ترجمه و شرح الشمائل المحمدیة (شمایل محمد صلی الله علیه و سلم)- جلد اول

فهرست کتاب

حدیث شماره 110

حدیث شماره 110

(1) حَدَّثَنَا أَبُو سَعِيدٍ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ سَعِيدٍ الأَشَجُّ، حَدَّثَنَا يُونُسُ بْنُ بُكَيْرٍ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْحَاقَ، عَنْ يَحْيَى بْنِ عَبَّادِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الزُّبَيْرِ، عَنْ أَبِيهِ، عَنْ جَدِّهِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الزُّبَيْرِ، عَنِ الزُّبَيْرِ بْنِ الْعَوَّامِ قَالَ: كَانَ عَلَى النَّبِيِّ جيَوْمَ أُحُدٍ دِرْعَانِ، فَنَهَضَ إِلَى الصَّخْرَةِ فَلَمْ يَسْتَطِعْ، فَأَقْعَدَ طَلْحَةَ تَحْتَهُ، وَصَعِدَ النَّبِيُّ جحَتَّى اسْتَوَى عَلَى الصَّخْرَةِ قَالَ: سَمِعْتُ النَّبِيَّ جيَقُولُ: «أَوْجَبَ طَلْحَةُ».

110 ـ (1) ... زبیر بن عوّامسگوید: در روز جنگ اُحُد، دو زره بر تن پیامبر اکرمجبود؛ چون آن حضرت جخواستند بالای صخره بروند، نتوانستند؛ از این رو طلحهسرا نشاندند و بر دوش او نشستند و به صخره بالا رفتند تا اینکه بر صخره مستقر شدند و قرار گرفتند.

زبیر بن عوّامسدر ادامه‌ی سخنانش گوید: از رسول خدا جشنیدم که فرمودند: طلحهسبا این کارش، بهشت را برای خود واجب کرد.

«یوم اُحد»: روز جنگ اُحد؛ سال دوم هجری، کفّار قریش با دادن هفتاد کشته و هفتاد اسیر در جنگ بدر، شکست خورده، و به مکه بازگشتند. ابوسفیان گفت: برکشته‌ها گریه نکنید تا عقده‌ها خالی نشود و کینه‌ها باقی بماند؛ همگی شعارِ انتقام سردهید و من نیز تا انتقام نگیرم با همسرم همبستر نخواهم شد.

سال بعد، کفار مکه با سه هزار سوار و دو هزار پیاده و تجهیزات کامل به قصد جنگ با مسلمانان به سوی مدینه‌ی منوره حرکت کردند؛ به این ترتیب که همزمان با سالگرد جنگ بدر، لشکر مکه عِدّه و عُدّه‌ی خویش را تدارک دیده بود، جمعاً سه هزار مرد جنگی از قریش و هم پیمانانشان و احابیشِ ساکن آن سامان گِرد آمدند. فرماندهان قریش چنان مصلحت دیدند که زنان را نیز همراه ببرند تا مردان بهتر و بیشتر جان فشانی کنند و به خاطر حفظ حرمت حریم و ناموسشان، پای از میدان جنگ نکشند. شمار این زنان، پانزده تن بود.

شمار اشتران در لشکر قریش، سه هزار نفر بود و شمار اسبان، دویست رأس بود که در طول راه آن‌ها را به صورت یدک می‌بردند و بر آن‌ها سوار نمی‌شدند. از لوازم ایمنی در میدان جنگ، هفتصد زره داشتند و فرماندهی کلّ لشکر قریش با ابوسفیان بن حرب بود؛ و فرمانده‌ی سوار نظام، خالد بن ولید بود که در این فرماندهی، معاونت وی را عکرمة بن ابی جهل بر عهده داشت؛ و لوای جنگ به دست بنی عبدالدار بود.

عباس عموی پیامبر جکه تا آن روز، اسلام نیاورده بود و در مکه زندگی می‌کرد، به خاطر علاقه و محبّت زیادی که به پیامبر جداشت، ماجرای حرکت و حمله‌ی کفار را در نامه‌ای محرمانه، توسط مردی از قبیله‌ی بنی غفّار نزد پیامبر جفرستاد. همین که رسول گرامی اسلام جاز ماجرا با خبر شد، گروهی را از مدینه برای کسب اطلاعات بیشتر به سوی مکه فرستاد. مأموران دربازگشت، حرکت قوای کفار به سرکردگی ابوسفیان را تأیید کردند. پیامبراکرم جدر روز جمعه، جلسه‌ای را تشکیل داده و با مسلمانان در این مورد مشورت فرمود. در این جلسه دو نظریه مطرح شد:

1- در مدینه بمانیم و در کوچه‌ها سنگر بگیریم تا همه بتوانند به ما کمک کنند.

2- از مدینه خارج شده و در بیرون شهر بجنگیم.

