توضیح و شرح این باب:
خداوند میفرماید:
﴿أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلَّذِينَ يَزۡعُمُونَ أَنَّهُمۡ ءَامَنُواْ بِمَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ وَمَآ أُنزِلَ مِن قَبۡلِكَ يُرِيدُونَ أَن يَتَحَاكَمُوٓاْ إِلَى ٱلطَّٰغُوتِ وَقَدۡ أُمِرُوٓاْ أَن يَكۡفُرُواْ بِهِۦۖ وَيُرِيدُ ٱلشَّيۡطَٰنُ أَن يُضِلَّهُمۡ ضَلَٰلَۢا بَعِيدٗا ٦٠﴾[النساء: ٦٠].
«مگر نمیبینی کسانی را که گمان میبرند به آنچه بر تو و پیش از تو نازل شده، ایمان آوردهاند و میخواهند طاغوت را داور قرار دهند؟ حال آنکه دستور یافتهاند به طاغوت کافر شوند؟ شیطان میخواهد آنان را به گمراهی دور و درازی دچار نماید.»
از آنجا که توحید همان مفهوم شهادت «لا إله إلا الله» شامل ایمان به پیامبرجو مستلزم آن میشود و آن همان دو شهادت (شهادتین) هستند. لذا پیامبرجاین دو شهادت را یک رکن قرار داده و میفرماید: «بنی الإسلام علی خمس: شهادة أن لا إله إلا الله وأن محمداً رسول الله، وإقام الصلاة، وإیتاء الزکاة، وصوم رمضان، وحج البیت من استطاع إلیه سبیلاً» [۱۸۵۴]: «اسلام بر پنج رکن، پایه گذاری شده است. [ این پنج رکن عبارتند از:] ۱- گواهی دادن به اینکه معبود برحقی جز الله نیست و محمد فرستادهی خداست. ۲- برپای داشتن نماز ۳- دادن زکات ۴- روزهی ماه رمضان ۵- حج و زیارت خانهی خدا برای کسی که توانایی [مالی و بدنی] دارد [و راه امنیت دارد]»؛ از این رو مؤلف در این باب آنچه که توحید آن را در بر دارد و مستلزم آن است و آن هم حاکم گردانیدن پیامبرجدر موارد اختلاف و نزاع میباشد، گوشزد نموده است. چون حاکم گردانیدن پیامبرجدر موارد اختلافی مقتضا و لازمهی گواهی دادن به لا إله إلا الله است و حتماً باید هر مؤمنی بدان معتقد و پایبند باشد؛ چون هرکس بداند که معبود برحقی جز الله نیست و خدا تنها فرمانروا و فریادرس حقیقی است، حتماً باید فرمانبردار حکم الله باشد و تسلیم اوامرش که توسط پیامبرش، حضرت محمدجاز جانب او آمده، باشد.
پس هرکس شهادت دهد که معبود برحقی جز الله نیست و سپس غیر پیامبرجرا در موارد اختلاف و نزاع، حاکم گرداند، در شهادتش دروغ گفته است.
به عبارت دیگر، از آنجا که توحید بر اساس شهادتین (لا إله إلا الله و محمداً رسول الله) پایه گذاری شده؛ چون هر دو شهادت به دلیل اینکه با هم تلازم دارند، از هم جدا نمیشوند و معنای شهادت لا إله إلا الله که در بردارندهی حق خدا بر بندگانش است، در همین کتاب آورده شد، در این باب مؤلف شهادت محمد رسول الله که در بردارندهی حق پیامبرجاست، را گوشزد نموده است.
شهادت «أن محمداً رسول الله» دربردارندهی این مطلب است که حضرت محمدجبندهای است که پرستش نمیشود و فرستادهی راستگویی است که دروغ نمیگوید، بلکه از او اطاعت و پیروی میشود؛ چون پیام و دین خدا را از جانب خدا ابلاغ میکند.
پس پیامبرجمنصب رسالت و تبلیغ دین از جانب خدا و داوری در اختلافات میان مردم را دارد؛ چون وی جز مطابق حکم خدا داوری نمیکند. باید پیامبرجرا بیشتر از جان، مال، خانواده و میهن دوست داشت. او چیزی از الوهیت و خدایی ندارد، بلکه بنده و فرستادهی خداست؛ همان طور که الله تعالی میفرماید: ﴿وَأَنَّهُۥ لَمَّا قَامَ عَبۡدُ ٱللَّهِ يَدۡعُوهُ كَادُواْ يَكُونُونَ عَلَيۡهِ لِبَدٗا ١٩﴾[الجن: ۱۹]: «(به من وحی شده است که) چون بندهی خدا (محمّد) بر پای ایستاد (و شروع به نماز و خواندن قرآن در آن کرد) و به پرستش خداوند پرداخت، کافران پیرامون او تنگِ یکدیگر ازدحام کردند». پیامبرجهم فرمودند: «إنما أنا عبد فقولوا: عبدالله ورسوله» [۱۸۵۵]: «همانا من فقط یک بنده هستم، پس بگویید: بنده و فرستادهی خدا».
از جمله لازمههای شهادت اینکه حضرت محمدجفرستادهی خداست، این است که از آن حضرتجپیروی شود و در موارد اختلافی، به حکم و داوری ایشان مراجعه شود و نباید داوری را پیش کسی دیگر برد؛ مانند منافقانی که ادعای ایمان به پیامبرجمیکردند ولی داوری را نزد غیر پیامبرجمیبردند. بدین صورت، بنده توحید کامل و پیروی کامل از پیامبرجرا محقق نموده و خوشبختی واقعیاش در گرو همین کار است. مفهوم شهادتین همین است.
پس از روشن شدن این مطلب، تفسیر آیهای که در عنوان این باب آمده، چنین است: همانا خدای متعال کسی را سرزنش و نکوهش میکند که ادعای ایمان به دین و برنامهای که خدا بر پیامبرشجو بر پیامبران پیش از او نازل کرده، دارد و با این وجود جهت رفع اختلاف و نزاع، داوری را پیش غیر قرآن و سنت پیامبرجمیبرد همان طور که مؤلف دربارهی سبب نزول آیه، این گفته را بیان کرده است.
ابن قیم میگوید: «طاغوت، هر چیز و هرکس است که از حد خودش گذشته است. طاغوت از طغیان که به معنای تجاوز از حد میباشد، گرفته شده است». [۱۸۵۶]
پس هر چیزی غیر از قرآن و سنت که دو طرف اختلاف، داوری را پیش آن میبرند، آن چیز طاغوت است؛ چون از حد خودش تجاوز کرده است. بنابراین، هرکس چیزی به جای خدا را بپرستد، طاغوت را پرستش نموده و معبودش را در حد خدا قرار داده و پرستش که سزاوار آن نیست، به او داده است. همچنین هرکس به سوی حاکم قرار دادن غیر خدا و پیامبرج، دیگران را دعوت کند، به سوی حاکم گردانیدن طاغوت دعوت کرده است.
به آغاز این آیه دقت کن که خدای متعال کسانی را که به پندار خود به آنچه خدا بر پیامبرشجنازل کرده، ایمان آورده ولی با این وجود به حاکم گردانیدن غیر خدا و پیامبرجدعوت میکنند و موقع اختلاف و درگیری داوری را پیش او میبرند، سرزنش و نکوهش نموده است. در ضمن فرمودهی: ﴿يَزۡعُمُونَ﴾نفی ایمان است که آنان به پندار خود ایمان دارند. به همین دلیل نفرمود که: آیا ندیدی کسانی را که ایمان آوردهاند؛ چون آنان اگر حقیقتاً اهل ایمان بودند، نمیخواستند که داوری را پیش غیر خدا و پیامبرجببرند و دربارهی آنان نمیفرمود: ﴿يَزۡعُمُونَ﴾چون این گفته غالباً به کسی گفته میشود که ادعای چیزی را دارد و در ادعایش دروغ میگوید، به دلیل اینکه با موجبات و مقتضیات ادعایش مخالفت مینماید و کردار و رفتارش با آن منافات دارد.
ابن کثیر میگوید: «این آیه کسانی را که از قرآن و سنت، کناره گیری نموده و داوری را به غیر قرآن و سنت میبرند - که مراد از طاغوت در اینجا غیر از قرآن و سنت است که داوری پیش آن برده میشود - مذمت و نکوهش مینماید». [۱۸۵۷]
فرمودهی: ﴿وَقَدۡ أُمِرُوٓاْ أَن يَكۡفُرُواْ بِهِ﴾یعنی: دستور یافتهاند که به آن کافر شوند و این نشان میدهد که داوری بردن پیش طاغوت با ایمان منافات و تضاد دارد. چون ایمان صحیح نیست مگر در صورت کافر شدن به طاغوت و نبردن داوری پیش آن. پس هرکس به طاغوت کافر نشود، به خدا ایمان ندارد.
آیهی: ﴿وَيُرِيدُ ٱلشَّيۡطَٰنُ أَن يُضِلَّهُمۡ ضَلَٰلَۢا بَعِيدٗا﴾یعنی: چون قصد داور نمودن غیر قرآن و سنت پیامبرججزو اطاعت شیطان است؛ زیرا شیطان گروه و پیروان خود را فرا میخواند تا از اهل دوزخ باشند.
آیهی مذکور نشان میدهد که ترک داور قرار دادن طاغوت - یعنی غیر قرآن و سنت - از جملهی فرایض بوده و هرکس داوری را نزد طاغوت ببرد، مؤمن و بلکه مسلمان نیست.
آیهی: ﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمۡ تَعَالَوۡاْ إِلَىٰ مَآ أَنزَلَ ٱللَّهُ وَإِلَى ٱلرَّسُولِ رَأَيۡتَ ٱلۡمُنَٰفِقِينَ يَصُدُّونَ عَنكَ صُدُودٗا ٦١﴾[النساء: ۶۱]. «و هنگامی که به آنان گفته شود: به آنچه الله نازل کرده و به سوی پیامبر روی آورید، منافقان را خواهی دید که از تو روی میگردانند.»یعنی: هرگاه دعوت شوند تا داوری را پیش خدا و پیامبرجببرند، از روی استکبار، روی میگردانند؛ همان طور که در جای دیگری میفرماید: ﴿وَإِذَا دُعُوٓاْ إِلَى ٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦ لِيَحۡكُمَ بَيۡنَهُمۡ إِذَا فَرِيقٞ مِّنۡهُم مُّعۡرِضُونَ ٤٨﴾[النور: ۴۸]. «هنگامی که ایشان به سوی خدا و پیغمبرش فرا خوانده میشوند تا (پیغمبر، برابر چیزی که خدا نازل فرموده است) در میانشان داوری کند، بعضی از آنان (نفاقشان ظاهر میشود و از قضاوت او) رویگردان میگردند. (زیرا که میدانند حق به جانب ایشان نیست و پیغمبر هم دادگرانه عمل میفرماید و حق را به صاحب حق میدهد)».
ابن قیم میگوید: «آیهی مذکور نشان میدهد که هرکس به سوی حاکم گردانیدن قرآن و سنت دعوت شود و آن را نپذیرد و از آن امتناع ورزد، از زمرهی منافقان است. عبارت: ﴿يَصُدُّونَ﴾در اینجا لازم است نه متعدّی و به معنای «یعرضون» (روی میگردانند) میباشد نه به معنای اینکه دیگران را منع میکنند. به همین خاطر مصدرش، کلمهی «صدود» آمده در حالی که مصدر «یصدون» که متعدی باشد، «صدًّا» است.
پس وقتی کسی که [از داوری بردن پیش قرآن و سنت روی میگرداند]، خدا به نفاق وی حکم کرده، حالا چگونه است کسی که علاوه بر روی گردانی از آن، با گفتار و کردار و تألیفاتش، مردم را از حاکم گردانیدن قرآن و سنت و داوری بردن پیش آن دو منع کند؟! سپس با این وصف تصور کند که قصد و هدف او فقط نیکی و سازش دادن میباشد.
