جریان ها و سازمان های سیاسی-مذهبی ایران

فهرست کتاب

جریان ضد مدرنیسم در اندیشۀ ایرانی - اسلامی

جریان ضد مدرنیسم در اندیشۀ ایرانی - اسلامی

پدید آمدن یک جریان فکری در ایران، کاملاً به‌دور از دوایر مبارزاتی، مورد بحث ماست. این جریان، اولاً بسیار فلسفی و فکری بود نه عمل‌گرا و ناظر به واقعیات موجود؛ ثانیاً و در بخشی مهم، وابسته به دربار پهلوی بود. درعین حال باید توجه داشت که این قبیل نحله‌های فکری، گرچه ممکن است در ظاهر خیلی فلسفی باشند، یا حتی در درون خود حاکمیت، اما می‌توانند در ایجاد یک تحول، ولو به صورت محدود، نقش داشته باشند. لازم نیست همان زمان این مطلب درک شود، بلکه می‌تواند در دوره‌های بعد، محل توجه واقع شود. در اینجا بحث را با یک پرسش مهم در حول و حوش سقوط نظام پهلوی آغاز می‌کنیم، و آن این است که رژیم پهلوی کدامین ایدئولوژی را مبنای حاکمیت خویش بر ایران قرار داده بود: اسلام، ناسیونالیسم، غربگرایی مفتوح و باز، یا چیزی دیگر؟

در واقع ایدئولوژی - به معنای وسیع کلمه - برای یک حکومت، هم توجیه‌گر وجود آن است، و هم چارچوب ارزش‌ها و آرمان‌هایی است که آن حکومت برای رسیدن به آن‌ها، یا با ادعای رساندن جامعه به آن‌ها تلاش می‌کند و خود را میان مردم، مُحِق جلوه می‌دهد. ایدئولوژی را، تا آنجا که نقش توجیهی خود را در ارتباط با اساس مشروعیت وجودی حاکمیت بیان می‌کند، می‌توان سازواره‌ای دانست که ارکان دولت را به هم پیوند می‌دهد و با ایجاد نوعی وحدت میان دولت و جامعه، زمینه را برای طبیعی‌بودن و حتی ضروری‌بودن خود نشان می‌دهد و بقای حکومت را تضمین می‌کند. همین وحدت است که امنیت، آسایش و توسعه را به همراه دارد و افکار و اندیشه‌های موجود در جامعه را از رفتن به سمت تعرض به حاکمیت، مداخله در آن و آسیب رساندن به اساس آن، باز می‌دارد.

اکنون پرسش ما درباره چگونگی ایدئولوژی حاکم برنظام سلطۀ پهلوی است و اینکه ایدئولوژی آن وابسته به کدام رشته فکر فلسفی - دینی بوده است؟ شاید مهم‌ترین ویژگی بیرونی برای ایدئولوژی حاکم بر نظام پهلوی، نوعی تشتت و آشفتگی و سردرگمی باشد که البته برای تفکر ایرانی در یکصدسال گذشته، امری عادی است. ایدئولوژی آن دوره، نوعی محصول التقاطی است که در بستری نامطمئن پدید آمد و به همین دلیل نه تنها چارچوب مشخص فکری نداشت بلکه به لحاظ آرمانی هم گرفتار نابسامانی بود.

این التقاط به طور اساسی میان چند تفکر متفاوت دور می‌زد که به‌ویژه می‌توان سه رشتۀ فکری را در آن یافت:

نوعی ناسیونالیسم؛ که خود ترکیبی از افکار ملی گرایی جدید همراه با احیای باستان‌گرایی بود (به طور مشخص عصر هخامنشی و گه‌گاه ساسانی، با همۀ تعارضات فکری موجود میان آن افکار و ارزش‌های برآمده از آنها) و در عصر اول روشنفکری، پایه‌هایش ریخته شده بود.

اسلام؛ آن هم از نوع تشیع، اعم از صورت سنتی آن یا تلفیق شده با ارزش‌های پادشاهی که طبعاً سابقه هم داشت. نظام سنتی موجود در ایران بر پایه این طرز فکر شکل گرفته بود. گونه‌های دیگر اسلام هم که ناسازگار با فرهنگ شاهی بود، در ایران وجود داشت و طبقاتی از مردم بدان دلبستگی داشتند.

