نجات مؤمن از عذاب سرگردانی و شک
در پرتو ایمانِ ساده و عمیق که وحی آورده و عقل آن را تأیید کرده، و فطرت انسانی آن را اقتصا کرده است، و سطر سطر، و کلمه و کلمۀ نامۀ سرگشادۀ هستی به صحت آن گواهی داده است، انسان با ایمان از هر شک و تردید و پریشانی و هراس میآساید، و از انواع نگرانیها و سرگردانیهای فکری و روانی که بیدینان و شکاکان پیوسته جرعه نوش گلوگیر آنند، آسوده میگردد.
انسان با ایمان در پرتو این ایمان روشن و آرامبخش، همۀ معماهای بزرگ هستی را حل کرده است. آغاز و انجامش را شناخته است، هدف و رسالت زندگیش را دریافته است و گرههای شک و تردید را از روح و روانش باز کرده است. و همۀ علامتهای بزرگ استفهام را از لوح زندگیش پاک گردانیده است. دریافته است که پروردگاری دارد. پروردگاری که پروردگار همه چیز و همه کس است. او و دیگر آفریدگان را هم او آفریده است. پروردگاری که او را گرامی داشته و او را ارج نهاده و ورا خلیفه خود در زمین گردانیده، و روزیاش را کفالت کرده، و همۀ موجودات آسمانها و زمین را با دست توانایش مسخر و نعمتهای فراوان ظاهری و باطنیاش را بر او ارزانی داشته است.
آنگاه، دل به پروردگارش بسته، و به حضرتش پیوسته، و به رشتۀ محبت او چنگ زده است، و با چنین ایمانی، به سکویی محکم دست یافته و در جایگاهی امن استقرار پیدا کرده، و به آن دستگیره استواری دست زده است که هیچگاه نخواهد گسست [۱۲].
دریافته است که این زندگی کوتاهی که مردم دارند، آمیزهای است از خیر و شر، عدالت و ستم، حق و باطل، خوشی و ناخوشی، غایت و نهایت زندگی نیست. تنها کشتزاری است پیوسته به زندگی دیگری که به مراتب برتر و پایدارتر است. در آنجا است که هر فردی پاداش و کیفر دستاوردهای زندگی دنیویش را میبیند، و زندگی ابدیش را با کردارهای خودش رقم میزند. انسان با ایمان، دیگر از آن همه بگومگوهای پر سر و صدا دربارۀ زندگی و مرگ برکنار است و متوجه است راز مرگ و زندگی چیست؟ پس از مرگ چه خواهد شد؟ انسان با ایمان راحت و آسوده است. میداند و یقین دارد که برای یک زندگی ابدی آفریده شده است، و مرگ او را از این خانه به آن خانه و از این مرحله به آن مرحله میبَرَد.
انسان با ایمان دریافته است که بیهوده به این دنیا پا ننهاده است، و بیکاره رهایش نکردهاند. خدا فرستادگانش را با دلایل روشن به سویش فرستاده است تا راهنما و آموزگار و نویدبخش و هشداردهندۀ او باشند. تا مردم به حق راه یابند، و نشانههای راه را بازشناسند. بهفمند که چه چیزهایی خدا را خشنود میگرداند تا آنرا دنبال کنند، و چه چیزهایی خدا را به خشم میآورد، تا از آن بپرهیزند، و در زندگی اجتماعی خویش ترازوهای قسط و داد را برپا سازند، و اختلافات مردم را با داوری عادلانه رفع کنند، و انسانهایی نمونه در این مکتب تربیت شوند که در منظر دید مردم قرار گیرند و الگوی درستکاری و نیککرداری باشند.
انسان با ایمان دریافته است که با جهان بزرگ اطرافش غریبه و بیگانه نیست، با ایمانی که دارد دیگر تنها نیست. همۀ جهان با اوست؛ زیرا فطرت این جهان آفرینش همان ایمان به خدا است. تسبیح و سجود در برابر رب الاعلی است که او را آفریده و سامان بخشیده و سازمان داده و راه نموده است.
﴿تُسَبِّحُ لَهُ ٱلسَّمَٰوَٰتُ ٱلسَّبۡعُ وَٱلۡأَرۡضُ وَمَن فِيهِنَّۚ وَإِن مِّن شَيۡءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمۡدِهِۦ وَلَٰكِن لَّا تَفۡقَهُونَ تَسۡبِيحَهُمۡۚ إِنَّهُۥ كَانَ حَلِيمًا غَفُورٗا ٤٤﴾[الإسراء: ۴۴].
