ترجمه و شرح الشمائل المحمدیة (شمایل محمد صلی الله علیه و سلم)- جلد اول

فهرست کتاب

حدیث شماره 66

حدیث شماره 66

(13) حَدَّثَنَا عَبْدُ بْنُ حُمَيْدٍ قال: حَدَّثَنَا عَفَّانُ بْنُ مُسْلِمٍ، حَدَّثَنَا عَبْدُ اللَّهِ بْنُ حَسَّانَ الْعَنْبَرِيُّ، عَنْ جَدَّتَيْهِ، دُحَيْبَةَ وَعُلَيْبَةَ، عَنْ قَيْلَةَ بِنْتِ مَخْرَمَةَ قَالَتْ: رَأَيْتُ النَّبِيَّ جوَعَلَيْهِ أَسْمَالُ مُلَيَّتَيْنِ كَانَتَا بِزَعْفَرَانٍ، وَقَدْ نَفَضَتْهُ. وَفِي الْحَدِيثِ قِصَّةٌ طَوِيلَةٌ.

66 ـ (13)... قیلة بنت مَخرمةسگوید: پیامبر جرا در حالی دیدم که دو جامه‌ی ژنده و مُندرسی که با زعفران رنگ شده بودند، بر تن داشتند؛ و به تحقیق که کهنگی و پوسیدگیِ جامه‌ها، باعث پریدن رنگ زعفران از لباس شده بود، [و به خاطر وجود پوسیدگی و مندرسیِ لباس، فقط نشانی از رنگ زعفران در لباس، باقی مانده بود.]

و در حدیث قیلة بنت مخرمةسداستانی طولانی، نقل شده است.

«أسمال»: جمع «سَمَل»: جامه‌ی کهنه و پوسیده، لباس ژنده و مندرس.

«مُلَیَّتَین»: مثنی «مُلَیَّة» و تصغیر «مُلاءَة»؛ و به معنای «جامه‌ای که از دو تکّه‌‌ی به هم دوخته از یک جنس پارچه درست کرده باشند»؛ «پارچه‌ای که به دور ران‌ها پیچند و با آن ران‌ها را بپوشانند» [رانیم]؛ ملافه.

«کانتا بزعفران»: که با زعفران رنگ شده بودند.

«نَفَضَتهُ»: یعنی کهنگی و پوسیدگی جامه‌ها، باعث پریدن رنگ زعفران از لباس شده بود و از رنگ زعفران به سبب کهنه بودن جامه‌ها، فقط نشانی باقی مانده بود و بیشتر آثار رنگ زعفران به خاطر وجود کهنگی و پوسیدگی در لباس، از میان رفته بود.

«و فی الحدیث قصة طویلة»: یعنی در حدیث قیلة بنت مخرمةسداستانی طولانی نقل شده است که کلّ داستان از این قرار است.

«صفیه و دُحیبه، دختران عُلیبه گویند: مخرمه همسر حبیب بن ازهر از قبیله‌ی «بنی جناب» بوده و چند دختر برای او زاییده است و در آغاز ظهور اسلام حبیب درگذشته است و دختران او را عمویشان اثوب بن ازهر از مخرمه گرفته و جدا کرده است. مخرمه به منظور رفتن به حضور پیامبر جاز دیار خود بیرون آمد؛ یکی از دختران که گوژپشت بود و بالاپوشی پشمی بر تن داشت و در عین حال هم می‌لرزید، گریه سر داد؛ مادر تصمیم گرفت او را با خود ببرد؛ همچنان‌که شتر خود را می‌راندند، ناگاه خرگوشی از پیش ایشان گریخت، دخترک آن را به فال نیک گرفت و گفت: مهره‌ی بخت تو از مهره‌ی بخت اثوب بالاتر است. در این هنگام روباهی پیدا شد و دخترک باز هم فال نیک گرفت و برای روباه نام مستعاری گفت که عبدالله بن حسان [راوی حدیث] آن را فراموش کرده بود و همانطور که به هنگام دیدن خرگوش گفته بود سخن خود را تکرار کرد. در همان حال که شتر را می‌راندند، ناگاه شتر به زانو درآمد و به لرزه افتاد. دخترک گفت: سوگند به امانت که این سحر و جادوی اثوب است؛ چه باید کرد؟ گفت: لباس خود را وارونه بپوش به طوری که قسمت پشت آن در جلو قرار گیرد و جل و پلاس شتر را هم وارونه گردان. چنان کرد. گوید: چون این کار را کردیم، شتر بر پاخاست و پاهایش را گشود و بول کرد؛ و آن وقت لباس‌های خود را به حال اول پوشیدیم و به راه افتادیم؛ ناگاه دیدیم اثوب با شمشیر کشیده در تعقیب ماست؛ به خیمه‌ی باقی مانده از مسافرانی که وقتی شتر زانو زده بود آن را دیده بودم، پناه بردیم. قیله گوید: اثوب به من رسید و زبانه‌ی شمشیرش به موهای سرم گیر کرد و گفت: ای بخت برگشته‌ی درمانده! دختر برادرم را پس بده؛ و من دخترک را پیش او انداختم که او را بر دوش خود گرفت و رفت.

