منازعه و اختلاف در میان فرزندان حسن و حسین ب
آن گونه که برمیآید اختلاف و منازعه میان فرزندان حسن و حسین مسئلهای مهم و دشوار بوده است، ما در هنگام بحث از علت قرار دادن امامت در میان فرزندان حسین نه حسن، اندکی از ابعاد آن بحث کردیم، و اینک توضیح بیشتری که آن اختلافات را تأیید مینماید.
از علی بن سعید روایت شده که گفت: در خدمت ابوعبدالله نشسته بودم، مردی گفت: فدایت شوم، عبدالله بن حسین میگوید: ما در مسئله خلافت حقی داریم که غیر ما ندارند. ابوعبدالله (پس از کلامی که ایراد کرد) گفت: آیا از عبدالله تعجب نمیکنید که گمان میبرد، پدرش (علی) امام نبوده است و میگوید: در این زمینه ما هیچگونه اطلاع نداریم، که براستی راست میگوید و او اطلاعی ندارد. اما به خدا قسم (و به دست به سینهاش اشاره نمود) سلاح رسول خدا ج، شمشیر و زرۀ جنگی او نزد ماست. به خدا قسم ما مصحف فاطمه را در اختیار داریم که آن مصحف املاء و دیکتۀ پیامبر جاست و علی با دست خودش آنرا نوشته است و نیز جفر را در اختیار داریم که آنان نمیدانند جفر چیست؟ آیا مشک گوسفند یا اینکه مشک شتر است؟[۴۰۲] .
و در روایتی آمده: از ابتدای یک روز در میان صادق و عبدالله بن حسن کلامی واقع شد، عبدالله بن حسن به طوری خشن با صادق برخورد کرد، سپس از هم جدا شدند و رو به مسجد رفتند. دم در مسجد با هم دیگر برخود نمودند، صادق به عبدالله بن حسن گفت: ای ابومحمد! چگونه روز را بسر بردی؟ با حالت عصبانیت گفت: به خیر و خوشی به پایان بردم. گفت: ای ابومحمد! مگر نمیدانی که صله رحم حساب را تخفیف میدهد؟ گفت: همواره چیزهایی را مطرح میکنید که ما آنها را نمیدانیم. صادق گفت: من آیاتی از قرآن را بر تو تلاوت میکنم. ابومحمد گفت: این هم نیز جزء آن چیزهایی است که مطرح میکنید؟ گفت: بلی. گفت: پس تلاوت کن. گفت: فرمودۀ خداوند ﻷ: ﴿وَٱلَّذِينَ يَصِلُونَ مَآ أَمَرَ ٱللَّهُ بِهِۦٓ أَن يُوصَلَ وَيَخۡشَوۡنَ رَبَّهُمۡ وَيَخَافُونَ سُوٓءَ ٱلۡحِسَابِ ٢١﴾[الرعد: ۲۱] . «و كسانی كه برقرار میدارند پیوندهائی را كه خدا به حفظ آنها دستور داده است، (از قبیل: رابطه انسان با آفریننده جهان، پیوند انسان با جامعه انسانیت، و رابطه او با همنوعان به ویژه خویشان و نزدیكان) و از پروردگارشان میترسند و از محاسبه بدی (كه در قیامت به سبب گناهان داشته باشند) هراسناک میباشند».
گفت: پس از این هرگز من را نخواهید دید که صلۀ رحم را قطع کنم[۴۰۳] .
از علی بن جعفر روایت شده که گفت: عبدالله بن حسن شخصی را نزد پدرم فرستاد که به پدرم گفت: ابومحمد میگوید: من از تو شجاعتر هستم، من از تو سخاوتمندتر هستم و من از تو عالمتر هستم. پدرم به آن شخص گفت: اما مسئله شجاعت به خدا قسم تاکنون تو یک موضعی نداشتهای تا شجاعتت از ترسو بودنت شناخته شود، و امّا سخی به کسی گفته میشود که هر چیزی را برمیدارد، در جای خودش بگذارد، و اما مسئله علم به درستی پدرت علی بن ابیطالب هزار برده را آزاد نموده، تو که عالم هستی پنج نفر از آنها را برای ما نام ببر. شخص فرستاده شده نزد ابومحمد برگشت و آنچه را که پدرم گفته بود، برای او بازگو کرد، سپس آن شخص نزد پدرم برگشت و گفت: ابومحمد میگوید: تو فردی هستی که با صحف سروکار دارید. ابوعبدالله به او گفت: به ابومحمد بگو: بله به خدا قسم، صُحف ابراهیم و موسی و عیسی را از اجدادم به ارث بردهام[۴۰۴] .
