ریاض الصالحین در سخنان پیامبر امین - جلد دوم

فهرست کتاب

۲۵۳- باب كرامات الأولياء وفضلهم
باب کرامات اولیا و فضیلت آنها

۲۵۳- باب كرامات الأولياء وفضلهم
باب کرامات اولیا و فضیلت آنها

قال الله تعالی:

﴿أَلَآ إِنَّ أَوۡلِيَآءَ ٱللَّهِ لَا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَلَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ٦٢ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَكَانُواْ يَتَّقُونَ٦٣ لَهُمُ ٱلۡبُشۡرَىٰ فِي ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا وَفِي ٱلۡأٓخِرَةِۚ لَا تَبۡدِيلَ لِكَلِمَٰتِ ٱللَّهِۚ ذَٰلِكَ هُوَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِيمُ٦٤[یونس: ۶۲-۶۴].

«هان! بی‌گمان دوستان خداوند، ترسی بر آنان نیست و غمگین نمی‌گردند؛ آن کسانی که ایمان آورده‌اند و تقوا پیشه کرده‌اند؛ برای آنان در دنیا و در آخرت بشارت است، سخنان خدا تخلف‌ناپذیر است، این همان کامیابی و رستگاری بزرگ است».

و قال تعالی:

﴿وَهُزِّيٓ إِلَيۡكِ بِجِذۡعِ ٱلنَّخۡلَةِ تُسَٰقِطۡ عَلَيۡكِ رُطَبٗا جَنِيّٗا٢٥ فَكُلِي وَٱشۡرَبِي[مریم: ۲۵-۲۶].

«و خطاب به مریم ÷هنگام وضع حمل می‌فرماید: «تنه‌ی خرما را به طرف خود بجنبان، تا خرمای نورس دستچینی بر تو فرو بارد؛ پس بخور و بیاشام».

و قال تعالی:

﴿كُلَّمَا دَخَلَ عَلَيۡهَا زَكَرِيَّا ٱلۡمِحۡرَابَ وَجَدَ عِندَهَا رِزۡقٗاۖ قَالَ يَٰمَرۡيَمُ أَنَّىٰ لَكِ هَٰذَاۖ قَالَتۡ هُوَ مِنۡ عِندِ ٱللَّهِۖ إِنَّ ٱللَّهَ يَرۡزُقُ مَن يَشَآءُ بِغَيۡرِ حِسَابٍ[آل عمران: ۳۷].

«هرگاه که زکریا داخل عبادتگاه او (مریم) می‌شد، غذایی را در پیش او می‌یافت؛ به او گفت: ای مریم! این از کجا برای تو می‌آید؟! گفت: این از سوی خدا می‌آید، خداوند به هر کس که بخواهد، بی‌حساب و شمار روزی می‌دهد».

و قال تعالی:

﴿وَإِذِ ٱعۡتَزَلۡتُمُوهُمۡ وَمَا يَعۡبُدُونَ إِلَّا ٱللَّهَ فَأۡوُۥٓاْ إِلَى ٱلۡكَهۡفِ يَنشُرۡ لَكُمۡ رَبُّكُم مِّن رَّحۡمَتِهِۦ وَيُهَيِّئۡ لَكُم مِّنۡ أَمۡرِكُم مِّرۡفَقٗا١٦ وَتَرَى ٱلشَّمۡسَ إِذَا طَلَعَت تَّزَٰوَرُ عَن كَهۡفِهِمۡ ذَاتَ ٱلۡيَمِينِ وَإِذَا غَرَبَت تَّقۡرِضُهُمۡ ذَاتَ ٱلشِّمَالِ[الکهف: ۱۶-۱۷].

«و چون از این قوم و از چیزهایی که به جز خدا می‌پرستند، کناره‌گیری کردید پس به غار پناهنده شوید تا پروردگارتان رحمتش را بر شما بگستراند و وسایل رفاه و رهایی شما را از این کار که در پیش دارید، مهیا و آسان سازد. خورشید را می‌دیدی که به هنگام طلوع، به طرف راست غارشان می‌گرایید و به هنگام غروب، آنان را به‌سوی طرف چپشان ترک می‌کرد».

۱۵۰۳- «وعنْ أبي مُحَمَّدٍ عَبْدِ الرَّحْمن بنِ أبي بكر الصِّدِّيقِ بأنَّ أصْحاب الصُّفَّةِ كانُوا أُنَاساً فُقَرَاءَ وأنَّ النبي صقَالَ مرَّةً «منْ كانَ عِنْدَهُ طَعامُ اثنَينِ، فَلْيذْهَبْ بِثَالث، ومَنْ كَانَ عِنْدهُ طعامُ أرْبَعَةٍ، فَلْيَذْهَبْ بخَامِسٍ وبِسَادِسٍ» أوْ كَما قَالَ، وأنَّ أبَا بَكْرٍ سجاءَ بثَلاثَةٍ، وَانْطَلَقَ النبي صبِعَشرَةٍ، وَأنَّ أبَا بَكْرٍ تَعَشَّى عِنْد النبي ص، ثُّمَّ لَبِثَ حَتَّى صلَّى العِشَاءَ، ثُمَّ رَجَعَ، فَجَاءَ بَعْدَ ما مَضَى من اللَّيلِ مَا شاءَ اللَّه. قَالَتْ امْرَأَتُهُ: ما حبسَكَ عَنْ أضْيافِكَ؟ قَالَ: أوَ ما عَشَّيتِهمْ؟ قَالَتْ: أبوْا حَتَّى تَجِيءَ وَقدْ عرَضُوا عَلَيْهِم قَال: فَذَهَبْتُ أنَا، فَاختبأْتُ، فَقَالَ: يَا غُنْثَرُ، فجدَّعَ وَسَبَّ وَقَالَ: كُلُوا لا هَنِيئاً، واللَّه لا أَطْعمُهُ أبَداًِ، قال: وايمُ اللَّهِ ما كُنَّا نَأْخذُ منْ لُقْمةٍ إلاَّ ربا مِنْ أَسْفَلِهَا أكْثَرُ مِنْهَا حتَّى شَبِعُوا، وصَارَتْ أكثَرَ مِمَّا كَانَتْ قَبْلَ ذلكَ، فَنَظَرَ إلَيْهَا أبُو بكْرٍ فَقَال لامْرَأَتِهِ: يَا أُخْتَ بني فِرَاسٍ مَا هَذا؟ قَالَتْ: لا وَقُرّةِ عَيني لهي الآنَ أَكثَرُ مِنْهَا قَبْلَ ذَلكَ بِثَلاثِ مرَّاتٍ، فَأَكَل مِنْهَا أبُو بكْرٍ وَقَال: إنَّمَا كَانَ ذلكَ مِنَ الشَّيطَانِ، يَعني يَمينَهُ، ثُمَّ أَكَلَ مِنهَا لقمةً، ثُمَّ حَمَلَهَا إلى النبي صفَأَصْبَحَت عِنْدَهُ. وكانَ بَيْننَا وبَيْنَ قَومٍ عهْدٌ، فَمَضَى الأجَلُ، فَتَفَرَّقنَا اثني عشَرَ رَجُلاً، مَعَ كُلِّ رَجُلٍ مِنْهُم أُنَاسٌ، اللَّه أعْلَم كَمْ مَعَ كُلِّ رَجُلٍ فَأَكَلُوا مِنْهَا أَجْمَعُونَ.

