امامت در پرتو نصوص

فهرست کتاب

موضع امام جعفر صادق /و یارانش در برابر نص

موضع امام جعفر صادق /و یارانش در برابر نص

به بحث امام جعفر صادق و یارانش رسیدیم، اما بدون شک با رسیدن ما به اینجا فاصلۀ زیادی با آن‌چه که دربارۀ امامت و جایگاه آن در مقدمه ذکر نمودیم، گرفته‌ایم، لذا به خوانندۀ محترم توصیه می‌نمایم مروری گذرا بر آن‌چه که گذشت بکند تا وجوه دلالت آن‌چه را که بعداً مطالعه می‌کند، بفهمد.

سپس فراموش نکنید آن‌‌چه را که بعداً مطالعه خواهید کرد، هر روز تا به‌ امروز بیشتر انتشار یافته است، مراد زمان امام صادق ÷است که متوفی سال ۱۴۸ هجری می‌باشد یعنی تقریباً پس از گذشت یک و نیم قرن بر بعثت پیامبر ع. و این، بیانگر آن است که‌ مخفی ماندن نصی از نصوصی که بعداً خواهید دید، اگر حقیقتا محال نباشد، تقریباً محال است، خواه برای دشمنانی که به گمان شیعه این نصوص را مخفی و پوشیده نگه داشته‌اند یا برای خود ائمه و پیروانشان.

مطلب را شروع می‌کنیم و می‌گوئیم: یاران صادق ÷حال و وضع بهتری نسبت به‌ یاران پدر و جدش در خصوص جهل و بی‌اطلاعی از ائمه و امام ندارند، و این جهل و بی‌اطلاعی از امام و ائمه مستوجب آن است که هر کس بدون شناخت آنان مرده باشد، مرگش جاهلی است و یا تا لحظۀ سؤال از امام زمانش هیچ یک از اعمالش مورد قبول واقع نشده‌ و اعمالش مردود می‌باشند.

و آن طور که پیدا است مسئله جهل به این نص هیچ یک از یاران امام را بر جای نمی‌گذارد و همگی را شامل می‌شود، بلکه چنان که بعداً خواهید دید، شامل خانوادۀ امام هم می‌شود؛ ولی ما چنان که قبلاً گفته‌ایم در هر موضوعی به چند تا مثال اکتفا می‌کنیم تا موضوع به درازا نکشد.

از داود بن کثیر روایت شده که گفته: به ابی‌عبدالله گفتم: فدایت شوم و خدا بکند پیش از تو بیمریم، اگر شما فوت کنید، امر امامت به چه کسی می‌رسد؟ گفت: به پسرم موسی می‌رسد. پس او فوت کرد و به خدا قسم یک لحظه در امامت موسی شک نکرده‌ام، سپس نزدیک به سی سال طول کشید و پیش ابوالحسن موسی آمدم، به او گفتم: فدایت شوم اگر شما فوت کنید، امر امامت به چه کسی می‌رسد؟ گفت: به پسرم علی[۳۴۶] .

خواننده را به تعلیقات خود بر این روایت و امثال آن خسته نمی‌کنیم، زیرا وجه دلالت واضح است.

از مفضل بن عمر روایت شده که‌ گفت: خدمت سرورم جعفر بن محمد رسیدم، گفتم: ای سرورم! کاش به ما می‌گفتی که پس از تو چه کسی خلیفه می‌باشد؟ گفت: ای مفضل! امام پس از من فرزندم موسی است[۳۴۷] . طبق این روایت هر کدام از این روایات دیگری را از اعتبار ساقط می‌کند.

از ابراهیم کرخی روایت شده که‌ گفت: خدمت ابی‌عبیدالله رسیدم، در خدمت او نشسته بودم که‌ ناگهان ابوالحسن موسی بن جعفر که پسر بچه‌ای بود، وارد شد، به‌ خاطر احترام برای او بلند شدم و او را بوسیدم و نشستم. ابوعبدالله گفت: ای ابراهیم! به درستی او پس از من صاحب و امام تو است[۳۴۸] .

از معاذ بن کثیر روایت شده که‌ گفته: به ابی‌‌عبدالله گفتم: از خدایی که از طرف پدرت این جایگاه را به تو داده است، می‌خواهم که پس از خودت همانند آن را به تو ببخشد، گفت: خداوند بخشیده است. گفتم: فدایت شوم او چه کسی است؟ به عبد صالحی که خوابیده بود، اشاره کرد و گفت: آن شخصِ خوابیده است و در آن روز پسر بچه‌ای بود، یعنی کاظم[۳۴۹] .