سکولاریسم و تفکر مدرن؛ با همان خصلت‌هایی که در ایران بعد از مشروطه پدید آمده بود، بنیاد سوم ایدئولوژی پهلوی را تشکیل می‌داد؛ آن هم درست به معنای نبود یک تفکر مشخص و بیشتر وجود و حضور مظاهر بیرونی و تمدنی غرب و ارزش‌های حاکم بر آن، که بنا بود صورت تمدن ایرانی را در آینده شکل دهد.

محصول این آشفتگی، معلق بودن حکومت پهلوی در هوا بود؛ حکومتی که از اساس با سیاست خارجی و کودتا سرکار آمده بود، شاید هیچکس بهتر از جلال آل احمد (۱۳۰۲ـ ۱۳۴۸) این آشفتگی را که معلول نگاه‌های مختلف و افکار متفاوت حاکم بر دولت پهلوی بود (چیزی میان سنت‌گرایی و مدرنیسم با ترجیح دومی بر اولی) وصف نکرده است: آدم غرب زده‌ای که عضوی از اعضای دستگاه رهبری مملکت است، پا در هواست، ذرۀ گردی است معلق در فضا، یا درست همچون خاشاکی بر روی آب. با عمق اجتماع و فرهنگ و سنت، رابطه‌ها را بریده است. رابطۀ قدمت و تجدد نیست. خط فاصلی میان کهنه و نو نیست. چیزی است بی‌رابطه با گذشته و بی‌هیچ درکی از آینده. نقطه‌ای در یک خط نیست، بلکه یک نقطۀ فرضی است بر روی صفحه‌ای، یا حتی در فضا، ‌عین همان ذره معلق، لابد می‌پرسید، پس چگونه به رهبری قوم رسیده است؟ می‌گویم: به جبر ماشین و به تقدیر سیاستی که چاره‌ای جز متابعت از سیاست‌های بزرگ ندارد. [۱۸۳۶]

در این سوی، مخالفان نظام پهلوی - در هرسه زمینه - رودررو با این ایدئولوژی تلفیقی و ارکان آن، با نظام پهلوی درگیر بودند و برای هریک دلایل خاصی را مطرح می‌کردند. از آنجا که صورت قضیه بیشتر توجه به جنبه‌های صوری غرب‌گرایی یا به تعبیر عده‌ای غرب‌زدگی داشت، مخالفت با این جنبه بیشتر بود. مخالفت با بخش اول هم که عمدتا پهلوی آن را در جشن‌های ۲۵۰۰ ساله نشان داد، در مخالفت با همان مسأله بود که اسناد این مخالفت در جلد چهارم بزم اهریمن آمده است.

دربارۀ نوع اسلام شیعی درباری هم که پهلوی مروجش بود، باید گفت که این رشته، از اساس نزد جامعۀ متدینین مطرود بود و روحانیونی که از این طریق با دربار بستگی داشتند، میان عامۀ مردم بی‌اعتبار بودند.

در بخش مخالفت با قسمت سوم، می‌توان گفت که مسأله تا حدودی عمومی‌تر بود، این مخالفت بیشتر شامل دفاع از اسلام در برابر غرب، مبارزه با غرب‌زدگی، مبارزه با فساد و تباهی که از مظاهر غرب‌گرایی به شمار می‌رفت و اموری از این قسم، از یکصدسال پیش به این طرف آغاز شده بود. هر مقدار که نظام پهلوی بیشتر به آن سمت کشیده می‌شد، همزمان دامنۀ مخالفت‌ها میان سنت‌گرایان گسترش می‌یافت. در واقع، رسیدن به دروازه‌های تمدن بزرگ (اوج غرب‌زدگی) شعار آرمانی نظام پهلوی بود و مخالفت با آن به عنوان غرب‌زدگی در دستور کار بسیاری از روحانیون و به طور کلی مذهبی‌ها قرار داشت.

اگر بپذیریم که صورت ایدئولوژی حاکم بر نظام پهلوی، حرکت به سمت مدرنیسم و محقق‌ساختن بخشی از ارزش‌های غربی (آن هم طبعا به طور ناقص و سرودست شکسته) بوده، باید بپذیریم که بالا گرفتن مخالفت بر ضد این ایدئولوژی می‌توانسته موجودیت نظام پهلوی را در معرض خطر قرار دهد.