وفي روايَة: فَحَلَفَ أبُو بَكْرٍ لا يَطْعمُه، فَحَلَفَتِ الـمرأَةُ لا تَطْعِمَه، فَحَلَفَ الضِّيفُ أوِ الأَضْيَافُ أن لا يَطعَمَه، أوْ يطعَمُوه حَتَّى يَطعَمه، فَقَالَ أبُو بَكْرٍ: هذِهِ مِنَ الشَّيْطَانِ، فَدَعا بالطَّعامِ فَأَكَلَ وَأَكَلُوا، فَجَعَلُوا لا يَرْفَعُونَ لُقْمَةً إلاَّ ربَتْ مِنْ أَسْفَلِهَا أَكْثَرَ مِنْهَا، فَقَال: يَا أُخْتَ بَني فِرَاس، ما هَذا؟ فَقالَتْ: وَقُرَّةِ عَيْني إنهَا الآنَ لأَكْثَرُ مِنْهَا قَبْلَ أنْ نَأْكُلَ، فَأَكَلُوا، وبَعَثَ بهَا إلى النبي صفذَكَرَ أَنَّه أَكَلَ مِنهَا.

وفي روايةٍ: إنَّ أبَا بَكْرٍ قَالَ لِعَبْدِ الرَّحْمَنِ: دُونَكَ أَضْيافَكَ، فَإنِّي مُنْطَلِقٌ إلى النبي ص، فَافْرُغْ مِنْ قِراهُم قَبْلَ أنْ أجِيءَ، فَانْطَلَقَ عبْدُ الرَّحمَن، فَأَتَاهم بمَا عِنْدهُ. فَقَال: اطْعَمُوا، فقَالُوا: أيْنَ رَبُّ مَنزِلَنَا؟ قال: اطعموا، قَالُوا: مَا نَحْنُ بآكِلِين حتَى يَجِيىء ربُ مَنْزِلَنا، قَال: اقْبَلُوا عَنَّا قِرَاكُم، فإنَّه إنْ جَاءَ ولَمْ تَطْعَمُوا لَنَلقَيَنَّ مِنْهُ، فَأَبَوْا، فَعَرَفْتُ أنَّه يَجِد عَلَيَّ، فَلَمَّا جاءَ تَنَحَّيْتُ عَنْهُ، فَقالَ: ماصنعتم؟ فأَخْبَروهُ، فقالَ يَا عَبْدَ الرَّحمَنِ فَسَكَتُّ ثم قال: يا عبد الرحمن. فسكت، فَقَالَ: يا غُنثَرُ أَقْسَمْتُ عَلَيْكَ إن كُنْتَ تَسمَعُ صوتي لـما جِئْتَ، فَخَرَجتُ، فَقُلْتُ: سلْ أَضْيَافِكَ، فَقَالُوا: صَدقَ، أتَانَا بِهِ. فَقَالَ: إنَّمَا انْتَظَرْتُموني وَاللَّه لا أَطعَمُه اللَّيْلَةَ، فَقالَ الآخَرون: وَاللَّهِ لا نَطعَمُه حَتَّى تَطعمه، فَقَالَ: وَيْلَكُم مَالَكُمْ لا تَقْبَلُونَ عنَّا قِرَاكُم؟ هَاتِ طَعَامَكَ، فَجاءَ بِهِ، فَوَضَعَ يَدَه، فَقَالَ: بِسْمِ اللَّهِ، الأولى مِنَ الشَّيطَانِ فَأَكَلَ وَأَكَلُوا» متفقٌ عليه.

قوله: «غُنْثَر» بغين معجمةٍ مضمومةٍ، ثم نونٍ ساكِنةٍ، ثُمَّ ثاءٍ مثلثةٍ وهو: الغَبيُّ الجَاهٍلُ، وقوله: «فجدَّع» أي شَتَمه وَالجَدْع: القَطع. قوله: «يجِدُ عليَّ» هو بكسر الجيمِ، أيْ: يَغْضَبُ.