میگویم: این حال و وضع بسیاری از مردم این زمین است که ادعای علم و ایمان دارند. هر گاه به آنان گفته شود: بیایید تا داوری را پیش آنچه خدا و نازل کرده و پیش پیامبرجببریم ﴿وَرَأَيۡتَهُمۡ يَصُدُّونَ وَهُم مُّسۡتَكۡبِرُونَ﴾[المنافقون: ۵]: «و آنان را خواهی دید مستکبرانه روی میگردانند و میروند» و چنین عذر میآورند که آنان، این را نمیدانند و درک نمیکنند ﴿بَل لَّعَنَهُمُ ٱللَّهُ بِكُفۡرِهِمۡ فَقَلِيلٗا مَّا يُؤۡمِنُونَ﴾[البقرة: ۸۸]: «بلکه خداوند آنان را به خاطر کفرشان نفرین نموده (و از رحمت خویش به دور داشته است) و کمتر ایمان میآورند».
ابن کثیر دربارهی آیهی: ﴿فَكَيۡفَ إِذَآ أَصَٰبَتۡهُم مُّصِيبَةُۢ بِمَا قَدَّمَتۡ أَيۡدِيهِمۡ﴾[النساء: ۶۲]. میگوید: «یعنی وضع شان چگونه است هرگاه به سبب گناهانشان بلا و مصیبتی به آنها برسد و در آن بلا و مصیبت به تو نیاز پیدا کنند». [۱۸۵۸]
ابن قیم میگوید: «بعضی گفتهاند: منظور مصیبت در اینجا، رسوایی منافقان است موقعی که قرآن، حال و وضعشان را بیان کند. بدون شک این امر، بزرگترین مصیبت و زیان رساندن است؛ بزرگترین مصیبتهایی که به سبب کارهایی که کردهاند و با پیامبرجمخالفت نمودهاند، متوجه جسم، قلب و دینشان میشود، مصیبت قلب و دین است. چون در این صورت، معروف را منکر و هدایت را گمراهی و حق را باطل و صلاح را فساد میبیند و این از جمله مصیبتی است که متوجه قلبش میشود و همان مهر زدن بر قلبش و قفل شدن آن است که مخالفت با پیامبرجو حاکم گردانیدن غیر خدا و پیامبرجموجب آن شده است. سفیان ثوری دربارهی آیهی: ﴿فَلۡيَحۡذَرِ ٱلَّذِينَ يُخَالِفُونَ عَنۡ أَمۡرِهِۦٓ أَن تُصِيبَهُمۡ فِتۡنَةٌ﴾[النور: ۶۳]. میگوید: فتنه در اینجا این است که بر قلب شان مهر غفلت زده شود [۱۸۵۹] [۱۸۶۰]».
ابن کثیر همچنین دربارهی فرمودهی: ﴿ثُمَّ جَآءُوكَ يَحۡلِفُونَ بِٱللَّهِ إِنۡ أَرَدۡنَآ إِلَّآ إِحۡسَٰنٗا وَتَوۡفِيقًا﴾[النساء: ۶۲]. میگوید: «یعنی عذر میآورند و سوگند یاد میکنند که قصد ما از رفتن غیر تو، جز نیکی و سازش دادن چیز دیگری نیست». [۱۸۶۱]
دیگران میگویند: ﴿إِلَّآ إِحۡسَٰنٗا﴾یعنی بیادبی نیست، ﴿وَتَوۡفِيقًا﴾یعنی سازش دادن میان دو طرف نزاع و قصد ما از این کار مخالفت با تو و نارضایتی از حکم تو نبود». [۱۸۶۲]
میگویم: وقتی این حال و وضع منافقان است که برای کارشان عذر میآورند و کارشان را با لباس عذر و بهانه میآورند تا گمان برده نشود که آنان قصد مخالفت با حکم پیامبرجو نارضایتی از آن دارند، پس چگونه است حال و وضع کسی که به صراحت چیزی را میگوید که منافقان در درونشان پنهان میدارند و آن را آشکار نمیکنند، تا جایی که او گمان میکند هرکس قرآن و سنت را در موارد اختلافی و نزاع حاکم گرداند، یا کافر است و یا بدعت گذار گمراه؟!
کار منافقان که خداوند در این آیه درباره شان آورده، عین کاری است که تغییر دهندگان کلمات از جاهای خود، انجام میدهند و میگویند: قصد ما سازش دادن میان قواطع عقلی - به زعم خودشان - که همان فلسفه و کلام است و میان ادلهی نقلی میباشد. سپس فلسفه را - که سفاهت و گمراهی است - اصل قرار میدهند و کتاب و حکمت را که خدا بر پیامبرش نازل کرده، به فلسفه ارجاع میدهند و بر اساس آن، قرآن و سنت را تأویل میکنند. اینان میپندارند فلان آیه یا فلان حدیث با فلسفه - که قواطع مینامند - مخالفت و تناقض دارد، از این رو برای رفع این تناقض تأویلات بعید و غیر قابل قبولی را میآورند و آن را بر لغات شاذ و نادری حمل میکنند که چیزی نمانده شناخته نشوند.
راجع به فرمودهی: ﴿أُوْلَٰٓئِكَ ٱلَّذِينَ يَعۡلَمُ ٱللَّهُ مَا فِي قُلُوبِهِمۡ﴾[النساء: ۶۳]. «الله از آنچه در دلهایشان میگذرد، آگاه است»ابن کثیر گوید: یعنی این دسته از مردم، همان منافقان اند و خدا از آنچه در دل هایشان است، آگاه است و سزایشان را میدهد؛ چون به راستی هیچ پوشیده ای از خدا پنهان نیست، پس ای محمد! دربارهى منافقان به خدا کفایت و توکل کن؛ چون او از باطل و ظاهرشان آگاه است. [۱۸۶۳]
دربارهی آیهی: ﴿فَأَعۡرِضۡ عَنۡهُمۡ وَعِظۡهُمۡ وَقُل لَّهُمۡ فِيٓ أَنفُسِهِمۡ قَوۡلَۢا بَلِيغٗا﴾[النساء: ۶۳]. «پس از آنان روی بگردان و آنان را پند بده و به آنان سخن رسایی بگو که در آنها اثر نماید.»ابن قیم میگوید: «خدا، پیامبرش را دربارهی منافقان به سه چیز امر کرده است:
اول – روی گردانی از آنان، برای خوارشمردن شان و تحقیر و کوچک شمردن کارشان، نه از روی رها کردن شان. بدین صورت معلوم میشود که این آیه، نسخ نشده است.
دوم – فرمودهی: ﴿وَعِظۡهُمۡ﴾به معنای ترساندن منافقان از عقوبت و عذاب و خشم خدا، در صورتی که به داوری پیش غیر پیامبرجو آنچه که بر او نازل شده، اصرار ورزند.
سوم – فرمودهی: ﴿وَقُل لَّهُمۡ فِيٓ أَنفُسِهِمۡ قَوۡلَۢا بَلِيغٗا﴾یعنی به آنان سخنی رسا و مؤثر بگو که در دلشان تأثیر بگذارد. سخنی آرام نباشد که مخاطب از آن تأثیر نپذیرد. پس این سخنی است که منظور و مراد گوینده همچون نهی و ترساندن طرف مقابل، به وسیلهی آن برسد و تأثیر آن به دل مخاطب برسد. این سخن همچون سخنی نیست که از این گوش وارد میشود و از آن گوش میگذرد و هیچ تأثیری در دل نمیگذارد. این سخن رسا در بردارندهی سه چیز است:
اول – عظمت و بزرگی معنایش و تأثیر پذیرفتن درون از آن.
دوم – عظمت، استواری و استحکام الفاظ آن.
سوم – چگونگی گوینده در القای این سخن به مخاطب؛ چون سخن همچون تیر است و دل مانند کمان است که تیر را پرتاب میکند و همچون شمشیر است و دل همچون بازوست که با آن میزند.
راجع به متعلق عبارت: ﴿فِيٓ أَنفُسِهِمۡ﴾دو قول وجود دارد:
قول اول- متعلق آن ﴿قَوۡلَۢا بَلِيغٗا﴾است. یعنی سخنی رسا در درونشان. این قول از جهت معنا، خوب ولی از جهت اعراب، ضعیف است؛ چون موصوف در ماقبلش عمل نمیکند و نمیتواند عامل ماقبلش باشد.
قول دوم- متعلق آن، کلمهی ﴿وَقُل﴾است. دربارهی معنای آیه بر اساس این قول، دو رأی وجود دارد:
۱- به آنان در خلوتشان که کسی دیگر همراهشان نیست، بگو و بلکه در نهان، آنان را اندرز ده.
۲- معنایش این است که دربارهی جانشان به آنان بگو. همان طور که گفته میشود: «قل لفلان فی كیتَ وكیتَ» یعنی دربارهی آن معنا به فلانی بگو». [۱۸۶۴]
میگویم: این قول، نیکوتر است.
سپس خدای متعال میفرماید: ﴿وَمَآ أَرۡسَلۡنَا مِن رَّسُولٍ إِلَّا لِيُطَاعَ بِإِذۡنِ ٱللَّهِ﴾[النساء: ۶۴]: «و هیچ پیغمبری را نفرستادهایم مگر بدین منظور که به فرمان خدا از او اطاعت شود».
ابن کثیر دربارهی معنای این آیه میفرماید: «یعنی همانا من اطاعت و پیروی از پیامبر را بر هر کسی که او را پیششان فرستادم، واجب گردانیدم». [۱۸۶۵]
ابن قیم میگوید: «این آیه، گوشزد کردن شکوه و عظمت منصب و شأن رسالت میباشد و بیان میدارد که خدای سبحان پیامبرانش †را به سوی مردم نفرستاده مگر بدین خاطر که از پیامبران اطاعت نمایند. پس بنابراین، باید فقط از پیامبران اطاعت شود نه از غیر پیامبران؛ چون اطاعت از پیامبران در واقع اطاعت از فرستندهی آنان (یعنی الله) است. در ضمن آیهی مذکور بیانگر این نکته است که هرکس پیامبر خدا، حضرت محمدجرا تکذیب نماید، در حقیقت همهی پیامبران را تکذیب نموده است. معنای آیه چنین است که ای محمد! تو یکی از پیامبرانی که اطاعت از تو واجب است همان طور که اطاعت از پیامبران پیش از تو واجب بود. پس اگر آنان به پندار خودشان از پیامبران اطاعت نموده و به آنان ایمان آوردهاند، پس چرا از تو اطاعت نمیکنند و به تو ایمان نمیآورند؟!
«إذن» در اینجا إذنِ امری (تشریعی) است نه إذنِ تکوینی؛ چون اگر إذن تکوینی و تقدیری بود، آنان از پیامبران نافرمانی نمیکردند و قطعاً از پیامبران اطاعت میکردند. در ذکر کلمهی «إذن» نکتهای است و آن، اینکه پیامبر با ذات فرستادنش به سوی بندگان، اطاعت و پیروی از وی واجب است و ذات فرستادنش، إذن در اطاعت و پیروی از وی میباشد. پس اطاعت از پیامبر تنها بر فرستادنش متوقف است که خدا در فرستادنش، به اطاعت از وی امر میکند، بلکه هر وقت رسالت یک پیامبر تحقق پیدا کند، اطاعت از وی واجب میگردد. پس ذات رسالت یک پیامبر، دربردارندهی إذن در اطاعت از وی میباشد. البته صحیح است که إذن در اینجا إذن تکوینی و تقدیری هم باشد. در این صورت معنای آیه چنین است تا به توفیق و هدایت خدا، مورد اطاعت قرار گیرد. پس إذن در آیهی مذکور هم شامل إذن تشریعی میشود و هم شامل إذن تقدیری و تکوینی و این آیه نشان میدهد که هیچ کس، از پیامبرانِ خدا اطاعت نمیکند مگر به توفیق و لطف و هدایت خدا» [۱۸۶۶].
این سخن، سخن نیکو و متینی است. منظور این است که هدف از ارسال پیامبران، اطاعت و پیروی از ایشان میباشد، پس هر وقت از غیر پیامبران اطاعت و پیروی شود، دیگر فایدهی مورد نظر از ارسال پیامبران، حاصل نمیشود.
