اعتقاد برخی از شیعه به امامت عبدالله بن جعفر صادق
این بار نیز بحث ما به صادق و یاران او بازگشت[۴۶۷] . اما این بار از یک جهت دیگر از صادق و یارانش بحث میکنیم و آن اعتقاد یاران صادق به امامت فرزندان او است.
از هشام بن سالم روایت شده که گفت: من و مؤمن الطاق و ابوجعفر پس از وفات ابیعبدالله در مدینه بودیم، مردم بر سر این گرد آمده بودند که عبدالله پس از پدرش صاحب امر امامت باشد، من و مؤمن الطاق در حالی خدمت او رسیدیم که مردم در خدمت او جمع شده بودند، و آنها از عبدالله روایت کرده بودند که امر امامت به بزرگتر میرسد مادامی که آفتزده نشده باشد (یعنی دچار مریضی مانند کچلی و غیره نشده باشد. مترجم).
ما خدمت او رسیدیم و از او سؤال میکردیم در مورد آنچه که از پدرش سؤال میکردیم، از او سؤال نمودیم در مورد زکات از چند مقدار زکات واجب است؟ گفت: از دویست درهم پنج درهم واجب است، گفتیم: از صد درهم؟ گفت: دو و نیم درهم. گفتیم: به خدا قسم مرجئه چنین نمیگویند، دستش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: خیر، به خدا قسم من نمیدانم که مرجئه چه میگویند. هشام بن سالم میگوید: ما با حالت سرگردانی از پیش او خارج شدیم و نمیدانستیم رو به چه جایی برویم، من و ابوجعفر احول در کوچههای مدینه با حالت سرگردانی نشسته و گریه میکردیم و نمیدانستیم رو به کجا برویم، میگفتیم: نزد مرجئه برویم یا نزد قدریه یا نزد زیدیه یا نزد معتزله یا اینکه به نزد خوارج برویم. هشام گوید: ما در این حالت سرگردانی در کوچههای مدینه بودیم که ناگهان پیرمردی با دست به من اشاره نمود. او را نمیشناختم، لذا میترسیدم که جاسوسی از جاسوسان ابیجعفر باشد، زیرا ابوجعفر در مدینه جاسوسهایی داشت تا بدانند شیعیان جعفر بر چه کسی اتفاق میکنند تا گردن او را بزنند، و من میترسیدم آن پیرمرد یکی از این جاسوسان باشد، همواره من دنبال او میرفتم تا اینکه من را به در ابیحسن موسی رسانید، سپس من را جا گذاشت و خودش رفت، ناگهان در دمِ در، خادمی را دیدم، گفت: بیا، خداوند به تو رحم کند، هشام گوید: داخل خانه شدم و ابوالحسن را دیدم. از همان ابتداء به من گفت: نه به سوی قدریه و نه مرجئه، نه زیدیه، نه معتزله و نه خوارج فقط به سوی من بیایید، بیایید، بیایید (سه بار تکرار نمود). عرض کردم: فدایت شوم، پدرت فوت کرد؟ گفت: بله. گفتم: فدایت شوم پس از او به سوی چه کسی برویم؟ گفت: اگر خداوند بخواهد تو را هدایت دهد، هدایت میدهد. گفتم: فدایت شوم، عبدالله گمان میکند پس از پدرش صاحب امر امامت است؟ گفت: عبدالله میخواهد خدا را عبادت نکند و خدا را پرستش نکند. گوید: عرض کردم: فدایت شوم، پس از او چه کسی امام ما باشد؟
گفت: اگر خداوند بخواهد تو را هدایت دهد، هدایتت میدهد. گفتم: فدایت شوم، آیا تو امام هستی؟ به من گفت: من چنین نمیگویم. با خود گفتم: ندانستم چگونه سؤال را مطرح کنم. هشام گوید: گفتم: فدایت شوم، آیا کسی امامِ تو است؟ (یعنی آیا بیعت امامی بر گردن داری. مترجم) گفت: خیر، حالتی به من دست داد که جز خداوند هیچ کس نمیداند، چه حالتی بود، بزرگی و هیبت او در چشمان من بیشتر از هیبت و بزرگی پدرش بود، خدمت او رسیدم و عرض کردم: فدایت شوم، آیا از تو سؤال کنم آنچه را که از پدرت سؤال میشد؟ گفت: بپرس، به تو جواب داده میشود، اما آن را در میان مردم اعلام نکنی. اگر اعلام نمودی دیگر سر بریدن است. از او سؤال کردم. او را بحری از علم دیدم، هشام گوید: گفتم: فدایت شوم، شیعیان تو و پدرت گمراه و سرگردان هستند آیا به آنها برسانم و آنها را به سوی تو دعوت کنم در حالیکه تو عهد کتمان را از من گرفتی؟ گفت: هر کسی از آنها را فهمیده یافتی، به او برسان و عهد و پیمان سرّی بودن و کتمان امر را از آنها بگیر. هرگاه موضوع را اشاعه دادند دیگر سر بریدن است (به گلوی خودش اشاره نمود). سپس هشام ذکر نموده که با مردم ملاقات نموده و آنها را آگاه نمود و مردم به خدمت ابوموسی رفتهاند و جز گروه اندکی، مانند: عمار و یارانش، بقیه منع شدهاند که به خدمت او برسند. عبدالله ماند اما به جز گروه کمی نباشد مردم نزد او نمیرفتند. هشام گفت: هنگامی که عبدالله این را دید و در مورد حال مردم پرسید، گفت: به او خبر دادند که هشام بن سالم مردم را از او منع کرده است، هشام گفت: در مدینه چند نفر مراقب بودند تا من را بزنند[۴۶۸] .
و این عبدالله پس از پدرش مدعی امامت شد چنان که بعداً خواهد آمد.
[۴۶۷] نگاه کن روایت دیگر در مورد جهل یاران صادق در مورد نص: الإمامة و التبصرة: (۲۰۵، ۲۲۵)، البحار: (۴۸/۳، ۹)، البصائر: (۴۴۱)، الإرشاد: (۳۰۹، ۳۱۰)، إعلام الوری: (۲۸۹، ۲۹۱). [۴۶۸] رجال الکشی: (۱۸۲)، البحار: (۴۷/۲۶۳، ۳۴۳)، إثبات الهداة: (۳/۱۷۳)، إعلام الوری: (۲۹۱)، المناقب: (۴/۲۹۰).