۷- بخشهایی از نامۀ مجتبی طالقانی به پدرش
برعکس آیت الله طالقانی که در برابر ارتداد ایستاد، [۱۲۵۸] فرزند ایشان، یعنی مجتبی، مارکسیست شد و ضمن نامۀ تندی به پدرش - که متن آن در نشریۀ مجاهد سال ۵۵ و بعداً به صورت مستقل به چاپ رسید - اینگونه تغییر موضع خود را شرح داد. پیش از درج بخشی از نامۀ او لازم است اشاره کنیم که مجتبی پس از انقلاب عضو سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر بود و وقتی در اواخر فروردین ۵۸ توسط سپاه - و به دستور علی محمد بشارتی و توسط محمد غرضی - دستگیر شد، آیت الله طالقانی به عنوان اعتراض دفاتر خود را تعطیل کرد! [۱۲۵۹] و اینک بخشهایی از آن نامه:
پدر عزیز: امیدوارم که خوب و سالم باشید. حدود دو سال است که با هم تماسی نداشتهایم و طبیعتاً چندان از وضع یکدیگر خبری نداریم... شما هم حتماً در این مورد که بالاخره کار من به کجا رسیده و در چه شرایطی به سر میبرم، ابهامات زیادی دارید. در اینجا... سعی من این است که ذهن آموزگار و همرزمی را که مدتها با یکدیگر در یک سنگر علیه امپریالیسم و ارتجاع مبارزه کرده ایم، نسبت به پروسۀ حرکت و وضع مبارزاتیام روشن کنم... جریاناتی که در سازمان پیش آمده یعنی تحولات ایدئولوژیک ما، بازتاب وسیعی در جامعه داشته که حتماً شما هم در جریان آن بودهاید... از موقعی که در خانواده، خودم را شناختم، به علت تهاجم همه جانبۀ رژیم علیه ما، خود به خود رژیم را دشمن اصلی و خونی خود میدیدم و از همان زمان، مبارزه را در اشکال مختلف آن شروع کردم.
ابتدا این مبارزه به علت اینکه در محیطی مذهبی مثل مدرسه علوی [۱۲۶۰] قرار داشتم. در قالب مذهب انجام میشد یعنی در آن زمان من حقیقتاً «به این مذهب مبارز» مذهبی که قیامهای تودهای متعددی تحت لوای آن صورت گرفته بود، مذهبی که با مصلحین و انقلابیونی چون محمد، علی و حسین بن علی مشخص میشد، شدیداً معتقد بودم و درحقیقت من به این مذهب به عنوان انعکاس خواستهای زحمتکشان و رنجبران در مقابل زورگویان و استثمارگران مینگریستم. به این ترتیب به مذهب، در محدودۀ دفاعیات مجاهدین، «شناخت» و «راه انبیاء» اعتقاد داشتم و طبعاً به حواشی و جزئیات آن بها نمیدادم. خصوصاً که در محیط «علوی» برخورد قشری آنها با مذهب، خود به خود باعث دور شدن من از این سری اعمال و عبادات که چندان به کار من نمیخورد، میشد. همینطور تبلیغات شدید ضد کمونیستی آنها وقتی با ترویج این مسائل قشری هم جهت میشد، مسلما تأثیر وارونهای روی من میگذاشت؛ درحالی که همچنان به عناصر مبارزه جوی اسلام پایبند و معتقد بودم. خصوصا وقتی مسائل ظاهرا جدیدی از اسلام به وسیله شریعتی و امثال او مطرح میشد، (یعنی ادامۀ همان تلاشی که سالها به وسیلۀ مهندس بازرگان انجام شده بود) بلافاصله به سوی آن کشیده میشدم؛ ولی بعد از هیجانات اولیهای که در برخورد با این قبیل مسائل جدید معمولا به آدم دست میدهد، چون دیدم این نیز نمیتواند واقعا به من راهی نشان دهد و مسائل مبارزه را روشن کند و در نتیجه نمیتواند دردی را دوا کند، آن ذوق و اشتیاق اولیه از بین رفت...