دربارهی آیهی: ﴿وَلَوۡ أَنَّهُمۡ إِذ ظَّلَمُوٓاْ أَنفُسَهُمۡ جَآءُوكَ فَٱسۡتَغۡفَرُواْ ٱللَّهَ وَٱسۡتَغۡفَرَ لَهُمُ ٱلرَّسُولُ لَوَجَدُواْ ٱللَّهَ تَوَّابٗا رَّحِيمٗا﴾[النساء: ۶۴]. «و اگر آنان در آن هنگام که به خود ستم کردند، نزدت میآمدند و از الله درخواست آمرزش مینمودند و پیامبر نیز برایشان طلب آمرزش میکرد، الله را توبهپذیر مهربان مییافتند.»
ابن قیم میگوید: «از آنجا که خدای سبحان دانسته که مردمی که پیامبران به سویشان فرستاده شدهاند، حتماً به خودشان ظلم میکنند و از هواهای نفسانیشان پیروی میکنند، از این رو آنان را به سوی چیزی که شر و بدی آن ظلم و موجبات آن ظلم را از آنان دور میکند، راهنمایی نموده است. آن هم دو چیز است:
یکیشان از جانب خودشان است و آن هم طلب مغفرت از پروردگارشان میباشد. دومیشان از جانب غیر خودشان است و آن هم طلب مغفرت پیامبرجبرایشان است هرگاه پیش وی بیایند و فرمانبردارش باشند و به ظلم خود اعتراف کنند. هرگاه این کار را بکنند، خدا را توبه پذیر و مهربان میبینند. توبهشان را میپذیرد و آثار بدیها و گناهانشان را پاک میگرداند و آنان را از شر گناهانشان محفوظ میکند و علاوه بر آن رحمت، لطف و احسان خود را شامل حالشان میگرداند.
پس اگر گفتی: کسی که پس از وفات پیامبرجبه خویشتن ظلم کند، چه بهرهای از این آیه دارد؟ و آیا سخن برخی از علما دربارهی دعای کسی که پیش قبر پیامبرجمیآید و کنار قبرش از خدا آمرزش و مغفرت میطلبد و از پیامبرجطلب شفاعت میکند و برای این کارش به این آیه استدلال و استناد مینماید، درست است یا خیر؟
در جواب گفته میشود: کسی که پس از وفات پیامبرجبه خویشتن ظلم میکند، بهرهاش از این آیه، طلب مغفرت و توبهی حقیقی و خالصانه در هر زمان و مکانی میباشد و بنا به اجماع همهی مسلمانان برای صحت و درستی توبهاش شرط نیست که پیش قبر پیامبرجبیاید و کنار قبرش، استغفار نماید.
اما استدلال و استناد به این آیه راجع به آمدن پیش قبر پیامبرجو استغفار کنار قبرش و طلب شفاعت از آن حضرت و برای این کار، باید گفت: این استدلال، استدلال به چیزی است که آیهی مذکور با هیچ یک از صورت های دلالت، بر آن دلالت ندارد؛ چون در آیهی مذکور فقط آمدن پیش پیامبرجو استغفار او برای آنان آمده، نه آمدن پیش قبرش و طلب شفاعت از وی پس از وفاتش.
پس معلوم شد که این کار، باطل است. جهت توضیح بیشتر باید گفت که صحابه که از همهی مردم نسبت به قرآن و سنت آگاهترند، این مطلب را از این آیه فهم نکردند، بلکه پس از وفات پیامبرجاصلاً این کار را نکردند. پس معلوم میشود که این عمل، بدعت است. کسانی که قایل به جواز این عمل هستند، بیشتر به روایت عُتبی از یک عرب بادیه نشینِ ناشناخته استدلال میکنند و اسنادی برای این داستان سراغ نداریم.
تازه امثال این مطلب اگر حدیث یا اثری از یک صحابی بود، استدلال و استناد به آن جایز نبود و ما ملزم به حکم این حدیث یا اثر صحابی نبودیم، چون این عمل، صحیح نیست؛ حالا چگونه در این عمل، استدلال و استناد به داستانی از یک عرب بادیه نشینِ ناشناخته و مجهول، که به صحت نرسیده، جایز است؟! [۱۸۶۷]
سپس خدای متعال در ادامه میفرماید: ﴿فَلَا وَرَبِّكَ لَا يُؤۡمِنُونَ حَتَّىٰ يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيۡنَهُمۡ ثُمَّ لَا يَجِدُواْ فِيٓ أَنفُسِهِمۡ حَرَجٗا مِّمَّا قَضَيۡتَ وَيُسَلِّمُواْ تَسۡلِيمٗا ٦٥﴾[النساء: ۶۵]: «امّا، نه! به پروردگارت سوگند که آنان مؤمن بشمار نمیآیند تا تو را در اختلافات و درگیریهای خود به داوری نطلبند و سپس ملالی در دل خود از داوری تو نداشته و کاملاً تسلیم (قضاوت تو) باشند».
ابن قیم در تفسیر این آیه میگوید: «خدای سبحان به خودش سوگند یاد کرده که مردم ایمان ندارند و از اهل ایمان نیستند، تا اینکه پیامبرجرا در تمامی موارد اختلاف و نزاع و در تمامی مسایل دینی - چون لفظ «ما» از صیغه های عموم است - حَکم و داور قرار دهند و به حُکم او تن دهند. تازه به این امر اکتفا نکرده و راضی شدن به حکمش از ته دل را به آن اضافه کرده به گونهای که از حکم و داوری پیامبرجنباید کمترین فشار و سختی در درونشان احساس کنند، بلکه باید از ته دل و طیب خاطر حکم و داوریاش را بپذیرند و با کمال میل قبول کنند. از روی ناچاری و اجبار آن را نگیرند؛ چون این امر با ایمان منافات دارد. بلکه باید حتماً از ته دل و با رضایت کامل و بدون کمترین فشار، حکمش را بپذیرند و به آن تن دهند.
هرگاه بندهای ادعای ایمان بکند، باید حال و وضعش نگاه کرد و دلش را موقع ورود حکم خدا که برخلاف آرزوها و امیالش است و نیز بر خلاف مسائل مهم و غیر مهمی است که به تقلید از نیاکانش به ارث برده، مورد بررسی قرار داد، تا معلوم شود که آیا در ادعای مؤمن بودنش راست میگوید یا خیر؟: ﴿بَلِ ٱلۡإِنسَٰنُ عَلَىٰ نَفۡسِهِۦ بَصِيرَةٞ ١٤ وَلَوۡ أَلۡقَىٰ مَعَاذِيرَهُۥ ١٥﴾[القیامة: ۱۴-۱۵]: «بلکه انسان خودش از وضع خود آگاه است (و وجودش شاهد و دلیل بر خویشتن است) . در حالی که (به زبان) عذرهائی برای (دفاع از) خود میآورد».
سبحان الله! بسیاری از نصوص چه سختاند و انسانها چقدر دوست دارند و میگویند که ای کاش این نصوص وارد نمیشدند و چه زخمهای بسیاری که به سبب ورود این نصوص در گلویشان ایجاد شدهاند. سپس خدای سبحان تنها به این اکتفا نکرده و عبارت: ﴿وَيُسَلِّمُواْ تَسۡلِيمٗا﴾را بدان افزوده است. در اینجا فعل را با آوردن مصدر از جنس خودش تأکید نموده است. تسلیم به معنای خضوع و فرمانبرداری به حکم خدا از روی میل، رضایت و رغبت، نه از روی اجبار و تحمل، میباشد». همان طور که انسان به اجبار تسلیم کسی میشود، بلکه باید همانند بردهای مطیع که تسلیم مولایش میشود باشد، مولایی که محبوبترین چیز در نظرش است و میداند که خوشبختی و رستگاریاش در تسلیم شدن به اوست. [۱۸۶۸]
در حدیث صحیح وارد شده [۱۸۶۹]که سبب نزول این آیه، داستان زبیر است؛ وقتی که راجع به آب جوی زمین «حرّه» با یک نفر انصار اختلاف و نزاع داشت. ولی عموم لفظ معتبر است نه سبب خاصی که نص دربارهاش نازل شده است. وقتی سبب نزول این آیه، نزاع و اختلاف دربارهی جریان آبی است که رسول اللهجراجع به آن قضاوتی نموده و آن انصاری به قضاوت پیامبرجراضی نشد و از این رو خدای متعال به سبب آن، ایمان را از آن انصاری نفی کرده، حالا گمانت دربارهی کسی که به قضاوت و حکم پیامبرجدر اصول و فرع دین راضی نیست، چه میباشد؟ بلکه متأسفانه وقتی به سوی قضاوت و حکم رسول اللهجفرا خوانده میشوند، از آن روی میگردانند و تنها به آن اکتفا نمیکنند و مردم را نیز از آن باز میدارند و نمیگذارند مردم به سوی قضاوت و حکم پیامبرجبروند، تازه به این هم اکتفا ننموده و تا جایی که کسانی را که در اصول و فروع دین از پیامبرجپیروی کرده و او را حاکم و داور میگردانند و در آن مورد به حکم پیامبرجراضی میشوند، تکفیر کرده و آنان را بدعت گذار میدانند.
معنای آیهی: ﴿وَلَوۡ أَنَّا كَتَبۡنَا عَلَيۡهِمۡ أَنِ ٱقۡتُلُوٓاْ أَنفُسَكُمۡ أَوِ ٱخۡرُجُواْ مِن دِيَٰرِكُم مَّا فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِيلٞ مِّنۡهُمۡۖ وَلَوۡ أَنَّهُمۡ فَعَلُواْ مَا يُوعَظُونَ بِهِۦ لَكَانَ خَيۡرٗا لَّهُمۡ وَأَشَدَّ تَثۡبِيتٗا ٦٦﴾[النساء: ۶۶]: «اگر آنچه را بر بنی اسرائیل واجب کردیم از قبیل کشتن خودشان یا خارج شدن از سرزمین و کاشانه شان موقعی که از آنان خواسته شد از پرستش گوساله توبه کنند، بر آنان نیز واجب میکردیم» ، ﴿مَّا فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِيلٞ مِّنۡهُمۡ﴾: «این کار را جز گروه اندکی از آنان انجام نمیدادند (و اطاعت فرمان نمیکردند)».
این آیه توبیخ و سرزنش کسی است که پیامبرجرا موقع نزاع و اختلاف، حاکم و داور نگرداند. یعنی ما آن را بر ایشان واجب نکردیم بلکه احکامی را در حد توان شان بر آنان واجب کردیم. پس چرا با این وجود، تو را (ای پیامبر) حاکم قرار نمیدهند و به حکم و قضاوت تو راضی نمیشوند؟!.
سپس خدای متعال در ادامه میفرماید: ﴿مَّا فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِيلٞ مِّنۡهُمۡۖ وَلَوۡ أَنَّهُمۡ فَعَلُواْ مَا يُوعَظُونَ بِهِۦ لَكَانَ خَيۡرٗا لَّهُمۡ وَأَشَدَّ تَثۡبِيتٗا ٦٦ وَإِذٗا لَّأٓتَيۡنَٰهُم مِّن لَّدُنَّآ أَجۡرًا عَظِيمٗا ٦٧ وَلَهَدَيۡنَٰهُمۡ صِرَٰطٗا مُّسۡتَقِيمٗا ٦٨﴾[النساء: ۶۶-۶۸]: «این کار را جز گروه اندکی از آنان انجام نمیدادند (و اطاعت فرمان نمیکردند). و اگر اندرزهائی را که به آنان داده میشد انجام میدادند (و دستور را به کار میبستند، در دنیا و آخرت) برای آنان بهتر بود و (ایمان) ایشان را پابرجاتر میکرد. و در این صورت، از سوی خود پاداش بزرگی بدیشان میدادیم. و هر آینه آنان را به راه راستی (که افراط و تفریطی در آن نمیباشد و به بهشت منتهی میشود) رهنمود میکردیم».