همان اندازه که اقبال به مشروطه در موجی از عنایت و توجه به مدرنیسم بود، انقلاب اسلامی در سایۀ موجی از مخالفت با نوگرایی افراطی شکل گرفت. توجه به اسلام و سنت‌ها در کانون این موج جدید، که طبقات مختلف را به همراه خود می‌کشاند، قرار داشت. البته مخالفت با نوگرایی، ویژه متدینین نبود و بسیاری دیگر از روشنفکران با شکل‌های خاصی از آن مخالف بودند؛ حتی مارکسیست‌ها نیز با برخی از مظاهر جدید به عنوان مظاهر سرمایه‌داری مخالفت می‌کردند. اما اینکه این مخالفت‌ها در جمع در دامن چه کسی جمع می‌شد و او را در موضع رهبری می‌نشاند، اهمیت داشت.

شاید بهتر باشد تاریخ ایران را در یک صد سال اخیر به دو بخش تقسیم کنیم. دوره‌ای که ما یک مرتبه شیفته غرب شدیم، و چون پیشرفت‌های آن را دیدیم، عقاید و دیدگاه‌های اخلاقی و ارزشی آن را هم پذیرفتیم. اما اندکی که گذشت و احساس کردیم که در اثر اوج گرفتن آن نگرش‌ها و بازتاب‌های اجتماعی آن، در حال از دست‌دادن دین و فرهنگ و هویت ملی‌مان هستیم، یک مرتبه مسیر را عوض کردیم. اگر روزی تقی زاده می‌گفت باید از نوک پا تا فرق سر فرنگی شویم، حتی او هم، وقتی در مرحلۀ دوم قرار گرفت، اظهار ندامت و پشیمانی کرد و گفت اشتباه کردم. دلیل این امر آن بود که تقی زاده هم هردو مرحله را درک کرده بود. هم مرحله اقبال به سمت غرب و هم مرحله‌ای که حس می‌شد، فرهنگ و هویت ما در حال نابودی است. مشروطه برآمده از حس اول، و انقلاب اسلامی برآمده از حس دوم است.

به نظر می‌رسد که اِدبار نسبت به مدرنیسم و بازگشت به سنت‌ها، که در گستره‌ای قابل اعتنا آغاز شده بود، در مجموع به دلیل نیرومندی روحانیت و رهبری سنتی آن در میان عامۀ مردم، در اختیار مذهبی‌ها قرار گرفت و سر از حسینیه‌ها و مساجد درآورد و در نهایت به پدیدۀ انقلاب اسلامی منتهی شد به سخن دیگر، وقتی از سنت‌گرایی دفاع می‌شد، تنها کسانی که به عنوان حافظ سنت‌ها به ذهن می‌آمدند و سازمان نسبتا متشکلی داشتند، روحانیون بودند.

پس از گذشت سال‌ها مخالفت یکپارچه با نوگرایی، ‌روحانیون هم دریافته بودند که در عین تمسک به سنّت، نباید به مخالفت با مظاهر تمدن جدید بپردازند. در این باره، شماری از روشنفکران مذهبی هم به آن کمک نموده و برخی از اندیشه‌های مذهبی را نو کرده بودند. در جمع، برای راه اندازی جنبش اسلامی، این وجهۀ جدید مؤثر واقع شد. [۱۸۳۷]

مبارزه با تجدد در شکل روشنفکران آن، همزمان با شکست جریان تجدد و غرب‌زدگی در همۀ عرصه‌ها، از اقتصاد گرفته تا ادب و فرهنگ، در قالب حرکتی بر ضد مدرنیسم آغاز شد، این ماجرا یک وجه فرهنگی داشت و یک وجه سیاسی.

وجه فرهنگی آن این بود که روشنفکری ایران در این مرحله برعکس دوران پیش از مشروطه که همۀ آرمان‌های خود را در غرب می‌دید و فکر می‌کرد که آدم‌ شدن در این است که همه چیزش را بسان غرب و غربی‌ها ترتیب دهد، ‌در این دوره افکارش تغییر کرد. این تغییر مذاق در روشنفکری به خاطر نفوذ افکار کمونیستی و چپ بود که غرب را به صورت یک امپریالیسم تصویر کرده و آن را منشأ تمام نکبت‌های بشری معرفی کرده بود. پز روشنفکری در این مطقع در این است که شما با غرب بجنگید، مبارزه کنید و در برابر آن بایستید. این ایستادگی در یک جانب با تکیه بر ایدئولوژی‌های چپ بود و از طرف دیگر بر پایه سنت‌های بومی که امثال جلال آل احمد جانبدار آن بودند. این رویه تا انقلاب اسلامی و سال‌ها پس از آن برقرار بود تا اینکه در دهۀ اخیر دوباره مسیر روشنفکری ما به دوران پیش از مشروطه بازگشته و آمال و آروزهای خود را در لیبرالیسم غربی جستجو کرد.