«آسمانهای هفتگانه، زمین و همۀ موجودات آسمان و زمین تسبیح او میگویند. هیچ شیئی در جهان نیست مگر آن که به تسبیح و حمد او مشغول است، اما شما تسبیحکردن آنها را نمیفهمید و او حلیم و غفور است».
این همه غنیمتهای پر ارج که در اختیار انسان با ایمان قرار میگیرد. و این همه میوههای شیرین و دلچسب که به راحتی میچیند، قدرشان را آن کسی به خوبی میداند که از آنها محروم باشد، یا با دیدۀ بصیرت حال محرومان را نظاره کند. منکران خدا، یا کسانی که دربارۀ خدا و ملاقات خدا در روز حساب شکی دارند، زندگیشان مزه و مفهومی ندارد. سراسر زندگیشان اضطراب و سرگردانی است، زندگیشان پر از علامت سؤال است. آن هم سؤالاتی که هیچ پاسخی برایشان ندارند. آنان به چیزی یقین ندارند تا با آن آرامش یابند، و زندگی و هستی را با آن معنا کنند، و جهان اطرافشان را با آن تفسیر کنند. نمیدانند از کجا آمدهاند؟ چه کسی آنان را آورده است؟ چرا آنان را به این جهان آوردهاند؟ و پس از این زندگی کوتاه که نه راز آن را فهمیدهاند و نه هدف آن را شناختهاند، به کجا خواهند رفت؟ این جهان چیست؟ از کجا آغاز شده است؟ سرانجامش به کجا خواهد پیوست؟ و چه رابطهای با آنان دارد؟
خِرَدهای خُردشان نمیتواند پاسخ دلنوازی به آنان بدهد، و دل دردمندشان را شفا بخشد، و با نور حقیقت تاریکیهای شک و حیرت و پریشانی را از وجودشان بزداید. شاید روز و روزگاری پاسخی برای این سؤالات گیجکننده و سرسامآور دست پیدا کنند، و فردای آن روز بیایند و همۀ رشتههایشان را پنبه کنند و گرههایشان را باز کنند و از هرآنچه گفتهاند برائت جویند. بر حالی قرار و آرام ندارند بر اندیشهای ثابت قرار نمیگیرند، و به هیچ جهت و راهی علی الدوام نمیمانند:
كريشة في مهب الريح طائرة
لا تستقر على حال من القلق
«همچون پَر مرغی در باد به پرواز است، و به خاطر پریشانی بر حالی قرار نمیگیرد» (۹).
در اشعار کلاسیک عربی نیز این مضمون را در سخن ابنشیل، شاعر بغدادی میبینیم که در قصیده رائیهاش میگوید:
بربك أيها الفلك المدار أ قصد ذالسير أم اضطرار؟
تو را به پروردگارت سوگند میدهم، ای گردونگردنده، آیا این مسیری که میپیمایی به اعتبار است یا به جبر و اضطرار میپیمایی؟ تا آنجا که از راز هستی جویا میشود و میگوید:
فماذا الأمتنان على وجود
لغير الموجدين به الخيار؟
وكانت أنعما لو أن كونا
نخير قبله أو نستشار!
«این هستی و زندگی که به ما بخشیدهاند چه جای منت نهادن دارد.
در حالی که ما اصلاً گزینش و انتخابی نداشتهایم؟
«آری زندگی و هستی نعمت بزرگی میبود، اگر پیش از به وجودآمدن، به ما امکان انتخاب میدادند و با ما مشورت میکردند!».