ابن قیم در تفسیر آیات فوق میگوید: «خدای متعال خبر داده که آنان اگر پندی را که به آنان داده میشود به کار میبستند و آن هم امر و نهی خدا که همراه وعده و تهدید خداست، قطعاً انجام دادن امر خدا و ترک کردن نهی خدا برایشان در دین و دنیاشان، بهتر بوده و در ثبات قدم مؤثرتر بود و ایمانشان را محقق مینمود و عزم و تصمیم و اراده شان را قوی میکرد و دل هایشان را موقع رویارویی با لشکر دشمن و نبرد حق علیه باطل و موقع وارد شدن شبهات گمراهکننده، شهوات و آرزوهای پست کننده، ثابت و پایدار مینمود.
پس اطاعت و فرمانبرداری خدا و پیامبرجسبب ثبات، پایداری، قوت قلب، سبب قوت و نیرومندی عزم و تصمیم و ارادهی قلب و زیاد شدن بصیرت قلب میباشد. این نشان میدهد که ثمرهی اطاعت و فرمانبرداری پیامبرجهدایت، ثبات و پایداری قلب بر هدایت بوده و ثمرهی نافرمانی پیامبرجانحراف، گمراهی، پریشانی و عدم ثبات قلب میباشد.
سپس الله تعالی میفرماید: ﴿وَإِذٗا لَّأٓتَيۡنَٰهُم مِّن لَّدُنَّآ أَجۡرًا عَظِيمٗا ٦٧ وَلَهَدَيۡنَٰهُمۡ صِرَٰطٗا مُّسۡتَقِيمٗا ٦٨﴾[النساء: ۶۶-۶۷]: «و در این صورت، از سوی خود پاداش بزرگی بدیشان میدادیم. و هر آینه آنان را به راه راستی (که افراط و تفریطی در آن نمیباشد و به بهشت منتهی میشود) رهنمود میکردیم».
پس روی هم رفته چهار نوع جزا بر طاعت و فرمانبرداری از پیامبرجمترتب شده است:
اول – حاصل شدن خیر مطلق در صورت فرمانبرداری از پیامبرج.
دوم – ثابت قدم کردن و قوت و نیرویی که دربردارندهی پیروزی و غلبه بر دشمن است.
سوم – حاصل شدن اجر و پاداش عظیم برای ایشان در آخرت.
چهارم – هدایت آنان به راه راست. این نوع هدایت، هدایت دوم است که اطاعت و فرمانبرداری از پیامبرجموجب آن شده است. پس اطاعت و فرمانبرداری از پیامبرجدو نوع هدایت را دربردارد:
۱- هدایتی که قبل از اطاعت و فرمانبرداری از پیامبرجوجود دارد و در واقع این هدایت، سبب اطاعت از آن حضرتجشده است. ۲- هدایتی که بعد از اطاعت و فرمانبرداری از پیامبرجوجود دارد و ثمرهی اطاعت از پیامبرجمیباشد. این نشان میدهد که این چهار چیز در صورت منتفی بودن اطاعت و فرمانبرداری از پیامبرجمنتفی است.
سپس خدای متعال میفرماید: ﴿وَمَن يُطِعِ ٱللَّهَ وَٱلرَّسُولَ فَأُوْلَٰٓئِكَ مَعَ ٱلَّذِينَ أَنۡعَمَ ٱللَّهُ عَلَيۡهِم مِّنَ ٱلنَّبِيِّۧنَ وَٱلصِّدِّيقِينَ وَٱلشُّهَدَآءِ وَٱلصَّٰلِحِينَۚ وَحَسُنَ أُوْلَٰٓئِكَ رَفِيقٗا ٦٩﴾[النساء: ۶۹]: «و کسی که از خدا و پیغمبر (با تسلیم در برابر فرمان آنان و رضا به حکم ایشان) اطاعت کند، او (در روز رستاخیز به بهشت رود و همراه و) همنشین کسانی خواهد بود که (مقرّبان درگاهند و) خداوند بدیشان نعمت (هدایت) داده است (و مشمول الطاف خود نموده است و بزرگواری خویش را بر آنان تمام کرده است. آن مقرّبانی که او همدمشان خواهد بود، عبارتند) از پیغمبران و راستروان (و راستگویانی که پیغمبران را تصدیق کردند و بر راه آنان رفتند) و شهیدان (یعنی آنان که خود را در راه خدا فدا کردند) و شایستگان (یعنی سایر بندگانی که درون و بیرونشان به زیور طاعت و عبادت آراسته شد) و آنان چه اندازه دوستان خوبی هستند».
ابن قیم در تفسیر آیهی فوق میگوید: «خدای سبحان خبر داده که فرمانبرداری از خدا و پیامبرجموجب میشود انسان همراه کسانی باشد که خدا موهبت شان داده و اینان اهل سعادت و خوشبختی کامل و حقیقیاند. اینان چهار صنفاند: ۱- پیامبران، که از همه شان برترند. ۲- صدیقین (راستی پیشه گان) ۳- شهداء ۴- صالحان. این چهار دسته کسانیاند که خدا نعمت کامل را بر آنان ارزانی داشته و اینان خوشبختان و رستگاراناند. و احدی رستگار نمیشود مگر در صورتی که رفیق این چهار دسته باشد و با آنان باشد. برای همراه بودن با اینان نیز هیچ راهی وجود ندارد جز اطاعت و فرمانبرداری از پیامبرجو راهی برای اطاعت و فرمانبرداری از پیامبرجنیست مگر به وسیلهی شناخت سنت آن حضرتجو شناخت دین و برنامهای که آورده است. این نشان میدهد که هرکس از سنت پیامبرجو از دین و برنامهای که آورده، شناخت و آگاهی نداشته باشد، راهی برای همراهی با این چهار دسته ندارد، بلکه او از جمله کسانی است که در روز قیامت دستانشان را گاز میگیرند و میگویند: ﴿يَٰلَيۡتَنِي ٱتَّخَذۡتُ مَعَ ٱلرَّسُولِ سَبِيلٗا﴾[الفرقان: ۲۷]: «ای کاش! با رسول خدا راه (بهشت را) بر میگزیدم (و با قافله انبیاء به سوی خوشبختی جاویدان و رضای یزدان سبحان حرکت میکردم. ای وای! من، بر خود چه کردم؟)».
میگویم: کسی که پیامبرجرا هنگام نزاع و اختلاف حاکم و داور قرار ندهد، راهی برای همراهی با این چهار دسته که خدا موهبت شان داده، ندارد. چگونه او راهی برای این امر دارد در حالی که به نظر او هرکس پیامبرجرا هنگام نزاع و اختلاف حاکم و داور قرار دهد، بیدین و یا بدعت گذار است و او چگونه از خدا و پیامبرجفرمانبرداری میکند در حالی که این رویکرد، اصل و اساس اعتقادی است که دیناش را بر اساس آن بنا نهاده و با این وصف گمان میکند که اگر غیر پیامبرجرا حاکم قرار دهد و حکم پیامبرجرا پشت سرش قرار دهد هدایت یافته است؟! انگار که اصلاً چیزی نمیداند.
ابوبکر بن عیاش دربارهی آیهی: ﴿وَلَا تُفۡسِدُواْ فِي ٱلۡأَرۡضِ بَعۡدَ إِصۡلَٰحِهَا﴾[الأعراف: ۶۵]. که مؤلف آورده، میگوید: «همانا خدا، حضرت محمدجرا به سوی مردمان روی زمین که در فساد و جهالت بودند، فرستاد. پس خدا، آنان را به وسیلهی حضرت محمدجاصلاح نمود. پس هرکس مردم را به سوی خلاف دین و برنامهای که پیامبرجاز جانب خدا آورده، فرا خواند از مفسده جویان روی زمین است». [۱۸۷۰]
ابن قیم در اینباره میگوید: «اکثر مفسران در تفسیر این آیه میگویند: به وسیلهی گناهان و دعوت کردن دیگران به سوی غیر اطاعت و فرمانبرداری از خدا در زمین فساد و تباهی ایجاد نکنید بعد از آنکه خدا به وسیلهی بعثت پیامبران و تبیین شریعت و دعوت کردن به سوی اطاعت و فرمانبرداری از الله، زمین را اصلاح گردانید؛ چون پرستش غیر خدا و دعوت به سوی غیر الله و شرک ورزیدن به او، بزرگترین فساد و تباهی در زمین است. بلکه فساد و تباهی زمین در حقیقت، شرک ورزیدن به الله و نافرمانی از اوامر و دستورات خداست.
بنابراین شرک و دعوت به سوی غیر الله و پرستش غیر خدا و اطاعت و پیروی از غیر رسول اللهجبزرگترین فساد و تباهی در زمین است و زمین و اهل زمین اصلاح نمیشوند مگر در صورتی که فقط خدای یکتا، معبود باشد و فقط او پرستش شود و تنها به سوی خدا دعوت شود و فقط از پیامبرجاطاعت و پیروی شود.
غیر پیامبر جتنها در صورتی اطاعتش واجب است که به اطاعت و فرمانبرداری از پیامبرجامر کند. پس هرگاه به نافرمانی از رسول اللهجو مخالفت با شریعت و احکام او امر کند، نباید به حرفش گوش داد و نباید از او اطاعت شود.
هر کس در اوضاع جهان تأمل نماید و هر صلاح و خیری در زمین ببیند، علتاش توحید و یگانگی الله و پرستش او و اطاعت و فرمانبرداری از پیامبرجاست و هر شر، بدی، فتنه، بلا، قحطی، تسلط دشمن و مانند آنها که در زمین است، علتاش نافرمانی از پیامبرجو دعوت به سوی غیر الله و پیامبرجاست». [۱۸۷۱]
بدین صورت ارتباط این آیه با عنوان باب روشن میگردد؛ چون هرکس به سوی داوری بردن پیش غیر آنچه که خدا نازل کرده و پیش غیر پیامبرجدعوت کند، بزرگترین فساد و تباهی را انجام داده است.
ابوالعالیه در تفسیر آیهی: ﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمۡ لَا تُفۡسِدُواْ فِي ٱلۡأَرۡضِ قَالُوٓاْ إِنَّمَا نَحۡنُ مُصۡلِحُونَ ١١﴾[البقرة: ۱۱]. «و هرگاه به آنان گفته شود: در زمین فساد نکنید، میگویند: فقط ما مصلحیم (و قصد اصلاح داریم).»که مؤلف آورده، میگوید: «هر گاه به منافقان گفته شود: در زمین نافرمانی و گناه نکنید _ فساد آنان همان نافرمانی از الله بود_ چون هرکس در زمین از خدا نافرمانی کند یا به نافرمانی از الله امر کند، در زمین فساد و تباهی کرده است؛ چون صلاح زمین و آسمان تنها به وسیلهی اطاعت و فرمانبرداری از الله صورت میگیرد». [۱۸۷۲]
میگویم: مطابقت و ارتباط این آیه با عنوان باب، روشن است؛ چون هرکس به سوی داوری بردن پیش غیر آنچه که خدا نازل کرده، دعوت کند، بزرگترین فساد را به پا کرده است.
در آیهی مذکور دلیل برای وجوب دور انداختن رأی در صورت وجود سنت وجود دارد هر چند صاحب این رأی ادعا کند که اصلاحگر است و قصد خیر و اصلاح را دارد. ادعای اصلاح نمیتواند عذری برای ترک دین و برنامهی الله باشد و بایستی از خود بالیدن به رأی حذر نمود.
راجع به تفسیر آیهی: ﴿أَفَحُكۡمَ ٱلۡجَٰهِلِيَّةِ يَبۡغُونَۚ وَمَنۡ أَحۡسَنُ مِنَ ٱللَّهِ حُكۡمٗا لِّقَوۡمٖ يُوقِنُونَ ٥٠﴾[المائدة: ۵۰]. که مؤلف آورده، ابن کثیر میگوید: «خدای متعال کسانی را که از حکم الله که در برداندهی هر خیر و عدلی است و از هر شر و بدی نهی میکند، خارج میشوند و به سوی دیگر آراء و هواهای نفسانی و اصلاحاتی که انسانها بدون دلیل شرعی وضع نموده روی میآورند را سرزنش مینماید همان طور که اهل جاهلیت بر اساس گمراهیها و جهالتها حکم میکردند.
