نمونۀ دوم:
امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب. دو تن از خوارج (شبیب اشجعی و عبدالرحمن بن ملجم) در کمین اویند. پیش از سپیده دم از خانه بیرون آمده است تا مردم را برای نماز بیدار کند. کنار درِ مسجد منتظر او شدند تا وارد شد. شبیب ضربتی بر وی نواخت که به خطا رفت. اما عبدالرحمن بن ملجم ضربتی بر فرق وی زد. علیسگفت: «سوگند به پرودرگار کعبه، رستگار شدم» یعنی به فیض شهادت رسیدم. مردم شتابان بر سر آن دو نفر ریختند. شبیب توانست از میان انبوه جمعیت بگریزد. اما ابن ملجم به آن جنایت بزرگی که مرتکب شده بود اکتفا نکرد و شمشیر بر مردم کشید. مردم ناگزیر برای او راه باز کردند. مغیره بن نوفل از هاشمیان، سر راه بر او گرفت، و قطیفهای بر سر و روی او افکند. او مرد بسیار زورمند و قوی هیکلی بود ابن ملجم را به همان حال بلند کرد و بر زمین کوبید، و روی سینهاش نشست. مردم نزد علیسرفتند و از او پرسیدند که با قاتلش چه کنند؟ اما علی با آن که خلیفه بود و امرش مُطاع بود، راجع به قاتل کینهتوزش چه گفت:
گفت: «اگر بمانم که کارش با من است، و اگر با ضربت وی از دنیا بروم، کارش با شما است. اگر ترجیح دادید که قصاص کنید، در برابر یک ضربت که زده، تنها یک ضربت به او بزنید. و اگر عفو کنید به تقوی نزدیکتر است».
این است منطق ایمان! یک ضربت در برابر یک ضربت! و اگر عفو کنید به تقوی نزدیکتر است. تا چه اندازه دلانگیز و با شکوه است!
فکر میکنید، اگر کار به دست مادیگرایانی بود که نه از آفریدگار میترسند و نه از آفریدگان وحشتی دارند، چند تن از قوم و قبیله و همحزبیهای قاتل باید کشته میشدند؟!