نقش ایمان در زندگی

فهرست کتاب

- در سیاست و حکومت

- در سیاست و حکومت

در میدان سیاست و هیاهوی فرمانروایی که تا چه اندازه انسان را به زورگویی و خودبینی و سرکشی وامی‌دارد! تاریخ سرگذشت‌های جالبی از فرمانروایان هدایت یافته در تاریخ اسلام ثبت کرده است. از عدالت بی‌چون و چرایی که دور و نزدیک و دوست و آشنا نمی‌شناخته است. از مساوات در برابر قانون که هیچ تبعیضی را روا نمی‌داشته است. از زُهد و بی‌رغبتی به دنیا و کناره‌گیری از دنیا در حالی که دست‌شان پر از زر و سیم و بازویشان نیرومند به قدرت فرمانروایی بوده است. «وجدان» مؤمن بر زندگی و رفتارشان حکومت می‌کرده است و تسلط داشته است. در نتیجه فضیلت و عدالت و مساوات همه جا را فرا می‌گرفته است.

این وجدان بوده است که در آن سال قحطی که معروف است به «عامُ الرمادۀ» عمر فاروقس غذایی به جز نان و روغن زیتون نخورد، تا آن که پوست بدنش سیاه گردید. یکی از صحابه در این باره با او سخن گفت. او گفت: بد فرمانروایی خواهم بود من اگر سیر باشم و مردم گرسنه باشند!

روزی دختر کوچکی را دید که از شدت گرسنگی نزدیک است که بیفتد. پرسید: این دخترک کیست؟ عبدالله پسرش گفت: این دختر من است! گفت: چرا به این حال افتاده است؟! گفت: تو اموال را که در اختیار داری از ما بازمیداری، و حال و روز ما چنین می‌شود که می‌بینی؟! عمر گفت: عبدالله! میان من و شما کتاب خدا حاکم است. به خدا! من به شما جز آنچه خدا بر شما مقرر گردانیده است نمی‌دهم. آیا از من می‌خواهید که چیزی را که حق شما نیست به شما بدهم و خیانتکار گردم؟!

حافظ ابن کثیر پس از آن که کارهای بزرگ و فتوحات عظیم عُمر فاروق را برمی‌شمارد، می‌گوید: وی در برابر خدا متواضع بود، زندگی دشواری داشت، خوراکش چرب و شیرین نبود، در کار خدا بسیار سختگیر بود. لباسش را با چرم وصله می‌زد، و با آن هیبتی که داشت، مشک آب بر دوش می‌کشید، و بر الاغ برهنه و شتری که جهازش لیف خرما بود سوار می‌شد. کم می‌خندید. و با هیچکس شوخی نمی‌کرد، و نقش انگشتریش این بود «كفى بالموت واعظاً يا عُمر!» مرگ را واعظ کافی است یا عُمر!

این هم امیرالمؤمنین علی بن ابی طالبس است که جعد بن هبیره به او می‌گوید: ای امیرمؤمنان! دو مرد به نزد تو می‌آیند، یکی از آندو تو را از خانواده و دارائی‌اش بیشتر دوست دارند، و آن دیگری اگر دستش برسد سرت را از بدن جدا می‌سازد. آیا به سود این و به زیان آن داوری می‌کنی؟! علی با تعجب می‌گوید: اگر کار مربوط به خود من بود. آری، چنین می‌کردم. اما کار مربوط به من نیست، مربوط به خدا است!

شعبی برای ما حکایت می‌کند و می‌گوید که علیسزره‌اش گم شد و آن را نزد یک مرد مسیحی یافت. با او نزد شُریح قاضی رفت، و از او شکایت کرد. علی گفت: این زره زرۀ من است و نه آن را فروخته‌ام و نه به کسی بخشیده‌ام! شُریح به آن مرد مسیحی گفت: دربارۀ این سخن امیرالمؤمنین چه می‌گویی؟ مرد مسیحی گفت: این زره زرۀ من است، اما امیرالمؤمنین هم از نظر من دروغگو نیست! شُریح رو به علی کرد و گفت: ای امیرالمؤمنین! آیا گواه و دلیلی داری؟ علی تبسم کرد و گفت: من دلیل و گواهی بر ادعای خود ندارم!

شُریح قاضی حکم کرد که زره از آنِ مرد مسیحی است. و او زره را گرفت و به راه افتاد. چند قدم رفت، بازگشت و گفت: اما، من... گواهی می‌دهم که این قضاوت، قضاوت پیامبران است! امیرالمؤمنین از دست من به قاضی منسوب شده از طرف خودش شکایت می‌برد، و از او دادخواهی می‌کند، و قاضی برعلیه او حکم می‌کند، أشهد أن لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ! وأشهد أن محمدا عبده ورسوله!به خدا سوگند! زرۀ شما است ای امیر مؤمنان! وقتی که عازم جنگ صفین بودید از (بار و بُنه) افتاد. امیرالمؤمنین به او گفت: اما حالا که مسلمان شدی، زره از آنِ تو باشد! وجدانِ ایمانی بود که بر خلیفه و قاضی هردو حاکم بود. نه خلیفۀ با ایمان می‌خواست برای گرفتن حق خودش به زور متوسل شود، یا قاضی را تحت تأثیر دهد تا به سود او حکم دهد، و نه قاضی مؤمن در پیِ آن برآمد که اصول دادرسی را برای خشنودکردن امیر – با آن که می‌دانست راست می‌گوید – توجیه و تأویل کند. قانون شریعت بر همه حکومت می‌کرد: امیر و مردم کوچه و بازار، مسلمان و مسیحی، همه یکسان بودند!