فرزندان حسن مردم را به سوی خودشان راهنمائی میکردند. از عبدالرحمن بن کثیر روایت شده: مردی وارد مدینه شد که از امام سؤال میکرد؟ یکی از فرزندان حسین با او مواجه شد، به او گفت: ای فلانی! میبینم که دربارۀ امام سؤال میکنی؟ گفت: بله. پرسید: آیا او را یافتهای؟ گفت: خیر. پرسید: اگر دوست داشتی که با جعفر بن محمد ملاقات کنی، با او ملاقات کن. پس او را به سوی جعفر بن محمد راهنمائی کرد. هنگامی که وارد منزل او شد، جعفر بن محمد گفت: تو وارد این شهر ما شدی و با جوانی از فرزندان حسن ملاقات نمودی که تو را به سوی محمد بن عبدالله راهنمائی کرد. از او سؤالاتی کردی و بیرون آمدی؛ اگر بخواهید به تو میگویم که چه سؤالی از او نمودی و او چه جوابی به تو داده، سپس با یکی از فرزندان حسین برخورد کردی که به تو گفت: اگر دوست داشته باشی با جعفر بن محمد ملاقات کنی، با او ملاقات کن، آن مرد گفت: راست گفتید و هر آنچه که گفتی راست بود[۴۰۵] .
همانا محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب نیز با امام صادق چنین وضعیتی دارد، آنچه را پیشتر پدرش گفته بود او با امام صادق تکرار نمود، به او گفت: به خدا قسم من از تو عالمتر، سخاوتمندتر و شجاعتر هستم[۴۰۶] . هنگامی که به محمدبن عبدالله بن حسن بر سر اینکه او مهدی این امت است، بیعت داده شد، پدرش (عبدالله) نزد صادق آمد و صادق را بازمیداشت و گمان میکرد صادق با پسرش حسودی میورزد، صادق دستش را روی شانۀ عبدالله زد و گفت: بله به خدا قسم این امر خلافت نه به تو میرسد و نه به فرزندت، بلکه به این شخص - یعنی سفاح - و سپس به این شخص - یعنی منصور - میرسد، او را در احجار الزیت (نام مکانی در مدینه) میکشد[۴۰۷] .
با این وجود هم خروج فرزندش را مبارک میدانست و آن را تأیید مینمود، هنگامی که مرگ امام ابراهیم به ابومسلم رسید، نامههایی را به حجاز فرستاد و هر یک از جعفر بن محمد، عبدالله بن حسن و محمد بن علی بن حسن را به خلافت دعوت مینمود، ابتدا از جعفر شروع کرد، هنگامی که جعفر نامه را خواند، آن را سوزاند و گفت: این جواب نامۀ ایشان است. نزد عبدالله بن حسن آمد، هنگامی که عبدالله بن حسن نامه را خواند، گفت: من پیرمردی هستم، اما این یکی فرزندم محمد مهدی این امت است، پس سواره به نزد جعفر آمد. جعفر بیرون آمد و دستش را رویگردان الاغش انداخت و گفت: ای ابومحمد! چه چیزی تو را در این موقع به اینجا آورده است؟ علت آمدنش را به او خبر داد. گفت: این کار را نکنید، مسئله امامت هنوز موقعش نرسیده. عبدالله بن حسن عصبانی شد و گفت: خلاف آنچه را که میگوئی، دانستهاید، اما حسدورزی به پسرم تو را به خلاف آن واداشته است[۴۰۸] .
