اعتقاد بسیاری از شیعه به امامت و مهدی بودن کاظم
نتیجۀ این همه ابهامات و پیچیدگیها این بود که گروه بزرگی از شیعه تنها به امامت کاظم اعتقاد یافتند و پس از او هیچ کس دیگری را امام خود قرار ندادند (چنان که کمی پیش ذکر گردید) و آنها را گروه واقفه خوانند. از همینرو اینها امام پس از کاظم را خسته نمودند، و اینک نمونههای برای این موضوع:
از علی بن خطاب (که واقفی بود) روایت شده که گوید: در روز عرفه در عرفات ایستاده بودم، ابوالحسن رضا آمد در حالیکه برخی از عموزادگانش را به همراه داشت، جلو من که تب شدیدی داشتم و بسیار تشنه بودم، ایستاد. در آن هنگام رضا به غلامی که همراه داشت، چیزی گفت که من نفهمیدم چه بود، آن غلام پایین رفت و مقداری آب را در ظرفی آورد و به رضا داد؛ رضا از آن آب نوشید و بقیه را به خاطر شدت گرما روی سرش ریخت، سپس گفت: باز هم ظرف را پر از آب کن. غلام ظرف را پر از آب نمود، سپس به غلام گفت: برو آب را به آن پیرمرد بده. علی بن خطاب گفت: آن غلام آب را برای من آورد و گفت: آیا تو تب داری؟ گفتم: بله. گفت: از این آب بنوش. علی بن خطاب گوید: آب را نوشیدم، به خدا قسم از آن تب شدیدی که داشتم، شفا یافتم. یزید بن اسحاق به من گفت: وای بر تو ای علی! پس از این چه میخواهی و منتظر چه هستی؟ علی بن خطاب گفت: ای برادر! دست از ما بردار. یزید گفت: حدیث ابراهیم بن شعیب را که همچون علی بن خطاب واقفی بود بازگو نمودم. ابراهیم بن شعیب گفت: من در مسجد رسول الله جبودم و انسان عظیم الجثهای در کنارم نشسته بود. به او گفتم: تو از چه قبیلهای هستی؟ در جواب گفت: از بردگان بنیهاشم هستم. گفتم: عالمترین بنیهاشم چه کسی است؟ گفت: رضا عالمترین بنیهاشم است. گفتم: چرا آن اقوالی که از اجدادش نقل میشد از او نقل نمیشود. ابراهیم گوید: آن مرد به من گفت: نمیفهمم که چه میگوئی، پس بلند شد و رفت. حسن که راوی حدیث از علی بن خطاب است، گوید: من علی بن خطاب و ابراهیم بن شعیب را دیدم که بر آن شکی که داشتند، مردند[۵۴۱] .
از ابن ابی نجران و صفوان روایت شده که گفتند: حسین بن قیاما که از رؤسای واقفه بود از ما خواست که از رضا برای او کسب اجازه کنیم تا پیش او برود. ما نیز برای ایشان کسب اجازه را نمودیم. هنگامی که حسین بن قیاما نزد او رفت، به او گفت: آیا تو امام هستی؟ گفت: بله امام هستم. حسین گفت: من خدا را گواه میگیرم که تو امام نیستی.
همانا حسین بن قیاما در حالت طواف ایستاده بود که ابوالحسن الاول به او نگاه کرد و به او گفت: چه خبرت است که خداوند متحیر و سرگردانت نموده است[۵۴۲] .
و در روایتی آمده که ابن قیاما گفت: نزد علی بن موسی الرضا آمدم و به او گفتم: آیا ممکن است در یک زمان دو امام وجود داشته باشند؟ گفت: خیر، مگر اینکه یکی از آن دو ساکت باشد. گفتم: آیا تو که امام هستی، امام ساکتی به همراه ندارید. در آن هنگام هنوز ابوجعفر متولد نشده بود لذا گفت: به خدا قسم خداوند از من کسی را بدنیا میآورد که حق و اهل حق را بواسطۀ او ثابت قدم میکند، و باطل و اهل باطل را بواسطۀ او نابود میکند. پس از یک سال ابوجعفر متولد شد. به ابن قیاما گفته شد: آیا این نشانه تو را قانع ننموده است؟ گفت: به خدا قسم این نشانۀ بزرگی است، اما چکار کنم به آنچه که ابوعبدالله دربارۀ فرزندش گفته است[۵۴۳] .