از عبدالرحمان بن حجاج روایت شده که‌ گفت: خدمت علی جعفر بن محمد در منزلش رسیدم. او در خانه‌اش مسجدی داشت و در آن مسجد مشغول دعا بود و در طرف راست او موسی بن جعفر قرار داشت که‌ برای دعاهای او آمین می‌گفت. به او گفتم: خداوند من را فدایت کند، خود می‌دانی که مدتی است در خدمت تو هستم و برای خدمت‌گذاری تو از همه چیز بریده‌ام، چه کسی پس از تو امر امامت را به دست می‌گیرد؟ گفت: ای عبدالرحمن! به درستی که‌ موسی زره را پوشیده و بر آن تسلط یافته‌ است، به او گفتم: دیگر به هیچ چیزی نیاز ندارم[۳۵۰] .

من ندانستم فایده این همه خدمت چه بود که‌ با وجود آن باز جاهل به ائمه باشد.

از ابن حازم روایت شده که‌ گوید: به ابی‌عبدالله گفتم: پدر و مادرم فدایت، هر لحظه‌ از مرگ بیشتر نزدیک می‌شویم، اگر تو فوت کردی، امر امامت به چه کسی می‌رسد؟ ابوعبدالله دستش را روی شانه ابن‌الحسن گذاشت و گفت: اگر من فوت کردم این، صاحب و امام شما است[۳۵۱] .

از صفوان جمال روایت شده که‌ گوید: دربارۀ صاحب امر امامت از ابی‌عبدالله سؤال کردم، گفت: صاحب این امر، لهو و لعب نمی‌کند. ابوالحسن در حالی‌که هنوز بچه بود و بزغاله‌ای مصنوعی به‌ همراه داشت، آمد و به آن بزغاله‌ می‌گفت: برای خدایت سجده کن. ابوعبدالله او را در آغوش گرفت و گفت: پدر و مادرم فدایت شود، ای کسی که لهو و لعب نمی‌کنی[۳۵۲] .

این روایت و روایت محمد بن مسلم را با هم تطبیق بده که می‌گوید: من نزد ابی‌جعفر بودم که‌ ناگهان پسرش جعفر وارد شد و در حالی‌که بر سر او گیسو قرار داشت و عصایش در دستش بود و به آن بازی می‌کرد. باقر او را در آغوش گرفت و سپس گفت: پدر و مادرم فدایت لهو و لعب مکن[۳۵۳] .

در این دو روایت خوب تأمل کن و تضاد آنها را ببین، در روایت اولی می‌بینیم که صادق معتقد است که امام لهو و لعب نمی‌کند، در حالی‌که در روایت بعدی او را می‌بینیم که‌ عصایش را در دست دارد و با آن لهو و لعب و بازی می‌کند.

از عمر بن یزید روایت شده که‌ گوید: نزد ابی‌عبدالله بودم که مریض بود، ایشان رویش را از من چرخانید و رو به دیوار نمود. به خود گفتم: من چه می‌دانم که در این مریضی چه بر سر او می‌آید، چرا دربارۀ امام پس از خودش از او سؤال نکنم. من در این فکر بودم که‌ او رو به من کرد و گفت: چنین نیست که تو گمان می‌برید، این بیماری من چیزی نیست[۳۵۴] .

یحیی بن اسحاق از پدرش روایت نموده که گوید: خدمت ابوعبدالله رسیدم و از او دربارۀ صاحب امر امامت سؤال کردم؟ گفت: صاحب حیوان است، موسی در قسمتی از خانه قرار داشت و همراه او بزغاله‌ای مصنوعی بود که‌ به آن می‌گفت: برای آن خدایی که تو را خلق نموده، سجده کن[۳۵۵] .

از سلمه بن محرز روایت شده که‌ گوید: به ابی‌عبدالله گفتم: مردی از طائفه عجیله به من گفت: این پیرمرد تا کی برای شما می‌ماند، شاید یکی دو سال دیگر بماند، دیگر او جان می‌سپارد، سپس شما کسی را ندارید که به او نگاه کنید؟ ابوعبدالله گفت: چرا به او نگفتید: اینک موسی بن جعفر‌ به بلوغ رسیده است و جاریه‌ای را برای او خریده‌ایم که برای او مباح است[۳۵۶] .

عجیله یکی از فرقه‌های زیدیه است که‌ به هارون بن سعید عجلی نسبت داده می‌شوند و از ضعفاء زیدیه می‌باشند.

این حق را به‌ شما می‌دهم که دربارۀ عجیلی و دربارۀ جهل و نادانی هارون بن سعید و جهل راوی (سلمه‌ بن محرز) که آشفته‌ و بی‌جواب ماند (تا ابوعبدالله گفت: چرا نگفتی این موسی... مترجم) سؤال کنی. اما در خصوص زید و زیدیه انشاءالله به زودی بحث خواهیم راند.

