فصل اول: بشریت در آستانه مرگ
بدون تردید در قرن ششم و هفتم میلادی از پستترین ادوار تاریخ بود، از چندین قرن پیش انسانیت رو به سقوط و تنزل نهاده بود و در روی زمین هیچ نیرویی وجود نداشت که دستش را بگیرد و از فروافتادنش جلوگیری کند، گذشت روزها بر شدت ذلت و حتمیشدن سقوطش افزوده بود. در این قرن انسان خالقش را فراموش نموده بود و در نتیجهی آن از خویش و سرنوشتش نیز غافل شده بود و قدرت تشخیص خیر و شر و خوب و بد را از دست داده بود، مدتها بود که دعوت انبیاء † فروکش نموده بود. چراغهایی را که آنها روشن کرده بودند با وزیدن گردبارهای سنگین بعد از آنان خاموش شده بودند و اگر نوری هم باقی مانده بود، آن قدر ضعیف و کمسو بود که فقط میتوانست برخی از قلبها را روشن نماید؛ نه خانهها و شهرها را. دینداران و رجال دین جهت حفاظت خود از فتنهها و سالمماندن روحشان و یا به خاطر رسیدن به آرامش و سکون و فرار از مشکلات زندگی یا به علت ترس از نبردی که بین دین و سیاست و روح و ماده پدید آمده بود، از عرصهی زندگی فرار نموده و به دیرها، کلیساها و خلوتکدهها روی آورده بودند.
اگر عدهای هم از آنها در بنی این امواج سهمگین زندگی باقی مانده بودند، لابد با فرمانروایان و اهل دنیا سازش میکردند و آنان را در ارتکاب گناه، تجاوز و خوردن اموال مردم به ناحق یاری میکردند.