و در روایتی آمده که ابن قیاما نامهای به رضا نوشت که در آن نامه آمده بود چگونه تو امام هستی در حالیکه فرزندی ندارید؟ ابوالحسن با حالت شبیه به عصبانیت جواب داد: تو چگونه میدانی که من فرزندی نخواهم داشت؟ به خدا قسم شب و روزهای زیادی نمیگذرد تا اینکه خداوند پسر بچهای به من عطا میفرماید[۵۴۴] .
از عبدالله بن مغیره روایت شده که گوید: من واقفی بودم و بر این عقیده به حج رفتم، هنگامی که به مکه رسیدم دلم مشغول به چیزی شد، سپس گفتم: بار الها! تو طلب و درخواست من را میدانی، از شما میخواهم که من را به بهترین دین راهنمائی کنید. پس به دلم افتاد که به خدمت رضا بیایم، لذا به مدینه آمدم، و دم در رضا ایستادم و به آن غلامی که در دم در ایستاده بود، گفتم: به مولایت بگو: مردی از اهل عراق در دم در ایستاده است. صدای امام را شنیدم که میگفت: ای عبدالله بن مغیره! بیا تو. وارد منزل شدم، هنگامی که به من نگاه کرد، گفت: خداوند طلب و دعایت را مستجاب نمود و تو را به بهترین دین راهنمائی کرد.گفتم: گواهی میدهم که تو حجت خدا و امین او بر مخلوقاتش هستی[۵۴۵] .
تعجب اینجا است که ابن المغیره از نظر شیعه از جایگاه بسیار بزرگی برخوردار میباشد و هر کسی که درباره شخصیت او نوشته است در مورد او گفته: عالم جلیل القدر و مورد اطمینان است و از اصحاب و یاوران کاظم بوده است، و جایگاهش در ورع و دین با هیچ کس مقایسه نمیشود، سی جلد کتاب را به رشتۀ تحریر درآورده است، و او جزء آن کسانی است که گروهی بر تصحیح آنچه که از او نقل شده، اتفاق دارند[۵۴۶] .
میگویم: نمیدانم که چرا برای امامت کاظم شک داشت در حالیکه از قدر و منزلت و دین و ورع زیادی برخوردار بود، بدون اینکه در مقابل کفر کسانی که یکی از ائمه دوازدهگانه را انکار کردهاند، ایستادگی کند، البته به گمان شیعه!.
در هر صورت وجود شک در امامت کاظم و کافر شمردن منکرین یکی از ائمه دوازدهگانه جای تعجب است!.
از حسن بن علی وشاء روایت شده که گفت: من پیش از اینکه در خصوص امامت ابی الحسن به یقین برسم، مسائل فراوانی را نوشته بودم و همه را در کتابی جمعآوری نموده بودم که از اجداد او روایت شده بودند، و دوست داشتم دربارۀ او به حقیقت برسم و او را امتحان کنم، لذا کتابی که مسائل را در آن نوشته بودم با خود برداشتم و به خانۀ او رفتم، میخواستم فرصتی را گیر بیاورم و در خلوت کتاب را به او بدهم، در گوشهای نشسته بودم و با خود فکر میکردم که چگونه کسب اجازه کنم، و در دم در منزلش گروهی نشسته بودند که با هم صحبت میکردند، در همان حالیکه به دنبال فرصتی برای به خدمت رسیدن بودم، ناگهان غلامی را دیدم که از خانه بیرون آمد و کتابی را در دست داشت، صدا زد که کدام یک از شما حسن بن علی وشاء فرزند دختر الیاس بغدادی است؟ بلند شدم و گفتم: من حسن بن علی وشاء هستم، چه کار داری؟ گفت: به من دستور داده شده است که این کتاب را به تو بدهم.
کتاب را گرفتم و به گوشهای رفتم و آن را خواندم، به خدا قسم دیدم جواب یکی یکی آن مسائلی که من در کتاب خودم نوشته بودم، در آن یافتم، در آن هنگام من دربارۀ امام رضا به یقین رسیدم و توقف بر امامت کاظم را ترک نمودم[۵۴۷] .