۱۵۰۳. «از ابومحمد عبدالرحمن بن ابوبکر صدیق بروایت شده است که گفت: «اصحاب صفه» مردمانی فقیر بودند و پیامبر صیک بار فرمودند: «هرکس که طعام دو نفر را دارد، سومی را با خود ببرد و کسی که نزد او طعام چهار نفر هست، پنجمی و ششمی را با خود ببرد»، یا هما‌ن‌گونه که پیامبر صفرمودند: ابوبکر سسه نفر و پیامبر صنیز ده نفر را با خود بردند و خود ابوبکر سنزد پیامبر صشام خورد و توقف نمود تا نماز عشا را (با پیامبر ص) خواند، سپس بعد از گذشت آن مقدار از شب که خدا خواست، به خانه بازگشت؛ همسرش به او گفت: چه چیز تو را از زود آمدن به نزد مهمان‌هایت منع کرد؟ ابوبکر سگفت: آیا به آنان شام ندادی، زن گفت: شام را برایشان عرضه کردند ولی آنها خودداری کردند و نخوردند تا تو بیایی. عبدالرحمن می‌گوید: (وقتی پدرم آمد) من رفتم و خود را پنهان کردم، (از این که به مهمانان غذا داده نشده بود، عصبانی شد) و به من بد گفت و سرزنشم کرد و آن‌گاه گفت: ای نادان! و سپس به مهمان‌ها گفت: بخورید که گوارا نباشد! به خدا سوگند، من هرگز آن را نمی‌خورم، عبدالرحمن می‌گوید: (ما و مهمان‌ها شروع به خوردن غذا کردیم و) به خدا سوگند، لقمه‌ای برنمی‌داشتیم مگر این‌که کاسه از ته بیش از قبل پر می‌شد تا این‌که همه سیر شدند و طعام (نه تنها کم نشد، بلکه) بیشتر از آن‌چه بود، شد و ابوبکر سبه آن نگاه کرد و به همسرش گفت: ای خواهر بنی فراس! این چیست؟ گفت: به نور چشم ( = به جان) خودم نمی‌دانم! این غذا سه برابر از اول بیشتر است! سپس ابوبکر سگفت: این سوگند خوردن (و عصبانی شدن) من، از شیطان بود و خود یک لقمه از غذا را خورد و آن را نزد پیامبر صبرد و غذا تا صبح در حضور ایشان ماند و میان ما و قومی پیمان و عهدی بود و مدت آن به سر رسید (و آنان آمدند و ما و آنها، با هم) دوازده مرد بودیم و از هم جدا شدیم و با هر مرد عده‌ای دیگر بودند و خدا بهتر می‌داند که با هر مرد چند نفر همراه بودند و همه‌ی آن دوازده گروه، از آن غذا خوردند.

در روایتی دیگر آمده است: ابوبکر سسوگند خورد که از آن غذا نخورد و زن نیز چنین قسمی یاد کرد و مهمان ـ یا مهمان‌ها ـ نیز سوگند خوردند که نخورند تا وقتی که خود ابوبکر سنخورد، ابوبکر سگفت: این سوگندها از شیطان است و طعام را خواست و خورد و ایشان نیز خوردند و چنان شد که لقمه‌ای بلند نمی‌کردند مگر این‌که از پایین (ظرف در جای) آن لقمه‌ای دیگر بیشتر از آن بالا می‌آمد (و بیشتر از قبل می‌شد)، ابوبکر سبه همسرش گفت: ای خواهر بنی فراس! این چیست؟ گفت: به نور چشم خودم، این غذا اکنون بیشتر از قبل و وقتی است که از آن نخورده بودیم، بعد خوردند و ابوبکر سآن را پیش پیامبر صبرد و (عبدالرحمن) می‌گوید: پیامبر صنیز از آن غذا تناول نمود.

در روایتی دیگر آمده است: ابوبکر سبه عبدالرحمن گفت: مواظب مهمان‌هایت باش! که من به حضور پیامبر صمی‌روم، پیش از برگشتن من، پذیرایی از ایشان را تمام کن! عبدالرحمن رفت و آن‌چه داشتند، نزد مهمان‌ها آورد و گفت: بخورید، گفتند: ما نمی‌خوریم، صاحب خانه‌ای که ما در آنیم، کجاست؟ گفت: بفرمایید بخورید، گفتند: نمی‌خوریم تا صاحبخانه بیاید، عبدالرحمن گفت: پذیرایی را از ما بپذیرید که اگر او بیاید و شما هنوز غذا نخورده باشید، ما را سرزنش می‌نماید و از ما خشمگین می‌شود، مهمان‌ها خودداری کردند، چون من دانستم که پدرم از من خشمگین می‌گردد، وقتی که آمد از او دوری گرفتم و او به خانواده‌اش فرمود: (با مهمان‌ها) چکار کردید؟ او را باخبر کردند، ابوبکر سگفت: ای عبدالرحمن! من سکوت کردم، دوباره ندا کرد: عبدالرحمن! من سکوت کردم، پس فرمود: ای نادان! سوگندت می‌دهم که اگر صدایم را می‌شنوی، بیایی! نزد او رفتم و گفتم: از مهمان‌هایت سؤال کن، ایشان گفتند: راست می‌گوید، غذا را برای ما آورد، ابوبکر سگفت: پس فقط منتظر من بودید؟ به خدا سوگند، امشب آن را نمی‌خورم، دیگران نیز گفتند: به خدا سوگند، ما هم نمی‌خوریم تا تو از آن نخوری، (ابوبکر سبه مهمان‌ها) گفت: وای بر شما! چرا غذای (سهم) خودتان را از ما نمی‌پذیرید؟! (عبدالرحمن) غذا را بیاور! عبدالرحمن آن را آورد، ابوبکر (به سوی غذا) دست دراز کرد و فرمود: بسم الله! حالت اول (که در عصبانیت سوگند یاد کردم)، از شیطان بود، بعد خود او تناول فرمود و مهمان‌ها نیز خوردند» [۶۸۵].

۱۵۰۴- «وعنْ أبي هُرَيْرَة سقَالَ: قال رَسُولُ اللَّهِ ص: «لَقَدْ كَان فِيما قَبْلَكُمْ مِنَ الأُممِ نَاسٌ محدَّثونَ، فإن يَكُ في أُمَّتي أَحَدٌ، فإنَّهُ عُمَرُ»» رواه البخاري، ورواه مسلم من روايةِ عائشةَ، وفي رِوايتِهمـا قالَ ابنُ وَهْبٍ: «محدَّثُونَ» أَي: مُلهَمُون.

۱۵۰۴. «از ابوهریره سروایت شده است که پیامبر صفرمودند: «در بین مردمان پیش از شما، مردانی وجود داشتند که (از عالم غیب) به آنها الهام و سخن گفته می‌شد، و اگر یک نفر از این قبیل در امت من باشد، آن یک نفر عمر ساست»» [۶۸۶].

