از خودپرستی تا خداپرستی
آنان قبل از چنین ایمانی از نظر اخلاق، کردار، معاشرت، امر و نهی، سیاست و اجتماع کاملاً در هرج و مرج به سر میبردند، نه تحت سلطهای درمیآمدند و نه نظامی را میپذیرفتند و نه هم خط و مشی روشنی داشتند، سر به خود حرکت، و کورکورانه و بدون درک و شعور مسیر را طی میکردند.
اینک در چارچوب ایمان و بندگی قرار گرفتهاند و از آن تخطّی نمیکنند، به امر و نهی و ملک و قدرت خداوند تن در دادهاند و به بندگی و رعیتبودن خویش و اطاعت بدون چون و چرا، اقرار کردهاند، در برابر دستور الهی کاملاً و سراپا گردن هادهاند و از گناهان خویش دست کشیدهاند، از خودخواهیها و هوسهایشان فرو گذار کردهاند، اینک در زندگی تبدیل به بندگانی شدهاند که نه مالک مال، نه مالک جان و نه هم مالک کوچکترین حرکتی در زندگی هستند، مگر آنچه مورد رضا و نظر الهی است.
بدون دستور خدا نه میجنگند و نه صلح میکنند، نه خشنود میشوند و نه خشمگین، نه میدهند و نه بازمیدارند، نه رابطه برقرار میکنند و نه قطع رابطه. از آنجایی که این جماعت از زبان قرآن و زبانی که پیامبر با آن سخن میگفت آگاهی داشتند و از جاهلیتی که در آن به سر برده بودند نیز اطلاع داشتند و همینطور از اسلام نیز شناخت کاملی داشتند، پی برده بودند که اسلام یعنی انتقال از حیاتی به حیات دیگر و از قلمرویی به قلمرو دیگر و از حکمی به حکم دیگر از هرج و مرج به پذیرفتن قدرت، از جنگ به تسلیم و فروتنی، از خودپسندی به عبودیت. فهمیده بودند که چون به دایرهی اسلام درآمدند، از تکروی در اندیشه خبری نیست، نباید با قانون الهی درگیر شد، بعد از صرور امر اختیار وجود ندارد، مخالفتکردن با رسول، داوری کسی را جز خدا پذیرفتن و از طرف خود نظردادن جایز نیست، به عادت رسوم تمسکجستن و از نفس اطاعتکردن ممنوع است، هنگامی که اسلام را میپذیرفتند، از زندگی جاهلی با تمام مشخصهها، عادات و سنتهایش دست میکشیدند و اسلام را با تمام ویژگیها، برنامهها و سنتهایش میپذیرفتند. این تحول بزرگ، بیدرنگ پس از پذیرفتن اسلام پدید میآمد.
فضاله بن عمیر بن ملوح تصمیم گرفت رسول خدا ص را در هنگام طواف به قتل رساند، چون به پیامبر نزدیک شد، پیامبر به وی گفت: فضاله، تو هسیت! او گفت: آری، ای رسول خدا! منم فضاله.
پیامبر گفت: با خود چه میپنداشتی؟ فضاله گفت: چیزی نبود، داشتم خدا را ذکر میکردم.
پیامبر ص خندید و گفت: استغفرالله. سپس دستش را بر سینهی فضاله گذاشت، قلب فضاله آرام گرفت. همواره میگفت: سوگند به خدا! هنوز دستش را از سینهام برنداشته بود که محبوبترین مخلوق در قلبم قرار گرفت. فضاله میگوید: به سوی خانهام رهسپار شدم، در مسیر با زنی برخورد کردم که معمولاً با وی مراوده و گفتوگو داشتم، آن زن به من اشاره کرد و مرا به سوی خویش دعوت کرد، من در جوابش گفتم: خدا و اسلام چنین چیزی را نمیپذیرند[١٧٢].
[١٧٢]- زاد المعاد، ج ٢، ص ٣٣٢.