علیسپیراهنی را که به سه درهم خریداری کرده بود، می‌پوشید و می‌گفت: سپاس خدای را که این لباس را به من ارزانی فرمود تا در میان مردم خود را بیارایم، و عورت خود را بپوشانم!!

کلید این زهد و آن عدالت، گزارشی است که بعضی دیگر از احوال ایشان آورده‌اند که در دوران خلافتش، تنها در بازار قدم می‌زد، راه گم‌کردگان و گم‌شدگان را راه می‌نمود، و ناتوانان را مدد می‌رسانید، و بر کسبه و تجار می‌گذشت و قرآن را در برابرشان می‌گشود و می‌خواند:

﴿تِلۡكَ ٱلدَّارُ ٱلۡأٓخِرَةُ نَجۡعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوّٗا فِي ٱلۡأَرۡضِ وَلَا فَسَادٗاۚ وَٱلۡعَٰقِبَةُ لِلۡمُتَّقِينَ ٨٣[القصص: ۸۳].

«آن سرای آخرت را ما برای کسانی قرار می‌دهیم که در جهان برتری جویی نکنند، و در پی فساد برنیایند، و فرجام کار از آن پارسایان است».

آنگاه می‌گفت: این آیه دربارۀ فرمانروایی نازل شده است که اهل عدالت و تواضع باشند، و کسانی که صاحب قدرت باشند دلبستگی به سرای آخرت و نیک فرجامی در نزد خدا، راز پشت پردۀ همۀ این نمونه‌های عالی، و همۀ این کارهای بزرگ بود!

و این عمر بن عبدالعزیز/خلیفۀ اُموی نیک سیرت است که مالک بن دینار دربارۀ او می‌گوید: می‌گویند: مالک زاهد است، من چه زُهدی دارم؟! زاهد، عمر بن عبدالعزیز است. دنیا با دهان باز به سراغ او آمده است و او یکسره آن را ترک گفته است!!

آری، او با آن همه ناز و نعمت که در آغوش آن پرورش یافته بود، در تمام دوران خلافتش یک پیراهن بیشتر نداشت! وقتی می‌خواستند پیراهنش را بشویند، در خانه می‌نشست تا پیراهنش خشک بشود. روزی به اتاق همسرش وارد شد و از او خواست که یک درهم به او قرض بدهد تا انگور بخرد. همسرش پولی نداشت. به او گفت: تو امیرالمؤمنین هستی و در خزانه‌ات یک درهم نداری که انگور بخری؟! در پاسخش گفت: این آسانتر است از درگیرشدن با غل و زنجیرهای آتشین در دوزخ فردا! در تمام مدت زمامداریش که چندان طولانی هم نبود سخت می‌کوشید تا به فریاد نیازمندان برسد، و داد مردم بستاند، و حق هرکس را به او بدهد. جارچی مخصوص او هر روز فریاد برمی‌آورد: کجایند بدهکاران؟ کجایند کسانی که می‌خواهند ازدواج کنند؟ کجایند یتیمان؟ کجایند بینوایان؟ تا من همۀ آنان را بی‌نیاز گردانم!

و با آن همه عدالت و زُهد و دادگری که داشت، و با آن همه سختگیری که بر خود و نزدیکانش روا می‌داشت، با پروردگارش چنین مناجات می‌کرد: خدایا، عُمر شایستگی آن را ندارد که به رحمت تو برسد، اما رحمت تو شایستگی آن را دارد که به عُمر برسد!

مردی او را ثنا می‌کرد و در مقام ستایش او گفت: ای امیرمؤمنان! خدا از جانب اسلام تو را جزای خیر دهد!

عمر گفت: بلکه خدا اسلام را از جانب من جزای خیر دهد!. و راستی که حق را به حق دار رسانید. عُمر بن عبدالعزیز پرورش یافته مکتب اسلام بود، و محصول کارگاه ایمان، سخن را در برشمردن این نمونه‌ها طولانی کردیم. می‌خواستیم بگوییم حکومتی که در دست مردانی با ایمان نباشد، و سیاستی که وجدان دینی آن را رهبری نکند، چنانست که شاعر گفته است:

كمثل الطبل يسمع من بعيد
وباطنه من الخيرات خالِ

«همانند طبلی است که از دور سر و صدایش بگوش می‌رسد.

اما درونش از نیکی‌ها و خوبی‌ها تهی است».