۱۵۰۵- «وعنْ جَابِر بن سمُرَةَ، ب. قَالَ: شَكَا أهْلُ الكُوفَةِ سَعْداً، يَعْنِي: ابْنِ أبي وَقَّاصٍ س، إلى عُمَرَ بنِ الخَطَّابِ س، فَعزَلَه وَاسْتَعْمَلَ عَلَيْهِمْ عمَّاراً، فَشَكَوْا حَتَّى ذكَرُوا أَنَّهُ لا يُحْسِنُ يُصَلِّي، فَأْرسَلَ إلَيْهِ، فَقَالَ: ياأَبا إسْحاقَ، إنَّ هؤُلاءِ يزْعُمُونَ أنَّكَ لا تُحْسِنُ تُصَلِّي. فَقَالَ: أمَّا أَنَا واللَّهِ فَإنِّي كُنْتُ أُصَلِّي بِهمْ صَلاةَ رَسُولِ اللَّه صلا أَخْرِمُ عَنْهَا أُصَلِّي صَلاةَ العِشَاءِ فَأَرْكُدُ في الأُولَيَيَنِ، وَأُخِفُّ في الأُخْرَييْنِ، قال: ذَلِكَ الظَنُّ بكَ يَا أبَا إسْحاقَ، وأَرسلَ مَعَهُ رَجُلاً أَوْ رجَالاً إلَى الكُوفَةِ يَسْأَلُ عَنْهُ أَهْلَ الكُوفَةِ، فَلَمْ يَدَعْ مَسْجِداً إلاَّ سَأَلَ عَنْهُ، وَيُثْنُونَ مَعْرُوفاً، حَتَّى دَخَلَ مَسْجِداً لِبَني عَبْسٍ، فَقَامَ رَجُلٌ مِنْهُمْ، يُقَالُ لَهُ أُسامةُ بنُ قَتَادَةَ، يُكَنَّى أبا سَعْدَةَ، فَقَالَ: أَمَا إذْ نَشَدْتَنَا فَإنَّ سَعْداً كانَ لا يسِيرُ بِالسَّرِيّةِ ولا يَقْسِمُ بِالسَّويَّةِ، وَلا يعْدِلُ في القَضِيَّةِ، قَالَ سعْدٌ: أَمَا وَاللَّهِ لأدْعُوَنَّ بِثَلاثٍ: اللَّهُمَّ إنْ كَانَ عبْدكَ هذا كَاذِباً، قَام رِيَآءً، وسُمْعَةً، فَأَطِلْ عُمُرَهُ، وَأَطِلْ فَقْرَهُ، وَعَرِّضْهُ للفِتَنِ، وَكَانَ بَعْدَ ذلكَ إذا سُئِلَ يَقُولُ: شَيْخٌ كَبِيرٌ مَفْتُون، أصَابتْني دَعْوةُ سعْدٍ.

قَالَ عَبْدُ الـملِكِ بنُ عُميْرٍ الرَّاوِي عنْ جَابرِ بنِ سَمُرَةَ فَأَنا رَأَيْتُهُ بَعْدَ قَدْ سَقَط حَاجِبَاهُ عَلى عيْنيْهِ مِنَ الكِبَرِ، وَإنَّهُ لَيَتَعَرَّضُ للجوارِي في الطُّرقِ فَيغْمِزُهُنَّ» متفقٌ عليهِ.

۱۵۰۵. «از جابر بن سمره سروایت شده است که گفت: اهل کوفه در خدمت حضرت عمر ساز سعد بن ابی وقاص س( ـ که حاکم ایشان بود ـ ) شکایت کردند، حضرت عمر ساو را عزل و عمار را به جای او نصب کرد و از سعد ابن ابی وقاص سشکایت کردند تا آن‌جا که گفتند: او خوب نماز نمی‌خواند، حضرت عمر سکسی را نزد او فرستاد (او را حاضر کردند) به وی گفت: ای ابواسحاق! این جماعت گمان می‌کنند که تو خوب نماز نمی‌خوانی، جواب داد: اما من به خدا سوگند، با آنها همان نماز پیامبر صرا می‌خواندم و نقصی در آن وارد نکرده‌ام، نماز عشا را به جا می‌آوردم و در دو رکعت اول تأنی می‌کردم و دو رکعت آخر را خفیف می‌خواندم، فرمود: ای ابواسحاق! گمان درباره‌ی تو همین است و مردی ـ یا مردانی ـ را با او به کوفه فرستاد که از اهل کوفه راجع به او سؤال و تحقیق کنند و آن مرد، مسجدی را ترک نکرد مگر آن‌که از وضع سعد (از مردم آن) پرسید، همه او را به نیکی یاد می‌کردند، تا اینکه داخل مسجد متعلق به طایفه‌ی بنی عبس گردید، مردی از آنها که او را اسامه بن قتاده می‌گفتند و کنیه‌اش اباسعده بود، از جای خود برخاست و گفت: و اینک که از ما پرسیدید، سعد به همراه لشکر در جنگ حاضر نمی‌شد و غنایم را مساوی و عادلانه تقسیم نمی‌کرد و در دعوا و مرافعات مردم، عدالت را رعایت نمی‌نمود، سعد سگفت: به خدا سوگند، سه دعا می‌کنم: خدایا! اگر این بنده‌ات دروغگوست و از روی لج و ریا و خودنمایی برخاسته است، عمر او را طولانی کن و فقر و تنگدستی او را زیاد فرما و ادامه بده و به فتنه‌ها و بلاها دچار ساز! بعد از آن چنان شد که موقعی از حال آن شخص می‌پرسیدند که خود را معرفی کند، می‌گفت: پیری کهنسال و فتنه‌زده‌ام که تیر دعای سعد به من خورد و عبدالملک بن عمیر که از جابر بن سمره روایت می‌نماید، گفت: من او را دیدم که از غایت پیری، ابروهایش بر چشمانش فرو افتاده بود و بر سر راه‌ کنیزکان دست درازی می‌کرد و مزاحم آنها بود و دست‌هایشان را می‌فشرد» [۶۸۷].