مردم نیز امامت محمد بن عبدالله بن حسن را قبول داشتند نه امامت صادق را. از عبدالکریم بن عتبه هاشمی روایت شده که گفت: در مکه در خدمت ابیعبدالله بودم که ناگهان مردانی از معتزله وارد شدند و در میان آنها عمرو بن عبید، واصل بن عطاء، حفص بن سالم و کسانی دیگر از رؤسای آنها بودند و این در هنگامی بود که ولید کشته شده بود و اهل شام در میان خودشان اختلاف داشتند، حرفهای زیادی زدند و خطبههایی طولانی ایراد کردند، ابوعبدالله جعفر بن محمد به آنها گفت: شما زیاد حرف زدید و بحث خود را طولانی نمودید، کارتان را به مردی از میان خودتان واگذار کنید که او حرف بزند، اما کوتاه. پس کارشان را به عمرو بن عبید واگذار نمودند، موضوع را طولانی ایراد نمود و برخی از سخنانش این بود که گفت: اهل شام خلیفهشان را کشتند و خداوند ﻷبعضی از آنها را با برخی دیگر در آمیخت، که در نهایت امرشان از هم پاشید، پس ما نظر انداختیم که مردی متدین، عاقل، با شخصیت و شایستۀ خلافت را یافتیم که محمد بن عبدالله بن حسن میباشد، و خواستیم به او بیعت بدهیم و سپس قضایای خود را با او مطرح سازیم و مردم را به بیعت با او دعوت کنیم[۴۰۹] .
و ابراهیم برادر (ابوعبدالله) نیز خارج شد و ادعای خلافت نمود. از عبید بن زراره روایت شده که گفت: در همان سالی که ابراهیم بن عبدالله بن حسن خارج شده بود، ابوعبدالله را ملاقات کردم و به او گفتم: فدایت شوم، این شخص (ابراهیم) ادعای امامت نموده و مردم به سوی او شتافتهاند، تو به چه چیزی دستور میدهی؟ عبید بن زراره میگوید: امام گفت: از خدا پروا داشته باشید، تا وقتی که آسمانها و زمین ساکن و آرام هستند، شما نیز آرام بمانید[۴۱۰] .
آنگونه که بر میآید، صادق به خاطر این مسئله به تنگ آمده، لذا همواره در کتابهایش به تحقیق میپردازد که کدام یک از فرزندان حسن، مالک امر میشود و پیوسته از حسادت آنها بحث میراند؛ پس هنگامی که دربارۀ آنان از صادق سؤال میشود که آیا فرزندان حسن نمیدانند که امامت حق چه کسی است؟ صادق در جواب میگوید: بله میدانند، اما حسادت مانع آنها است[۴۱۱] .
و در روایت دیگری آمده: یکی از صادق پرسید: آیا فرزندان حسن این حقیقت را میدانند؟ گفت: بله، همچون آگاهی شما به اینکه هم اکنون شب است و اما حسادت آنها را به این کار وادار نموده است، اگر حق را با حق طلب مینمودند برای آنها بهتر بود، امّا آنها طالب دنیا هستند[۴۱۲] .
از ابییعفور روایت شده که گفت: من همراه معلی بن حنیس، حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب را ملاقات نمودیم که به ما گفت: ای یهودی.
پس آن سخن او را به جعفر بن محمد خبر دادیم، در جواب گفت: به خدا قسم او از شما دو نفر به یهودیت اولیتر است، یهودی کسی است که شراب مینوشد[۴۱۳] .
و نیز از ابییعفور روایت شده که گفت: از ابوعبدالله شنیدم که میگفت: اگر حسن بن حسن با زنا و مشروب خواری میمُرد، برای او بهتر از آن عقیدهای بود که بر آن مُرد[۴۱۴] .
