نمونههایی از فداکاری و از خودگذشتگی اهل ایمان
یک انسان با ایمان همین که آیهای از کتاب خدا را میشنیده یا میخوانده است که او را به انفاق و جهاد دعوت میکرده، شتابان به اجرای آن دست میزده و هیچ کوتاهی و تردید نمیکرده است و در مقام به دستآوردن خشنودی خدا از دادن جان و جانان خویش دریغ نداشته است.
ابوطلحۀ انصاری سورۀ برائت را میخواند. به این آیه رسید که خدا میفرماید:
﴿ٱنفِرُواْ خِفَافٗا وَثِقَالٗا وَجَٰهِدُواْ بِأَمۡوَٰلِكُمۡ وَأَنفُسِكُمۡ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِۚ﴾[التوبة: ۴۱].
«حرکت کنید، سبک بار و سنگین بار، و با مال و جانتان در راه خدا جهاد کنید».
و تکرار کرد: «... سبکبار و سنگین بار...» و افزود: جوان و پیر، و با خود گفت: خدا عذر هیچکس را نپذیرفته است! و به پسرانش گفت: فرزندان من، مرا آمادۀ سفر کنید... مرا آمادۀ سفر کنید... مرا آمادۀ سفر (جهاد) کنید. فرزندانش یکصدا گفتند: خدا تو را رحمت کناد! همراه پیامبر خدا جتا زمان رحلت آنحضرت جنگیدی، همراه ابوبکر تا زمان وفاتش جنگیدی، همراه عمر تا زمان وفاتش جنگیدی. اینک بگذار ما به جای تو به جبهه برویم! گفت: نه، خودم را آمادۀ جنگ کنید... ساز و برگ جنگی برایش فراهم کردند و او را به جبهۀ جهاد فرستادند. در دریا جنگید و در دریا مُرد، و تا هفت روز جزیرهای نیافتند که او را دفن کنند و سرانجام او را در جزیرهای دفن کردند. رضی الله عنه.
سعید بن مسیب در حالی که یکی از چشمهایش را از دست داده بود، آمادۀ رفتن به جبهۀ جهاد شد. به او گفتند: تو دردمندی! گفت: خدا سبکبار و سنگین بار را به حرکت فراخوانده است. اگر نتوانم جنگ کنم دست کم سیاهی لشکر هستم و به کار نگهبانی اسباب و اثاثیه و آذوقۀ رزمندگان میآیم.
در جنگهای سرزمین شام مردی را دیدند که از فرط پیری و کهنسالی ابروانش روی چشمانش افتاده بود. به او گفتند: عمو جان! خدا تو را معذور داشته است، گفت: برادرزاده! خدا همۀ سبکباران و سنگینباران را به حرکت فرمان داده است.
این ماجرا را امام قرطبی در تفسیر آیۀ شریفه آورده است.
آوردهاند که در بعضی غزوات پسر و پدر که برای رفتن به جهاد از یکدیگر سبقت میگرفتند، کار به قرعه میکشید. قرعه به نام پسر درمیآمد پدر میگفت: پسر جان ایثار کن و بگذار که من بروم. من پدر تو هستم! پسر در جواب میگفت: بهشت است، پدر! اگر هرچیز دیگری غیر از بهشت بود، به خدا سوگند، ایثار میکردم و آن را به تو وا میگذاشتم».
عمرو بن جموح انصاری پاهایش که شَل بود و بسیار لنگ، چهار پسر جوان داشت که همراه رسول خدا جمیجنگیدند. جنگ اُحُد فرا رسید. از فرزندانش درخواست کرد که ساز و برگ جهاد برای او فراهم کنند. فرزندانش به او گفتند: خدا به تو رخصت داده است. بهتر نیست که تو در جای خویش بمانی و ما به جای تو بجنگیم؟ خدا بار جهاد را از دوش تو برداشته است. عمرو نزد رسول خدا جرفت و گفت: این پسران من مرا بازمیدارند از این که همراه شما جهاد کنم. به خدا سوگند! من امیدوارم که شهید شوم و با همین پاهای شَل به بهشت قدم بگذارم! رسول خدا جفرمود: تو که خدا تکلیف جهاد را از تو برداشته است. و به فرزندانش فرمود: چه میشود که او را راحت بگذارید؟ شاید خدای عزّ وجل شهادت را نصیب او فرماید... همراه رسول خداجبه راه افتاد و در جنگ اُحُد شهید شد. پیامبر اکرم جدربارۀ او خطاب به انصار فرمود:
«إن منكم يا معشر الأنصار من لو أقسم على الله لأبره، منهم عمرو بن الجموح!»
در میان شما جماعت انصار کسانی هستند که هرچه را از جانب خدا سوگند بخورند و برعهده گیرند، خدا از عهدۀ سوگند و تعهدشان برآید. یکی از آنان عمرو بن جموح است! (یعنی از مقربان الهی است).
