از کوزه همان تراود که در اوست
از آنچه به تفصیل گفته شد روشن شد که اساس تمدن اروپا متزلزل و سست شده است و ساختمان تمدن اروپا به رغم افزایش شکوه و زیبایی خود در حال ریزش و فروریختن است، زیرا تخم و دانهای که ناپاک است به هنگام میوهدهی، میوهی آن نیز فاسد و ناپاک خواهد بود، خداوندنیز در این باره میفرماید:
﴿وَٱلۡبَلَدُ ٱلطَّيِّبُ يَخۡرُجُ نَبَاتُهُۥ بِإِذۡنِ رَبِّهِۦۖ وَٱلَّذِي خَبُثَ لَا يَخۡرُجُ إِلَّا نَكِدٗا﴾ [الأعراف: ٥٨].
«رستنی زمین خوب به فرمان پروردگارش برمیآید، اما [رستنیِ] زمین بد [شورهزار] جز بد برنمیآید».
حقیقت این مطلب را استاد ابوالاعلی مودودی به صورت مختصر در یکی از فصلهای کتاب تنقیحات به زبان اردو اینگونه توضیح داده است:
«تمدن غرب در میان ملتی پیدا شد که هیچ بهرهای از منبعی شفاف و سرچشمهای شیرین از حکمت الهی نداشتند، گرچه در میان آنان رهبران دینی وجود داشتند، ولی آنها دارای حکمت، علم و شریعت الهی نبودند و از دین شبحی وجود داشت که اگر میخواست بشریت را در عمل و اندیشه به راه راست هدایت کند، توانایی نداشت. و قدرت و توانایی آن را نداشت که نقطهی عطف و عاملی برای پیشرفت دانش و حکمت باشد، در نتیجه کسانی که خواهان پیشرفت علمی بودند دین و مسایل دینی را کاملاً کنار زدند و راهِ آمایش و تجربه و استقرا را در پیش گرفتند و به دلایل و قراینِ آزمایشگاهی که خود نیازمند نور و راهنمایی هستند، اطمینان کردند و برای به کاربردن آن در زمینههای فکری، پژوهشی، اکتشاف، ساخت و ساز و برنامهریزی سخت به تلاش افتادند، اما نخستین گام آنان در هر جهت و هر زمینه اشتباه برداشته شد و تمام فتوحاتشان در میادین علم و تحقیق و کوششهایشان در راه فکر و اندیشه به هدفی نادرست انجامید، آنان حرکتشان را از نقطهی الحاد و مادیت شروع کردند و با دید منکر به جهان هستی نگریستند؛ به طوری که قایل به خدایی برای جهان هستی و حقیقتِ آفاق و انفس نبودند و چیزی غیر از مشاهده و تجربه را نپذیرفتند.
اروپاییان از راه آزمایش و استقرا، قوانین فطرت را درک کردند، اما به آفریدگار فطرت دست نیافتند، آنان موجودات را در تسخیر داشتند و از موجودات برای رسیدن به آرزوهای مادی خود استفده کردند، اما نفهمیدند که آنان خدا و مدبر موجودات نیستند، بلکه جانشین وی هستند و مالک اصلی خداست. از این رو خود را نسبت به موجودات موظف ندانستند و هیچ نوع تعهد و مسؤولیتی را متوجه خویش ندانستند.
در نتیجهی این تصورِ اشتباه بود که اساس تمدن، فرهنگ و اخلاق آنان در هم فرو ریخت و از خداپرستی به خودپرستی روی آوردند و هواهای نفسانی خویش را به خدایی بر گرفتند. این خدای جدید آنان را شیفتهی خویش کرد، عبادت این خدا در تمام زمینههای فکری و عملی به شیوهی نادرست، منحرف، فریبنده و جذاب رسوخ کرد و نهایتاً آنان را به سوی هلاکت و نابودی کشاند. همین خودپرستی و هواهای نفسانی بود که اهداف علوم طبیعی را دگرگون کرد و آنها وسیلهی هلاکت و نابودی بشر گردیدند و اخلاق در قالب شهوات، ریا، مکر و بیبند و باری درآمد و در زندگی، شیطان، خودخواهی، بخل و از بینبردن همنوع، مسلط شد و این بیشن نادرست در رگ و پوست جامعه، سم نفسپرستی، خودخواهی، خوشگذرانی و راحتطلبی را تزریق کرد و سیاست را با نژادپرستی، ملیگرایی، تبعیض نژادی و قدرتپرستی آلوده کرد و بزرگترین مصیبت را برای انسانیت به ارمغان آورد.
