هیچ چیز، مگر ایمان
این درست همان داستانی است که برای حضرت یوسف÷پیش آمد. جوانی در عنفوان جوانی یک مرد نیرومند با تمام قوا، شاداب و سرحال و با نشاط، زنی صاحب منصب و زیبا او را به آغوش خود فرا میخواند! یک زن معمولی نیست. زن عزیز مصر است و یوسف نزد او به عنوان برده و پیشخدمت زندگی میکند! درها بسته است. راهها هموار است. چنانکه قرآن مجید حکایت فرموده است:
﴿وَرَٰوَدَتۡهُ ٱلَّتِي هُوَ فِي بَيۡتِهَا عَن نَّفۡسِهِۦ وَغَلَّقَتِ ٱلۡأَبۡوَٰبَ وَقَالَتۡ هَيۡتَ لَكَۚ﴾[یوسف:۲۳].
«و آن زن که یوسف در خانه او بود، از او تمنای کامجویی کرد؛ درها را بست و گفت: «بیا (بسوی آنچه برای تو مهیاست!)».
موضع یوسف÷در برابر این تحریکات و عشوهگریهایی که برقش چشم آدمی را میزند، چه بود؟ آیا دست و پایش لرزید و تسلیم شد و به ناموسی که نزد او حکم امانت را داشت خیانت کرد؟ نه، ابداً! فقط گفت:
﴿مَعَاذَ ٱللَّهِۖ إِنَّهُۥ رَبِّيٓ أَحۡسَنَ مَثۡوَايَۖ إِنَّهُۥ لَا يُفۡلِحُ ٱلظَّٰلِمُونَ ٢٣﴾[یوسف: ۲۳].
«پناه به خدا! ارباب من به این خوبی از من پذیرایی کرده است! ستمگران رستگار نمیگردند!».
زن عزیز همۀ نیرنگها و ترفندهایش را یکجا به کار گرفت، و از انواع وعده و وعیدها و تهدید استفاده کرد، بلکه بتواند اندکی از صلابت یوسف بکاهد، یا کوه استوار شخصیت یوسف را سست و لرزان کند، ولی نتوانست. این بود که با خشم و دلتنگی با صراحت به آن زنان درباری گفت:
﴿وَلَقَدۡ رَٰوَدتُّهُۥ عَن نَّفۡسِهِۦ فَٱسۡتَعۡصَمَۖ وَلَئِن لَّمۡ يَفۡعَلۡ مَآ ءَامُرُهُۥ لَيُسۡجَنَنَّ وَلَيَكُونٗا مِّنَ ٱلصَّٰغِرِينَ ٣٢﴾[یوسف: ۳۲].
«من مراوده با او را آغاز کردهام و او سرسختی نشان داده است، و اگر نکند به آنچه او را امر میکنم، به زندان افکنده خواهد شد و از چشم همه خواهد افتاد!».
اما یوسف جوان، به خدا روی آورد و از او یاری و نگهداری خواست.
﴿رَبِّ ٱلسِّجۡنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدۡعُونَنِيٓ إِلَيۡهِۖ وَإِلَّا تَصۡرِفۡ عَنِّي كَيۡدَهُنَّ أَصۡبُ إِلَيۡهِنَّ وَأَكُن مِّنَ ٱلۡجَٰهِلِينَ ٣٣﴾[یوسف: ۳۳].
«پروردگار من زندان از آنچه این زنان مرا به آن فرا میخوانند برای من محبوبتر است، و اگر نیرنگ اینان را از من نگردانی به سویشان کشیده خواهم شد و در زمرۀ جاهلان قرار خواهم گرفت».
کارزار عجیبی درگرفته بود. میان وجدان یک انسان با ایمان از یک سو، و دعوتها و تحریکات گناهآلود از سوی دیگر. و با پیروزی ایمان خاتمه یافت.
غریزه حالش اینست که راه نفسی میطلبد، و اگر دوران فشار و زندان غریزه طولانی بشود، بیم انفجار میرود، مگر آن که سد ایمان مانع آن انفجار گردد.
و این هم زبان حال یک زن است. مدت مدیدی است که شوهرش نزد او نیامده، تنهایی او را دچار کابوس ساخته، انواع وسوسهها بر او هجوم آوردهاند، خون زنانگی در رگهایش به جوش آمده، و غریزه جنسی با صدای بلند در نهاد او به سخن درآمده است. فقط «ایمان» است که او را کنترل میکند. در آن دل شب چنین با خود زمزمه میکند:
لقد طال هذا الليل واسود جانبه
وأرقني أن لا حبيب ألاعبه
فوالله لولا الله تخشی عواقبه
لحرك من هذا السرير جوانبه!