قیله می‌گوید: من پیش خواهر خود رفتم که در قبیله‌ی بنی شیبان عروس بود و همچنان در جستجوی اشخاصی بودم که همراه آنان به حضور پیامبر جبروم. در آن هنگام شبی شوهر خواهرم از مجلسی شبانه برگشت و در حالی که تصور می‌کردند من خوابم، به خواهرم گفت: به جان پدرت سوگند! که همسر محترم و راستگویی برای قیله پیدا کردم. خواهرم گفت: او کیست؟ گفت: حُریث بن حسّان شیبانی که می‌خواهد فردا به عنوان نماینده‌ی بکر بن وائل به حضور رسول خدا جبرود. من که آنچه گفته بودند شنیده بودم، صبح زود بار و بنه‌ی خود را بر شتر نهادم و به جستجوی حُریث بن حسان برآمدم و او را که محلش از ما دور نبود، پیدا کردم و از او خواستم همراهش باشم. گفت: بسیار خوب. شتران آن‌ها همانجا بسته و آماده بودند و من همراه او که همسفری بسیار نجیب بود حرکت کردم و به مدینه آمدم.

در آن موقع پیامبر جمی‌خواست با مردم نماز صبح بگزارد و هوا هنوز چندان روشن نشده بود و ستارگان در آسمان می‌درخشیدند و به واسطه‌ی تاریکی، مردم نمی‌توانستند درست چهره‌ی یکدیگر را ببینند. من که هنوز پای بند همان سنت‌های جاهلی بودم در صف مردان ایستادم؛ مردی که کنار من ایستاده بود، گفت: تو زنی یا مردی؟ گفتم: زن هستم. گفت: نزدیک بود حواس مرا پرت کنی، برو پشت سر مردان و همراه زنان نماز بگزار. من متوجه شدم، کنار حجره‌ها صفی از زنان تشکیل شده است که به هنگام ورود آن را ندیده بودم. و میان ایشان ماندم تا آفتاب برآمد و هرگاه مردی خوش منظر و خوش لباس را می‌دیدم که از دیگران دارای سر و وضع ظاهری بهتری بود، به تصور اینکه او پیامبر است چشم به او می‌دوختم، ولی چون آفتاب کاملاً برآمد، مردی وارد شد و خطاب به پیامبر جگفت: سلام بر تو باد ای رسول خدا ج! و پیامبر جفرمود: سلام و رحمت و برکات خداوند بر تو باد.

و در آن هنگام متوجه رسول خدا شدم که دو جامه‌ی ژنده که با زعفران رنگ شده ولی رنگ آن پریده بود بر تن داشت و چوب دستی‌ای از چوب معمولی خرما که پوست آن را کنده بودند و برگی هم نداشت، همراه آن حضرت جبود و در حالی که زانوهایش را در بغل گرفته بود، نشسته بود. من همینکه متوجه رسول خدا جشدم که چنان متواضعانه نشسته بود، از بیم به لرزه درآمدم. کسی که با پیامبر جنشسته بود گفت: ای رسول خدا جاین زن بینوا می‌لرزد. پیامبر جبدون اینکه به من که پشت سرش نشسته بودم بنگرد، فرمود: ای زن بینوا آرام بگیر. و همینکه این سخن را فرمود، خداوند تمام ترسی را که در دل من بود از میان برد. در این هنگام همسفر و دوست من، نخستین مردی بود که از میان نمایندگان پیش آمد و با پیامبر جاز طرف خود و قوم خود بیعت کرد و سپس گفت: ای رسول خدا جبرای ما در مورد زمینهای «دهنا» [نام سرزمین بنی تمیم که دارای چراگاه‌های فراوان است] فرمانی بنویس که از بنی تمیم غیر از آنان که همسایه‌اند یا مسافر و رهگذرند از آن استفاده و به آن تجاوز نکنند.

