انسان با ایمان به ندای فطرت پاسخ میدهد
نخستین عامل آرامش روانی در وجود انسان با ایمان اینست که به نهاد و فطرتی که خدا او را با آن فطرت آفریده است، راه یافته است. این فطرت خدایی که انسان با آن آفریده شده است کاملاً با فطرت جهان بزرگ هستی هماهنگی و همبستگی دارد. در نتیجه، انسان با ایمان همواره با فطر خویش در مدارا و مسالمت به سر میبرد نه در جنگ و کشمکش! در فطرت انسان یک جای خالی وجود دارد که نه دانش آن را پر میکند و نه فرهنگ و نه فلسفه، و فقط ایمان به خدای عزّ وجل است که آن جای خالی را پر میکند.
فطرت انسانی احساس جدایی و تنهایی و گرسنگی و تشنگی میکند، تا وقتی که خدا را بیابد و به او ایمان بیاورد، و به او روی کند. آوقت است که از خستگی و رنج میآساید و از تشنگی میرمد و سیراب میگردد و ترس را در هم میشکند و به امنیت میرسد. آن وقت است که سرگردانیهایش پایان میپذیرد و راه را پیدا میکند و از پریشانیها و نگرانیها نجات مییابد و به آرامش میرسد، و از درد غربت بهبود مییابد و جا و مکان و همدم و همنشین پیدا میکند و از سرگردانی در بیابان رهایی مییابد.
اما تا وقتی که انسان پروردگارش را که از رگ گردن به او نزدیکتر است نیافته است، چقدر بدبخت است و تا چه اندازه محروم و چه بدشانس! این انسان هنوز خوشبختی را نیافته است، هنوز آرامش درونی پیدا نکرده است، هنوز حقیقت را نیافته است... و خلاصه هنوز خودش را نیافته است.
﴿كَٱلَّذِينَ نَسُواْ ٱللَّهَ فَأَنسَىٰهُمۡ أَنفُسَهُمۡۚ﴾[الحشر: ۱۹].
«مانند کسانی که خدا را فراموش کردند و در نتیجۀ این فراموشی خویشتن را نیز فراموش کردند».
تصور کنید انسانی را که زندگی میکند، بدون آن که خویشتن خویش را یافته باشد، و از دیدگاه خودش و حتی از دیدگاه مردم انسانی خردمند، شنوا و بینا، بلکه دانشگاهی و تحصیلکرده و شاید بالاتر، دکتر و استادی بزرگ در رشتههای علوم و علوم انسانی است.
چگونه ممکن است کسی خویشتن خود را بیابد در حالی که خودش را نمیشناسد؟ و چگونه ممکن است کسی که خودش را زیر نقاب شهوترانی، و دلبستگی به دنیا، و غرقهشدن در لذتهای حسی و خواستههای بدن و آب و گِل وجود مادیاش پنهان ساخته است، بشناسد؟
انسان موجود عجیب و غریبی است! معجونی است که از مشتی گِل از خاک این کره خاکی زمین و دمی از روح خدا به عمل آمده است. اگر کسی فقط جنبۀ خاکی خودش را بشناسد و آن نفخ روحی و آسمانی را فراموش کند، حقیقت انسان را نشناخته است!
اگر کسی آب و غذای آن بخش خاکی خودش را از موجودات و روییدنیهای زمین فراهم آورد، و به جنبۀ روحانی خود توجهی نکرد و با ایمان و شناخت خدا بخش روحانی وجودش را تعذیه نکرد، حق فطرت انسانی خود را پایمال کرده، و ارج و قدر آن را نشناخته است، فطرت خود را از آنچه زندگی و توان آن را شکل میدهد محروم گردانیده است.
امام ابن قیم/- در کتاب مدارج السالکین – گفته است:
«در قلب انسان پریشانی و شوریدگییی است که جز با رویآوردن به خدا سامان نمیپذیرد، و وحشتی است که جز انسگرفتن با خدا آن را برطرف نمیگرداند، و اندوهی است که جز شادمانی معرفت خدا و روراستی با خدا آن را از میان نمیبرد. در قلب انسان اضطرابی حکمفرما است که جز همنشینی با خدا و شتافتن به سوی او، آن را به آرامش مبدل نمیسازد».