اما وجه سیاسی آن هم از این قرار بود که رژیم پهلوی با تمام توان حرکت‌های آزادی‌خواهانه ایرانی را اعم از حرکت‌های روشنفکری و دینی از پس از ۲۸ مرداد سرکوب کرد. در برابر، کوشید تا با شتاب دادن به مدرنیزاسیون کشور آن هم به صورت اجباری و برنامه‌ ریزی شده، از یک سو با سنت‌ها مبارزه کند و از سوی دیگر رهبری را از دست روشنفکران ضد استبداد بگیرد و به آنان تفهیم کند که می‌تواند با همین روش، آنچه را که آنان خواهانش هستند، تحقق بخشد. این سیاستی بود که پدرش هم دنبال کرده بود.

این اقدام دستگاه استبدادی شاه، از یک سو متدینین را خشمگین کرد و از سوی دیگر روشنفکران را به مقابله واداشت. از جهت دیگر، در عمق خود، روشی نابهنجار و نامتناسب می‌نمود. این مسائل بحران فکری خاصی را پدید آورد. روشنفکر این جامعه نمی‌دانست که با فراموش‌کردن آرمان‌های دمکرات منشانه، و صرفا برای رسیدن به مدرنیسم و تجدد، از استبداد شاه حمایت کند یا آنکه برای رسیدن به آرمان‌های خود به مقابله با شاه بپردازد و در این راه با مذهبی‌ها همراه شود. بخشی به بدنۀ رژیم چسبیدند و بخشی دیگر عملا در اختیار یک نیروی مذهبی قوی قرار گرفتند که در برابر رژیم ایستاده بود. این افراد حتی اگر خود را تحت عنوان روشنفکر مذهبی در اختیار رژیم قرار نمی‌دادند، ثمره کارشان به نفع این قشر تمام می‌شد که البته شد. در واقع مقابله با مدرنیزاسیون، ‌سبب تولید اندیشه جدیدی در حمایت از دین و مذهب برای حفظ سنت‌ها شد؛ حرکتی که روشنفکران - و حتی غیر دینی - هم به آن بی‌علاقه نبودند.

در اینجا باید از زاویه دیگر به این مسأله نگریست، سنت فلسفی ایران یک سنت اصیل است که قدمت آن با تاریخ دوره اسلامی و حتی پیش از آن برابری می‌کند. این سنت‌ فلسفی، سنتی است مقاوم که هستی شناسی و جهانشناسی ویژه‌ای برای خود دارد. وجود یک اساس و پایه مفروض است. این سنت‌ فلسفی یکی از عناصر اصلی مقاومت ایرانی در برابر غرب بوده است. در عین حال، می‌توان گفت که همین تفکر، راه داد و ستد فکری را نیز هموار کرده و از این راه زمینۀ تأثیرپذیری را هم در میان ما پدید آورده است. بنابراین، این تفکر برای ما حکم یک شمشیر دو لبه را داشته که همه برای پاسداری از فرهنگمان و هم برای رخنه در یکپارچگی فرهنگی، از آن بهره برده‌ایم.

ایستادگی روی این سنت فلسفی، آن هم با آموزه‌هایی که در آن وجود داشته و آن را چه در قالب فلسفی و چه در قالب عرفانی به صورت یک اندیشه الهی درآورده، طبعا به صورت مبارزه با غرب (و نمایندۀ برجستۀ آن نیچه، که با اعلام «خدا مرده است» فرهنگ جدید را شکل داد) درآمده است.