میبینید؟ به دلیل این که بدون مشورت با او و بدون انتخاب خود او، به او هستی بخشیدهاند، اینگونه بر زندگی خشم میگیرد و زندگی را جز مصیبتی که شهوت و طغیان غریزۀ جنسی پدر و مادرش برای او به بار آورده است، چیز دیگری نمیداند:
قبح الله لذة، لأذانا
نالها الأمهات والآباء
نحن لولا الوجود لم نألف الفقـ
ـد، فإيجادنا علينا بلاء
«زشت باد آن خوشگذرانییی که»
«پدران و مادران ما در جهت آزار ما از آن برخوردار گردیدند»
«اگر پای به عرصۀ وجود سر ننهاده بودیم، روزی هم نمیبایست از میان برویم»
«پس به وجودآمدن ما برای ما جز مصیبتی نبوده است»
حکیم عمر خیام نیز در همین زمینه میگوید:
در دایرۀ که آمد و رفتن ماست
او را نه ابدیت نه نهایت پیداست
کسی مینزند دمی در این معنی راست
که این آمدن از کجا و رفتن به کجاست
چون آمدنم به من نَبُد روز نخست
وین رفتن بیمراد عزمی است درست
میگوید که جامۀ زندگی را بدون مشورت او بر قامتش پوشانیدهاند، و از او نظرخواهی نکردهاند، گویا اگر به او مشورت میکردند، نظر و تدبیر خودش برای خودش برتر و بهتر از تدبیر پروردگارش برای او میبود؟! زمانی هم مرگ این جامه را از تن او درمیآورد، در حالی که نه از راز هستی خویش سر درآورده و نه از جهان پس از مرگ چیزی میداند.
ابوالعلاء معری در آن دوران شک و حیرتش چنین میگوید:
نُفارقُ العيش لم نظفر بمعرفة
أي المعاني بأهل الأرض مقصود؟
لم يعطنا العلم أخبار يجئ بها
نقل ولا كوكب في الأرض مرصود
«در حالی که زندگی را بدرود میگوییم که به هیچ شناختی دست نیافتهایم»
«که بر اهل زمین چه خواهد رفت؟»
«نه دانش بشری به ما آگاهیهایی داده است تا برای ما مطلبی را روشن کند»
«و نه ستارهای از آسمان به زیر آمده است تا از آن خبری بگیریم».
***
أصبحتُ في يومي أسائل عن غدي
متحيراً عن حاله متندسا
أما اليقين فلا يقين وإنما
أقصى اجتهادي أن أظن وأحدسا
«همهی روز خود را به این گذراندم که دربارۀ فردایم پرس و جو کنم».
«و همواره سرگردان و نگران باشم که فردا چه خواهد شد؟»
«در پی رسیدن به یقین هم نیستم؛ زیرا یقینی در کار نیست»
«تنها میکوشم و تلاش میکنم که به گمان و حدسی دست یابم!»
***
سألتموني فأعيتني إجابتكم
من أدعى أنه دار فقد كذبا
«از من پرسیدید و من از پاسخ شما درماندم
هرکس دیگر هم مدعی شود که میداند به شما دروغ گفته است!».
و همین اشکالی که از او یقین و ثبات اندیشه را بازستانده است، زندگی را برایش تلخ کرده است، و کارش را به آنجا رسانیده است که به زندگی نگرش اینچنین سیاه و بدبیانه داشته باشد. پس میشنوی که میگوید:
ضحكنا وكان الضحك منا سفاهة
وحق لسكان البسيطة أن يبكوا
وأرحت الأيام حتى كأننا
زجاج، ولكن لا يعاد له سبك
«آری، ما میخندیم، ولی این خندۀ ما از روی نابخردی است»
جای دارد که ساکنان بسیط زمین بگریند!
روزگار ما را آنچنان درهم شکسته است که گویی،
ما از جنس شیشهایم، و خرده شیشهها را هم دوباره قالب ریزی میکنند، اما از قالبریزی دوباره ما خبری نیست».
از ازدواج خودداری میورزد، تا بر فرزندانش جنایتی روا نداشته باشد، همان جنایتی که پدر و مادرش بر وی روا داشتهاند!
وأرحت أولادي فهم في نعمة الـ ـعدم التي فضلت نعيم العاجل
«من فرزندانم را آسوده گردانیدهام، آنان در نعمت نیستی هستند
نعمتی که به مراتب بهتر است از این زندگی».
دیگری زندگی انسان را سراسر با نظریۀ جبر تبیین میکند و میگوید:
ما باختياري ميلادي ولاهرمي لا حياتي، فهل لي بعد تخيير؟
«نه به دنیا آمدنم در اختیار من بوده است. نه پیرشدنم
و نه زندگیام، پس آیا برایم بعد از این اختیاری خواهد بود؟»
و میگوید:
جئنا على كره ونرحل رغما ولعلنا ما بين ذلك نجبر
«ما را به زور آوردهاند و به زور هم میبرند
چه بسا در این فاصله زادن و مردن نیز محکوم همان زور باشیم؟!»