«و در آن آتش حسرتی است که جز آب تسلیم و رضا در برابر امر و نهی خدا و قضا و قدر او آن را فرو نمینشاند، و جز هم آغوشی با صبر و اشتیاق دیدار خدا، درد و سوزش آن را درمان نمیکند. و در آن نیاز و آزی است که جز با عشق به خدا و پیوستن به او، یادآوری مداوم او، و صداقت و خلوص در پیشگاه او، رفع نمیگردد. و اگر همۀ دنیا و ما فیها را به او بدهند آن نیازمندی او را هرگز مرتفع نمیسازد».
این سخنِ فقط یک دانشمند نیست. سخن انسان با تجربه و کارآزمودهای است که آنچه را تجربه کرده و احساس کرده و مشاهده نموده و در زندگی خود و اطرافیانش مورد بررسی قرار داده است برای ما بیان میکند.
این همان فطرت اصیل بشری است که آرامش خود، را جز در پرتو راهیابی به سوی خدا و ایمان به او و پناهندهشدن به او نمیبیند.
این همان فطرتی است که مشرکان عرب در آن دوران جاهلیت نتوانستند با همه نفهمی و لجبازی که داشتند، انکارش کنند.
﴿وَلَئِن سَأَلۡتَهُم مَّنۡ خَلَقَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ وَسَخَّرَ ٱلشَّمۡسَ وَٱلۡقَمَرَ لَيَقُولُنَّ ٱللَّهُۖ﴾[العنکبوت: ۶۱].
«و البته اگر از اینان به پرسی که آسمانها و زمین را چه کسی آفریده است و خورشید و ماه را چه کسی مسخر گردانیده است، حتماً خواهند گفت: خدا».
اما این آیینۀ فطرت انسانی را گاهی زنگار شبهات یا غبار شهوترانیها تاریک میگرداند، و گاهی با هواپرستی و پندارگرایی به انحراف و آلودگی کشیده میشود، یا با تقلید جاهلانه از پدران و نیاکان، و فرمانبرداری کورکورانه از پیشکسوتان و بزرگان از راه به بیراهه میافتد. گاهی نیز آدمی به بیماری غرور و خودپسندی دچار میگردد و چنان میپندارد که روی پای خودش ایستاده است و خویشتن را از خدا بینیاز میبیند!!
چیزی که هست، این فطرت اصیل انسانی پژمرده و ضعیف میشود. ولی نمیمیرد، پنهان میشود، ولی از میان نمیرود. آنگاه که انسان با سختیها و دشواریهایی در زندگی روبرو میشود که راه فراری از آنها ندارد، و کاری از خود او و دیگر انسانها برای دفع و رفع آنها ساخته نیست، آن قشر سطحی کاذب با سرعت هرچه تمامتر به کناری میرود، و فطرت عمیق انسانی از نهانگاه خود بیرون میآید و با صدای گرفته و محبوس پروردگارش را فرا میخواند، و از او استمداد میکند چنانکه خدال متعال فرموده است:
﴿وَإِذَا مَسَّكُمُ ٱلضُّرُّ فِي ٱلۡبَحۡرِ ضَلَّ مَن تَدۡعُونَ إِلَّآ إِيَّاهُۖ﴾[الإسراء: ۶۷].
«و هنگامی که در دریا دچار گرفتاری و طوفان میشوید، همۀ آن مطلوبها و معبودها مجزا و ناپدید میگردند».
این فطرت خداجویی و خداپرستی حقیقتی است که همۀ محققانی که دربارۀ تاریخ ملل و ادیان و تمدنها به تحقیق پرداختهاند، بر آن اتفاق نظر دارند. این پژوهشگران دریافتهاند که انسان از کهنترین دورانها دیندار بوده و پرستش خدا یا خدایان و مظاهر ایمان به خدا یا خدایان در زندگی بشر مشهود بوده است. تا جایی که یکی از مورخان بزرگ میگوید: «در تاریخ شهرهایی بدون کاخ و قلعه دیده شده است، اما شهری بدون معبد هرگز دیده نشده است».