در دورۀ‌ جدید روشنفکری در ایران که در دهۀ ۲۰ و ۳۰ به طور تدریجی حرکتش را آغاز کرد و سپس در دهۀ ۴۰و۵۰ آثارش ظاهر شد، دسته‌ای فیلسوف دانشگاهی پدید آمدند که به تدریج رشته‌ای از نقادی‌های فلسفی نسبت به غرب را از خود غرب به ایران آوردند و در اینجا با اندیشه‌های موجود در سنت فلسفی ایران با یکدیگر درآمیختند. این افراد توانستند یک موج فکری - فلسفی جدیدی را ایجاد کنند که با روند کلی مخالفت با غرب که در ایران بر اثر شکست برنامه‌های نوسازی و عرفی پهلوی‌ها پدید آمده بود، هماهنگ شد. در اینجا به بیان گوشه‌ای از شرح حال و افکار برجسته‌ترین افراد وابسته به این نحله می‌پردازیم.

اما پیش از آن باید، این افراد را در دو بخش بیاوریم. بخش نخست کسانی که از اساس تفکر غربی را در برابر اشراق و عرفان و فلسفۀ شرق نمی‌پسندیدند و نقاط بنیادین آن بودند. دوم کسانی که تنها با فکلیسم و غرب‌زدگی مخالفت داشته و در اساس اقتباس از غرب یا به تعبیر شادمان «تسخیر تمدن فرهنگی» تردیدی نداشتند، [۱۸۳۸] و بیشتر از خود باختگانی متنفر بودند که محصول شبه روشنفکری بودند.

[۱۸۳۶] غربزدگی، ص ۱۴۱. جلال درجای دیگری این وضعیت نابسامان را چنین بیان می‌کند: «حکومت‌های ما (بخوانید حکومت پهلوی) با مدعیان روشنفکری در یک دست، و مدعیان مذهبی و روحانی در دست دیگر، و به پول نفت پسِ پشت، یک تنه وارد میدان رهبری شده است و خود را بی‌نیاز کرده است» هم از روحانیت و هم از روشنفکری. در خدمت و خیانت روشنفکران، ص ۴۰۳. [۱۸۳۷] یک روحانی نوگرا که در مشروطه سخت از آن جانبداری کرد، ‌بعد از یک دهه که از مشروطه گذشت، با اظهار نگرانی از جایگزینی قوانین جدید به جای قوانین اسلامی، اظهار کرد که بالاخره وقتی مردم احساس کردند که دینشان که پایه قومیت و سنت‌های آن‌هاست از بین می‌رود، با این تجدد در خواهند افتاد و دوباره به سراغ اسلام خواهند آمد. خرقانی می‌نویسد: «پس بشارت می‌دهم که سیاست‌ اسلامی بالاخره در ایران معمول ومجری خواهد شد. (این) وقتی است که علت اسیری و زوال قومیت خودشان را در تغییر احکام دین مشاهده نمایند.» (روح التمدن و هویة الاسلام، اسدالله خرقانی، ص ۴۸ـ ۴۹، تهران، ۱۳۳۵ق/۱۲۹۶ش). خانم منصوره اتحادیه در رمان «زندگی باید کرد» که به نوعی نگاه به تحولات روشنفکری پس از ۲۸ مرداد است، می‌نویسد: «به موازات رشد مدرنیسم و اجرای برنامه‌های صنعتی شدن مملکت، معیارهای اخلاقی و فرهنگی چندین و چند قرنه مردم از یادها می‌رفتند و پسندها و تلقی‌های غربی به جایشان می‌نشستند. نوکیسه‌ها و تازه به دوران رسیده‌ها ترک تازی می‌کردند و همه قوانین اجتماعی و سنن بومی را با پول‌های بادآورده شان، تغییر می‌دادند... طبقات ستمدیده و بی‌پناه که اکثریت عظیم جامعۀ بیست میلیونی ایرانی را تشکیل می‌دادند، هرچه بیشتر از سیاست‌های حکومت سر می‌خوردند، گرایششان به روحانیت افزون‌تر می‌شد و روحانیون... روزبه روز نفوذ کلام گسترده‌تری می‌یافتند و بیزاری و نفرت ملت از استبداد سلطنتی را شدت می‌بخشیدند» بنگرید: زندگی باید کرد، ص۴۲۳. [۱۸۳۸] تسخیر تمدن فرنگی، ص ۷۲. وی در پایان کتاب (ص ۱۱۵) می‌نویسد: «امیدوارم به قدر وسع خود بر خواننده مبرهن کرده باشیم که تسخیرتمدن فرنگی از واجبات است و آن را باید با مراعات شرایط عقل و تدبیر هرچه زودتر بگیریم تا با چشم و گوش و دست و زبان بسته گرفتارش نشویم.»