این نسل بیحد و مرز و بیقید و بند و فاقد امید
در روزنامۀ همان روز انیس منصور تحت عنوان فوق نوشت:
«این عبارت نویسندۀ فرانسوی، شارل مولیه، در قسمت سوم کتاب «ادبیات قرن بیستم و مسیحیت» او است که جمعاً در ۵۰۰ صفحه تألیف کرده است. وی در هرسه بخش این کتاب نه از مسیحیت دفاع میکند و نه به آن حمله میبرد. تنها آن را به صورت دیوار بزرگی نشان میدهد که تمدن غربی هرگاه که گرفتار رنجهای روحی میشود، به آن پناه میبرد. این کتاب بهترین و جامعترین کتاب دربارۀ ادبیات قرن بیستم است؛ زیرا دربارۀ ادبیات قرن بیستم اصولاً کتاب جامعی تألیف نشده است، و همۀ کتابهایی که در این رابطه منتشر گردیدهاند، تحقیقات ویژه مفصلی است که دربارۀ بسیاری از این ادیان بر روی کاغذ آمده است: این تحقیقات موضوعی را تنها شارل مولیه صبورانه و مصرانه وجهۀ همت خویش قرار داده است.
مؤلف بر متون ادبی تکیه میکند، و هیچ حکمی را صادر نمیکند، مگر آن که در دست یا در جیب خود مستندات آن حکم را موجود داشته باشد. وی به هنگام صدور حکم هیچگونه روابط و داد و ستدی را منظور نمیدارد، و احکام خود را به صورت علنی در دادگاه نقد ادبی صادر میگرداند.
نویسنده در قسمت سوم از کتابش به سراغ آثار عمیق مالرو، کافکا، فرکور، شوهاخوف، مولنیه، بومبار، فرانسواز ساجان ولادیستاس ریمون رفته است. به نظر مؤلفِ فیلسوف سیاستمدار موسیقیدان خلبان، «آندریه مالرو»، برای نخستین بار انگشت روی این خطری که در انتظار انسانیت است، گذاشته است. او تنها کسی بود که بیش از یک ربع قرن پیش این دردمندی روح اروپایی را کشف کرد، و نیز «مالرو» بود که روح پریشانی و افسوس را در ادبیات فرانسه و اروپا دمید.
شگفتتر از همۀ مطالب در قسمت سوم کتاب، سخنی است که مؤلف دربارۀ ادیب فرانسوی، خانم «فرانسواز ساجان» میگوید که دو داستان از نوشتههای او یکی به نام «خوش آمدیای اندوه» و دیگری به نام «تبسم گونه» تا آن زمان منتشر شده بود. به نظر وی، ساجان روح ناامیدی و تلخی و بیبندوباری و باری به هرجهت زیستن را در نوشتههایش به بیان کشیده است. همان روحی را که سارتر پس از جنگ جهانی دوم به تعبیر و توصیف آن پرداخت. اگر کسی به یاد داشته باشد که سارتر در نخستین شمارههای مجلۀ «دورانهای جدید» مینوشت، فریاد وی به گوشش میرسد که میگفت: «در فرانسه گرچه، جنگ پایان پذیرفته، ولی هنوز صلح برقرار نشده است. ما در رنج میان دو جنگ به سر میبریم. دروغ میگویند کسانی که میگویند: صلح در طبیعت اشیاء است و جنگ یک مسألۀ عارضی است... پس این چه چیزی است که ما در آن به سر میبریم؟ این جنگ و صلح باهم است. این یک رنج و دردسر دائمی است؟!»
این مطلبی که سارتر در داستانها و کتابهایش مطرح کرده، عبارت از عمقبخشیدن به احساس بدبختی و ناامیدی و تلخکامی است. «بروشرت»، شاعر آلمانی، نیز که در سال ۱۹۴۷ م از دنیا رفته است در داستان «جلوِ در» نظیر همان تعابیر دارد: «ما نسلی هستیم بدون دستاویز و فاقد عمق، عمق زندگی ما هاویه است. ما نسلی هستیم فاقد دین و فاقدآسایش! خورشیدمان تابش چندانی ندارد. عشقمان وحشی و پرورشنیافته است. جوانانمان هم از جوانی هیچ نمیفهمند!!
«ما نسلی هستیم بیقید و بند و بیحد و مرز، و هیچکس از ما حمایت نمیکند».
ناگزیر، این سیمای جوان و در بند باید در چهرۀ دانشجویان دانشگاهی و دانشآموزان مدارس و درون دیرها نمودار میگردید. از درون همین دیرها، و از درون این رهبانیت جدید، فرانسواز ساجان بیرون آمد تا در هردو داستانش آگاهی دهد که: من فکر نمیکنم، و نمیتوانم فکر کنم، و نمیتوانم تنها بمانم، و نمیخواهم هیچکس دیگر نیز چنین باشد. من میخواهم مانندد یک شیء جدید زندگی کنم، هرچند توأم با شکنجه و عذاب باشد مهم اینست که «جدید» باشد.
«سیسیل»، قهرمان «خوش آمدیای اندوه» نیز همین کار را کرد. «دومنیک» دانشجوی حقوق و قهرمان داستان «تبسم گونه» نیز در این اظهارات هیچ تردید نکرد.
«سیسیل» و «دومنیک» دو چهره از فرزندان این نسلاند که دردمندانه تلاش میکنند و به این سوی و آن سوی میروند و میآیند، و در تاریکی میجنگند و فریاد میزنند، نه حد و مرز و قید و بندی میشناسند که به آن ایمان داشته باشند، و نه امیدوار به آنند که روزگاری امیدی به آینده پیدا کنند».
این مقدار مدارک برای اثبات مورد نظر ما کافی به نظر میرسد.