جهانی که محمد صلی الله علیه وآله وسلم با آن مواجه شد
در شرایطی که محمد بن عبدالله صلی الله علیه وآله وسلم مبعوث شد، جهان همچون بنایی بود که با زلزلهای قوی سخت تکان خورده بود، هیچ چیز سر جایش نبود؛ برخی از بنیانها و کالاهایش شکسته و برخی دیگر خمیده شده بود؛ برخی نیز جایگاه اصلیاش را رها و جای دیگری را اشغال کرده بود؛ برخی هم انباشته و تلنبار شده بود.
او از نگاه پیامبران جهان را برانداز نمود؛ انسانی را دید که انسانیتش برای وی اهمیت خود را از دست داده بود، وی انسانی را دید که سنگ، درخت، دریا و هرآنچه را که توان نفع و ضرر برای خویش ندارد، میپرستد.
انسان دیگری را دید که کاملاً واژگون شده و عقلش را از دست داده است؛ این است که نمیتواند امور بدیهی و روشن را هضم و درک کند. سیستم اندیشهاش درهم ریخت است؛ نظریات را بدیهی و بدیهیات را نظری میپندارد. آنجا که باید جزم داشته باشد، دچار تردید میشود و آنجا که تردید و احتیاط درکار است، باورمند و معتقد میشود. ذایقهاش فاسد شده است؛ اشیای تلخ را شیرین و اشیای شیرین را تلخ میپندارد. چیزهای پلید را پاکیزه و چیزهای آلوده و ناسالم را گوارا میانگارد. احساسش را نیز از دست داده است؛ با دشمن ستمگر کینه نمیورزد و با دوست خیرخواه محبت نمیکند. جامعهای را دید که مدل کوچک شدهای از کل جهان بود. در آن هرچیز شکل اصلیاش را از دست داده بود و محلش را رها کرده بود، در آن جامعه گرگ، چوپان گله، و دشمن ظالم به عنوان قاضی تعیین شده بود؛ مجرم، خوشبخت و سعادتمند بود و انسان صالح محروم و بدبخت. در آن جامعه هیچ چیز نایابتر از معروف و رایجتر از منکر نبود.
محمد ص رسم و رسوم فاسدی را دید که داشت بشریت را با سرعت تمام به سوی هلاکت و نابودی سوق میداد، بادهگساری را تا مرز اعتیاد و فس و فجور را تا آستانهی عنان گسیختگی و مهار نشدنی مشاهده نمود، داد و ستد به ربا تا مرز غصب و چپاول دارایی دیگران پیش رفته بود. آزمندی و مالپرستی تا آستانهی طمعکاری و حرصورزی رسیده بود، سنگدلی و ظلم را به گونهای دید که به کشتن فرزندان و زنده به گورکردن آنها منجر شده بود.
شاهانی را دید که سرزمین خدا را ملک خود میدانستند و بندگان خدا را به بردگی گرفته بودند، کشیشها و راهبانی را دید که به جای خدا خود را به عنوان رب مردم جا زده بودند و اموالشان را به ناحق میخوردند و آنان ار از راه خدا باز میداشتنداو با چشمان خود دید که مواهب و استعدادهای بشری یا تلف شدهاند، یا به بیراهه میروند. نه مورد استفاده قرار گرفتهاند و نه درست توجیه شدهاند. این است که تبدیل به وبال گردنِ انسانیت و صاحبانشان شدهاند. شجاعت به درندگی و وحشیگری، سخاوت به اسراف و ولخرجی، غرور به حیمت جاهلی، ذکاوت به حماقت و مکاری تبدیل شده بود و عقل وسیلهی ابتکار جنایت و ابداع روشهای ارضای شهوات شده بود.
افرادِ هیأتهای انسانی را چون مواد خامی دید که از وجود صنعتگری ماهر که در ساختار یک تمدن عظیم از آنها استفاده کند، محرومند. آنها را چون الوارها و تخته چوبهایی یافت که تاکنون موفق به وجود نجاری که از آنها کشتی بسازد، تا بتوان با آن امواج زندگی را شکافت، نشده بوودند. ملتها را چون گلههای بیچوپان یافت، سیاست را مثل شتری افسار گسیخته و خشمگین قدرت را همانند شمشیری در دست زنگی مستی که خود و فرزندان و برادرانش را مجروح میکرد، یافت.