همان طور که قوم تاتار به سیاستهای چنگیزخان که از شرایع مختلف اعم از دین اسلام و غیر اسلام گرفته و در یک کتاب برایشان جمع آوری نموده حکم میکردند. در این کتاب، بسیاری از احکام وجود دارند که چنگیزخان فقط به نظر و رأی خودش آنها را وضع نموده و بعدها در میان فرزندانش به صورت شریعتی در آمد که آن را بر قرآن و سنت مقدم میداشتند. هرکس این کار را بکند، کافر است و پیکار با او واجب است تا زمانی که به حکم خدا و پیامبرجبازگردد و غیر از قرآن و سنت در مسایل کوچک و بزرگ به چیزی دیگر حکم نکند. خدای متعال میفرماید: ﴿أَفَحُكۡمَ ٱلۡجَٰهِلِيَّةِ يَبۡغُونَ﴾[المائدة: ۵۰]. یعنی: آیا حکم جاهلیت میخواهند، ﴿وَمَنۡ أَحۡسَنُ مِنَ ٱللَّهِ حُكۡمٗا لِّقَوۡمٖ يُوقِنُونَ﴾[المائدة: ۵۰]: «چه کسی برای افراد معتقد بهتر از خدا حکم میکند؟». یعنی برای کسی که شریعت و برنامهی خدا را درک کرده باشد و به یقین رسیده باشد و بداند که خدای متعال أحکم الحاکمین است و نسبت به بندگانش از مادر نسبت به فرزندش مهربان است، چه کسی در حکم دادن، از خدا عادل تر است. چون خدای متعال بر هر چیزی تواناست و در هر چیزی عادل است [۱۸۷۳]».
میگویم: در آیهی مذکور اشاره به این نکته است که هرکس غیر حکم خدا و پیامبرجرا بگیرد، در هر حال حکم جاهلیت را گرفته است.
مؤلف گوید: (عن عبدالله بن عمرو: أن رسول الله قال: «لا یؤمن أحدكم حتی یكون هواه تبعاً لما جئت به» قال النووی: حدیث صحیح، رویناه فی كتاب الحجة بإسناد صحیح) [۱۸۷۴]
(از عبدالله بن عمرو روایت است که رسول اللهجفرمودند: «هیچ یک از شما ایمان ندارد تا اینکه هوای نفسانی [و امیال و آرزوهایش] تابع و موافق با برنامهای باشد که من آوردهام». نووی میگوید: این حدیث، صحیح است و ما در کتاب «الحجة» با اسنادی صحیح آن را روایت کردهایم) .
این حدیث را شیخ ابوالفتح نصر بن ابراهیم مقدسی شافعی مذهب در کتاب «الحجة على تارك المحجة» با اسنادی صحیح، این حدیث را روایت کرده همان طور که مؤلف، این مطلب را از زبان نووی نقل کرده است. [۱۸۷۵]کتاب «الحجة على تارك المحجة» کتابی است که در بردارندهی بیان اصول دین طبق قواعد و اصول اهل سنت و حدیث میباشد.
طبرانی، ابوبکر بن عاصم و حافظ ابونعیم در کتاب «الأربعین» - کتابی که در ابتدای آن تعهد نموده که احادیث صحیح در آن میآورد - این حدیث را روایت کردهاند.
ابن رجب میگوید: «صحیح دانستن این حدیث از چند جهت، خیلی بعید است ...». ابن رجب این چند جهت را آورده [۱۸۷۶]و برخی از علما از نظرش تبعیت کردهاند.
میگویم: معنای این حدیث، قطعاً صحیح است هر چند اسناد آن به صحت نرسیده است. اصل این حدیث در قرآن زیاد است؛ مانند این آیات: ﴿فَلَا وَرَبِّكَ لَا يُؤۡمِنُونَ حَتَّىٰ يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيۡنَهُمۡ ثُمَّ لَا يَجِدُواْ فِيٓ أَنفُسِهِمۡ حَرَجٗا مِّمَّا قَضَيۡتَ وَيُسَلِّمُواْ تَسۡلِيمٗا ٦٥﴾[النساء: ۶۵]: «خیر؛ سوگند به پروردگارت آنها ایمان ندارند تا آنکه تو را در اختلافاتشان به داوری بخوانند و از داوری تو دلگیر نشوند و کاملا تسلیم باشند». ﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٖ وَلَا مُؤۡمِنَةٍ إِذَا قَضَى ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ أَمۡرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ ٱلۡخِيَرَةُ مِنۡ أَمۡرِهِمۡ﴾ [الأحزاب: ۳۶]: «هیچ مرد و زن مؤمنی، در کاری که خدا و پیغمبرش داوری کرده باشند (و آن را مقرّر نموده باشند) اختیاری از خود در آن ندارند (و اراده ایشان باید تابع اراده خدا و رسول باشد)». ﴿فَإِن لَّمۡ يَسۡتَجِيبُواْ لَكَ فَٱعۡلَمۡ أَنَّمَا يَتَّبِعُونَ أَهۡوَآءَهُمۡ﴾[القصص: ۵۰]: «پس اگر (این پیشنهاد تو را نپذیرفتند و) پاسخت نگفتند، بدان که ایشان فقط از هواها و هوسهای خود پیروی میکنند!». و دیگر آیات وارده در این زمینه زیادند. بنابراین عدم صحت اسناد این حدیث، به اصل معنایش خللی وارد نمیکند.
عبارت: (لا یؤمن أحدكم) یعنی ایمان واجب برایش حاصل نمیشود و از اهل ایمان کامل نیست.
دربارهی فرمودهی: (حتی یكون هواه تبعاً لما جئت به) برخی از علما اظهار داشتهاند: «هواه یعنی آنچه که نفساش دوست دارد و به آن گرایش و تمایل دارد». [۱۸۷۷]سپس کاربرد هوای نفس، برای مفهوم گرایش به خلاف حق، معروف شده است. در این زمینه خداوند میفرماید: ﴿وَلَا تَتَّبِعِ ٱلۡهَوَىٰ فَيُضِلَّكَ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِ﴾[ص: ۲۶]: «و از هوای نفس پیروی مکن که تو را از راه خدا منحرف میسازد». گاهی هوای نفس بر تمایل به چیزی و دوست داشتن آن چیز اطلاق میشود و شامل گرایش به طرف حق و غیر حق میشود. چه بسا این کلمه برای دوست داشتن حق و گردن نهادن به حق استعمال شود؛ همان طور که در حدیث صفوان بن عسّال آمده که از وی پرسیده شد: آیا از پیامبرجشنیدهای که دربارهی «هوی» چیزی بگوید . . . . تا آخر حدیث [۱۸۷۸].
ابن رجب میگوید: «معنای حدیث این است: انسان، ایمان کامل ندارد تا اینکه محبتش تابع برنامه و دینی باشد که پیامبرجآورده است. یعنی تابع اوامر، نواهی و دیگر دستوراتی باشد که آن حضرت جاز جانب الله آورده است. پس باید آنچه را که بدان امر شده، دوست بدارد و از آنچه که نهی شده، بدش آید. قرآن امثال این مطلب را در چندین جا آورده و خدای سبحان کسانی را سرزنش و نکوهش نموده که از آنچه خداوند دوست دارد، بدشان میآید یا آنچه که خداوند دوست ندارد، دوست دارند. همان طور که میفرماید: ﴿ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمۡ كَرِهُواْ مَآ أَنزَلَ ٱللَّهُ فَأَحۡبَطَ أَعۡمَٰلَهُمۡ ٩﴾[محمد: ۹]: «این بدان خاطر است که چیزی را که خداوند فرو فرستاده است دوست نمیدارند و لذا خدا کارهای (نیک) ایشان را هم باطل و بیسود میگرداند». در جایی دیگر میفرماید: ﴿ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمُ ٱتَّبَعُواْ مَآ أَسۡخَطَ ٱللَّهَ وَكَرِهُواْ رِضۡوَٰنَهُۥ فَأَحۡبَطَ أَعۡمَٰلَهُمۡ ٢٨﴾[محمد: ۲۸]: «این گونه (جان برگرفتن ایشان) بدان خاطر است که آنان بدنبال چیزی میروند که خدای را بر سر خشم میآورد، و از چیزی که موجب خوشنودی او است بدشان میآید، و لذا خداوند کارهای (نیک) ایشان را باطل و بیسود میگرداند».
پس بر هر مؤمنی واجب است که آنچه را که خدا دوست دارد، او هم دوست بدارد به گونهای که واجبات و تکالیف را به نحو احسن انجام دهد. حالا اگر دوست داشتن آنچه که خدا دوست دارد، زیاد شود تا جایی که مستحبات و سنتها را انجام دهد، چه بهتر، کار خیلی خوبی کرده است. و باید آنچه را که خدا دوست ندارد، او هم دوست نداشته باشد به گونهای که موجب شود از محرمات و گناهان دست بکشد. حالا اگر دوست نداشتن آنچه که خدا دوست ندارد، زیاد شود تا جایی که از مکروهات تنزیهی دست بکشد، چه بهتر کار خوبی کرده است. پس هرکس صادقانه از ته دلش خدا و پیامبرجرا دوست داشته باشد، این محبت راستین موجب میشود که او از ته دلش آنچه را که خدا دوست میدارد، دوست بدارد و آنچه را که خدا دوست نمیدارد، او هم دوست نداشته باشد. به آنچه که خدا و پیامبرجمیپسندند و به آن راضی هستند، او هم راضی و خوشنود باشد و از آنچه که خدا و پیامبرجنمیپسندند از آن بدشان میآید، او هم نپسندد و از آن بدش آید و موجب میشود که با اعضا و جوارحش به مقتضای این دوست داشتن و دوست نداشتن، عمل کند.
اگر انسان با اعضا و جوارحش کاری انجام داد که مخالف مطلب مذکور باشد، مانند اینکه مرتکب کاری شود که خدا و پیامبرجآن را دوست ندارند، یا کاری که الله و رسول آن را دوست دارند ترک کرد، با وجودی که این کار واجب است و او توانایی انجام آن را دارد؛ این نشان دهندهی نقص محبت واجب است. در این صورت باید از این امر توبه کند و سعی کند آن محبت واجب را کامل گرداند. در واقع همهی گناهان از مقدم کردن هوای نفس بر محبت خدا و پیامبرجنشأت میگیرند. خدای متعال، در چند جای قرآن، مشرکان را به تبعیت از هوای نفس متصف نموده و میفرماید: ﴿فَإِن لَّمۡ يَسۡتَجِيبُواْ لَكَ فَٱعۡلَمۡ أَنَّمَا يَتَّبِعُونَ أَهۡوَآءَهُمۡ﴾[القصص: ۵۰]: «پس اگر (این پیشنهاد تو را نپذیرفتند و) پاسخت نگفتند، بدان که ایشان فقط از هواها و هوسهای خود پیروی میکنند».
همچنین بدعتها از مقدم کردن هوای نفس بر شریعت نشأت میگیرند. به همین دلیل به بدعت گذاران «اهل اهواء» میگویند. گناهان و نافرمانیها نیز از مقدم کردن هوای نفس بر محبت خدا و دوست داشتن آنچه که خدا دوست دارد، نشأت میگیرند. همچنین محبت نسبت به انسانها باید دقیقاً تابع برنامهای باشد که پیامبرجاز جانب الله آورده است.