۱۵۰۶- «وعنْ عُرْوَةَ بن الزُّبيْر أنَّ سعِيدَ بنَ زَيْدٍِ بْنِ عمْرو بْنِ نُفَيْلِ، سخَاصَمتْهُ أرْوَى بِنْتُ أوْسٍ إلى مَرْوَانَ بْنِ الحَكَم، وَادَّعَتْ أنَّهُ أَخَذَ شَيْئاً مِنْ أرْضِهَا، فَقَالَ سَعِيدٌ: أنَا كُنْتُ آخُذُ مِنْ أرْضِها شَيْئاً بعْدَ الذي سمِعْتُ مِنْ رَسُولِ اللَّه ص،؟ قَالَ: مَاذا سمِعْتَ مِنْ رَسُولِ اللَّه ص؟ قَالَ: سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صيقُولُ: «مَنْ أَخَذَ شِبْراً مِنَ الأرْضِ ظُلْماً، طُوِّقَهُ إلى سبْعِ أرضينَ» فَقَالَ لَهُ مرْوَانٌ: لا أسْأَلُكَ بَيِّنَةً بعْد هذا، فَقَال سعيدٌ: اللَّهُمَّ إنْ كانَتْ كاذبِةً، فَأَعْمِ بصرهَا، وَاقْتُلْهَا في أرْضِهَا، قَالَ: فَمَا ماتَتْ حَتَّى ذَهَبَ بَصَرُهَا، وبيْنَما هِي تمْشي في أرْضِهَا إذ وَقَعَتْ في حُفْرةٍ فَمَاتتْ» متفقٌ عليه.

وفي روايةٍ لـمسلِمٍ «عنْ مُحمَّدِ بن زَيْد بن عبد اللَّه بن عُمَر بمَعْنَاهُ وأَنَّهُ رآهَا عَمْياءَ تَلْتَمِسُ الجُدُرَ تَقُولُ: أصَابَتْني دعْوَةُ سعيدٍ، وَأَنَّها مرَّتْ عَلى بِئْرٍ في الدَّارِ التي خَاصَمَتْهُ فِيهَا، فَوقَعتْ فِيها، وَكانَتْ قَبْرهَا».

۱۵۰۶. «از عروه بن زبیر روایت شده است که گفت: اروی دختر اوس نزد مروان بن حکم از سعید بن زید بن عمرو بن نفیل سشکایت و ادعا کرد که سعید، قسمتی زمین ملکی اروی را تصرف کرده است؛ سعید سگفت: من؟! آن هم بعد از فرمایشی که از پیامبر صشنیده‌ام، زمین او (یا کسی دیگر) را تصرف و ظالمانه اخذ کنم؟! مروان گفت: از پیامبر صچه شنیده‌ای؟ گفت: شنیدم که ایشان می‌فرمود: «هرکس به اندازه‌ی یک وجب زمین (غیر)را به ظلم بگیرد، در هفت زمین طوق گردن او می‌شود (و او را فرو می‌برند)، مروان گفت: بعد از این گفته، از تو شاهدی نمی‌خواهم, سعید سگفت: خدایا! اگر این زن دروغ می‌گوید، چشم او را نابینا کن و او را در زمین خودش بمیران [۶۸۸].

در روایتی دیگر از مسلم، از محمد بن زید بن عبدالله بن عمر همین معنی نقل شده و در آن آمده است که محمد او را در حال کوری دید که دیوارها را با دست می‌جست تا راهش را بیابد و می‌گفت: دعای سعید به من اصابت کرد و او بر چاه آبی در خانه‌ای که در آن از سعید شکایت کرده بود، عبور کرد و در آن چاه افتاد و آن چاه، قبر او گردید».

۱۵۰۷- «وَعَنْ جَابِرِ بنِ عبْدِ اللَّهِ بقَال: لمَّا حَضَرَتْ أُحُدٌ دَعاني أبي مِنَ اللَّيْلِ فَقَال: مَا أُرَاني إلاَّ مَقْتُولا في أوَّل مَنْ يُقْتَلُ مِنْ أصْحابِ النبي ص، وَإنِّي لا أَتْرُكُ بعْدِي أعزَّ عَلَيَّ مِنْكَ غَيْرِ نَفْسِ رسُولِ اللَّهِ ص، وإنَّ علَيَّ دَيْناً فَاقْضِ، واسْتَوْصِ بِأَخَوَاتِكَ خَيْراً: فأَصْبَحْنَا، فَكَانَ أوَّل قَتِيلٍ، ودَفَنْتُ مَعهُ آخَرَ في قَبْرِهِ، ثُمَّ لَمْ تَطِبْ نفسي أنْ أتْرُكهُ مع آخَرَ، فَاسْتَخْرَجته بعْدَ سِتَّةِ أشْهُرٍ، فَإذا هُو كَيَوْمِ وَضَعْتُهُ غَيْر أُذُنِهِ، فَجَعَلتُهُ في قَبْرٍ عَلى حٍدَةٍ» رواه البخاري.

۱۵۰۷. «از جابر بن عبدالله سروایت شده است که گفت: وقتی جنگ احد شد، پدرم شب مرا خواست و گفت: خود را در میان نخستین مردانی از اصحاب پیامبر صکه کشته می‌شوند، می‌بینم و من جز شخص پیامبر صعزیزتر از تو را ندارم و کسی را بعد از خود به جا نمی‌گذارم، قرضی بر گردن من است، آن را ادا کن و سفارش خیر مرا نسبت به خواهرانت پذیرا باش چون صبح کردیم، او اولین شهید بود و یکی دیگر را با او در قبرش دفن کردم، سپس دلم راضی نشد که او را با دیگری بگذارم و بعد از گذشت شش ماه او را بیرون آوردم و او را همانند همان روز که به خاکش سپرده بودم، یافتم، جز گوشش، بعد او را در قبر جداگانه‌ای دفن کردم» [۶۸۹].