یک نمونۀ دیگر از فداکاری و از خودگذشتگی: نمونۀ دستبرداشتن از آسایش و ثروت و نعمت و برخورداریهای نیک زندگانی دلپسند و آسوده، و تندادن به محرومیت و سختی و گرفتاری و آزارهای گوناگون در راه خدا.
جوانی مانند مصعب بن عُمَیر که در سرایی پر از زر و زیور نشو و نما یافته، و در رفاه و نعمت زیسته است. پدر و مادرش او را سخت دوست دارند، و به شدت نسبت به او محبت میورزند. بهترین خوراک را به او میخورانند و بهترین پوشاکها را به او میپوشانند، و همواره او را زیر بال و پر لطف و سرپرستی و ایثار خویش در ناز و نعمت میپرورانند. یک جوان نازپروردۀ این چنین، چه میشود که این زندگی شیرین و آرام و دلپذیر را راها میکند، و به یک زندگی سراسر خشونت و دردسر، و اضطراب و تلاش و جهاد و غربت و هجرت روی میآورد؟ چه چیز او را وادار میکند که به جدایی از خانه و خانواده و زادگاهش تن دردهد، و از ثروت و موقعیت اجتماعی روی برتابد، و دینش را بردارد و نخست به حبشه و سپس به مدینه بگریزد و مهاجرت کند، و سرانجام در سرزمین غربت و هجرت در جنگ احد شهید گردد، و مسلمانان قطعه پارچهای نیابند که پیکرش را در آن بپیچند. تنها چیزی که در اختیار داشتند یک قطعه پارچۀ کوتاه بود که وقتی سرش را با آن میپوشانیدند پاهایش بیرون میماند و وقتی پاهایش را میپوشانند، سرش بیرون میماند؟! هیچ چیز مگر ایمان!
ابن سعد از محمد بن شرحبیل عبدری که یکی از نزدیکان مصعب است روایت میکند که در توصیف مصعب میگفت: مصعب بن عُمَیر در شهر مکه از حیث رشادت و زیبایی و برخورداری ضرب المثل بود. پدر و مادرش او را سخت دوست میداشتند. مادرش بسیار ثروتمند بود. بهترین و نرمترین لباسها را برای او فراهم میکرد و به او میپوشانید. خوشبوترین مردِ اهل مکه بود و پای افزارهای حضرمی که پا میکرد. رسول خدا جدر خانۀ ارقم بن ابی ارقم مردم را به اسلام دعوت میکرد. مصعب در همان خانه بر پیامبر اکرم جوارد شد و اسلام آورد و پیامبری آنحضرت را تصدیق کرد. و از خانۀ ارقم بیرون آمد. اما از ترس مادر و کسانش اسلام خود را کتمان میکرد. او را گرفتند و زندانی کردند. وی همچنان زندانی بود تا زمانی که در هجرت نخستین به سرزمین حبشه مهاجرت کرد. وقتی مسلمانان بازگشتند، همراه آنان بازگشت. وقتی از حبشه بازگشت حالش دگرگون شده بود و دیگری اثری از آن ناز و نعمت در روی مشاهده نمیشد.
خباب بن ارت میگوید:
ما با رسول خدا جمهاجرت کردیم فقط به خاطر رضای خدا، و پاداش ما بر خدا واجب گردید. بعضی از ما از دنیا رفتند، و از نتیجۀ کارشان در دنیا هیچ برخوردار نشدند. یکی از این افراد مصعب بن عمیر بود. در جنگ احد کشته شد و چیزی نیافتیم که او را با آن کفن کنیم، مگر یک پیراهن عربی... که وقتی آن را روی سرش میافکندیم پاهایش بیرون میماند، و وقتی آن را روی پاهایش میافکندیم سرش بیرون میماند. رسول خدا جبه ما فرمود: آن را روی سرش بیفکنید، و روی پاهایش علفهای معطر بریزید.
رسول خدا جبر بالین جنازۀ این جوان که پیکرش را مانند گوشت قربانی در پارچه پیچیده بودند ایستاد. در حالی که اشک چشمان آنحضرت را پر کرده بود. فرمود: وقتی که در مکه تو را دیدم، هیچکس خوش لباس تر از تو، و ناز پروردهتر از تو نبود. حال تو را با موهای ژولیده و غبار گرفته در پارچهای پیچیدهاند!
عبید بن عمیر گوید: پیامبر اکرم جوقتی که مصعب روی زمین افتاد، بالای سرش ایستاد و این آیه را قرائت فرمود:
﴿مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ رِجَالٞ صَدَقُواْ مَا عَٰهَدُواْ ٱللَّهَ عَلَيۡهِۖ فَمِنۡهُم مَّن قَضَىٰ نَحۡبَهُۥ وَمِنۡهُم مَّن يَنتَظِرُۖ وَمَا بَدَّلُواْ تَبۡدِيلٗا ٢٣﴾[الأحزاب: ۲۳].