بنابراین بر مؤمن واجب است کسانی را که خدا دوست شان دارد، از قبیل فرشتگان، پیامبران، راستی پیشهگان، شهدا و همهی انسانهای صالح و خوب را دوست بدارد. به همین دلیل یکی از نشانههای وجود حلاوت ایمان این است که «وأن یحب المرء لا یحبه إلا لله» [۱۸۷۹]: «[ مؤمن ] کسی را صرفاً به خاطر خدا دوست داشته باشد». رابطهی دوستی با دشمنان خدا و هر کسی که خدا دوستش ندارد، حرام است. بدین صورت تمام دین و آیین از آن الله است: «من أحب لله، وأبغض لله، وأعطی لله، ومنع لله، فقد استكمل الإیمان» [۱۸۸۰]: «هرکس به خاطر خدا [ کسی یا چیزی] را دوست بدارد و به خاطر خدا [ کسی یا چیزی را ] دوست نداشته باشد، و به خاطر خدا بدهد و به خاطر خدا ندهد، ایمانش را کامل کرده است».
هر کس به خاطر هوای نفسش، کسی یا چیزی را دوست بدارد و کسی یا چیزی را دوست نداشته باشد و به خاطر هوای نفسش، چیزی به کسی بدهد یا چیزی را از کسی دریغ دارد، این امر نشان دهندهی نقص در ایمان واجبش میباشد. در این صورت واجب است از این کار توبه کند و به پیروی از آنچه که پیامبرجآورده، باز گردد و محبت خدا و پیامبرجو رضایت و خوشنودی خدا و پیامبرجرا بر هوای نفسانی و خواستهها و آرزوهای نفسانی مقدم بدارد. اظهارات ابن رجب در این باره به طور خلاصه به پایان رسید. [۱۸۸۱]
ربط این حدیث با عنوان این باب از این جهت است که انسان، ایمان ندارد تا اینکه هوای نفسانی، امیال و آرزوهایش تابع برنامهای باشد که پیامبرجآورده و باید در هر چیزی که پیامبرجاز جانب الله آورده، هوا و امیال نفسانیاش تابع آن باشد. چون پیامبرجحکمی را صادر میکند یا قضاوتی مینماید، این حکم و قضاوتش حقی است که مؤمن چارهای جز آن ندارد و بعد از آن دیگر، اختیاری است.
مؤلف میگوید: (وقال الشعبی: «كان بین رجل من المنافقین ورجل من الیهود خصومة، فقال الیهودی: نتحاكم إلی محمد – عرف أنه لا یأخذ الرشوة – وقال المنافق: نتحاكم إلی الیهود – لعلمه أنهم یأخذون الرشوة – فاتفقا على أن یأتیا كاهناً فی جهینة فیتحاكما إلیه، فنزلت: ﴿أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلَّذِينَ يَزۡعُمُونَ أَنَّهُمۡ ءَامَنُواْ بِمَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ وَمَآ أُنزِلَ مِن قَبۡلِكَ يُرِيدُونَ أَن يَتَحَاكَمُوٓاْ إِلَى ٱلطَّٰغُوتِ وَقَدۡ أُمِرُوٓاْ أَن يَكۡفُرُواْ بِهِۦۖ وَيُرِيدُ ٱلشَّيۡطَٰنُ أَن يُضِلَّهُمۡ ضَلَٰلَۢا بَعِيدٗا ٦٠﴾[النساء: ۶۰]»).
(شعبی میگوید: «میان یک نفر از منافقان و یک نفر یهودی، اختلافی وجود داشت. آن یهودی میگفت: داوری را پیش محمد میبریم - چون میدانست آن حضرتجرشوه نمیگیرد - و منافق میگفت: داوری را پیش یهودی میبریم - چون میدانست که یهود رشوه میگیرند - بالاخره هر دو به توافق رسیدند که داوری را پیش یک نفر کاهن در جهینه ببرند. آنگاه این آیه نازل شد: ﴿أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلَّذِينَ يَزۡعُمُونَ أَنَّهُمۡ ءَامَنُواْ بِمَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ وَمَآ أُنزِلَ مِن قَبۡلِكَ يُرِيدُونَ أَن يَتَحَاكَمُوٓاْ إِلَى ٱلطَّٰغُوتِ وَقَدۡ أُمِرُوٓاْ أَن يَكۡفُرُواْ بِهِۦۖ وَيُرِيدُ ٱلشَّيۡطَٰنُ أَن يُضِلَّهُمۡ ضَلَٰلَۢا بَعِيدٗا ٦٠﴾[النساء: ۶۰]: «مگر نمیبینی کسانی را که گمان میبرند به آنچه بر تو و پیش از تو نازل شده، ایمان آوردهاند و میخواهند طاغوت را داور قرار دهند؟ حال آنکه دستور یافتهاند به طاغوت کافر شوند؟ شیطان میخواهد آنان را به گمراهی دور و درازی دچار نماید».
ابن جریر و ابن منذر مانند این روایت را نقل کردهاند. [۱۸۸۲]
در عبارت: (كان بین رجل من المنافقین ورجل من الیهود خصومة) روایتی را نیافتم که نام این دو نفر را آورده باشد.
ابن اسحاق، ابن منذر و ابن ابیحاتم روایت کردهاند که راوی گوید: میان جُلاس بن صامت قبل از توبهاش و مُعتب بن قُشیر، رافع بن زید و بشیر که ادعای اسلام میکردند، نزاعی وجود داشت. چند نفر از بستگان که مسلمان بودند، آنان را دعوت کردند که داوری دربارهی اختلافشان را پیش رسول اللهجببرند، ولی جلاس بن صامت آنان را دعوت کرده که داوری دربارهی اختلاف شان را پیش کاهنان، حکام جاهلیت ببرند. پس خداوند این آیه را درباره شان نازل فرمود: ﴿أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلَّذِينَ يَزۡعُمُونَ أَنَّهُمۡ ءَامَنُواْ بِمَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ وَمَآ أُنزِلَ مِن قَبۡلِكَ يُرِيدُونَ أَن يَتَحَاكَمُوٓاْ إِلَى ٱلطَّٰغُوتِ وَقَدۡ أُمِرُوٓاْ أَن يَكۡفُرُواْ بِهِۦۖ وَيُرِيدُ ٱلشَّيۡطَٰنُ أَن يُضِلَّهُمۡ ضَلَٰلَۢا بَعِيدٗا ٦٠﴾[النساء: ۶۰] [۱۸۸۳]: «مگر نمیبینی کسانی را که گمان میبرند به آنچه بر تو و پیش از تو نازل شده، ایمان آوردهاند و میخواهند طاغوت را داور قرار دهند؟ حال آنکه دستور یافتهاند به طاغوت کافر شوند؟ شیطان میخواهد آنان را به گمراهی دور و درازی دچار نماید».
احتمال دارد که منافق مذکور در روایت شعبی یکی از این چند نفر باشد. البته ثعلبی از ابن عباس روایت کرده که نام این منافق، بشر بوده است. [۱۸۸۴]
دربارهی گفتهی: (عرف أنه لا یأخذ الرشوة) - با فتحه و ضمه و کسرهی «راء»- ابوسعادات میگوید: «رشوه رسیدن به خواسته از طریق دادن چیزی است. اصل رشوه از «رشاء» آمده که به چیزی میگویند که به وسیلهی آن میتوان به آب رسید. «راشی» کسی است که رشوه میدهد و رشوه گیرنده او را در کار باطل یاری میکند. «مرتشی» رشوه گیرنده است [۱۸۸۵]».
میگویم: بر این اساس، رشوه دادن به حاکم، چیزی است که به حاکم داده میشود تا به ناحق حکم کند؛ خواه حاکم آن را درخواست کرده باشد و خواه درخواست نکرده باشد.
این مطلب بر گواهی دادن به اینکه محمد، فرستادهی الله است، دلالت دارد؛ چون دشمنان میدانستند که او برخلاف حاکمان باطل، در احکام و قضاوت، عادل بوده و از پلیدی رشوه، منزه و پاک است.
در عبارت: (فاتفقا أن یأتیا كاهناً فی جهینة فیتحاكما إلیه) روایتی را نیافتم که نام این کاهن را آورده باشد. در داستانی که ابن جریر و ابن ابی حاتم از سدی دربارهی سبب نزول این آیه روایت کرده آمده که گوید: یهودیان بنی نضیر و بنی قریظه به همدیگر اظهار فخر میکردند. یهودیان بنی نضیر میگفتند: ما از بنی قریظه گرامیتریم و یهودیان بنی قریظه میگفتند: ما از شما گرامیتریم. آنان وارد مدینه شدند و پیش ابوبرزه، کاهن اسلمی [و در برخی نسخه، پیش ابوبرده [۱۸۸۶]] رفتند. او داستان را بیان کرد. [۱۸۸۷][ این ابوبرزه، غیر از ابوبُرده، صحابی جلیل القدر است [۱۸۸۸]].
مؤلف میگوید: (وقیل: نزلت فی رجلین اختصما، فقال أحدهما: نترافع إلی النبی، وقال الآخر: إلی كعب بن الأشرف. ثم ترافعا إلی عمر، فذكر له أحدهما القصة، فقال للذی لم یرض برسول الله أكذلك؟ قال: نعم، فضربه بالسیف فقتله) .
(بعضی گفتهاند: این آیه دربارهی دو نفر که با هم نزاع داشتند، نازل شده است. یکی از این دو نفر گفت: قضیهی نزاعمان را پیش پیامبرجمیبریم، دیگری گفت: پیش کعب بن اشرف میبریم. سپس قضیه را پیش حضرت عمر بردند. یکی شان ماجرا را برای حضرت عمر بیان کرد. وی به کسی که به داوری رسول اللهجراضی نشد، گفت: آیا چنین است؟ گفت: آری . پس حضرت عمر با شمشیر وی را زد و او را به قتل رساند).
این داستان از طُرُق متعددی روایت شده است. نزدیکترین طُرق این روایت به سیاق مؤلف، روایتی است که ثعلبی آورده و بغوی از ابن عباس دربارهی آیهی: ﴿أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلَّذِينَ يَزۡعُمُونَ أَنَّهُمۡ ءَامَنُواْ بِمَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ وَمَآ أُنزِلَ مِن قَبۡلِكَ يُرِيدُونَ أَن يَتَحَاكَمُوٓاْ إِلَى ٱلطَّٰغُوتِ وَقَدۡ أُمِرُوٓاْ أَن يَكۡفُرُواْ بِهِۦۖ وَيُرِيدُ ٱلشَّيۡطَٰنُ أَن يُضِلَّهُمۡ ضَلَٰلَۢا بَعِيدٗا ٦٠﴾نقل کرده که گوید: این آیه دربارهی مردی از منافقان به نام «بشر» که با یک نفر یهودی نزاع داشت، نازل شده است. آن یهودی، او را به سوی رسول اللهجدعوت کرد و آن منافق، او را به سوی کعب بن اشرف دعوت نمود. سپس هر دو داوری را پیش پیامبر جبردند. پیامبرجبه نفع آن یهودی قضاوت نمود و فرد منافق به قضاوت پیامبرجراضی نشد و گفت: بیا داوری را پیش عمربن خطاب ببریم. شخص یهودی به حضرت عمر گفت: رسول اللهجدر قضیهی اختلاف ما، قضاوت نمود و این شخص به قضاوت وی راضی نشد.
حضرت عمر به فرد منافق گفت: آیا چنین است؟ گفت: آری. عمر گفت: همین جا باشید زود پیشتان بر میگردم. حضرت عمر وارد خانهاش شد و شمشیرش را به دستش گرفت. سپس بیرون رفت و گردن آن منافق را زد، سپس گفت: برای کسی که به قضاوت و حکم خدا و پیامبرجراضی نشود، این چنین قضاوت میکنم. سپس این آیه نازل شد [۱۸۸۹].
حکیم ترمذی در کتاب «نوادر الأصول» این داستان را از مکحول روایت کرده، در آخر آمده که: جبرئیل؛ پیش رسول اللهجآمد و گفت: عمر آن مرد را کشت و خدا بر زبان عمر، میان حق و باطل جدایی انداخت. از آن پس حضرت عمر، فاروق نامیده شد [۱۸۹۰].