به این ترتیب بود که من توانستم با چهرههای مختلفی از مذهب از نزدیک برخورد کرده و تا حدی که میتوانستم آنها را بشناسم؛ درحالی که هنوز به دست آورد عملیای که گرهگشای حقیقی شیوههای مختلف مبارزه باشد، نرسیده بودم. همگام با این جریانات جسته گریخته، با مارکسیسم آشنا میشدم... مهمترین نتیجۀ این آشنایی مقدماتی این بود که آن خوف و هراسی که از تمام جهات نسبت به مارکسیسم به من تلقین شده بود، نه تنها از بین رفت، بلکه حتی به سمت آن گرایشاتی نیز پیدا کردم. در این شرایط، آغاز جنبش مسلحانه و ظهور سازمان، باعث بهوجود آمدن نقطۀ عطفی در جریان فکری افرادی مانند من میشد.
پیدایش سازمان با آن ایدئولوژی خاص، طبیعتا مرا به سوی خود میکشاند؛ زیرا این ایدئولوژی، هم قسمتهایی از مارکسیسم و هم مذهب انقلابی را توأما ترویج میکرد و این کاملا برای من ایده آل بود. لذا این ایدئولوژی بلافاصله برای من به صورت اصلی قبول شده درآمد. مخصوصا وقتی میدیدیم که انقلابیونی با عمل انقلابی خود صداقت و پایبندیشان را به این اصول ثابت کردهاند و در عین حال توانستهاند این تناقض را به صورتی حل کنند، بر موضع خودم استوارتر شده و اطمینان بیشتری پیدا میکردم، و لذا اگر تناقض و تضادی هم میدیدم که برایم لاینحل بود، آن را به گردن کم اطلاعی خود از مارکسیسم و اسلام میانداختم و در نتیجه از کنار آنها خیلی با احتیاط رد میشدم. به طور مثال نظرات من در آن موقع راجع به اسلام و مارکسیسم این بود که مثلا جامعۀ توحیدی، بیطبقه... تعمیم همان جامعۀ کمونیستی است و یا اگر قبول داریم مذهب روبناست، پس هر گاه زیربنا تغییر یابد این روبنا هم تغییر خواهد کرد؛ حال اگر اسلام در خدمت آن زیربنای جدید باشد، خوب نه تنها به حیات خود ادامه میدهد، بلکه ارتقاء نیز پیدا میکند...
هنگام ورود من به سازمان، جریان مبارزه ایدئولوژیک سراسری در داخل سازمان شروع شده و در حال توسعه بود. این جریان مبارزۀ ایدئولوژیک بر عکس شایعات فرصت طلبان، مبارزهای بین مارکسیستها و مذهبیها نبود، بلکه این ناشی از جهتگیری صحیحی بود که سازمان به سوی منافع زحمتکشترین طبقات خلق نموده و در نتیجه میخواست صادقانه نواقصش را حل کند. به علت ظهور یک سری نارساییها و اشکالاتی که در جریان پراتیک روز سازمان بروز کرده بود، این بسیج سراسری برخوردی بود با این نارساییها و خصلتهای ناشی از وابستگیهای گوناگون طبقاتی. این وابستگیها با اینکه زمینهاش از بین رفته بود، ولی هنوز به صورتهای گوناگون ریشههایش باقی بود. از جمله، این موج به ما هم رسید و با خصلتهایی که مانع میشد تمام نیروها در خدمت جنبش درآید، یک مبارزۀ آشتی ناپذیر و همه جانبه شروع گردید...