ایلیا ابوماضی شاعر معاصر عرب نیز در قصیدهای که آن را «طلاسم» نامیده است، چنین میگوید:
جئت لا أعلم من أين، ولكني أتيت
ولقد أبصرت قدامي طريقا فمشيت
وسأبقى سائراً إن شئتُ هذا أم أبيت
کيف جئت؟ كيف أبصرت طريقي؟
لست أدري!
أجديد أم قديم أنا في هذا الوجود؟
هل أنا حر طليق، أم أسير في قيود؟
هل أنا قائد نفسي في حياتي أم مقود؟
أتمنى أنني أدري، ولكن...
لست أدري!
وطريقي، ما طريقي؟ أطَويل أم قصير؟
هل أنا أصعد، أم أهبط فيه وأغور؟
أأنا السائر في الدرب، أم الدرب يسير؟
أم كلانا واقف. والدهر يجري؟
لست أدري!
أتراني قبلما أصبحت إنسانا سويا
كنت محواً ومحالا، أم تراني كنت شيا؟
الهذا الغز حل، أم سيبقى أبديا؟
لست أدري... ولما ذا لست أدري؟؟
لست أدري!
«آمدهام، نمیدانم که از کجا آمدهام، اما آمدهام
در برابر خویش راهی را دیدهام، و پیمودهام
در ادامۀ راه نیز اگر بخواهم و نخواهم پیش میروم
چگونه آمدهام؟ چگونه راهم را دیدهام؟
هیچ نمیدانم؟
در این جهان هستی تازهام یا کهنهام؟
آزاد و رهایم یا در بند و زندانیام؟
افسار من به دست خودم است یا دیگری؟
خیلی دلم میخواهد بدانم، اما هیچ نمیدانم!
راه من! چگونه است راه من؟ کوتاه است یا دراز؟
آیا به فراز میروم، یا در آن میافتم، و فرو میروم؟
آیا من در جهان سیر میکنم، یا جهان است که سیر میکند؟
یا هردو ایستادهایم، و روزگار است که راه میپیماید؟
هیچ نمیدانم!
شما چه فکر میکنید؟ پیش از این که من انسانی این چنین شوم
نیست بودم یا نابود؟ یا فکر میکنید که چیزی بودم؟
آیا این معما حلی هم دارد، یا تا ابد معما خواهد ماند؟
هیچ نمیدانم،... و چرا هیچ نمیدانم؟؟
هیچ نمیدانم!
این شک و پریشانی و نابسامانی که بیخبران سرگردان و شکاکان در وجود و حکمت و عدل و رحمت خدا و پاداش و کیفر و وحی و فرستادگان خدا از آن در رنجند، ساده و سبک نیست. عذاب دردناکی است. گودالی از گودالهای دوزخ است که برای اهلش دهان بازکرده است، و آنان را در آتش میگدازد، و دلهایشان را با نوشابۀ آتشین بریان میکند، و هرگاه که زبانهاش فرو مینشیند، طوفانهای شک و تردید از نو میوزند، و آتش را بار دیگر شعلهور میسازند، تا عذاب و شکنجۀ آنان استمرار یابد. آنان از این پریشان راه رهایی ندارند. آرامش روانی را از آنان میگیرد و از وجدان آرام و آسوده محرومشان میگرداند. چون خار در رختخوابهایشان میخَلَد، و زندگی را به کامشان تلخ میگرداند، خواب شب را از آنان میستاند و روزشان را چون شب تار میگرداند، و همانطوری که خدا گفته است در ﴿مَعِيشَةٗ ضَنكٗا﴾[طه: ۱۲۴] «زندگانی تنگ و تاریک» به سر میبرند.
[۱۲] ﴿فَمَن يَكۡفُرۡ بِٱلطَّٰغُوتِ وَيُؤۡمِنۢ بِٱللَّهِ فَقَدِ ٱسۡتَمۡسَكَ بِٱلۡعُرۡوَةِ ٱلۡوُثۡقَىٰ لَا ٱنفِصَامَ لَهَاۗ﴾[البقرة: ۲۵۶].