نظریه‌ی دوم که همراه با حماسه و اظهار شجاعت بود، جوانان را جذب و طرفداران بیشتری پیدا کرد؛ و در نتیجه رأی بر آن شد که از شهر خارج شوند. با اینکه نظر مبارک شخص پیامبر جماندن در شهر بود، ولی به احترام احساسات جوانان، از رأی خود صرف نظر کرد. پس از این، پیامبر جهمراه یک نفر برای آماده کردن اردوگاه از شهر مدینه خارج شده و محلّی را در دامنه‌ی کوه احد که شرایط نظامی خوبی داشت برگزید.

آنگاه پیامبر جدر خطبه‌های نماز جمعه، مردم را از ماجرا مطلع فرموده و پس از نماز، با هزار نفر از مهاجرین و انصار، رهسپار اردوگاه جنگ شدند؛ فرمانده این جنگ، شخص رسول خدا جبود. آن حضرت جچند پرچم را برافراشتند که بعضی به دست مهاجرین و برخی به دست انصار سپرده شد.

حرکت از مدینه تا اردوگاه اُحد، پیاده بود و رسول خدا جاز اصحاب در طیّ حرکت سان می‌دیدند و صفوف را منظم می‌فرمودند. پیامبر جدر بازدید از صفوف، افراد تازه‌ای را دیده و سؤال فرمودند: شما کیستید؟ گفتند: ما از یهودیان مدینه هستیم که برای کمک به شما آمده‌ایم. آن حضرت جبا کمی تأمل فرمودند: برای جنگ با مشرک، از مشرک کمک نمی‌گیریم. به همین دلیل از هزار نفر لشکر اسلام، سیصد نفر کم شدند. البته برخی گفته‌اند که این سیصد نفر، یهودی نبودند، بلکه مسلمانانی مانند عبدلله بن اُبیّ هم بودند که چون حرکت مسلمانان با رأی آنان مبنی بر سنگر گرفتن در شهر موافق نشده بود، در میان راه جدا شدند.

پیامبر جنماز صبح را با هفتصد نفر در اُحد اقامه کردند و عبدالله بن جُبیر را با پنجاه نفر از تیراندازانِ ماهر، مأمور حفظ دهانه‌ی حساس کوه قرارداده و سفارش فرمودند که هرگز این منطقه را خالی نکنید.

ابوسفیان نیز خالد بن ولید را همراه با دویست نفر سرباز، مأمور نمود تا هرگاه نگهبانان از دهانه‌ی کوه، غفلت نمایند، از پشت سر به سپاه اسلام حمله ور شوند.

سرانجام دو لشکر در برابر یکدیگر صف آرایی کردند. ابوسفیان به نام بت‌ها و زنان زیبا، و رسول خدا جبه نام خداوند متعال، سپاه خود را تشویق می‌کردند. از لشکر مسلمانان، فریاد «الله اکبر» و از سپاه کفر، صدای دَف و نَی بلند بود.

جنگ که شروع شد، مسلمانان با یک حمله‌ی سریع، لشکر قریش را در هم شکستند و سپاه کفر پا به فرار گذاشته و مسلمانان آن‌ها را تعقیب نمودند. بعضی از مسلمانان به خیال شکست قطعی کفار، سرگرم جمع آوری غنائم شدند و نگهبانانِ دهانه‌ی کوه نیز بر خلاف سفارشهای اکید رسول خدا جبه طمع جمع آوری غنائم، منطقه‌ی تحت حفاظت خود را رها کردند. در این هنگام خالدبن ولید با دویست نفر سپاه خود که در کمین بودند، از فرصت استفاده نمودند و از پشت، به سپاه اسلام حمله کردند.

ناگهان مسلمانان، خود را در محاصره‌ی کفار دیدند. حمزه عموی پیامبر جشهید شد و جز افراد معدودی که پروانه وار گرد وجود مبارک رسول خدا جبودند، بقیه‌ی مسلمانان پا به فرار گذاشتند و پراکنده شدند.

یکی از کفّار مکه، به نام «ابن قمعة»، سرباز فداکار اسلام، مصعبسرا به خیال اینکه او پیامبر جاست شهید کرد و فریاد زد: به لات و عزّی سوگند! که محمد کشته شد. کفّار به شهادت رسول خدا جمطمئن شده و راه مکه را در پیش گرفته و جنگ را رها کردند؛ و عملاً این شعار به نفع مسلمانان تمام شد.

در این میان، مسلمانان نیز با شنیدن شایعه‌ی شهادت رسول خدا جبا ترس و وحشت پا به فرار گذاشته و بعد از با خبر شدن از زنده بودن پیامبر جبازگشته و از آن حضرت جعذر خواهی کردند. در این جنگ، هفتاد تن از مسلمانان شهید و عدّه‌ی زیادی نیز مجروح شدند.

