ضرورت امید در زندگی
امید برای پشرفت علوم ضرورت دارد. اگر نوابغ دانش و اختراع در حد اصول و ضوابط علمیِ شناخته شده در عصر خودشان خود را محدود گردانیده بودند، و جز جلو پایشان به جای دیگری نمینگریستند. و امید به کشف، به آنان مدد روحی نمیرسانید، و به دستآوردن حقایق و معارف نوین آنان را تشویق نمیکرد، دانش آن گامهای خیرهکننده را به پیش برنمیداشت، و پای انسان به کرۀ ماه نمیرسید.
امید برای پیروزی رسالتها و نهضتها نیز یک ضرورت است. اگر مصلحان اجتماعی امیدشان را از دست بدهند درست مانند آنست که اسلحهای را که باید با آن بجنگند در میدان نبرد با خود نیاورده باشند! بلکه مانند آنست که بدون دست وارد کارزار شده باشند و اصلاً نتوانند اسلحه به دست گیرند. آن وقت از کجا میتوانند چشمداشت پیروزی و رستگاری داشته باشند؟.
وقتی امید رفیق راه انسان شد، دشواریها آسان میگردند، و دورها نزدیک، که گفتهاند: گذران روزگاران دور را نزدیک میگرداند، و زمان بخشی از علاج است.
نمونۀ مصلحان عالی حضرت رسول کریم جاست:
مدت سیزده سال در مکه قوم خود را به اسلام دعوت فرمود، و دعوتش را به مسخره میگرفتند، و قرآنش را نمیشنیدند، و در هنگام تلاوت آن سر و صدا براه میانداختند، و با تکیه بر افسانههای دروغین خودشان به جنگ براهین و دلایل آنحضرت میآمدند، و در برابر آیات الهی عناد میورزیدند و سرسختی نشان میدادند، و یارانش را آزار میدادند و شکنجه میکردند، اما هرگز ارادهشان سست نشد، و نا امید در سینهاش فرو ننشست.
آزار مشرکان نسبت به یاران پیامبر اکرم جشدت یافت. به آنان امر فرمود که به حبشه مهاجرت کنند، و با اعتماد و یقین هرچه تمامتر به آنان فرمود:
«تفرقوا في الأرض وإن الله سيجمعكم»
«در اطراف و اکناف زمین متفرق شوید، به زودی خدا جمع شما را جمع خواهد فرمود».
یکی از صحابۀ آنحضرت به نام خباب بن ارتس نزد پیامبر اکرم جآمد. زنی که مالک او بود پشتش را با آهن داغ میکرد، و خباب از این شکنجۀ مستمر به تنگ آمده بود. با دردمندی به آنحضرت گفت: چرا برای ما دعا نمیکنی؟ گویی زمان به نظرش طولانی آمده بود یا از حرکت ایستاده بود. انتظار داشت که با یک دعای حضرت محمدجکار میان دو صف ایمان و شرک یکسره شود، و با دعای آنحضرت که پایههای عرش الهی را میلرزاند، عذاب خدا بر آن قوم تبهکار همانند عاد و ثمود و اقوام دیگر فرود آید.
پیامبر اکرم جاز این شتابزدگی پیروانش به خشم آمد، و درس صبر در برابر سختیهای روزگار و امید به پیروزی فردا را به او داد و فرمود:
«إن الرجل قبلكم كان يمشط بأمشاط الحديد ما دون عظمه من لحم وعصب، وينشر بالمنشار فرقتين ما يصرفه ذلك عن دينه. والذي نفسي بيده ليظهرن الله هذا الأمر حتى يسير الراكب من صنعاء إلى حضرموت لا يخاف إلا الله والذئب على غنمه... ولكنكم تستعجلون!!»
«پیش از شما با چنگهای آهنین، گوشت و رگ و پی مردان را از روی استخوانشان میتراشیدند و با اره به دو نیمشان میکردند، تا بلکه دست از دینشان بردارند، سوگند به آن که جانم در دست او است، این امر به ظهور خواهد پیوست، تا آن که سوار از صنعا تا حضرموت را سیر کند، و جز از خدا از هیچکس و هیچ چیز و جز از خطر گرگ بر گوسفندانش نترسد... ولی شما شتابزدگی میکنید!!»