انحراف بزرگی هم که بشریت در تاریخ طولانی خود با آن دست به گریبان بوده است، انکار وجود خدا یا نفی بندگی او نبوده است، بلکه اشتباه و انحراف انسان فقط در بندگی غیر خداکردن یا شریک قراردادن یکی از موجودات زمینی یا آسمانی با خدای یکتا بوده است.
کار همۀ پیامبران الهی در همۀ دورانها عبارت بوده است از این که مردم را از بندگی آفریدگان به بندگی آفریدگار بکشانند، و نخستین سخن آنان خطاب قومشان این بود که:
﴿أَنِ ٱعۡبُدُواْ ٱللَّهَ وَٱجۡتَنِبُواْ ٱلطَّٰغُوتَۖ﴾[النحل: ۳۶].
«خدای را عبادت کنید و از طاغوت کنارهگیری کنید».
﴿ٱعۡبُدُواْ ٱللَّهَ مَا لَكُم مِّنۡ إِلَٰهٍ غَيۡرُهُۥٓ﴾[الأعراف: ۵۹].
«خدای را عبادت کنید شما مبعودی جز او ندارید».
به همین جهت کتاب جاویدان آسمانی «قرآنکریم» در درجۀ اول به دعوت مردم به توحید و اختصاصدادن پرستش به خدا، و مددخواهی و استعانت از او و توکل و تکیهکردن به مهربانیهای او و انابت و پیوستن به او عنایت دارد. نه به اثبات وجود خدا؛ زیرا وجود خدا مسلم و قطعی است. و به طور کلی کشمکش و گفتگویی بر سر آن وجودندارد، و در هر عصر و زمانی عدۀ معدودی به خودشان اجازه میدهند که دربارۀ این مطلب به گفتگو بپردازند، و این اقلیت در حدی نیستند که اعتبار یا وزنهای داشته باشند.
در مقالهای از یکی از ملحدان که به شکاکی و شبههسازی و بحثهای تردیدآمیز دربارۀ ادیان شهرت دارد عبارتهای عجیبی خواندم. وی از خوانندگان مقالهاش تقاضا کرده است که اگر خودش با قلم خودش مطالبی را نوشت که نشانۀ بیایمانی وی باشد یا او را به بیدینی متهم گرداند، باور نکنند!
میگوید: «اگر من از روح و عقلم میخواستم که شک و تردید کنند، نمیتوانستند، و اگر هم آن دو از من میخواستند که شک و تردید کنم نمیتوانستم، و اگر من ایمان خودم را با سخنان خودم نفی میکردم. سخنان خودم را باور نمیکردم. احساس من از همۀ گفتارهایم نیرومندتر است!. اگر انسان بگوید که خودش را دوست ندارد یا زندگی را دوست ندارد، آیا شما گفتارش را باور میکنید؟! یا این که خودش سخن خودش را باور میکند؟! آیا امکان دارد که ما موجودیت خودمان را احساس، وجودداشتن خودمان را با زبان نفی کنیم؟ حقایق بزرگ را واژهها نمیتوانند ساقط کنند. ایمان به خدا و پیامبران و ادیان آسمانی نیز از آن سلسله حقایق استوار و نیرومندی هستند که امکان ندارد کسی بتواند با سخنان پیچیده و سردرگم و ناتوان که در اثر یک حالت زودگذر هیجان و احساس، خودنمایی میکنند، هرچند با شور و حماسۀ زایدالوصفی همراه باشند، آنها را تضعیف کند یا دربارۀ آنها ایجاد شک و تردید بکند».
«ایمان من برابر است با این که من هستم، پس با ایمان هستم. من میاندیشم پس با ایمان هستم، من انسان هستم پس با ایمان هستم!».