«درعان»: مثنی «درع»: زره. و زره: جامه‌ی جنگ با آستین کوتاه که از حلقه‌های ریز فولادی، بافته می‌شده و در قدیم هنگام جنگ روی لباس‌های دیگر به تن می‌کرده‌اند. در روایتی محمد بن مسلمهسمی‌گوید: در روز جنگ اُحد، دو زره بر تن رسول خدا جدیدم؛ زره‌ی ذات الفضول و زره‌ی فضة. یعنی نام یکی از آن زره‌ها «ذات الفضول» و نام دیگری، «فضة» بود.

«فنهض»: پس پیامبر جخواستند تا بالا روند.

«الصخرة»: تخته سنگ بزرگ.

«فلم یستطع»: پیامبر جنتوانست از صخره بالا برود. رسول خدا جبه سه علّت نتوانستند از صخره بالا بروند:

1- به خاطر سنگینی و بلندی زره‌ها.

2- به خاطر جراحت شدیدی که در جنگ اُحد برداشته بودند.

3- پیامبر جاز مدتی پیش، اندکی فربه شده بودند.

«فاقعد طلحة تحته»: طلحهسرا نشاند و بر دوش او نشست.

«صعد النّبي ج»: پیامبر جبا یاری طلحهستوانست از صخره بالا رود.

«استوی»: بر صخره بالا رفت و مستقر گردید.

«اوجب طلحة»: طلحه، بهشت را برای خود واجب کرد.

در جنگ اُحد، مسلمانان قهرمانی‌های بی‌نظیر و فداکاری‌های چشمگیر از خود نشان دادند که تاریخ همانند آن را ثبت نکرده است.

در مورد طلحة بن عبیداللهس، نسایی به روایت از جابرسداستان گِرد آمدن مشرکان در اطراف رسول خدا جرا در حالی که عده‌ای از انصار پیرامون ایشان بودند، چنین آورده است: جابر گوید: مشرکان، رسول خدا جرا در میان گرفتند، آن حضرتجفرمودند: «من للقوم؟»؛ «چه کسی با این جماعت، رویاروی می‌شود؟». طلحه گفت: من! آنگاه جابر پیش آمدن یکایک انصار و کشته شدن ایشان را یکی پس از دیگری، حکایت کرده است. وقتی که انصار تا آخرین نفر به قتل رسیدند، طلحهسجلو آمد. جابر گوید: آنگاه طلحه برابر یازده مرد جنگی، جنگید تا به دستش ضربتی فرود آمد و انگشتانش قطع شد. طلحه گفت: حَس! بخُشکی شانس! پیامبر جفرمودند: «لوقلتَ بسم الله لرفعتك الملائکة و الناس ینظرون»؛ «اگر می‌گفتی «بسم الله»، فرشتگان تو را در برابر دیدگان مردم به آسمان بالا می‌بردند.» [فتح الباری ج 7 ص 361، نسایی ج 2 ص 52 ]

حاکم نیشابوری در «الاکلیل» روایت کرده است که: طلحهسدر جنگ اُحد، سی و نه یا سی و پنج زخم برداشت و دو انگشت سبابه و میانی دست راستش فلج گردید.

و در جنگ اُحد، طلحهسدستیار پیامبر جبود؛ در آن اثنا که رسول خدا جاز ارتفاعات اُحد بالا رفتند، صخره‌ی بزرگی بر سر راه آن حضرت جقرار گرفت؛ برجستند تا بر فراز آن صخره برآیند؛ نتوانستند؛ زیرا از مدتی پیش فربه شده بودند و دو زره هم پوشیده بودند. جراحت شدیدی نیز بدیشان رسیده بود. طلحة بن عبیداللهسزیر پای آن حضرت جنشسته و آن حضرت جرا روی شانه‌هایش بلند کرد و بالا برد تا هم سطح آن صخره قرار داد؛ و ایشان پای بر آن صخره نهادند و گفتند: «اوجب طلحة»؛ «طلحه، بهشت را بر خودش واجب کرد».

ابوداود طیالسی، از عایشهلروایت کرده است که گفت: ابوبکرسهرگاه به یاد روز اُحد می‌افتاد، می‌گفت: پیروزی‌های آن روز همه از آنِ طلحهسبود.

ابوبکر صدیقسهمچنین درباره‌ی طلحهسچنین سروده بود.

یا طلحةُ بن عبیدالله قد وَجبت
لك الجِنانُ و بُوّئتَ المها العینا

«ای طلحة بن عبیدالله! بهشت بر تو واجب گردید، و در آغوش حور العین بهشت، جای گرفتی.»

بخاری از قیس بن حازمسروایت کرده است که گفت: من دست فلج شده‌ی طلحهسرا دیدم؛ وی با دست خویش، ضربات شمشیر را در جنگ اُحد، از رسول خداجدفع کرده بود.

ترمذی و ابن ماجه روایت کرده‌اند که پیامبر جدر آن روز درباره‌ی طلحهسفرمودند: «من احب ان ینظر الی شهید یمشی علی وجه الارض فلینظر الی طلحة بن عبیدالله»؛ «هر کس دوست دارد شهیدی را بنگرد که روی زمین راه می‌رود، طلحة بن عبیدالله را بنگرد.»