از نصر بن قابوس روایت شده که‌ گوید: به ابو ابراهیم موسی بن جعفر گفتم: در خصوص امامت از پدرت سؤال کردم که‌ چه کسی جانشین پس از شما می‌باشد؟ او به من خبر داد که امام شما می‌باشید. پس هنگامی که ابوعبدالله فوت کرد، مردم از چپ و راست متفرق شدند، اما من و یارانم امامت شما را پذیرفتیم و قائل به امامت تو شدیم، حال به ما خبر بده که‌ امام پس از تو چه کسی است؟ گفت: پسرم علی[۳۵۷] .

نعیم بن قابوس در این قضیه شریک برادرش نصر بن قابوس است که می‌گوید: ابوالحسن گفت: امام پس از من فرزندم علی است، او فرزند ارشد من می‌باشد و از همۀ فرزندام بهتر حرفهایم را گوش می‌کند و از همه فرمانبردارتر است، همراه من کتاب الجعفر و الجامعه را نگاه می‌کند، در حالی‌که‌ مگر پیامبر یا وصی پیامبری و الا هیچ کس دیگری به این کتاب نگاه نمی‌کند[۳۵۸] .

بدون شک آن‌چه را که ابوابراهیم به قابوس خبر داد، چیز جدیدی نبود، زیرا نیازی نیست که‌ چیزی که معلوم و مشخص است، تکرار گردد (و مسئله‌ای که معلوم و مشخص شده چه احتیاجی به تکرار دارد؟ مترجم).

از عیسی بن شلقان روایت شده: خدمت علی بن ابی عبدالله رسیدم و می‌خواستم دربارۀ ابی‌الخطاب از او سؤال کنم، پیش از آن که بنشینم شروع کرد و گفت: ای عیسی! چه چیزی مانع شما است که به‌ ملاقات فرزندم بیایید و آنچه را که می‌خواهی از او سؤال کنی؟ عیسی گفت: پیش عبد صالح رفتم - پس او از همان ابتداء هر چه را می‌خواست، جواب داد - سپس عیسی خدمت ابی عبدالله بازگشت و ابی عبدالله به او گفت: ای عیسی! چه کار کردی؟ به او گفتم: پدر و مادرم فدایت شوند، خدمت او رسیدم، پیش از آن که سؤال‌های خود را با او مطرح کنم، به تمام آن‌چه را که می‌خواستم بپرسم، جواب داد، در آن هنگام فهمیدم که به خدا قسم، او صاحب امر امامت است. گفت: ای عیسی! این یکی پسرم که دیدی، اگر تمام آن‌چه را که در قرآن است، از او بپرسی، از روی علم و آگاهی جواب خواهد داد. سپس همان روز ابوعبدالله پسرش را از میان نویسندگان بیرون کشید و از همان روز دانستم که او صاحب امر امامت است[۳۵۹] .

نمی‌دانم آن روز چه‌ روزی برای ابن شلقان بوده‌ است؟

از هشام بن سالم روایت شده که‌ گوید: خدمت عبدالله بن ابی‌عبدالله رسیدم؛ از او سؤال کردم، اما هیچی را از او ندیدم (یعنی توانایی حرف زدن را نداشت -مترجم) خدا می‌داند، در آن هنگام چه چیزها و چه فکرهایی به من رسیدند، ‌و ترسیدم از این‌که ابوعبدالله جانشینی را برای خودش قرار نداده باشد، لذا پیش قبر پیامبر خدا جآمدم و از خدا طلب می‌کردم و از پیامبر طلب فریادرسی می‌کردم. سپس فکر کردم و گفتم: قول زنادقه را می‌پذیرم، سپس فکر کردم در مورد آن‌چه که بر آنها وارد می‌شود (یعنی دربارۀ نظرات و تبعات اعتقاد آنها فکر کردم - مترجم) دیدم قول آنها انسان را به تباهی می‌کشاند. سپس گفتم: قول خوارج را قبول می‌کنیم، امر به معروف و نهی از منکر می‌کنم و در راه‌ خدا شمشیرم را می‌زنم تا می‌میرم، سپس دربارۀ قول آنها فکر کردم و دیدم قول آنها نیز انسان را به تباهی می‌کشاند، سپس گفتم: قول مرجئه را می‌پذیرم، اما باز که‌ دربارۀ اعتقاد آنها و آن‌چه بر اعتقاد آنها وارد می‌شود، فکرکردم، دیدم اعتقاد آنها هم فاسد است. در آن هنگام که‌ فکر می‌کردم و راه می‌رفتم، ناگهان برده‌ای از بردگان ابی‌عبدالله از کنار من گذشت، به من گفت: آیا دوست داری اجازۀ ورود بر ابی‌الحسن را برای تو کسب کنم؟ گفتم: بلی. آن غلام رفت و کمی بعد برگشت و گفت: بلند شو و پیش ابی‌عبدالله برو. هنگامی که ابوالحسن به من نگاه کرد، شروع کرد و به من گفت: ای هشام! نه قول زنادقه، نه قول مرجئه و نه قول قدریه را دنبال گیر، ولیکن نزد ما بیا. گفتم: تو صاحب من هستی، سپس از او سؤال کردم و آن‌چه را که می‌خواستم به من جواب داد[۳۶۰] .