همین نویسندهای که این سخنان را از او نقل کردیم بلافاصله صفحات متعددی را با کفر و شک و گمراهی آکنده میسازد. اما، این اعترافاتی که با این صراحت و با این نیرومندی و استواری در نوشتههایش ثبت کرده است – چنانکه آوردیم دلالت دارد بر این که ایمان در وجود انسان فطرت اصیلی است که مقاومت در برابر آن بیفایده است و شکستناپذیر است.
نتیجهای که در اینجا میتوان گرفت، اینست که انسان نمیتواند بدون ایمان زندگی کند و بدون خدایی که او را تعظیم و تقدیس کند، و در بیم و امید نسبت به او به سر ببرد، و او را بپرستد و به او تکیه کند، زنده بماند، هرچند که معبودش را «خدا» ننامد، و سر فروآوردن و تسلیم در برابر او را «پرستش» یا «بندگی» ننامد!
من خیلی دلم میسوزد و تأسف میخورم، برای آن بیچارگانی که فطرتشان را کنار گذاشته، و نقاب چهرۀ روحشان را ضخیم کردهاند و دلهایشان را تاریک و ظلمانی ساختهاند، و پرتو ایمان، دیگر بر دلهایشان نمیتابد آن بدبختان مسخ شدهای که بدون هیچ مبنای علمی و بدون هیچ رهنمود و روشنگری و بدون هیچ مستندی از کتابهای نورانی آسمانی به گفتگو و کشمکش دربارۀ خدا میپردازند. من برای این درماندگان بیچاره دو بار متأسفم برای آنان که به میدان زندگی وارد شدند، و زندگی را بدور گفتند، و از بهترین و بزرگترین نعمت زندگی یعنی «ایمان» بهرهمند نگردیدهاند. اینان واقعاً زحمتکشان بیچاره و بدبختی هستند! مردم وقتی که کسی یکی از موارد کامیابی دنیا را از دست میدهد که تا حدودی قابل توجه است، میگویند: نیمی از عمرش برباد رفت! آن وقت دربارۀ کسی که روح زندگی و زندگی روح را از دست داده است چه میگویند؟! یا راجع به کسی که قلب خود را از طراوت و نشاط ایمان محروم کرده است، چگونه ابراز تأسف میکنند؟! این بیچارهها خویشتن خویش و وجودشان و زندگی دنیا و زندگی سرای دیگر، جاودانگی و ابدیت خودشان را، همه چیز و همه را یکجا باختهاند، از آنجا که ایمان را باختهاند. چقدر راست و درست است تعبیری که در احادیث قدسی آمده است: خدای متعال به بندهاش میفرماید: «بنده من، مرا بجوی، مییابی مرا. که اگر مرا یافتی همه چیز را یافتهای، و اگر مرا از دست دادی همه چیز را از دست دادهای».
خدای رحمت کند آن بندۀ صالح را که میگفت: خدای من! چه چیز را یافت، آن که تو را از دست داد؟! و چه چیز از دست داد آن که تو را یافت؟! به راستی آن که به جایگزین تو خشنودگردد ضرر کرده است، و آن که از تو روی بگرداند، باخته است!
یک بار دیگر هم برای این تهیدستان درمانده، برای این ملحدان بیایمان تأسف میخورم. وقتی که میبینم لباس بندگی خدا را از تن بدر آوردهاند، و جامۀ بردگی و سرسپردگی این و آن را در بر کردهاند!