در مهاجرت از مکه به مدینه، پیامبر اکرم جاز شهر خودش در شرایط یک فراری تحت تعقیب که راهش را تغییر میدهد و به غار پناه میبرد، و شب هنگام حرکت میکند و روزها پنهان میشود... در میان راه سوارکار ماجراجویی چون سراقه بن مالک به آنحضرت میرسد و رؤیاهای شیرین در سر میپروراند که به زودی یکصد ناقه ممتاز از نوع شتران سرخ موی را تصاحب خواهد کرد؛ جایزهای که قریش برای هرکس که سر محمد جرا زنده یا مرده بیاورد تعیین کرده بودند. اما پاهای اسبش در زمین فرو میرود، و به یکباره در تمام اعضایش احساس سستی میکند. رسول اکرم جکه خدا برای پیشبرد دینش پردههای غیب را برایش کنار زده است با کمال اطمئنان و امید به آینده به او میفرماید:
«ای سراقه! چطور است برای تو اگر خدا دستبندها و بازوبندهای خسرو را بر تن تو بیاراید؟» شگفتزده و مبهوت میپرسد: خسرو پسر هرمز؟ و آنحضرت پاسخ میدهد: «آری».
رسول اکرم جبه مدینه میرود، و پیکارهای خونین و تلخ خود را با طاغوتهای شرک و یاران گمراهی آغاز میکند، و جنگ با شکستها و پیروزیهای متناوب میان طرفین، چنانکه سنت خداوند است، ادامه مییابد. تا آن که غزوه احزاب روی میدهد. مشرکان و بتپرستان همه دست به یکی میکنند، و نیرنگ یهودیان یکپارچه به کار میافتد و کار بر پیامبر اکرم و صحابۀ آن حضرت سخت میگردد، قریش و غطفان و همپیمانانشان از بیرون مدینه، یهود و منافقان از درون مدینه. اوضاع پیچیده و دشواری که قرآنکریم آن را چنین ترسیم میکند:
﴿إِذۡ جَآءُوكُم مِّن فَوۡقِكُمۡ وَمِنۡ أَسۡفَلَ مِنكُمۡ وَإِذۡ زَاغَتِ ٱلۡأَبۡصَٰرُ وَبَلَغَتِ ٱلۡقُلُوبُ ٱلۡحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِٱللَّهِ ٱلظُّنُونَا۠ ١٠ هُنَالِكَ ٱبۡتُلِيَ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ وَزُلۡزِلُواْ زِلۡزَالٗا شَدِيدٗا ١١﴾[الأحزاب: ۱۰-۱۱].
«آن هنگام که از بالا و پائین دشمن بر سر شما میتاخت، و آن هنگام که چشمها جایی نمیدید، و دلها به گلوها رسیده بود، و گمانها به خدا میبردید * در آنجا مسلمانان سخت مبتلا شده بودند و دچار اضطراب شدید بودند».
در این لحظات هولناک که درخت امید خشک میشود، و پرتو امیدواری بیفروغ میگردد، و انسان جز به رهایی و نجات از همان گرفتاری و دردسری که دچار آنست، به چیز دیگری نمیاندیشد... در همین لحظات که پیامبر اکرم جبا یارانشان مشغول کندن خندق در اطراف مدینهاند تا از ورود جنگجویان دشمن به داخل شهر ممانعت کنند، و راه آن طمعکاران سرکش را ببندند، آنحضرت دربارۀ فردای روشن و آیندۀ امیدوارکننده برایشان سخن میگویند. آن زمان که خدا برایشان کشور ایران و کشور روم و بلاد یمن را فتح میکند. آن هم با آنچنان اعتماد و اطمینانی که سردمداران نفاق و ناباوری و کینهتوزی گفتند: محمد گنجهای خسرو ایران و قیصر روم را به ما وعده میدهد، در حالی که یکنفر از ما امنیت ندارد که به تنهایی برای قضای حاجت برود! یا به گفتۀ قرآنکریم:
﴿وَإِذۡ يَقُولُ ٱلۡمُنَٰفِقُونَ وَٱلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٞ مَّا وَعَدَنَا ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ إِلَّا غُرُورٗا ١٢﴾[الأحزاب: ۱۲].
«و آن هنگام که منافقان و آن کسانی که دلهایشان بیمار است، میگفتند: وعدههای خدا و رسول جز برای فریب ما نبوده است».
شما این پرتو نورانی را که در شبهای تیره و تار بحرانهای روزگار از دلهای بزرگ میتابد و راه را روشن میکند و تاریکیها را کنار میزند، چه مینامید؟ این همان امید است. یا بگویید: ایمان داشتن به یاریرسانیدن خدا است که:
﴿بِنَصۡرِ ٱللَّهِۚ يَنصُرُ مَن يَشَآءُۖ وَهُوَ ٱلۡعَزِيزُ ٱلرَّحِيمُ ٥ وَعۡدَ ٱللَّهِۖ لَا يُخۡلِفُ ٱللَّهُ وَعۡدَهُۥ وَلَٰكِنَّ أَكۡثَرَ ٱلنَّاسِ لَا يَعۡلَمُونَ ٦﴾[الروم: ۵-۶].
«هرکه را بخواهد پیروز میگرداند، و او عزیز و رحیم است * وعدۀ الهی که خدا خلف وعده نمیکند، ولی بیشتر مردم نمیدانند».