حدیث شماره 179
(29) حَدَّثَنَا مَحْمُودُ بْنُ غَيْلاَنَ، حَدَّثَنَا أَبُو أَحْمَدَ، حَدَّثَنَا سُفْيَانُ، عَنِ الأَسْوَدِ بْنِ قَيْسٍ، عَنْ نُبَيْحٍ الْعَنَزِيِّ، عَنْ جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ قَالَ: أَتَانَا النَّبِيُّ جفِي مَنْزِلِنَا، فَذَبَحْنَا لَهُ شَاةً، فَقَالَ: «كَأَنَّهُمْ عَلِمُوا أَنَّا نُحِبُّ اللَّحْمَ». وَفِي الْحَدِيثِ قِصَّةٌ.
179 ـ (29) ... جابربن عبداللهبگوید: رسول خدا جبه منزل ما تشریف آوردند و ما نیز برای ایشان گوسفندی را کشتیم؛ [و پس از اینکه آن حضرت جبه خانهی ما آمدند، به اهل خانه] فرمودند: گویا میدانستند که ما گوشت را دوست داریم [از این رو ما را برای خوردن آن دعوت کردند].
و در پی این حدیث، داستانی [طولانی] بیان شده است.
«منزلنا»: منزل: جای فرود آمدن، خانه، سرای.
«فذبحنا»: پس سربریدیم و کشتیم.
«و في الحدیث قصة»: و این حدیث، داستانی دارد. و دورنمای این داستان چنین است که در جنگ خندق و در وقت کندن خندق، جابربن عبداللهبمشاهده کرد که پیامبر اکرم جسخت گرسنهاند. گوسفندی را که داشت ذبح کرد. همسرش نیز یک صاع جو که داشت آسیاب کرد. آنگاه از رسول خدا جمحرمانه درخواست کرد که با چند تن از یارانشان به میهمانی بیایند. پیامبر اکرم جبه اتفاق همگی اهل خندق که یکهزار تن بودند به مهمانی جابرسرفتند. آن یکهزار تن همگی از آن غذا خوردند و سیر شدند و همچنان قطعات گوشت بود که لای نان گذاشته میشد و خمیرها بود که نان میشد.
اینک سر رشتهی سخن را به دست جابر بن عبداللهبمیدهیم تا این داستان را آنچنان که دیده است برای ما توصیف کند.
جابربن عبداللهبگوید:
«ما داشتیم خندق میکندیم، مردم نزد رسول خدا جآمده و گفتند: اینجا با تکه زمین سفت و سختی روبرو شدهایم که حفر آن مشکل است. آن حضرت جفرمودند: خودم آن را درست میکنم، سپس برخاست در حالی که سنگ بر شکمش بسته بود؛ آن تکه زمین سفت و سخت را با کلنگ زد که بر اثر آن همچون تپهی ریگ، روان گشت؛ من وقتی حال و وضع رسول خدا جرا دیدم، بدیشان گفتم: ای رسول خدا ج! اجازه دهید تا به منزل بروم. ایشان اجازه دادند؛ من به منزل رفتم و به همسرم گفتم: رسول خدا جرا در حالی دیدم که صبر و تحمل آن مشکل است، آیا چیزی برای خوردن دارید؟ او گفت: ما فقط مقداری جو و یک بزغاله داریم. من فوراً بزغاله را ذبح کردم و همسرم کمی جو آرد کرد. وقتی گوشت را داخل دیگ گذاشتیم، من خدمت رسول خدا جرسیدم و گفتم: ای رسول خدا ج! کمی غذا آماده کردهایم، شما و یک یا دو نفر دیگر تشریف بیاورید و هم اکنون آرد آماده نان شدن است و دیگ بر اجاق گذاشته شده و نزدیک است پخته شود. آن حضرت جپرسیدند: چه قدر است؟ من مقدار آن را عرض کردم. پیامبر جفرمودند: خیلی زیاد است؛ برو به همسرت بگو: دیگ را پایین نکند و نان را از تنور بیرون نیاورد، تا این که من بیایم؛ آنگاه رسول خداجخطاب به تمام مردم فرمود: برخیزید و برویم. مهاجرین و انصار بلند شدند.
وقتی من پیش همسرم رفتم، گفتم: وای برتو! رسول خدا جبا مهاجرین و انصار و همراهانش دارد تشریف میآورد. همسرم گفت: آیا رسول خدا جاز شما چیزی پرسید؟ گفتم: آری.
آن حضرت جتشریف آورده و به مردم گفتند: داخل شوید، ولی ازدحام نکنید. آن حضرت جشخصاً نان را تکه تکه میکرد و گوشت بر آن میگذاشت.
همین که نان و گوشت را از تنور و دیگ برمیداشت، درب تنور و دیگ را میپوشانید. بدین ترتیب پیامبراکرم جغذا به اصحابش تقدیم میکرد، تا این که همگی سیر شدند. بعد به همسرم فرمود: اکنون غذای باقی مانده را هم خودتان بخورید و هم به دیگران هدیه کنید؛ چرا که مردم دچار گرسنگی شدهاند.»[بخاری]