ملتهای شمال و غرب اروپا
ملتهای اروپاییِ ساکن شمال و غرب در تاریکیهای جهل کامل، بیسوادی گسترده و جنگهای خونین دست و پا میزدند، تا آن زمان نور تمدن و علم در جامعهی آنان ندرخشیده بود، هنوز اندلس مسلمانان، جهت ادای رسالت خویش در علم و تمدن به صحنه نیامده بود و این سرزمین تا آن هنگام در کوههای حوادث گداخته نشده بود، بدین جهت از کاروان تمدن بشری به دور بود، نه از جهان خبری داشت و نه جهان متمدن – جز به مقدار اندکی – از آن خبر داشت.
اروپا در جریاناتی که در شرق و غرب رخ میداد هیچ نقشی نداشت، بلکه در بین مسیحیت تازه تولد و الحاد دیرینه پا به سر میبرد، نه در دین رسالتی داشت و نه پرچمدار سیاستی خاص بود.
اچ.ج. ویلز میگوید:
«در اروپای غربیِ آن دوران نشانههایی از وحدت و انسجام وجود نداشت»[٣٦].
(Robert Brif Fault) میگوید:
«از قرن پنجم تا قرن دهم شبی تاریک بر اروپا سایه افکنده بود و هر روز بر تاریکی و تیرگی آن افزوده میشد، بربریت و وحشیگری آن دوران به مراتب شدیدتر و خطرناکتر از بربریت و وحشیگری دوران قدیم بود.
لاشهای از یک تمدن بزرگ بود که اینک متعفن شده بود و آثارش رو به زوال نهاده بود، مناطق بزرگی مانند ایتالیا و فرانسه که منبع رشد این تمدن بود و این تمدن درگذشته در دامن آن به اوج رسیده بود، رو به نابودی و فروپاشی نهاده بود»[٣٧].
اوضاع اروپای غربی به مراتب بدتر از اروپای شمالی بود، پروفسور تیلی در کتاب تاریخ فلسفه میگوید:
«به احتمال زیاد قرن هفتم و هشتم تاریکترین دوران تاریخ تمدن اروپای غربی بود، این دوران سرتاسر بربریت و جهالت کامل بود، فجایع و اعمال خرابکارانه تمام دستاورهای ادبی و هنری کلاسیک زمان گذشته را تحت الشعاع قرار داده بود».
اروپا در آن دوران تاریکخانهای از جهالت و عقبماندگی بود.
دریبر وضعیت نابسامان را اینگونه شرح میدهد:
«سخنگفتن از این که ساکنان قدیم اروپا، مرحلهی بربریت و وحشیگری را پشت سر گذارده ند، دشوار است. اجسامشان پلید و مغزهایشان مملو از خیالات بود، به افسانهها و حکایات بیاساسِ متعلق به کرامات مردگان و آرامگاهها و ادعاهای پوچ قدیسان، عقیدهی راسخ داشتند».
[٣٦]- H.G. wells: Ashrt History Of Word p.١٧٠
[٣٧]- Robert Briffault: The Making Of humanity. P.١٦٤