (ر. ک. ص٣٧٤ و ٧١٦ کتاب حاضر) تعریف کنند!
تذکّر: شیخ مفید این روایت بیاعتبار را در «الإرشاد» (ج ٢، ص ٣٦٣ و٣٦٤) آورده است!
* حدیث ١٨- حدیثی است مجهول که میگوید: امام تقاضای پول کرده است.
تذکّر: شیخ مفید این حدیث را در «الإرشاد» (ج ٢، ص ٣٦٤) آورده است!
* حدیث ١٩- حدیثی است از قول «حسن بن عیسی العُرَیضی» که مجهول و بیاعتبار است.
* حدیث ٢٠ و ٢٢ و ٢٦- طبق معمول امامِ نادیده، مال تقاضا کرده است!
* حدیث ٢١- از قول مجهولی است به نام «حسن بن خَفیف».
* حدیث ٢٣ و ٢٨- چنانکه قبلاً نیز اشاره کردیم بنا به اخبار این باب عمدۀ توجّه امام غائب، فرستادن نامه و مطالبۀ سهم امام بود که با جدّیّت از مردم میگرفته امّا اگر مال بیشتری فرستاده میشد مقدار اضافه را مسترد نمیکرد!! بنابه حدیث ٢٣، چهار صد و هشتاد درهم از سهم امام نزد کسی جمع شد و او بیست درهم از مال خود بر آن افزود و پانصد درهم برای ناحیه فرستاد. با اینکه به وی گفته شد بیست درهم آن سهم امام نیست و از آنِ توست، امّا به او مستردّ نشد! حدیث ٢٨ نیز میگوید: ناحیه پانصد دینار میخواست به همین سبب، بابت طلب خود دکّانهایی را که بهایش پانصد و سی دینار بود، گرفت بدون آن که سی دینار ما بِهِ التَّفاوتِ طلب خود و قیمت مغازهها را بپردازد!!
تذکّر: شیخ مفید دو حدیث فوق را در «الإرشاد» (ج ٢ ص ٣٦٥ و ٣٦٦ و ٣٦٧) آورده است!
* حدیث ٢٤- «حسین بن محمّد الأشعَریّ» که او را میشناسیم[٩١٠] میگوید: پس از وفات حضرت عسکریّ، برای دو تن از نمایندگانش نامه آمد که به کارشان ادامه دهند و برای نفر سوّم نامهای نیامد. پس از مدّتی خبر مرگ نمایندۀ سوّم به ما رسید!
* حدیث ٢٥ و ٢٩- از مصادیق بارز «المَعنی فی بَطن الشّاعر» است! راوی آن همان «محمّد بن صالح» است که حدیث پانزدهم همین باب از اوست. حدیث ٢٩ نیز بهتر از آن نیست.
* حدیث ٢٧- مهملی به نام «عیسی بن نَصر» میگوید: مهملی به نام «علیّ بن زیاد الصَّیمَریّ» از امام غائب کفنی درخواست کرد. امام جواب فرستاد که تو در سال هشتاد میمیری و او همان سال مُرد! این ادّعا مخالف قرآن است که فرموده:
﴿وَمَا تَدۡرِي نَفۡسٞ مَّاذَا تَكۡسِبُ غَدٗا﴾ [لقمان: ٣٤]
«هیچ کس نمیداند که فردا چه خواهد کرد».
به آنچه دربارۀ حدیث ١٢ همین باب گفتهایم مراجعه شود.
تذکّر: شیخ مفید این حدیث را در «الإرشاد» (ج ٢، ص ٣٦٦) آورده است!
* حدیث ٣٠ و ٣١- به احتمال قوی مدّعیان وکالت و نیابت، جاسوسانی در دربار داشتهاند که آنها را قبل از سایرین از تصمیمات دربار مطّلع میکردهاند. لذا این دو حدیث میگویند از ناحیه، دستور آمد که مدّتی از مردم پول نگیرید و از زیارت قبور قریش و حائر خودداری کنید، تا شناخته و دستگیر نشوید.
چنانکه ملاحظه شد در مهمترین کتابِ حدیثیِ ما قصّههای فوق را به عنوان دلیل وجود و امامت امامِ غائب ثبت کردهاند در حالی که چندان مربوط به امامت و زعامت نیست. امام ـ و در واقع مدّعیان وکالتِ او ـ جُز پول گرفتن از مردم کاری نمیکردهاند و کمتر سخنی در باب معارف دین و حقائق احکام شریعت که در ارشاد عباد به کار آید، از او نقل شده است. اخبار موجود در این باب چنانکه دیدیم از افراد مجهولالحال نقل شده که فاقد اعتبار است. علاوه بر این، با اینکه شیعه مدّعی نُوّاب اربعه است ولی در این باب افراد زیادی مدّعی وکالت و نیابت میباشند!! گرچه دلیل محکمی حتّی بر وثاقت و صداقت همان چهار نفر نیز دردست نیست جُز چند روایت که ناقلین آنها معیوب و ناموثوقاند! (فَتَأمَّل جِدّا)
ناگفته نماند روایاتی که ملاحظه شد، تمام سرمایۀ کلینی بود که أقدم محدّثین شیعه محسوب میشود و هرچه به دستش رسیده در باب ١٣٣ و ١٨٢ گرد آورده است! امّا قصّههایی که شیخ صدوق ـ که حدود پنجاه و دو سال پس از وی وفات یافت ـ در «کمال الدّین» و یا شیخ طوسی ـ که در قرن پنجم میزیست ـ در کتاب «الغیبة» ذکر کردهاند، نیاورده است. معلوم میشود قصّههای مذکور را پس از کلینی جعل کردهاند!
[٩٠٨]- جملۀ عربی حدیث صحیح نیست زیرا گفته: «خَرَجتُ بِبغداد»! در حالی که باید میگفت «خَرَجتُ إلی بغداد» به همین سبب شیخ مفید حدیث فوق را به صورت دوّم آورده است.
[٩٠٩]- اگر «نصر» باشد به قول نجاشی از غُلاۀ است.
[٩١٠]- برای آشنایی با او رجوع کنید به کتاب حاضر صفحه ١٦٠ و ٥٥٤.