۱۵۰۸-«وَعَنْ أنَسٍ سأنَّ رَجُلَيْنِ مِنْ أصْحابِ النبي صخَرَجا مِنْ عِنْدِ النبي صفي لَيْلَةٍ مُظْلِمَةَ ومَعهُمَا مِثْلُ المِصْبَاحَينِ بيْنَ أيديهِما، فَلَمَّا افتَرَقَا، صارَ مَعَ كلِّ واحِدٍ مِنهما وَاحِدٌ حَتى أتَى أهْلَهُ».

رواه البخاري مِنْ طرُقٍ، وفي بعْضِها أنَّ الرَّجُلَيْنِ أُسيْدُ بنُ حُضيرٍُ، وعبَّادُ بنُ بِشْرٍ ب.

۱۵۰۸. «از انس سروایت شده است که گفت: دو مرد از اصحاب پیامبر صشبی تاریک از حضورش بیرون آمدند و همراه و پیشاپیش آنها، دو نور مانند دو چراغ، موجود بود؛وقتی از هم جدا شدند، با هر کدام، یکی از آن دو نور باقی ماند تا به میان خانواده‌اش رسید» [۶۹۰].

۱۵۰۹- «وعنْ أبي هُرَيْرةَ س، قَال: بَعثَ رَسُولُ اللِّهِ صعَشَرَةَ رهْطٍ عَيْناً سَريَّةً، وأمَّرَ عليْهِم عَاصِمَ بنَ ثابِتٍ الأنصاريَّ س، فَانطَلَقُوا حتَّى إذا كانُوا بالهَدْاةِ، بيْنَ عُسْفانَ ومكَّةَ، ذُكِرُوا لَحيٍّ منْ هُذَيْلٍ يُقالُ لهُمْ: بنُوا لِحيَانَ، فَنَفَرُوا لـهمْ بقَريب منْ مِائِةِ رجُلٍ رَامٍ فَاقْتَصُّوا آثَارَهُمْ، فَلَمَّا أحَسَّ بهِمْ عاصِمٌ ؤَأصحابُهُ، لجَأوا إلى مَوْضِعٍ، فَأحاطَ بهمُ القَوْمُ، فَقَالُوا انْزلوا، فَأَعْطُوا بأيْدِيكُمْ ولكُم العَهْدُ والمِيثاقَ أنْ لا نَقْتُل مِنْكُم أحداً، فَقَالَ عاصم بن ثابت: أيها القومُ، أَمَّا أَنَا فلا أَنْزِلُ عَلَى ذِمةِ كَافرٍ. اللهمَّ أخْبِرْ عَنَّا نَبِيَّكَ صفَرمَوْهُمْ بِالنَّبْلِ فَقَتَلُوا عَاصِماً، ونَزَل إلَيْهِمْ ثَلاثَةُ نَفَرٍ على العهدِ والمِيثاقِ، مِنْهُمْ خُبيْبٌ، وزَيْدُ بنُ الدَّثِنة ورَجُلٌ آخَرُ، فَلَمَّا اسْتَمْكَنُوا مِنْهُمْ أطْلَقُوا أوْتَار قِسِيِّهمْ، فرَبطُوهُمْ بِها، قَال الرَّجلُ الثَّالِثُ: هذا أوَّلُ الغَدْرِ واللَّهِ لا أصحبُكمْ إنَّ لي بهؤلاءِ أُسْوةً، يُريدُ القَتْلى، فَجرُّوهُ وعالجوه، فَأبي أنْ يَصْحبَهُمْ، فَقَتَلُوهُ، وانْطَلَقُوا بخُبَيْبٍ، وَزيْدِ بنِ الدَّثِنَةِ، حتى بَاعُوهُما بمكَّةَ بَعْد وَقْعةِ بدرٍ، فَابتَاعَ بَنُو الحارِثِ ابنِ عامِرِ بن نوْفَلِ بنِ عَبْدِ مَنَافٍ خُبَيْباً، وكانَ خُبَيبُ هُوَ قَتَل الحَارِثَ يَوْمَ بَدْرٍ، فلَبِثَ خُبيْبٌ عِنْدهُم أسِيراً حَتى أجْمَعُوا على قَتْلِهِ، فَاسْتَعارَ مِنْ بعْضِ بنَاتِ الحارِثِ مُوسَى يَسْتحِدُّ بهَا فَأَعَارَتْهُ، فَدَرَجَ بُنَيٌّ لهَا وَهِي غَافِلةٌ حَتى أَتَاهُ، فَوَجَدْتُه مُجْلِسَهُ عَلى فَخذِهِ وَالمُوسَى بِيده، فَفَزِعتْ فَزْعَةً عَرَفَهَا خُبَيْبٌ، فَقَال: أتَخْشيْنَ أن أقْتُلَهُ ما كُنْتُ لأفْعل ذلكَ، قَالَتْ: وَاللَّهِ ما رأيْتُ أسِيراً خَيْراً مِنْ خُبيبٍ، فواللَّهِ لَقَدْ وَجدْتُهُ يوْماً يأَكُلُ قِطْفاً مِنْ عِنبٍ في يدِهِ، وإنَّهُ لمُوثَقٌ بِالحديدِ وَما بمَكَّةَ مِنْ ثمَرَةٍ، وَكَانَتْ تقُولُ: إنَّهُ لَرزقٌ رَزقَهُ اللَّه خُبَيباً، فَلَمَّا خَرجُوا بِهِ مِنَ الحَرمِ لِيقْتُلُوهُ في الحِلِّ، قَال لهُم خُبيبُ: دعُوني أُصلي ركعتَيْنِ، فتَرَكُوهُ، فَركعَ رَكْعَتَيْنِ، فقالَ: واللَّهِ لَوْلا أنْ تَحسَبُوا أنَّ مابي جزَعٌ لَزِدْتُ: اللَّهُمَّ أحْصِهمْ عدداً، واقْتُلهمْ بَدَداً، ولا تُبْقِ مِنْهُم أحداً. وقال:

فلَسْتُ أُبالي حينَ أُقْتلُ مُسْلِماً على أيِّ جنْبٍ كَانَ للَّهِ مصْرعِي

وذلِكَ في ذَاتِ الإلَهِ وإنْ يشَأْ يُبَارِكْ عَلَى أوْصالِ شِلْوٍ مُمَزَّعِ

وكانَ خُبيْبٌ هُو سَنَّ لِكُلِّ مُسْلِمٍ قُتِلَ صبْراً الصَّلاةَ وأخْبَر يعني النبي صأصْحَابهُ يوْمَ أُصِيبُوا خبرهُمْ، وبعَثَ نَاسٌ مِنْ قُريْشٍ إلى عاصِم بن ثابتٍ حينَ حُدِّثُوا أنَّهُ قُتِل أنْ يُؤْتَوا بشَيءٍ مِنْهُ يُعْرفُ. وكَانَ قتَل رَجُلاً مِنْ عُظَمائِهِمْ، فبَعثَ اللَّه لِعَاصِمٍ مِثْلَ الظُّلَّةِ مِنَ الدَّبْرِ، فَحَمَتْهُ مِنْ رُسُلِهِمْ، فَلَمْ يقْدِرُوا أنْ يَقْطَعُوا مِنهُ شَيْئاً» رواه البخاري.

قولُهُ: الـهَدْاَةُ: مَوْضِعٌ، وَالظُّلَّةُ: السحاب، والدَّبْرُ: النَّحْلُ. وقَوْلُهُ: «اقْتُلْهُمْ بِدَداً» بِكسرِ الباءِ وفتحهَا، فمن كسر، قال هو جمعٍ بِدَّةٍ بكسر الباءِ، وهو النصِيب، ومعناه اقْتُلْهُـمْ حِصَصاً مُنْقَسِمَةً لِكلِّ واحِدٍ مِنْهُمْ نصيبٌ، ومن فَتَح، قَالَ: مَعْنَاهُ: مُتَفَرِّقِينَ في القَتْلِ واحِداً بَعْدَ وَاحِد مِنَ التّبْدِيدِ.

وفي الباب أحاديثٌ كَثِيرَةٌ صحِيحَةُ سبقت في مواضِعها مِنْ هذا الكتاب مِنها حديثُ الغُلام الذي كانَ يأتي الرَّاهِبَ والسَّاحِرَ ومِنْهَا حَديثُ جُرَيجٍ، وحديثُ أصحَابِ الغار الذين أَطْبقَتْ علَيْهمُ الصَّخْرةُ، وحديثُ الرَّجُلِ الذي سَمِعَ صَوتاً في السَّحاب يقولُ: اسْقِ حدِيقة فلانٍ، وغيرُ ذلك والدَّلائِلُ في الباب كثيرةٌ مَشْهُورةٌ، وبِالله التَّوْفِيقُ.

۱۵۰۹. «از ابوهریره سروایت شده است که گفت: پیامبر صده دسته (ده تا چهل نفری را به عنوان دیده‌بان و طلیعه‌ی لشکر) به مأموریت جنگی فرستاد و عاصم بن ثابت انصاری سرا بر آنها امیر کرد و آنان رفتند تا به هداه رسیدند که ناحیه‌ای بین عسفان و مکه می‌باشد و (وقتی در آن‌جا بودند)، به طایفه‌ای از هذیل که به بنی‌لحیان معروف بودند، خبر آمدن آنها داده شد و قریب صد مرد تیرانداز از آن طایفه بیرون آمدند و جای پای مسلمانان را تعقیب کردند؛ وقتی که عاصم و یارانش وجود آنان را درک کردند، به جایی پناه بردند و آن طایفه ایشان را محاصره کردند و گفتند: پیاده شوید و با ما دست برادری دهید و با شما عهد و پیمان باشد که از شما کسی را نکشیم، عاصم بن ثابت سگفت: ای قوم من! من که هیچ‌گاه به زیر ذمه و امان کافری پایین نمی‌روم، خدایا! خبر ما را به پیامبرت برسان! سپس کافران به طرف آنها تیراندازی کردند و عاصم سرا کشتند و سه نفر از مسلمانان، بر عهد و پیمان آنها پایین رفتند و آن سه نفر خبیب، زید بن دثنه و مردی دیگر بودند. وقتی آنان بر آن سه نفر مسلط شدند، زه کمان هایشان را باز کردند و ایشان را با آنها بستند، مرد سوم گفت: این اول مکر و بی‌وفایی است، به خدا سوگند، من با شما همراهی نمی‌کنم و به آنان ـ یعنی کشته‌شدگان ـ اقتدا نموده و آنها را سرمشق خود قرار می‌دهم، او را کشیدند و آزارش دادند، ولی مرد مسلمان از همراهی با آنها خودداری کرد و آنان او را کشتند و خبیب و زید بن دثنه را بردند و بعد از جنگ بدر آنها را در مکه فروختند، پسران حارث بن عامر بن نوفل بن عبدمناف، خبیب را خریدند و خبیب پیشرتر در روز بدر، حارث را کشته بود و مدتی نزد آنها اسیر ماند تا سرانجام بر قتل او متفق شدند؛ خبیب سیک روز کاردی از یکی از دختران حارث به امانت گرفته بود تا موهای زاید خود را با آن بتراشد که بچه‌ای کوچک از آنِ آن دختر در حالی که مادرش غافل بود، نزد خبیب سآمد و مادرش (وقتی که متوجه نبودن طفل شد، آمد و) دید که خبیب ساو را بر سر دو زانوانش نشانده است و کارد در دست دارد و طوری تکان خورد و ترسید که خیب سفهمید و گفت: می‌ترسی که من او را بکشم؟ من آن نیستم که چنین کاری بکنم، دخترگفت: والله من اسیری بهتر از خبیب سندیده‌ام؛ به خدا سوگند، روزی دیدم که خوشه‌ی انگوری به دست داشت و می‌خورد، در حالی که با زنجیر آهنی محکم بسته شده بود و در مکه هم هیچ نوع میوه‌ای نبود و آن دختر می‌گفت: این رزقی بود که خداوند نصیب خبیب سفرموده بود. وقتی که پسران حارث او را از حرم خارج کردند تا در خارج حرم بکشند، خبیب سبه ایشان گفت: به من اجازه دهید تا دو رکعت نماز بخوانم، او را رها کردند و وی دو رکعت نماز خواند و گفت: به خدا سوگند، اگر شما گمان نمی‌کردید که من بی‌تاب و ناراحتم، بیشتر نماز می‌خواندم؛ خدایا! ایشان را بشمار و همه را بکش و یکی از آنها را باقی نگذار