قیله می‌گوید: همینکه دیدم پیامبر جدستور فرمود که فرمان به نام او نوشته شود، نتوانستم صبر کنم که آنجا وطن و خانه‌ی من هم بود؛ و گفتم: ای رسول خدا جمنظور او تمام سرزمین‌های دهنا نیست؛ زیرا آنجا محل چرای شتران و گوسفندان مسلمانان است، وانگهی زنان و فرزندان بنی تمیم هم آنجا و اطراف آن سکونت دارند. پیامبر جفرمود: ای غلام از نوشتن دست بکش، این زن بینوا درست می‌گوید؛ مسلمان برادر مسلمان است؛ آب و درخت و چراگاه از آن همه‌ی ایشان است و باید هر یک به دیگری در مقابل فتنه انگیز کمک و یاری کند.

حُریث همینکه دید مانع نوشتن فرمان شدم، دست بر دست کوفت و گفت: داستان من و تو داستان آن ضرب المثل است که می‌گوید: بزی با سم خویش برای کشتن خود کارد پیدا می‌کرد. من گفتم: به خدا سوگند! تو در تاریکی‌ها رهنمون و نسبت به همسفر خود بخشنده و نسبت به من عفیف و پارسا بودی تا آنکه به محضر رسول خداجآمدم؛ اکنون هم مرا سرزنش مکن؛ اگر می‌خواهم بهره و سهم خود را از سرزمین دهنا بگیرم همان طور که تو آن را برای خودت می‌خواهی. گفت: ای بدبخت تو چه بهره‌ای از دهنا داری؟ گفتم: آن جا محل نگهداری و چراگاه تنها شتر من هم هست؛ آیا تو می‌خواهی آن را فقط برای شتر همسران خودت بگیری؟ حُریث گفت: اکنون که در حضور پیامبر جمرا چنین ستودی من او را گواه می‌گیرم که تا هنگامی که زنده هستم با تو برادر خواهم بود. من گفتم: اکنون که تو این کار را شروع کردی من هم حق برادری تو را ضایع نخواهم کرد. پیامبر جفرمود: اگر پسر این زن بخواهد حق خود را از زمینی جدا کند و استمداد بخواهد و از پشت در حجره ـ یعنی با واسطه ـ یاری بطلبد آیا باید او را سرزنش کرد؟ من گریستم و گفتم: به خدا سوگند ای رسول خدا ج! او پسری خردمند و دور اندیش بود، در روز جنگ ربذه همراه تو جنگ کرد و سپس رفت که از خیبر برای من خواربار بیاورد و دچار تب و نوبه‌ی آن سرزمین شد و درگذشت و زنهای خود را برای من باقی گذاشت.

پیامبر جفرمود: سوگند به کسی که جان محمد جدر دست اوست! اگر زن بینوایی نبودی، خواسته‌ات را چنان‌که می‌خواهی برمی آوردم و فرمان را به نام تو می‌نوشتند. سپس فرمود: مگر ممکن است کسی از شما نسبت به دوست خود فقط تا هنگامی خوش رفتاری کند که منافع او را رعایت می‌کند و اگر در موردی نسبت به کسی که شایسته‌تر است حقی را گفت باید از خوش رفتاری برگشت؟ و فرمود: پروردگارا ! کارهای گذشته‌ی مرا به عنایت بپذیر و از خطایش درگذر و نسبت به آنچه باقی مانده است مرا یاری فرمای. و سوگند به کسی که جان محمد جدر دست اوست! باید چنان باشد که اگر کوچکترین شما و یکی از شما گریه کند دوستانش هم به گریه درآیند؛ ای بندگان خدا برادران خود را آزار ندهید.

آنگاه رسول خدا جبرای قیله بر روی قطعه چرمی این فرمان را صادر کرد: «برای قیله و زنانی که دختران اویند، نباید هیچگونه ستمی بر ایشان بشود و نباید آن‌ها را مجبور به ازدواج کنند و باید هر مسلمانِ مؤمن، ایشان را یاری دهد و بر آن‌هاست که همواره نیکوکار باشند و هرگز بدی نکنند.»