«این شب بسی به طول انجامید، و همه جا را تاریک گردانید، و بیخوابی سخت تحت فشارم گذاشته، و همدمی ندارم که با او بازی کنم!
«به خدا سوگند که اگر از کیفر خدایی واهمه نداشتم، پایههای این تخت را به لرزه درمیآوردم!»
***
غریزه دیگر انسان، غریزه جنگ و پیکار که پیشینیان آن را «قوۀ غضبیه» یا قوۀ «سُبعیه» (نیروی درندگی) لقب میدادهاند غریزهای که آدمیزاد را برمیآشوبد و تحریک میکند به این که یک ضربت را با دو ضربت پاسخ بدهد، و دست به ویرانگری و انتقام بزند آدمی را تبدیل به یک درندۀ وحشی میکند! به صورت یک طوفان خانمانسوز درمیآورد! شیطان غضب، شعلۀ آتش در درون او افکنده، رگهایش بالا آمده و باد کرده، چشمانش سرخ شده و خون از آنها میچکد! چنان مینماید که گویی چنگ و دندان درندگان را دارا است.
در چنین حالاتی، چیست که بتواند ناخنهای این غریزه را بکَشَد، و آب آرامش و سلامتی را بر روی این آتش شعلهور بریزد؟
آن همان «ایمان» است که انسان با ایمان را وادار میکند به این که خشمش را فرو ببرد، و از کسی که به او ستم کرده درگذرد، و در برابر کسی که با او خشونت روا داشته بردباری نشان بدهد، و به کسی که با او بد کرده است، به نیکی رفتار کند!» ایمان است که کاری میکند که انسان نوشابۀ خشم و غضب را با آن همه تلخی، شیرین بیابد و به دهانش مزه کند!
قرآن داستان آن دو فرزند آدم را آنچنانکه بوده و اتفاق افتاده است، برای ما بازگو کرده است:
﴿إِذۡ قَرَّبَا قُرۡبَانٗا فَتُقُبِّلَ مِنۡ أَحَدِهِمَا وَلَمۡ يُتَقَبَّلۡ مِنَ ٱلۡأٓخَرِ قَالَ لَأَقۡتُلَنَّكَۖ قَالَ إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ ٱللَّهُ مِنَ ٱلۡمُتَّقِينَ ٢٧ لَئِنۢ بَسَطتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقۡتُلَنِي مَآ أَنَا۠ بِبَاسِطٖ يَدِيَ إِلَيۡكَ لِأَقۡتُلَكَۖ إِنِّيٓ أَخَافُ ٱللَّهَ رَبَّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٢٨﴾[المائدة: ۲۷-۲۸].
«آنگاه که هریک قربانی خود را به قربانگاه بردند، قربانی یکی از آن دو پذیرفته شد و قربانی آن دیگری پذیرفته نشد» (آن آدمیزادۀ شرور به آن آدمیزادۀ دیگر، برادر و همنوعش روی کرد و گفت:) «تو را میکشم!» اما آن انسان شایسته و با ایمان در پاسخ گفت: «مطلب اینست که خدا از پارسایان میپذیرد. اگر تو دست روی من بلند کنی تا مرا بکشی، من دست روی تو بلند نخواهم کرد که تو را بکشم، من از خدا پروردگار جهانیان بیم دارم».
این خوف از خدا است که دستها را از آزار و اذیت دیگران بازمیدارد، هرچند که غریزۀ خشم و غضب شعلهور شده باشد و انسان را به تجاوز و ستمگری وادارد. این سخن از عمر فاروقس منقول است که:
«هرآنکس که خدا را در نظر گیرد، خشمش را با انتقام تسکین ندهد، و هرآنکس که از خدا بترسد، هرآنچه را که بخواهد انجام نمیدهد، و اگر روز قیامت در کار نبود اوضاع و احوال به ترتیبی که میبینید بسیار متفاوت میگردید!»
روزی مردی را با عمر بن عبدالعزیز/بگومگو درگرفت، و بدزبانی کرد، تا بالآخره او را به خشم آورد. عمر بن عبدالعزیز، امیرالمؤمنین (خلیفه مقتدر وقت) بود. بیاختیار برآشفت و خواست به او حمله کند. اما خودش را نگهداشت و به آن مرد گفت: «تو میخواستی کاری بکنی که شیطان مرا از راه قدرت و شکوه فرمانروایی و سلطنت بلغزاند، و من به آن گرفتارایم از بابت تو که تو فردا – یعنی در آخرت – به آن گرفتار خواهی آمد از بابت من! برخیز برو به سلامت! ما را نیازی به همصحبتی تو نیست!»