«از مؤمنان مردانی هستند که عهدهایی را که با خدا بستهاند راست آوردهاند. بعضی از آنان کارشان را به پایان رسانیدهاند و بعضی از آنان انتظار میکشند، و هیچیک تغییر و تبدیلی در پیمانهایشان ندادهاند».
این هم یک نمونۀ دیگر از فداکاری و از خودگذشتگی: این یکی فداکردن مال و ثروت است. زید بن اسلمسگوید: وقتی این آیه نازل شد که:
﴿مَّن ذَا ٱلَّذِي يُقۡرِضُ ٱللَّهَ قَرۡضًا حَسَنٗا﴾[البقرة: ۲۴۵].
«کیست به خدا وامی نیکو دهد؟».
ابوالدحداح گفت: یا رسول الله پدرم و مادرم فدای شما باد! خدا با آن که از وامگرفتن بینیاز است، از ما وام میخواهد؟! فرمود: آری، خدا میخواهد به واسطۀ آن شما را به بهشت وارد سازد. گفت: پس من اینک به پروردگار خودم وامی بدهم که برای من و دخترم دحداحه بهشت را تضمین کند. فرمود: چنین باشد. گفت: دستتان را به من بدهید. رسول خدا جدستشان را به او دادند، گفت: من دو باغ دارم یکی پایین شهر و یکی بالای شهر. به خدا سوگند، غیر از این دو باغ هم هیچ چیز ندارم. هردو باغ را به عنوان وام به خدای متعال میدهم. رسول خدا جفرمود: یکی از آندو را برای خدا بگذار و یکی دیگر را هم برای معیشت خود و خانوادهات نگهدار. گفت: یا رسول الله پس از آن یکی را که بهتر است برای خدا قرار دادم که نخلستانی است دارای ششصد درخت خرما. فرمود: در اینصورت خدا بهشت را پاداش تو قرار میدهد. ابوالدحداح به سوی باغ به راه افتاد. همسرش را دید که با فرزندانش در باغ زیر درختان خرما گردش میکنند. از فرط وجد و شادی اشعاری با این مضامین سرود:
هداك ربي سبل الرشاد
إلى سبيل الخير والسداد
بيني من الحائز بالوداد
فقط مضى قرضاً إلى التناد
أقرضته الله على اعتمادي
بالطوع لامن ولا ارتداد
إلا رجاء الضعف في المعاد
فارتحلي بالنفس والأولاد
والبر لا شك فخير زاد
قدمه المرء إلى المعاد
«پروردگار من تو را به راه رستگاری رهنمون گردید،
و به راه خیر و درستکاری هدایت فرمود».
«با میل و رغبت از باغ فاصله بگیر،
که این باغ تا روز رستاخیز به وام رفته است».
«من این باغ را به دست خویش به خدا وام دادهام،
با میل و رغبت و بدون هیچ منت و تردیدی»
«مگر امید به پاداش چند برابر در آخرت،
پس خود و فرزندانت از این باغ بیرون شوید»
«بیشک، کار نیک، بهترین توشهای است،
که انسان برای زندگی اخروی خویش پیش فرستد».
همسرش ام الدحداح گوید: معاملهات پرسود باد! خدا آنچه را که خریدهای برایت مبارک گرداند! و در پاسخ اشعار شوهرش به شعر گفت:
بشكر الله بخير وفرح
مثلك أدى ما ليده ونصح
وقد متع الله عيالي ومنح
بالعجوة السوداء والزهو البلح
والعبد يسعى وله ما قد كدح
طول الليالي وعليه ما اجترح
«خدا به تو مژدۀ نیکی و شادمانی دهد،
مانند تویی را که هرچه در اختیار داشت، صادقانه از دست نهاد»
«خدا فرزندان مرا برخودار گردانیده است،
و از خرمای خشکیدۀ سیاه تا خرمای خوشرنگ دلانگیز به ما بخشیده است»
«و بنده میکوشد و میکوشد و نتیجۀ کوشش خویش را مییابد،
و مسؤول کارهایی است که در طول روزها و شبهای زندگانی انجام میدهد».
آنگاه ام الحداح روی به کودکانش آورد و خرماهایی را که در دهانشان بود درمیآورد، و خرماهایی را که در جیبهایشان ریخته بودند، بیرون میریخت. و همگی به آن باغ دیگر نقل مکان کردند. پیامبر اکرم جفرمود:
«كم من عذق رداح ودار فياح لأبي الدحداح»
«ابوالدحداح چه نخلستانهای پردرختی و چه خانههای بزرگی دارد».
منظور آنحضرت این بود که در بهشت آن باغها و خانهها را خواهد داشت.
تاریخ اسلام و تاریخ پیامبران و پیروان آنان در هر عصر و زمانی، آکنده از تصویرهای زنده و نمودارهای جالب توجه از فداکاری و از خودگذشتگی در راه حق است. این تصویرها و نمودارها را جز دست ایمان نمیتواند بسازد. و مشابه آنها، اگر روزگاری بخواهیم مشابه آنها را داشته باشیم، جز ایمان نمیتواند بسازد!