اینان پیش خودشان خیال میکنند، و برای دیگران لاف میزنند و ادعا میکنند که از هرگونه بندگی و بردگی خودشان را «آزاد» ساختهاند، و سر خمکردن و به خاکافتادن در برابر خدا را مانند هستۀ خوردنی بدور افکندهاند و «ایمان» به پروردگار را پشت گوش انداختهاند! اما، دروغ میگویند. واقعیت آنست که اینان چیز بسیار خوب و سودمندی را با چیز بیارزش یا زیانآوری مبادله کردهاند. بندگی آفریدگار جهان را رد کردهاند و بندگی آفریدگانش را به جان خریدهاند! خدای یگانه را رها کردهاند و دهها و صدها خدای گوناگون برای خودشان درست کردهاند، و همنوعان خودشان را به جای خدا اربابان مطاع خویش دانستهاند. هرکدام از اینان را که مینگری بندۀ بیش از یک ارباب است، و در برابر بیش از یک خدا زمینِ ادب میبوسد و سر بر آستان بیش از یک ارباب میساید! در نتیجه، همواره فکرش پراکنده است و دلش تکه پاره است. و هر تکهای از آن را به دلبری داده است!
این آدمهای بیچاره و درمانده کجا و آن انسان با ایمان کجا که انواع و اقسام خدایان بیسر و پا را از زندگیش بیرون ریخته است، و همۀ بتها را از کعبۀ قلبش بیرون آمده است، و خدای سبحان پروردگار جهانیان را یگانه پروردگار و سرپرست خویش میداند. بر او توکل میکند، و دل به او میبندد، و به او پناهنده میشود، و از او دادخواهی میکند. به جز خدا اربابی نمیپذیرد. (انعام: ۱۶۴). و به جز خدا سرپرستی قبول نمیکند. (انعام: ۱۴) و قانونی جز قانون خدا را به رسمیت نمیشناسد. (انعام: ۱۱۴). میخواهم بدانم کدامیک از این دو گروه وضع بهتری دارند، و راه یافتهترند؟ کسانی که خدا را شناختهاند و سر پیش احدی جز او خم نکردهاند، یا کسانی که خدا را با آگاهی انکار کردهاند، و بندۀ خدایان متعدد گردیدهاند؟!
﴿ءَأَرۡبَابٞ مُّتَفَرِّقُونَ خَيۡرٌ أَمِ ٱللَّهُ ٱلۡوَٰحِدُ ٱلۡقَهَّارُ ٣٩﴾[یوسف: ۳۹].
«آیا اربابهای گوناگون بهترند یا خدای یگانۀ چیره؟».
﴿ضَرَبَ ٱللَّهُ مَثَلٗا رَّجُلٗا فِيهِ شُرَكَآءُ مُتَشَٰكِسُونَ وَرَجُلٗا سَلَمٗا لِّرَجُلٍ هَلۡ يَسۡتَوِيَانِ مَثَلًاۚ ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِۚ بَلۡ أَكۡثَرُهُمۡ لَا يَعۡلَمُونَ ٢٩﴾[الزمر: ۲۹].
«خدا مثل زده است، فردی را که بر سر او میان عدهای شریک کشمکش برقرار است، و فرد دیگری را که به یک نفر وابسته است. آیا در مَثَل برابرند؟ سپاس خدا را، بلکه بیشتر آنان نمیدانند».
این آیه انسان مشرک را به بردهای که بیش از یک صاحب دارد تشبیه میکند که صاحبانش در مالکیت او با هم شریکند، پیوسته باهم کشمکش دارند، هرکدام از او چیزی میخواهد که با خواست شریکش متفاوت است و هریک از صاحبانش او را به کاری وا میدارد که صاحب دیگرش مخالف است. این انسان همیشه سرگردان و معذب است که بالاخره کدامیک از صاحبانش را راضی گرداند. اما انسان با ایمان، مَثَلش مثل بردهای است که فقط یک صاحب دارد، نه شریکهای متعدد مطرح است و نه خواستهای متفاوت، این برده صاحبش را به خوبی میشناسد و میداند که چه چیز رضایت او را جلب میکند، و به چه ترتیب باید به خشنودی صاحبش دست یابد. درست است که این آیه در مقام بیان حال «مشرک» و «موحد» است، اما واقعیت نشان داده که هر «ملحدی» مشرک است، هرچند فرق بین «ملحد» و «مشرک» این است که «مشرک» چند یا چندین خدا را علاوه بر خدای یگانه میپرستد، اما «ملحد» غیر از خدای یگانه خدایان گوناگونی را میپرستد.