در نتیجه دیری نپایید که تخم ناپاکی در خاک اروپا در دورهی نهضت دومش افشانده شد و درختی خبیث از آن رویید که میوهاش شیرین اما زهرآگین بود، گلهایش زیبا ولی خاردار بود، شاخههایش سرسبز بود اما گاز سمی از آن برمیجهید که با چشم دیده نمیشد ولی خون بنی نوع انسان را زهرآلود میساخت.
بنابراین، غربیان که خود این درخت بدسرشت را کاشتهاند، اینک از ثمرهی آن نالان و گریزانند؛ چون این درخت در گوشه و کنار زندگی، چنان مشکلات و گرفتاریهایی به بار آورد که هنوز یکی را حل نکردهاند، مشکلی دیگر جایش را پر میکند، هنوز شاخهای را هرس نکردهاند که شاخههای خاردار بسیار دیگری سر برمیآورند.
آنان در حل مشکالت و اصلاح امورشان به پزشکی میمانند که درد را با درد درمان میکند و خار را با خار میکشد؛ خواستند سرمایهداری را از بین ببرند که کمونیسم از آن زاده شد. خواستند دموکراسی را ریشهکن کنند که دیکتاتوری سربرآورد. خواستند مشکلات تمام جامعه را حل کنند که ناگهان فمینیسم (feminism)[٣٢١] پدید آمد. خواستند قوانین و مقرراتی بگذارند که مفاسد اخلاقی را ریشهکن کند که به طغیان، سرکشی و تبهکاری منتهی شد، خلاصه این که هر منکری به کار بدتر و زشتتر از آن تبدیل شد، و از فساد، فسادی بزرگتر زایید. این درختِ از ریشه فاسد، هر روز میوهای از مصیبتها و مفاسد به بار میآورد و جامعه غرب را به لاشهای زخمی و نمک به زخم پاشیده تبدیل کرده که هر عضو و اندامی از دردی مینالد، پزشکان از درمان درد عاجز ماندند، آب از سرگذشت و مردمان غربی از این ناکامی و بدفرجامی سخت در رنج و زحمتند.
ملتهای اروپایی در یک زندگی طاقتفرسا قرار گرفتهاند که درد از هرگوشه در آن آشکار است. این درد، دانشمندان و معاجلان را به ستوده آورده است. قلبهایشان پریشان و روحشان تشنه است. آنان در جستجوی آبِ حیات میگردند ولی از این منبعِ حیاتی بیخبرند. گاهی افراد سرشناسِ آنان به گمان میافتند که سرچشمهی همهی بدبختیها در شاخههای این درخت تمدن نهفته است. بنابراین، آن قسمتها را قطع میکنند و از درخت جدا مینمایند و وقت و کوششهای خود را تلف میکنند، اما به نتیجهای نمیرسند؛ چرا که از این غافلاند که منبع فساد در اصل و ریشهی درخت نهفته است.
نهایت نادانی و کودنی است که انسان از ریشهی فاسد و پلید، رشد شاخهای پاک و مفید انتظار داشته باشد. تنها گروه اندکی از عالمان و آگاهان اروپا هستند که به فسادِ ریشهی این تمدن پی بردهاند، ولی چون این تمدن جدید و آثارش با پوست و گوشت آنان آمیخته است نمیتوانند قایل به وجود اصلی دیگر غیر از تمدن اروپا باشند که بتواند مردم را راهنمایی و هدایت کند. بنابراین، آنان که میدانند مشکل و گیر کار کاست ولی اقدام نمیکنند با آنان که نمیدانند یکسانند؛ زیرا هر دو گروه به دنبال راهحلی هستند که دردهایشان را درمان کند و آنان را از این بیچارگی و درماندگی برهاند ولی آن را نمییابند»[٣٢٢].
[٣٢١]- فمینیسم جنبشی است که برای استقلال و تساوی اقتصادی، سیاسی و جنسی زن با مرد فعالیت میکند، «موج اول» فمینیسم برای اشاره به جنبشهای فمینیستی اواخر سدهی نوزدهم و اوایل سدهی بیستم به کار میرود که کارشان کسب حقوق مساوی برای زنان، به ویژه حقّ رأی بوده است، فمینیسم «موج دوم» به از سرگیری فعالیت فیمینستی در اواخر دههی ٦٠ و تمام دههی ٧٠ اشاره دارد، در این موج نیز پیرامون مسألهی عدم تساوی زنان و فقدانِ حقوقِ سیاسی، عرصههای خانواده، مسایل جنسی و کسب و کار اعتراض شده است. جنبشهای فمینیستی به سر گروه نامنسجم: فمینیسم لیبرال، فمینیسم مارکسیستی یا سوسیالیستی، و فمینیسم رادیکال تقسیم شدهاند. (د. ن.)
[٣٢٢]- تنقیحات، مقالهی ملتهای بیمار عصر، صص ٢٤ – ٢٦.