این حرکت دائما اوج میگرفت و بیمهابا سدهایی را که مانع از توسعۀ آن میشدند، پشت سر میگذارد و به این ترتیب بود که غیر از مسائل تشکیلاتی، سیاسی، بطور کلی ایدئولوژی و خاصاً مذهب را نیز در بر گرفت. یعنی چیزی که تا به حال به صورت اصل ثابت و لایتغیر قبول شده بود، درحالی که فی الواقع دیگر نقش گذشتهاش را از دست داده بود و برای پیشتاز به عنوان یک ایدئولوژی، تبدیل به عاملی اضافی و زاید شده بود و عملا به انزوا افتاده بود. ولی علت اصلی این انزوا چه بود؟ چه چیز بود که باعث میشد مذهب روز به روز نقشش کاهش یابد؟ چیزی که در این شرایط مطرح بود، این بود که چگونه مسائل جنبش را حل کرده، موانع آن را از بین برده و روز به روز توسعهاش بدهیم. ولیکن مذهب به هیچ وجه و واقعا به هیچ وجه نمیتوانست کوچکترین مشکل سیاسی استراتژیک و ایدئولوژیکی ما را حل کند، بلکه بواسطۀ نقطه نظرهای ایده آلیستی آن، شدیدا استنباطات ما را از پراتیک مبارزاتی خودمان، از واقعیاتی که در جهان جاریست و از تاریخ مبارزات خلقها به انحراف میکشاند...
مسألۀ اصلی، حل مشکل جنبش و از بین بردن موانعی است که در مقابل آن قرار دارد و این چیزی است که تنها با برخورد صادقانه با جهان و قوانین تحول جامعه و تاریخ و... به دست میآید؛ یعنی همان چیزی که مارکسیسم کشف کرده است... به این ترتیب با تصفیۀ اندیشهها از آلایشها و ناخالصیهای مختلف بود که وارد یک دورۀ کیفی گردیدیم و تنها در چنین محیطی بود که میتوانستیم به مسائل جدید و تئوریهای نوینی که بتواند جوابگوی جنبش ما باشد دست یابیم، و این دستآوردها تنها ناشی از جهتگیری صحیح و خط درست سازمان بوده است. این بود مختصری از پروسۀ حرکات من و سازمان تا آنجا که من توانستهام درک کنم...
پدر! در پایان این نامه آرزو میکنم که همچون تو استوار در مقابل دشمان خلقها تا آخرین نفس بایستم و همواه مقاومت تو را سرمشق خود قرار دهم... فرزند تو مجتبی / ۲۹ اسفند، سالگرد ملیشدن نفت.
این نامه نشان میدهد، برخلاف تحلیلی که بنا دارد نشان دهد عدهای مارکسیست درون سازمان آمده و آن را منهدم کردهاند، در واقع اینان عدهای بچه مسلمان بودند که گرفتار ضعف فکری بوده و پس از مطالعۀ مارکسیسم از یک سو و قطع ارتباط با روحانیت از سوی دیگر، به دامن مارکسیسم درغلطیدند.
[۱۲۵۸] مهدی غیوران آیت الله طالقانی را سوار ماشین کرد و جای دیگری وی را به مسؤولان سازمان سپرد که در این باره با وی بحث کردند و آیت الله طالقانی سخت آنان را مورد توبیخ و اعتراض قرار داد. بنگرید: بهیاد حماسه آفرینان دوازدهم محرم، ص ۹۴ـ ۹۵. (خورشید واره، ص ۶۸) تصور برخی از جوانان مسلمان آن بود که آیت الله طالقانی در جریان کلی مسائل سازمان هست و دربارۀ قصه ارتداد میتوانند از وی سوال کنند تا مسائل برایشان روشن شود. در این باره عبدالعلی بازرگان که میگوید: پس ازآن که یقین کردیم شایعات مربوط به تغییر مواضع واقعیت دارد، به راستی عزا گرفتیم، مینویسد که همراه مهندس حسین موسوی و حسین (یا حسن) آلادپوش با آقای طالقانی به لاهیجان رفتیم تا در این باره صحبت کنیم. (خاطرات پیشگامان، ص ۱۴۲ـ ۱۴۳) مع الاسف توضیح نداده است که ایشان چه گفتند. [۱۲۵۹] بنگرید: تهران مصور، ۳۱ فروردین، ۵۸، ص ۷. [۱۲۶۰] بنیانگذار این مدرسه شیخ علی اصغر کرباسچیان معروف به علامه بود که آن را در سال ۱۳۳۵ ش تأسیس کرد و از آن پس بسیاری از متدینین بازار فرزندان خود را برای تحصیل به این مدرسه سپردند کرباسچیان در پنج شنبه ۹ مرداد ۱۳۸۲ درگذشت.