[۶۹۱]و گفت:

فلَسْتُ أُبالي حينَ أُقْتلُ مُسْلِمـاً
على أيِّ جنْبٍ كَانَ للَّهِ مصْرعِي
وذلِكَ في ذَاتِ الإلَهِ وإنْ يشَأْ
يُبَارِكْ عَلَى أوْصالِ شِلْوٍ مُـمَزَّعِ

(یعنی): من، اگر مسلمان و در راه خدا کشته شوم، دیگر اهمیتی نمی‌دهم که بر کدام پهلویم افتاده باشم و خداوند ـ اگر بخواهد ـ در عضوهای بدن قطعه‌قطعه شده‌ای، برکت می‌اندازد و آن را دوباره سالم می‌سازد.

و خبیب سبود که برای هر مسلمانی که پس از مدتی اسارت و زنجیر شدن، کشته می‌شود، نماز (قبل از کشته شدن) را سنت کرد. پیامبر صهمان روزی که عاصم سو همراهانش گرفتار و کشته شدند، از وضع آنان به یاران خودشان خبر دادند. عاصم سقبلاً یکی از بزرگان قریش را کشته بود (به همین سبب) آنان وقتی که فهمیدند که عاصم کشته شده است، کسانی را دنبال جنازه‌اش فرستادند تا قسمتی از بدن یا لباس و وسایل او را ببُرند که به وسیله‌ی آن شناخته شود؛ (ولی) خداوند سایه‌ای ابر مانند، از زنبور عسل را بر اطراف جنازه‌ی عاصم سایجاد فرمود تا از نظر فرستادگان دشمن، محفوظش کند و نتوانستند پاره‌ای از لباس یا بدن او را قطع کند» [۶۹۲].

در این مبحث، احادیث صحیح زیادی آمده است که در جای خود از این کتاب بیان شدند و از جمله‌ی آنهاست حدیث پسری که نزد راهب و ساحر می‌آمد [۶۹۳]و حدیث جریج‌ [۶۹۴]و حدیث یاران غار که سنگ، راه آنان را مسدود کرد [۶۹۵]و حدیث مردی که از ابر صدایی شید که می‌گفت: باغ فلان را آبیاری نما [۶۹۶]و غیر آنها و دلایل در این مورد، فراوان و مشهور است» [۶۹۷].

و توفیق از خداوند است.

۱۵۱۰- «وعَن ابْنِ عُمر بقال: ما سمِعْتُ عُمرَ سيَقُولُ لِشَيءٍ قطُّ: إنِّي لأظُنَّهُ كَذا إلاَّ كَانَ كَمَا يَظُنُّ» رواهُ البُخَاري.

۱۵۱۰. «از ابن عمر بروایت شده است که گفت: هرگز از حضرت عمر سنشنیدم که در مورد چیزی بگوید: گمان من در این مورد چنین است، جز این‌که آن چیز موافق گمان او می‌بود» [۶۹۸].

[۶۸۵] متفق علیه است؛ [خ (۶۰۲)، م (۲۰۵۷)]. [۶۸۶] بخاری [(۳۶۹۸)] روایت کرده و مسلم [(۲۳۹۸)] از روایت حضرت عایشه لروایت کرده و در روایت هر دو آمده است که «ابن وهب» گفت: «محدثون»: یعنی کسانی که به آنها الهام می‌شود. [۶۸۷] متفق علیه است؛ [خ (۷۵۵)، م (۴۵۳)]. [۶۸۸] متفق علیه است؛ [خ (۳۱۹۸)، م (۱۶۱۰)]. [۶۸۹] بخاری روایت کرده است؛ [ (۱۳۵۱)]. [۶۹۰] بخاری [(۴۶۵)] از چند طریق روایت کرده است و در بعضی از روایات آمده است که آن دو نفر اسید بن حضیر و عباد بن بشر ببوده‌اند. [۶۹۱] [در روایتی دیگر از این حدیث، آمده است که: وقتی که خواستند خبیب سرا بکُشند، او دست به دعا برداشت و مردی از آنان، چون که قبلاً تأثیر دعای مسلمانان را دیده بود، از ترس دعا، به زمین چسبید و در قتل شرکت نکرد و کاری انجام نداد و بریده بن سفیان سگفته است که: یک سال از قتل خبیب سنگذشته بود که جز همان مرد، همه‌ی آن چند نفر، کشته شدند ـ ویراستاران]. [۶۹۲] بخاری روایت کرده است؛ [(۴۰۸۶)]. [۶۹۳] [حدیث شماره‌ی: ۳۰]. [۶۹۴] [حدیث شماره‌ی: ۲۵۹]. [۶۹۵] [حدیث شماره‌ی: ۱۲]. [۶۹۶] [حدیث شماره‌ی: ۵۶۲]. [۶۹۷] [آیات و احادیث متعددی که امام نووی/ در این باب ذکر کرده، به خوبی موضوع کرامت را اثبات و اعتقاد به آن را الزام می‌کند و به همین دلایل و دلیل‌های دیگر بود که علما و متکلمان گذشته‌ی اهل سنت، آن را جزو عقاید، در کتاب‌های خود نقل واثبات می‌کردند و وجود کرامت برای صحاب و اولیای امت پیامبر صرا معجزه‌ای برای خود پیامبر صو ادامه‌ی معجزات ایشان می‌دانستند ـ ویراستاران]. [۶۹۸] بخاری روایت کرده است؛ [(۳۸۶۶)].