ظاهرا محبت و دوستی میان آنان رد و بدل شده است، از سلمان بن خالد روایت شده که گوید: با حسن بن حسن ملاقات نمودم، گفت: آیا ما حق نداریم؟ آیا ما حرمت نداریم؟ اگر مردی را در میان ما انتخاب میکردی، برای شما کافی بود. من جوابی برای گفرن نداشتم. با ابوعبدالله ملاقات نمودم و هر آنچه را که حسن بن حسن گفته بود، به من خبر داد، ابوعبدالله گفت: پیش او برو و بگو: پیش شما آمدیم و گفتیم: آیا شما چیزی دارید که غیر شما نداشته باشند؟ گفتید: خیر. و ما شما را تصدیق نمودیم و شما شایسته آن بودید. سپس پیش عموزادگان شما آمدیم و گفتیم: آیا شما چیزی دارید که بقیۀ مردم نداشته باشند؟ گفتند: بله. و ما آنها را تصدیق نمودیم و آنان شایسته آن بودند. سلیمان گوید: با حسن بن حسن ملاقات کردم و آنچه را که ابوعبدالله به من گفته بود، به حسن گفتم، حسن در جواب به من گفت: ما چیزی را در اختیار داریم که مردم در اختیار ندارند، من هیچ جوابی برای گفتن نداشتم، خدمت ابوعبدالله آمدم و به او خبر دادم. ابوعبدالله گفت: با او ملاقات کن و بگو: خداوند در کتابش میفرماید:
﴿ٱئۡتُونِي بِكِتَٰبٖ مِّن قَبۡلِ هَٰذَآ أَوۡ أَثَٰرَةٖ مِّنۡ عِلۡمٍ إِن كُنتُمۡ صَٰدِقِينَ﴾[الأحقاف: ۴] .
«(اگر فرضاً میگوئید بلی آنها شركت داشتهاند) كتابی (از كتابهای آسمانی) پیش از این (قرآن كه گفتار شما را تصدیق كند) یا یک اثر علمی (و باستانی از علمای گذشته كه گواهی دهد بر راستی چنین ادعائی) برای من بیاورید، اگر راست میگوئید».
بنشینید تا از شما سؤال کنیم، سلمان گفت: با او ملاقات نمودم و آن دلیل را برای او آوردم. گفت: آیا شما هیچ چیز دیگری ندارید به جز اینکه از ما عیبجوئی کنید، اگر فلانی فارغ میشد و ما دست به کار میشدیم، او است که حق ما را غصب نموده است[۴۱۵] .
[۴۰۲] البصائر: (۳/۴۱)، البحار: (۲۶/۴۰) (۴۷/۲۷۱). [۴۰۳] کشف الغمة: (۲/۳۸۱)، البحار: (۴۷/۲۷۴) و نیز نگاه کن: الکافی: (۲/۱۵۵). [۴۰۴] الکافی: (۲/۱۵۵)، البحار: (۴۷/۲۹۸). [۴۰۵] الخرائج والجرائح: (۲۴۴)، البحار: (۴۷/۱۲۰)، الـمناقب: (۴/۲۲۱)، توضیح این داستان را در کتاب الکافی: (۱/۳۴۸)، نگاه کن و البحار: (۴۷/۲۲۸). [۴۰۶] الـمناقب: (۴/۲۲۸)، إعلام الوری: (۲۷۲)، البحار: (۴۷/۱۳۱، ۲۷۵). [۴۰۷] الـمناقب: (۴/۲۲۸)، مقاتل الطالبیین: (۲۵۵)، البحار: (۴۷/۱۳۱،۱۶۰)، إثبات الهداة: (۳/۱۱۰). [۴۰۸] الـمناقب: (۴/۲۲۹)، البحار: (۴۷/۱۳۲). [۴۰۹] الاحتجاج: (۱۹۷)، البحار: (۴۷/۲۱۳) (۱۰۰/۱۸)، الکافی: (۵/۲۳). [۴۱۰] عیون اخبار الرضا: (۱/۳۱۰)، البحار: (۴۷/۲۷۴) (۵۲/۱۸۹)، و نیز نگاه کن البحار: (۵۲/۱۸۸) که در آن آمده خروج محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن بن ابیطالب س. [۴۱۱] الاحتجاج: (۳۷۴)، البحار: (۴۶/۱۸۰) (۴۷/۲۷۳). [۴۱۲] إعلام الوری: (۲۶۱)، الکافی: (۱/۳۰۵)، البحار: (۲۶/۳۷) (۴۶/۲۳۰). [۴۱۳] الاحتجاج: (۳۷۴)، البحار: (۴۷/۲۷۳). [۴۱۴] الاحتجاج: (۲۰۴)، البحار: (۴۷/۲۷۳). [۴۱۵] رجال الکشی: (۲۳۰)، البحار: (۴۷/۲۷۶).