نمی‌دانم این هشام قبل از این‌که دربارۀ این فرقه‌ها فکر کند، بر چه عقیده‌ای بوده؟ تعجب اینجا است که او مودت و محبت آل بیت را داشته و مدتی رسماً خدمت‌گذار آنها بوده است و اما نمی‌دانم چرا مسئله‌ای از او پنهان و مخفی مانده که اگر آن مسئله (امامت) نمی‌بود، خداوند هشام را خلق نمی‌کرد. به این اعتبار که ائمه علت خلق موجودات هستند- چنان که شیعه گمان می‌برند.

از محمد بن فلان رافعی روایت شده که‌ گوید: من عموزاده‌ای به‌ نام حسن بن عبدالله داشتم، او انسان زاهدی بود و از عابدترین افراد زمان خودش بود، سلطان با او ملاقات می‌کرد و گاهی اوقات با گفتار سخت مواجه سلطان می‌شد و سلطان نصیحت می‌کرد و او را امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد، و به خاطر صلاحیتش سلطان از او قبول می‌کرد، همواره حالت او چنین بود تا روزی که ابوالحسن موسی وارد مسجد شد و او را دید و به او نزدیک شد، سپس به او گفت: ای ابوعلی! چه قدر دوست دارم آن حالتی را که تو داری و چه قدر به دیدار تو خوشحالم، اما تو شناخت و معرفتی را ندارید. برو معرفت و شناخت را طلب کن. گفت: فدایت شوم، معرفت و شناخت چیست؟ ابوالحسن به او گفت: برو یاد بگیر و حدیث را طلب کن. پرسید: از چه کسی؟ گفت: از فقهای اهل مدینه و سپس حدیث را بر من عرضه کن. محمد بن فلان می‌گوید: رفت و با فقهای مدینه گفت و گو کرد، سپس برگشت و نزد ابوالحسن موسی آن‌چه را که شنیده بود، بازگو کرد. ایشان همه را ساقط و باطل اعلام کرد و سپس به او گفت: برو معرفت و شناخت را طلب کن. گفتنی است که‌ این مرد (یعنی حسن بن عبدالله) به خودش اهمیت می‌داد و همواره ابوالحسن را مراقبت می‌کرد تا این‌که وقتی ابوالحسن به باغش وارد شد، دنبال او را گرفت، در راه به او رسید و گفت: فدایت شوم من شکایت تو را به‌ خداوند می‌برم؛ چرا بر شناخت و معرفت راهنمایم نمی‌کنید؟ پس ابوالحسن دربارۀ امیرالمؤمنین به او خبر داد و گفت: پس از رسول خدا جعلی امیرالمؤمنین بود و دربارۀ امارت ابوبکر و عمر به او خبر داد، پس او از ابوالحسن پذیرفت. سپس گفت: حال چه کسی پس از علی سامیرالمؤمنین است؟ گفت: حسن و حسین بتا این‌که به خودش رسید، سپس ابوالحسن ساکت شد. پرسید: فدایت شوم امروز امامت به‌ چه کسی است؟ گفت: اگر به تو خبر دهم، قبول می‌کنی؟ گفت: بلی فدایت شوم. گفت: خودم هستم. گفت: فدایت شوم چگونه قبول کنم؟ و به چه چیزی استدلال کنم؟ ابوالحسن گفت: پیش آن درخت برو (به درخت‌ ام غیلان اشاره کرد) رو به آن بگو: موسی بن جعفر به تو می‌گوید: بیا، حسن بن عبدالله می‌گوید: پیش درخت آمدم. گفت: به خدا قسم دیدم که‌ روی زمین راه می‌رفت تا این‌که در مقابل ابوالحسن ایستاد، سپس ابوالحسن به آن درخت اشاره نمود و درخت به جای خودش برگشت[۳۶۱] .

می‌گویم: نمی‌دانم ایشان چگونه عابدترین و زاهدترین فرد زمان خودش می‌باشد، اما عبادت و زهدش او را به شناخت امام و ائمه وادار ننموده است تا این‌که کاظم ناچار می‌شود به درخت ام غیلان دستور دهد که‌ روی زمین راه‌ برود (تا حسن بن عبدالله تصدیق کند - مترجم). به هر حال این روایت از فوائدی خالی نیست از جمله:

۱- آن طور که پیدا است ام غیلان در زمان امام اول مطیع و فرمانبردار نبوده است و إلا بر علیه خلیفه اول بدان استدلال می‌نمود.