ابواسحاق ابن دُحَیم [۱۸۹۱]در تفسیر خود براساس آنچه که شیخ الاسلام ابن تیمیه اظهار داشته [۱۸۹۲]و ابن کثیر این روایت را نقل کردهاند. [۱۸۹۳]ابن ابی حاتم و ابن مردویه از طریق ابن لهیعه از ابوالاسود، آن را روایت کرده است. در قسمتی از این روایت آمده است: پس رسول اللهجفرمود: «ما كنت أظن أن یجترئ عمر على قتل مؤمن»:«گمان نمیکردم عمر، جرأت کشتن یک مؤمن را داشته باشد». پس خدا این آیه را نازل فرمود: ﴿فَلَا وَرَبِّكَ لَا يُؤۡمِنُونَ حَتَّىٰ يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيۡنَهُمۡ ثُمَّ لَا يَجِدُواْ فِيٓ أَنفُسِهِمۡ حَرَجٗا مِّمَّا قَضَيۡتَ وَيُسَلِّمُواْ تَسۡلِيمٗا ٦٥﴾[النساء: ۶۵]: «امّا، نه! به پروردگارت سوگند که آنان مؤمن بشمار نمیآیند تا تو را در اختلافات و درگیریهای خود به داوری نطلبند و سپس ملالی در دل خود از داوری تو نداشته و کاملاً تسلیم (قضاوت تو) باشند». پس خدا با نزول این آیه، خون آن فرد منافق را مهدور نمود و حضرت عمر از کشتن وی بیگناه و مبرّا شد. خدا ناپسند داشت که این کار، به عنوان یک سنت در آید و فرموده است: ﴿وَلَوۡ أَنَّا كَتَبۡنَا عَلَيۡهِمۡ أَنِ ٱقۡتُلُوٓاْ أَنفُسَكُمۡ أَوِ ٱخۡرُجُواْ مِن دِيَٰرِكُم مَّا فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِيلٞ مِّنۡهُمۡۖ وَلَوۡ أَنَّهُمۡ فَعَلُواْ مَا يُوعَظُونَ بِهِۦ لَكَانَ خَيۡرٗا لَّهُمۡ وَأَشَدَّ تَثۡبِيتٗا ٦٦﴾[النساء: ۶۶] [۱۸۹۴]: «و اگر ما (با تعیین تکلیفات طاقتفرسائی همچون جهاد مستمر) بر آنان واجب میکردیم که (در راه خدا، خود را در معرض تلف قرار داده و) خویشتن را بکشید، و یا این که (برای جهاد ترک یار و دیارتان کنید و) از سرزمین خود بیرون روید، این کار را جز گروه اندکی از آنان انجام نمیدادند (و اطاعت فرمان نمیکردند) . و اگر اندرزهایی را که به آنان داده میشد انجام میدادند (و دستور را به کار میبستند، در دنیا و آخرت) برای آنان بهتر بود و (ایمان) ایشان را پابرجاتر میکرد».
خلاصه این داستان، میان علمای گذشته و حال، مشهور و رایج بوده به گونهای که بینیاز از اسناد است. این روایت، طرق زیادی دارد و ضعف اسنادش، به ثبوت و صحتاش خلل و ایرادی وارد نمیکند.
کعب بن اشرف که در اینجا ذکر شده، طاغوتی از سران و علمای یهود است. ابن اسحاق و دیگران اظهار داشتهاند [۱۸۹۵]که وی با پیامبرجصلح نمود. او یکی از افراد طایفهی بنی طیء بود و مادرش از طایفهی یهودیان بنی نضیر بود. علما گفتهاند: وقتی اهل بدر کشته شدند، این امر بر او گران آمد و او به مکه رفت و برای قریش مرثیه خواند و آیین جاهلیت را بر دین اسلام برتری داد تا اینکه خداوند این آیه را درباره اش نازل فرمود: ﴿أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلَّذِينَ أُوتُواْ نَصِيبٗا مِّنَ ٱلۡكِتَٰبِ يُؤۡمِنُونَ بِٱلۡجِبۡتِ وَٱلطَّٰغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُواْ هَٰٓؤُلَآءِ أَهۡدَىٰ مِنَ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ سَبِيلًا ٥١﴾[النساء: ۵۱]: «آیا در شگفت نیستی از کسانی که بهرهای از (دانش) کتاب (آسمانی) بدیشان رسیده است به بتان و شیطان ایمان میآورند (و به دنبال اوهام و خرافات راه میافتند و به پرستش معبودهای باطل میپردازند) و دربارهی کافران (قریش) میگویند که اینان از مسلمانان برحقتر و راهیافتهترند». سپس وقتی به مدینه بازگشت، شروع به سرودن اشعاری در هجو رسول اللهجنمود و همسران مسلمانان را اذیت میکرد تا جایی که پیامبرجفرمود: «من لکعب بن الأشرف؟ فإنه آذی الله ورسوله» [۱۸۹۶]: «چه کسی کعب بن اشرف را به قتل میرساند؛ چون او خدا و پیامبرجرا اذیت نموده است». ابن اسحاق ماجرای کشتن او را آورده است.
محمد بن مسلمه، ابونائله، ابوعبس بن جبر و عباد بن بشرشاو را به قتل رساندند [۱۸۹۷].
در این داستان، فوایدی است؛ از جمله:
۱- دعوت به سوی حاکم قرار دادن غیر الله و پیامبرجاز صفات منافقان است، هر چند به سوی حاکم قرار دادن امامی فاضل دعوت شود.
۲- دشمنان رسول الله جاز علم و عدالت پیامبرجدر احکام شناخت داشتند.
۳- خشمگین شدن به خاطر خدای متعال و سختگیری در دین خدا همان طور که حضرت عمرساین کار را کرد.
۴- هرکس به حکم و قضاوت پیامبرجیا چیزی از دین او طعنه و رخنه وارد کند، مثل این منافق کشته میشود.
۵- جایز است با دست از کار منکر و ناپسند جلوگیری شود هر چند امام اجازهی آن را نداده باشد. همچنین تعزیر کسانی که مرتکب اعمال ناپسندی شدهاند و به سبب آن مستحق تعزیرند، جایز میباشد. اما هرگاه امام به این کار راضی نباشد و چه بسا منجر به وقوع تفرق یا فتنه و آشوبی شود، آن موقع اجازهی امام فقط برای تعزیر شرط است.
۶- تنها شناخت حق کافی نیست و باید به آن عمل نمود و فرمانبردار حق شد؛ چون یهودیان میدانستند که محمد، فرستادهی الله است و در بسیاری از امور، داوری را پیش آن حضرتجمیبردند.
[۱۸۵۴] بخاری در صحیحش، شمارهی ۸ و مسلم در صحیحش شمارهی ۱۶ این حدیث را از عبدالله بن عمرلروایت کردهاند. [۱۸۵۵] بخاری در صحیحش، به شمارهی ۳۴۴۵ آن را از حضرت عمرسروایت کرده است. [۱۸۵۶] إعلام الموقعین ۱/۵۰. [۱۸۵۷] تفسیر ابن کثیر ۱/۵۲۰. [۱۸۵۸] همان. [۱۸۵۹] عبد بن حمید- آن گونه که در «الدر المنثور»، ۶/۲۳۲ آمده- آن را نقل کرده است. هِرَوی در کتاب «ذم الکلام» شمارهی ۳۲۰ و دیگران از طریق وی، از قبیصه از سفیان آن را نقل کردهاند. اسناد این روایت صحیح است. [۱۸۶۰] نگا: مختصر الصواعق المرسلة، ص ۴۵۱ و مانند آن در مدارج السالکین۱/۳۵۳. [۱۸۶۱] تفسیر ابن کثیر ۱/۵۲۰. [۱۸۶۲] الکشاف، اثر زمخشری ۱/۵۵۸. [۱۸۶۳] تفسیر ابن کثیر، ۱/۵۲۰. [۱۸۶۴] سخن ابن قیم را نیافتم. [۱۸۶۵] تفسیر ابن کثیر ۱/۵۲۰. [۱۸۶۶] در کتاب های چاپ شدهی ابن قیم این سخنان را پیدا نکردم. [۱۸۶۷] جهت اطلاعات بیشتر به کتاب «السلسلة الصحیحة»، اثر شیخ آلبانی/۶/۱۰۳۴- ۱۰۳۵ مراجعه کنید. [۱۸۶۸] الرسالة التبوکیة، صفحات ۲۵-۲۷ و طریق الهجرتین ص ۳۲۸. [۱۸۶۹] بخاری در صحیحش، شماره های ۲۳۵۹ و ۲۳۶۰ و مسلم در صحیحش به شمارهی ۲۳۵۷ از طریق حدیث عبدالله بن زبیر ل آن را روایت کردهاند. [۱۸۷۰] ابن أبی حاتم در تفسیرش، شماره های ۸۶۱۰ و ۸۷۱۱ و ابوشیخ- آن گونه که در الدر المنثور، ۳/۴۷۷ آمده- از طریق سُنید بن داود آن را روایت کردهاند و در سُنید بن داود کمی ضعف وجود دارد. [۱۸۷۱] بدائع الفوائد ۳/۵۲۵. [۱۸۷۲] ابن ابی حاتم در تفسیرش، شمارههای ۱۶۱۷۷ و ۱۲۱ آن را روایت کرده است. در اسناد این روایت، ابوجعفر رازی وجود دارد که بدحافظه است. ونگا: تفسیر ابن کثیر، ۱/۵۰. که این روایت را به ابوالعالیه ربیع بن انس و قتاده نسبت دادهاند. [۱۸۷۳] تفسیر ابن کثیر، ۲/۶۸ با اندکی تصرف. [۱۸۷۴] ابن ابی عاصم در کتاب «السنة»، به شمارهی ۱۵؛ حسن بن سفیان در «الأربعین»، شمارهی ۹؛ بیهقی در «المدخل إلی السنن الکبری»، ص ۱۸۸؛ الخطیب در «تاریخ بغداد»، ۴/۳۶۹؛ اصبهانی در «الترغیب و الترهیب»، شمارهی ۳۰ و در «الحجة فی بیان المحجة»، شمارهی ۱۰۳؛ بغوی در «شرح السنة»، ۱/۲۱۲- ۲۱۳؛ هروی در «ذم الکلام»، شمارهی ۳۲۰؛ ابوطاهر سلفی در «معجم السفر»، شمارهی ۱۲۶۵؛ ابن بطه در «الإبانة»، ۱/۳۸۷؛ ابن جوزی در «ذم الهوی»، صفحات ۲۲ و ۲۳ و دیگران از طریق نعیم بن حماد از عبدالوهاب ثقفی از هشام بن حسان- و در بعضی از طرق نعیم روایت شده که گوید: برخی از استادان ما: هشام یا غیر هشام برای ما نقل کردند- از محمد بن سیرین از عقبه بن اوس از عبدالله بن عمرو آن را روایت کردهاند. جماعتی از علما طبق گفتهی شیخ سلیمان، این حدیث را صحیح دانستهاند. ابو نصر سجزی در کتابش «الإبانة» میگوید: «این حدیث، حسن غریب است» همان طور که در «کنز العمال»، ۱/۲۱۷ آمده است. ابن رجب و دیگران به دلیل اختلاف نظر امامان حدیث دربارهی نعیم بن حماد و وجود شک و تردید در تعیین شیخ عبوالوهاب ثقفی، این حدیث را ضعیف دانستهاند. به علاوه بعضی میگویند: عقبه بن اوس مجهول است و این درست نیست بلکه ایشان ثقه است و گفته شده که از عبدالله ابن عمرو حدیث نشنیده است. این هم صحیح نیست و اصل این است که او از عبدالله بن عمرو حدیث شنیده است. [۱۸۷۵] سخن نووی در کتاب «الأربعین النوویة، حدیث چهل و یکم آمده است.» [۱۸۷۶] نگا: الجامع العلوم والحکم(۲/۴۲۳-۴۳۴) [۱۸۷۷] مناوی در «فیض القدیر» ۶/۳۵۸ این گفته را اظهار داشته است. [۱۸۷۸] طیالسی در مسند خود، شمارهی ۱۱۶۷؛ عبدالرزاق در مصنفش، ۱/۲۰۶؛ حمیدی در مسندش، شمارهی ۸۸۱؛ امام احمد در «المسند»، ۴/۲۴۰؛ ترمذی در سننش، شماره های ۳۵۳۵ و ۳۵۳۶؛ نسایی در «عمل الیوم و اللیلة »، شماره ی ۱۹۲؛ طبرانی در «المعجم الکبیر»، شمارهی ۷۳۵۳ و دیگران از زرّ بن حُبیش از صفوان بن عسّال مرادیساین حدیث را روایت کردهاند. او حدیث را بیان کرده و در قسمتی از این حدیث آمده است: گفتم: آیا از پیامبرجشنیدهای که درباره ی «هوی» چیزی بگوید؟ گفت: بله، وقتی که در مسیری با آن حضرتجبودیم، به ناگاه یک عرب بادیه نشین با صدای بلند او را صدا زد و گفت: ای محمد! پیامبرججوابش را با صدایی مانند صدای او، داد و فرمود: «هاؤم»: «بله». به آن عرب بادیه نشین گفتیم: صدایت را پایین آور، چون تو از صدای بلند نهی شدهای. وی گفت: نه، به خدا قسم صدایم را پایین نمی آورم. آن عرب بادیه نشین گفت: ای رسول الله! شخصی جماعتی را دوست دارد ولی هنوز به آنان ملحق نشده است.پیامبرجفرمود: «المرء من أحب»: «انسان همراه کسی است که دوستش دارد». اسناد این حدیث، حسن است و ترمذی میگوید: این حدیث حسن صحیح است. [۱۸۷۹] تخریج آن از قبلاً ذکر شد. [۱۸۸۰] تخریج آن از قبلاً ذکر شد. [۱۸۸۱] جامع العلوم والحکم ۲/۴۳۴- ۴۳۷. [۱۸۸۲] اسحاق بن راهویه در تفسیرش، آن گونه که در «فتح الباری»، ۵/۳۷ آمده-؛ ابن جریر در تفسیرش، ۵/۹۶- ۹۷؛ محمد بن نصر مروزی در تعظیم قدر الصلاة ش ۷۱۱ و ابن منذر همانگونه که در المنثور۲/۵۸۰ و واحدی در «أسباب النزول»، ص ۱۰۷ با سندی صحیح، این روایت را از شعبی/نقل کردهاند و این روایت، مرسل است. [۱۸۸۳] ابن اسحاق در السیرة- آن گونه که در «الدر المنثور»، ۲/۵۸۰ آمده- آن را روایت کرده است. این روایت در سیرهی ابن هشام، ۲/۱۵۸ از ابن اسحاق بدون سند آمده است. ابن أبی حاتم در تفسیرش، آن گونه که در «العجاب»، ۲/۹۰۲ آمده- از طریق ابن هشام، این روایت را نقل کرده است. ابن منذر در تفسیرش، همان گونه که در «الدر المنثور»، ۲/۵۸۰ آمده- از طریق محمد بن ابی محمد از عکرمه یا سعید بن جبیر از ابن عباس آن را روایت کرده است. اسناد این روایت، ضعیف است، چون در سند آن، محمد بن ابی محمد وجود دارد که ناشناخته است. [۱۸۸۴] ثعلبی در تفسیرش، ۳/۳۳۷ و بغوی در تفسیرش، ۱/۴۴۶ از طریق کلبی از ابوصالح از ابن عباس این روایت را نقل کرده است. کلبی همان محمد بن سائب است که دروغگوست. [۱۸۸۵] النهایة فی غریب الحدیث و الأثر، ۲/۲۲۶. [۱۸۸۶] عبارت داخل کروشه از نسخهی «ط» افتاده است. این عبارت طبق گفتهی شیخ سلیمان /در بعضی از نسخهها آمده و در برخی از روایات، ابوبرزه و در برخی دیگر، ابوبرده آمده است. در نظر حافظ ابن حجر عسقلانی نام ابوبرده برای این کاهن، راحجتر میباشد. [۱۸۸۷] ابن جریر در تفسیرش، ۵/۹۷-۹۸ و ابن ابی حاتم در تفسیرش، ۳/۹۹۱-۹۹۲ این روایت را نقل کردهاند و اسناد آن، ضعیف میباشد. [۱۸۸۸] عبارت داخل کروشه از نسخهی «ط» افتاده است. طبرانی در «المعجم الکبیر»، ۱۱/۳۷۳؛ ابن ابی حاتم در تفسیرش، ۳/۹۹۱ و واحدی در «أسباب النزول»، صفحات ۱۰۶ و ۱۰۷ از ابن عباس ل روایت کردهاند که میگوید: ابوبرزه اسلمی، یک کاهن بوده که میان یهودیان دربارهی اختلاف و نزاع شان قضاوت میکرد و چند نفر از مسلمانان نیز جهت رفع نزاع شان، داوری را پیش وی بردند. پس خداوند این آیه را نازل کرد: ﴿أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلَّذِينَ يَزۡعُمُونَ أَنَّهُمۡ ءَامَنُواْ بِمَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ وَمَآ أُنزِلَ مِن قَبۡلِكَ يُرِيدُونَ أَن يَتَحَاكَمُوٓاْ إِلَى ٱلطَّٰغُوتِ وَقَدۡ أُمِرُوٓاْ أَن يَكۡفُرُواْ بِهِۦۖ وَيُرِيدُ ٱلشَّيۡطَٰنُ أَن يُضِلَّهُمۡ ضَلَٰلَۢا بَعِيدٗا ٦٠﴾[النساء: ۶۰]: «(ای پیغمبر !) آیا تعجّب نمیکنی از کسانی که میگویند که آنان بدانچه بر تو نازل شده و بدانچه پیش از تو نازل شده ایمان دارند (ولی با وجود تصدیق کتابهای آسمانی، به هنگام اختلاف) میخواهند داوری را به پیش طاغوت ببرند (و حکم او را به جای حکم خدا بپذیرند ؟ !). و حال آن که بدیشان فرمان داده شده است که (به خدا ایمان داشته و) به طاغوت ایمان نداشته باشند. و اهریمن میخواهد که ایشان را بسی گمراه (و از راه حق و حقیقت بدر) کند مگر نمیبینی کسانی را که گمان میبرند به آنچه بر تو و پیش از تو نازل شده، ایمان آوردهاند و میخواهند طاغوت را داور قرار دهند؟ حال آنکه دستور یافتهاند به طاغوت کافر شوند؟ شیطان میخواهد آنان را به گمراهی دور و درازی دچار نماید. ». اسناد این روایت، صحیح است. حافظ ابن حجرعسقلانی در کتاب «العجاب فی بیان الأسباب »، ۲/۹۰۰-۹۰۱ میگوید: «در این روایت، ابوبرزه و در روایت دیگر، ابوبرده آمده و راجح تر همین ابوبرده است. به نظر من ابوبرزه اسلمی، آن صحابی مشهور، غیر از این کاهن است». ابوبرزه اسلمی، همان نضله بن عبید اسلمی است. به شرح حالش در کتاب «الإصابة»، ۶/۴۳۳ نگاه کنید. ابوبرده در میان صحابه زیادند؛ از جمله آنها ابوبرده بن نیار است که گفتهاند: او از طایفهی اسلمی است اما صحیح این است که از طایفهی بلوی، هم پیمانان انصار میباشد. نگا: الإصابة، ۷/۳۶ و المعین فی طبقات المحدثین، اثر ذهبی، ص ۲۸. حافظ ابن حجر عسقلانی شرح حال ابوبرده کاهن را در کتاب «الإصابة»، ۷/۳۷ آورده و میگوید: «ابوبرده اسلمی، ثعلبی در کتاب «التفسیر»، ۳/۳۳۸ از وی نام برده و گفته است: پیامبرجاو را به سوی اسلام دعوت کرد و او از قبول اسلام سرباز زد. سپس دو پسرش راجع به قبول اسلام با وی صحبت کردند و پیشنهادشان را پذیرفت و اسلام آورد. نزد طبرانی، ۱۱/۳۷۳ با سندی خوب از ابن عباس روایتی است که میگوید: ابوبرده اسلمی یک کاهن بود که در میان یهودیان قضاوت میکرد. او روایتی که دربارهی سبب نزول آیهی : ﴿ أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلَّذِينَ يَزۡعُمُونَ أَنَّهُمۡ ءَامَنُواْ بِمَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ وَمَآ أُنزِلَ مِن قَبۡلِكَ يُرِيدُونَ أَن يَتَحَاكَمُوٓاْ إِلَى ٱلطَّٰغُوتِ وَقَدۡ أُمِرُوٓاْ أَن يَكۡفُرُواْ بِهِۦۖ وَيُرِيدُ ٱلشَّيۡطَٰنُ أَن يُضِلَّهُمۡ ضَلَٰلَۢا بَعِيدٗا ٦٠﴾آمده را بیان کرد.» [۱۸۸۹] ثعلبی در تفسیرش، ۳/۳۳۷ آن را روایت کرده و واحدی در «أسباب النزول »، صفحات ۱۰۷-۱۰۸ در حاشیه آورده و بغوی در تفسیرش، ۱/۴۴۶ از طریق کلبی از ابوصالح از ابن عباس آن را روایت کرده است. کلبی همان محمد بن سائب است که دروغگوست. ولی این داستان بدون ذکر نام آن منافق، ثابت و صحیح میباشد که بعداً خواهد آمد. [۱۸۹۰] حکیم ترمذی در «نوادر الأصول» ۱/۲۳۲ بدون اسناد این روایت را آورده است. سند این روایت را پیدا نکردم. این روایت، شاهدی دارد که ابو عباس بن دحیم در تفسیرش- آن گونه که در کتاب «الصارم المسلول»، ۲/۸۲ آمده- با سندی از ضمرة بن حبیب آن را روایت کرده است. ضمرة بن حبیب، یک تابعی از طبقهی مکحول است. در این روایت، کشتن آن منافق به دست عمر آمده است. [۱۸۹۱] او حافظ ابراهیم بن عبدالرحمن بن ابراهیم بن دحیم، قریشی دمشقی است. وی کتابی در زمینه ی تفسیر دارد. نگا: الأعلام، اثر زرکلی، ۱/۴۵. [۱۸۹۲] الصارم المسلول، ۲/۸۳-۸۴. [۱۸۹۳] تفسیر ابن کثیر، ۱/۵۲۲. [۱۸۹۴] ابن ابی حاتم در تفسیرش، شمارهی ۵۵۶۰ و ابوعباس بن دحیم در تفسیرش و ابن مردویه- آن گونه که در تفسیر ابن کثیر، ۱/۵۲۲ آمده- از دو طریق از ابن لهیعه از ابو اسود محمد بن عبدالرحمن از عروه بن زبیر آن را روایت کردهاند. اسناد این روایت به عروه، حسن است؛ چون این روایت از روایت عبدالله بن وهب از ابن لهیعه میباشد. عبدالله بن وهب، این روایت را از ابن لهیعه قبل از آنکه مسایل را قاطی کند، روایت نموده است. پس این روایت از جمله روایات صحیح وی میباشد. این روایت به کمک شواهدش، صحیح است و شیخ الاسلام ابن تیمیه در کتاب «الصارم المسلول»، ۲/۸۳ آن را قوی دانسته است. [۱۸۹۵] نگا: زادالمعاد ۳/۱۹۱ و فتح الباری ۷/۳۳۷. [۱۸۹۶] بخاری در صحیحش شمارهی ۲۵۱۰ و مسلم در صحیحش شمارهی ۱۸۰۱ از حدیث جابر بن عبدالله سآن را روایت کردهاند. [۱۸۹۷] به شرح حال محمد بن مسلمه در کتاب «الإصابة فی تمییز أسماء الصحابة» ۶/۳۳ و ابونائله- همان سکلان بن سلمه اشهلی- در کتاب «الإصابة» ۷/۴۰۹ و ابو عبس بن جبر که نامش عبدالرحمن است در «الإصابة»، ۷/۲۲۶ و عباد بن بشر در «الإصابة» ۳/۶۱۱ مراجعه کنید.