از احمد بن محمد بن ابینصر که از آل مهران است روایت شده، که همۀ آل مهران واقفه بودند و احمد نیز بر رأی و نظر آنها بود، لذا نامهای به ابوالحسن رضا نوشت و خواست او را در مسائلی دچار اشتباه و لغزش کند. گوید: نامهای به او نوشتم و در دل خود گفتم: هر گاه نزد او رفتم، دربارۀ سه مسئلۀ قرآنی از او سؤال میکنم، او جواب نامۀ من را داد و در آخر نامۀ خودش آن آیاتی را که من در دل خودم قرار داده بودم که دربارۀ آنها از او سؤال کنم، برای من نوشته بود؛ در حالیکه من در نامۀ خودم آیات را ذکر ننموده بودم، هنگامی که جواب او به دستم رسید، آنچه را که در دل پنهان نموده بودم، فراموش کردم. گفتم: این جواب من نیست و چه ربطی به جواب من دارد؟ سپس به یادم افتاد که این، جواب آن چیزی است که در دل خود پنهان نموده بودم[۵۴۸] .
از حسین بن عمر بن یزید روایت شده که گوید: در حالیکه از عقیدۀ واقفی برخورار بودم، به نزد رضا رفتم. پدرم دربارۀ هفت مسئله از پدر رضا سؤال نموده بود، و پدر رضا به آن شش مسئله جواب داده بود و در جواب مسئله هفتم توقف نموده بود، به خود گفتم: به خدا قسم آن سؤالاتی را که پدرم از پدرش پرسیده بود من نیز از او میپرسم، اگر به مانند جوابهای پدرش جواب داد، این نشانه امامت او است؛ پس همان سؤالات را از او پرسیدم، دیدم که دقیقا بمانند پدرش جواب داد[۵۴۹] .
از یزید بن اسحاق روایت شده که گوید: (یزید جزء آن کسانی بود که بشدت امامت رضا را رد میکرد) یک بار برادرم محمد با من به منازعه پرداخت، گوید: پس از آنکه سخن ما طولانی شده بود، به او گفتم: اگر آن امام تو به آن درجه از امامت رسیده است که تو میگوئید، پس از او درخواست کن تا دعا کند که من از قول خودم برگردم و بر سر قول شما بیایم. میگوید: محمد به من گفت: خدمت رضا رسیدم، به او گفتم: فدایت شوم، من برادری دارم که از من مسنتر است و قائل به امامت پدرت است و من با او مناظره بسیاری نمودهام، هماکنون به من میگوید: اگر راست میگوئید که امامت به منزلت امامت رسیده است، از او درخواست کن که از خداوند طلب کند تا من از قول خودم برگردم و بر سر قول شما بیایم، فدایت شوم دوست دارم برای او دعا کنی، پس امام برای او دعا کرد و از قول خودش برگشت و قائل به حق شد[۵۵۰] .
[۵۴۱] رجال الکشی: (۳۹۸)، البحار: (۴۹/۶۴)، إثبات الهداة: (۳/۳۰۷). [۵۴۲] عیون أخبار الرضا: (۲/۲۰۹)، البحار: (۴۹/۳۴، ۲۷۲)، إثبات الهداة: (۳/۱۸۴)، إعلام الوری: (۳۱۱). [۵۴۳] الکافي: (۱/۳۲۱، ۳۵۴)، البحار: (۴۹/۶۸)، إثبات الهداة: (۳/۲۴۷). [۵۴۴] الکافي: (۱/۳۲۰)، إثبات الهداة: (۳/۲۴۷)، البحار: (۵۰/۲۲)، الإرشاد: (۲۹۸). [۵۴۵] الکافي: (۱/۳۵۵)، عیون أخبار الرضا: (۲/۲۱۹)، الخرائج والجرائح: (۲۰۷)، کشف الغمة: (۳/۱۳۵)، الاختصاص: (۸۴)، البحار: (۴۸/۲۷۳) (۴۹/۳۹)، رجال الکشی: ترجمه: (۴۸۶) = = معجم الخوئی: (۱/۳۳۸). [۵۴۶] شرح شیخة الفقیه: (۵۶)، معجم الخوئی: (۱۰/۳۳۶)، رجال النجاشی: (۲/۱۱). [۵۴۷] عیون أخبار الرضا: (۲/۲۵۰)، البحار: (۴۹/۴۴). [۵۴۸] غیبة الطوسی: (۵۰)، البحار: (۴۸/۴۹). [۵۴۹] الکافی: (۱/۳۵۴)، البحار: (۴۹/۶۷). [۵۵۰] رجال الکشی: (۳۷۲)، البحار: (۴۸/۲۷۳)، إثبات الهداة: (۳/۳۰۷).