۲- احادیث فقهاء مدینه همگی ساقط و باطل هستند.

از ابن ابراهیم کوفی روایت شده که‌ گفت: در خدمت ابی عبدالله بودم که‌ ناگهان ابوالحسن موسی بن جعفر وارد شد، ایشان آن‌روز‌ در سنین کودکی بودند، من جهت استقبال از او بلند شدم و سرش را بوسیدم و بر جای خود نشستم. ابوعبدالله خطاب به من گفت: ای ابوابراهیم! او صاحب تو است، پس از من آگاه باش کسانی درباره او به هلاکت می‌رسند و کسان دیگری خوشبخت می‌شوند. خداوند قاتل او را لعنت کند و عذابش را چند برابر کند، آگاه باش، خداوند از پشت او بهترین افراد اهل زمین در زمان خودش را بیرون می‌کشد.... تا این‌که گفت: مردی از بردگان بنی‌امیه داخل شد و حرف و کلام ما را قطع کرد، پانزده بار نزد ابوعبدالله برگشتم و می‌خواستم کلامی که شروع کرده بودیم، به پایان برسانیم، اما نتوانستیم کلام را به پایان برسانیم. سال بعدی به خدمت او رسیدم، او نشسته بود که‌ به من گفت: ای ابوابراهیم! (دنبالۀ کلام ابی‌عبدالله. مترجم) او پس از سختی‌ها و مصیبتها و ستم‌های طولانی، برطرف کنندۀ ناراحتیها و مشکلات شیعیانش است. خوشا به حال آن کسی كه در آن زمان می‌باشد! ای ابوابراهیم! براستی که‌ او برای تو کافی است. ابوابراهیم گفت: به هیچ چیزی خوشایندتر از آن برنگشتم و هیچ چیزی در دل من از آن خوشایندتر نبود[۳۶۲] .

هر کس حق دارد سؤال کند علت پانزده بار تکرار سؤال ابوابراهیم چیست؟ (که پانزده بار نزد ابی عبدالله می‌رود و می‌خواهد کلام را به پایان برساند. مترجم) و حق دارد سؤال کند علت جهل ابوابراهیم به امام پس از صادق چیست؟.

و هرکسی حق دارد سؤال کند علت قطع نمودن کلام از طرف ابی عبدالله به خاطر وارد شدن یکی از بردگان بنی‌امیه چیست و علت منتظر ماندن ابوابراهیم تا سال آینده چیست؟ بدون شک نص پیامبر جبر ائمه - به گمان شیعه چنان که در مقدمۀ باب ذکر شد - مخفی و پوشیده نبوده نه از بردگان بنی‌امیه و نه از ابوابراهیم تا این‌که ابوابراهیم ناچار به انتظار آن بماند و ابی‌عبدالله ناچار به قطع نمودن کلام باشد، چه رسد به سرنوشت ابوابراهیم که‌ اگر ابوعبدالله‌ در این فاصله می‌مرد و او امام خودش را نمیشناخت، چنان که شیعه گمان می‌برند.

از علقمه بن محمد حضرمی از امام صادق روایت شده که‌ گفت: ائمه دوازده نفر هستند. گفتم: ای فرزند رسول خدا! آنها را به من معرفی می‌نمائی؟ گفت: از میان گذشتگان علی بن ابی‌طالب، حسن، حسین، علی بن حسین و محمد بن علی. گفتم: ای فرزند رسول خدا ج! پس از تو چه کسی است؟ گفت: من به پسرم موسی وصیت نموده‌ام که‌ او امام پس از من است. گفتم: پس از موسی چه کسی است؟ گفت: فرزندش علی که او را رضا گویند، در سرزمین غربت و در خراسان دفن می‌شود. سپس بعد از علی فرزند او محمد و پس از محمد فرزندش علی و پس از علی فرزندش حسن و مهدی از فرزندان حسن می‌باشد[۳۶۳] .

در اینجا مقداری توقف کن و در این جمله که می‌گوید: من به پسرم موسی وصیت نموده‌ام، تأمل کن.

از ابی‌یعفور روایت شده که‌ گفت: به ابی‌عبدالله عرض کردم: شخصی ولایت شما را قبول دارد، از دشمنان شما بیزار است، حلال شما را حلال می‌داند، حرام شما را حرام می‌داند و گمان می‌کند که امر ولایت در میان شما است و از شما خارج نمی‌شود، اما می‌گوید: آنها با وجود این‌که‌ ائمه و قاده هستند، در میان خودشان اختلاف دارند. هرگاه بر شخصی اجتماع کردند و گفتند: این (یعنی این امام باشد) ما می‌گوئیم: این (امام باشد)[۳۶۴] .

نمی‌دانم این ابی‌یعفور چگونه همه چیز را می‌گوید، اما مهمترین مسئله را فراموش می‌کند و امام از دشمنانی تبری می‌جوید که بدون شک خواننده‌ خوب می‌داند که‌ دشمنان چه کسانی هستند.

از مسعده روایت شده که‌ گوید: در خدمت امام صادق بودم که‌ ناگهان پیرمردی که پشتش خمیده بود و روی عصایش تکیه نموده بود، خدمت او آمد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: ای فرزند رسول الله جدستت را به من بده تا آن‌را ببوسم. دستش را به او داد و بوسید، سپس گریست. ابوعبدالله گفت: ای پیرمرد! چرا گریه می‌کنی؟ گفت: ای فرزند رسول الله ج! فدایت شوم، صد سال است منتظر قائم شما هستم - می‌گویم این ماه و این سال - (یعنی در این ماه ظهور می‌کند و یا در این سال ظهور می‌کند) عمرم به پایان رسیده و استخوان‌هایم ضعیف شده‌اند و اجلم نزدیک شده است، آن‌چه را که دوست دارم در میان شما نمی‌بینم، شما را می‌بینم کشته می‌شوید و آواره می‌شوید و دشمنان شما را می‌بینم پرواز می‌کنند. حال چگونه گریه نکنم؟ چشمان ابی‌عبدالله پر از اشک شدند، سپس گفت: ای پیرمرد! اگر خداوند طول عمرت را بدهد تا قائم ما قیام کند، پس تو همراه او و از زمرۀ بزرگان هستید و اگر مرگ بر تو وارد آمد و مُردی، روز قیامت همراه آل بیت محمد هستید و ما آل بیت او هستیم[۳۶۵] .

در مورد این پیرمرد از خودت سؤال کن که چگونه مسئله قائم را دانسته و صد سال منتظر او مانده، بدون این‌که دربارۀ ائمه اطلاع و آگاهی داشته باشد؟ چگونه به مسئله ائمه جاهل بوده، در حالی‌که صادق، باقر، سیدالشهداء و برادرش و شاید علی بن ابی‌طالب سرا درک نموده و آنها را دیده است، بدون شک او در کنار هزاران شیعه بوده و هزاران شیعه در کنار او گذشته‌اند بدون این‌که تعداد ائمه پس از پیامبر برای او روشن شده باشد، چه رسد به این‌که در طول این قرن سؤالی در آن مورد ننموده است، خوب نماز، روزه، زکات، حج و بلکه ایمان او چگونه بوده در حالی‌که جاهل به این اصل عظیم و مهم بوده است و چه بسیار نیازمند عمر بیشتر است تا در زمرۀ بزرگان باشد؟

از محمد بن عبدالله بن زراره از پدرش روایت شده که‌ گفت: زراره پسرش عبید را به مدینه فرستاد تا راجع به‌ امامِ پس از ابی‌عبدالله سؤال کند، هنگامی که مسئله بر او سخت شد، مصحف را برداشت و گفت: هر کس این مصحف امامت او را ثابت کند او امام من است[۳۶۶] .

جایگاه زراره نزد شیعه خیلی بزرگ است، اما تعجب اینجا است که شیعه این روایت را به روایت شگفت‌انگیزتری تعلیل کرده‌اند. شیعه از ابراهیم بن محمد همدانی روایت کرده‌اند که‌ گفت: به امام رضا گفتم: ای فرزند رسول خدا ج! در مورد زراره به من خبر بده، آیا به حق پدرت اعتراف نموده و حق او را شناخته است؟ گفت: بلی. عرض کردم پس چرا فرزندش عبید را فرستاد تا در آن مورد کسب خبر کند؟ مگر جعفر بن محمد صادق به چه کسی وصیت نموده است؟ گفت: زراره، امر پدرم را می‌دانست و پدرش بر او نص نهاده بود، اما پسرش را فرستاد تا از زبان پدرم بشنود که‌ آیا جائز است که تقیه نکند و امارت ایشان و نص پدرش را بر امامت پدرم اظهار نماید؟ و هنگامی که پسرش دیر کرد، از او درخواست شد که در مورد پدرم اظهار نظر کند، اما زراره‌ دوست نداشت بدون دستور پدرم در آن مورد اقدام نماید. گفت: خداوندا! امام من کسی است که این مصحف امامت او را در میان فرزندان جعفر بن محمد ثابت کند[۳۶۷] .

من می‌گویم: در کجا خدا و رسولش بر کاظم نص نهاده‌اند تا این‌که زراره پسرش را مکلف کند که‌ خستگی این سفر طولانی را از عراق تا مدینه تحمل کند تا از او سؤال نماید، آیا جائز است تقیه نکند و امر خود و نص پدرش را بر او اظهار نماید؟ آیا مسئله نص میلیون‌ها سال پیش از خلق مخلوقات تمام نشده است و به پایان نرسیده؟ و آیا ائمه نام برده و تعیین نشده‌اند؟ سپس از قول شیعه که از امام رضا روایت می‌کنند که گفت: پدر زراره بر امامت پدرم نص نهاده بود، چه فهمیده می‌شود؟

اما قضیۀ مصحف و موضع‌گیری شیعه در مورد آن، و آیا مسئله امامت را ثابت کرده‌ یا خیر؟ ان شاءالله در باب بعدی خواهید دید.

از ابوبصیر روایت شده که‌ گفت: روزی خدمت ابی‌عبدالله نشسته بودم ناگهان فرمود: ای ابا محمد! آیا امامت را می‌شناسی؟ گفتم: بلی، به خداوندی که جز او اله و معبود به حقی وجود ندارد، تو امام من هستی، و دستم را روی زانویش قرار دادم. فرمود: راست گفتی، پس شناخته‌اید و دست بردار او نشو. گفتم: می‌خواهم علامت امام را به من بدهی؟ گفت: ای ابامحمد! پس از شناخت، علامتی وجود ندارد. گفتم: به ایمان و یقینم زیاد می‌شود. گفت: ای ابامحمد! به کوفه برمی‌گردی در حالی‌که عیسی فرزندت متولد شده و پس از عیسی محمد متولد می‌شود و پس از آنها دو تا دختر متولد می‌شوند و بدان آن دو پسرت در صحیفۀ جامعه ما همراه شیعیان ما و نام پدران و مادران و اجداد و انساب آنها و آن‌چه تا روز قیامت از آنها متولد می‌شود، نوشته شده است و صحیفه جامعه را که زرد رنگ بود، بیرون آورد در حالی که‌ نام آنها درج شده بود[۳۶۸] .

آن‌طور که بر می‌آید شخص مورد بحث ما (یعنی ابوبصیر) نزدیک است که نجات پیدا کند، اما سؤال او و نیز طلب علامت امام از طرف او، نجات او را کم رنگ می‌کند، و اما مسئله این صحیفه جامعه زرد رنگ بوده یا سبز رنگ و آیا با هر دو دست آن را بیرون کشیده یا با یک دست آن طور که برمی‌آید، صحیفه کوچکی بوده، و خودت در علت کوچکی آن خوب دقت کن.

اصم از کرام روایت نموده که‌ گوید: سوگند یاد کردم که تا قائم آل محمد قیام نکند، هیچ‌گاه روزانه طعام نخورم. خدمت ابی‌عبدالله رسیدم و عرض کردم: مردی از شیعیانت سوگند یاد کرده و نذر نموده که هیچ‌گاه روزانه طعام نخورد تا قائم آل محمد ظهور می‌کند. گفت: ای کرام!. جز دو روز عید و سه روز ایام التشریق و هنگام مسافرت بقیه‌ را روزه بگیر[۳۶۹] .

روشن است شخص مورد بحث ما نمی‌دانست که امام پس از ابی‌عبدالله فرزندش کاظم است و پس از او فرزندش رضا سپس جواد، هادی، عسکری و سپس قائم ظهور می‌نماید. اما نزد او عهد و پیمانی بوده که تا ظهور امام زنده می‌ماند. پس بنابر این شخص مورد بحث ما تا صدور این کتاب بیشتر از دو هزار و پانصد عید بر او گذشته است، اما جواب امام نیازی به تعلیق ندارد.

از هشام بن سالم روایت شده که از امام صادق سؤال نمود: آیا در یک زمان دو تا امام وجود دارند؟ گفت: خیر مگر این‌که یکی از آن دو ساکت و مأموم امام دیگری باشد و آن یکی ناطق و امام باشد، اما این‌که‌ هر دو در یک زمان امام و ناطق باشند، چنین چیزی ممکن نیست. گفتم: آیا پس از حسن و حسین ممکن است دو تا برادر امام شوند؟ گفت: خیر[۳۷۰] .

نمی‌دانم مادامی که سلسلۀ ائمه معروف است و نه زیاد می‌شوند و نه کم؛ این همه سؤال چیست؟ ما قطعاً که می‌دانیم این هشام هیچ گاه از ابوعبدالله سؤال ننموده که آیا نماز عصر پنج رکعت است مثلا؟ خوب تأمل کن!.

[۳۴۶] عیون اخبار الرضا: (۱/۳۳)، البحار: (۴۸/۱۴)، إثبات الهداة: (۳/۱۶۱، ۲۳۵). [۳۴۷] کمال‌الدین: (۳۱۴)، البحار: (۴۸/۱۵)، إثبات الهداة: (۳/۱۶۲، ۴۷۰)، منتخب الأثر: (۲۳۱)، إعلام الوری: (۴۰۴)، البحار: (۵۱/۱۴۳). [۳۴۸] کمال‌الدین: (۳۱۴)، البحار: (۳۶/۴۰۱) (۴۸/۱۴)، اثبات الهداة: (۱/۵۱۶)، غیبة النعمانی: (۵۷)، منتخب الأثر: (۴۰). [۳۴۹] الإرشاد: (۳۰۸)، البحار: (۴۸/۱۷)، الکافی: (۱/۳۰۸)، اثبات الهداة: (۳/۱۵۶). [۳۵۰] الإرشاد: (۳۰۸)، البحار: (۴۸/۱۸)، الکافی: (۱/۳۰۸) اثبات الهداة: (۳/۵۶)، إعلام الوری: (۲۸۸). [۳۵۱] الإرشاد: (۳۰۸)، البحار: (۴۸/۱۸)، الکافی: (۱/۳۰۹)، إثبات الهداة: (۳/۱۵۷)، غیبتة النعمانی: (۲۲۸)، إعلام الوری: (۳/۱۵۸، ۱۶۷). [۳۵۲] الإرشاد: (۳۰۹)، الـمناقب: (۳/۴۳۲)، إعلام الوری: (۲۸۹)، البحار: (۴۸/۱۹، ۱۰۷)، الکافی: (۱/۳۱۱)، اثبات الهداة: (۳/۱۵۸، ۱۶۷). [۳۵۳] کفایة الأثر: (۲۵۳)، البحار: (۴۷/۱۵). [۳۵۴] البصائر: (۲۳۹)، البحار: (۴۷/۷۰)، اثبات الهداة: (۳/۱۰۰)، الـمناقب: (۴/۲۱۹). [۳۵۵] غیبة النعمانی: (۲۲۷)، البحار: (۴۸/۲۳). [۳۵۶] عیون أخبار الرضا: (۱/۲۹)، البحار: (۴۸/۲۳) (۴۹/۱۸)، اثبات الهداة: (۳/۱۶۱). [۳۵۷] عیون أخبار الرضا: (۱/۳۱)، الکشی: (۳۸۳)، الکافی: (۳۱/۳۱)، الإرشاد: (۲۸۶)، غیبتة الطوسی: (۲۷)، البحار: (۴۸/۲۴) (۴۹/۲۰، ۲۵)، إعلام الوری: (۳۰۵). [۳۵۸] عیون أخبار الرضا: (۱/۳۱)، البصائر: (۳/۲۴)، إعلام الوری (۳۰۴)، البحار: (۴۹/۲۰). [۳۵۹] قرب الإسناد: (۱۹۳)، الـمناقب: (۳/۴۱۱)، البحار: (۴۸/۲۴)، إثبات الهداة: (۳/۱۶۵). [۳۶۰] البصائر: (۵/۶۸)، البحار: (۴۸/۵۰، ۵۱)، الکافی: (۱/۳۵۲)، إثبات الهداة: (۳/۱۷۶)، باز هم نگاه کن قصه شبیه آن که برای حمزه بن محمد طیار رخ داده است در کتاب إثبات الهداة: (۳/۵۹). [۳۶۱] البصائر: (۵/۶۹)، الخرائج و الجرائح: (۲۳۵)، البحار: (۴۸/۵۲) (۶۱/۱۸۸)، الکافی: (۱/۳۵۲)، إعلام الوری: (۲۹۲)، المناقب: (۴/۲۸۸). [۳۶۲] کمال‌الدین: (۳۱۴)، غیبة النعمانی: (۴۳)، البحار: (۳۶/۴۰۱) (۴۸/۱۵) (۵۲/۱۲۹). [۳۶۳] کفایة الأثر: (۳۶)، البحار: (۳۶/۴۰۹)، إثبات الهداة: (۱/۶۰۳)، منتخب الأثر: (۱۳۳). [۳۶۴] غیبة النعمانی: (۶۵)، البحار: (۲۳/۷۹)، إثبات الهداة: (۱/۱۳۵). [۳۶۵] کفایة الأثر: (۳۵)، البحار: (۳۶/۴۰۸)، منتخب الأثر: (۲۵۴). [۳۶۶] کمال‌الدین: (۸۱)، البحار: (۴۷/۳۳۹). [۳۶۷] کمال‌الدین: (۸۱)، إثبات الهداة: (۳/۱۶۲)، البحار: (۴۷/۳۳۸). [۳۶۸] کشف الغمة: (۲/۴۲۰)، الخرائج و الجرائح: (۲۳۲)، البحار: (۴۷/۱۴۳)، اثبات الهداة: (۳/۱۲۷، ۱۳۹). [۳۶۹] غیبة النعمانی: (۶۰)، البحار: (۳۶/۴۰۲) (۹۶/۲۶۷)، منتخب الأثر: (۳۹)، الکافی: (۱/۵۳۴). [۳۷۰] کمال‌الدین: (۲۳۲)، البحار: (۲۵/۱۰۶، ۲۴۹).