شیخین - ابوبکر و عمر

فهرست کتاب

داستان تاریخی مسلمان شدن عمر بن الخطابس

داستان تاریخی مسلمان شدن عمر بن الخطابس

اینک داستان تاریخی اسلامش را از تاریخ ابن هشام می‌شنویم که می‌گوید: روزی حضرت عمر شمشیرش را به دوش می‌گیرد، از خانه خارج می‌شود و به راه می‌افتد تا رسول الله را هرجا بیابد به قتل برساند. در بین راه با یکی از اقوامش به نام نعیم بن عبدالله روبرو می‌شود. گویا نعیم او را آشفته و غیر عادی می‌بیند، لذا می‌پرسد: به کجا می‌روی؟ می‌گوید: می‌روم تا این کس را که از دین قریش برگشته به خدایشان ناسزا می‌گوید و دین جدیدی بنا کرده است پیدا کنم و به قتل برسانم. نعیم می‌گوید: به خدا قسم خود را گول می‌زنی و فریب خام خود را می‌خوری. آیا گمان می‌کنی اگر دست به این کار خطرناک بزنی. فرزندان عبدمناف (یعنی بنی هاشم) تو را بر روی زمین زنده می‌گذارند؟ گذشته از این آیا بهتر نیست که به فکر خویش و قومت باشی که پیرو همین کسی شده‌اند که می‌گویی؟

عمر متعجب شده می‌پرسد: کدام خویش و قوم؟ نعیم می‌گوید: خواهرت فاطمه و شوهرش سعید بن زید (پسر عمویت) هر دو مسلمان و پیرو محمد شده‌اند.

این خبر برای عمر غیر منتظره بود. او هرگز باور نمی‌کرد که کسی از خویشان نزدیکش مانند فاطمه بنت الخطاب یا پسر عمش سعید شوهر فاطمه مسلمان شوند، ولی اکنون به گوش خود از کسی می‌شنود که گمان نمی‌کند دروغ بگوید. در چنین وضعیتی آیا بهتر نیست از قتل محمد جدست بردارد و به خانه خواهرش بشتابد تا قبل از هر کاری به حساب خواهر و پسر عمویش برسد؟

عمر بی‌درنگ راه خود را تغییر می‌دهد و به طرف خانه خواهرش می‌شتابد. همین که به آنجا می‌رسد، صدای خواندن چیزی به گوشش می‌رسد، ولی قبل از این که به آن‌ها نزدیک شود، خواهرش احساس می‌کند کسی می‌آید، لذا خباب بن الارت را که برای آن‌ها قرآن می‌خواند با ورقه قرآن که در دستش بود، در جایی از خانه پنهان می‌کند.

عمر نزدیک می‌شود و از خواهرش می‌پرسد: این چه بود که شنیدم خوانده می‌شد؟ خواهرش می‌گوید: چیزی خوانده نشده که بشنوی، ولی عمر به گوش خود شنیده بود، مگر می‌شود تردید کند؟ خیر. از شنیدن این جواب فهمید که آنچه نعیم گفته بود صحیح بوده و هر دو مسلمان شده‌اند، ولی از او می‌پوشند، لذا می‌گوید: بلی، خودم شنیدم که می‌خواندید، به خدا قسم، خبر یافته‌ام و اکنون خود فهمیدم که شما تابع محمد شده‌اید و دینش را پذیرفته‌اید. آنگاه بی‌درنگ به دامادش سعید حمله می‌کند، فاطمه به طرفداری شوهرش بر می‌خیزد و به دفاع می‌پردازد. عمر خشمگین می‌گردد و ضربت سختی بر رخسار خواهرش می‌زند که خون آلود می‌شود.

در این هنگام حساس که فاطمه می‌بیند برادرش حمیت و تعصب دین باطل خود را دارد با خود می‌گوید، آیا رواست که او تعصب دین باطل خود را داشته باشد و ما تعصب دین حق را نداشته و آن را کتمان و پنهان کنیم، تا کی؟ خیر پس او و سعید هر دو یک زبان شده می‌گویند: بلی ما مسلمان شده‌ایم. به خدا و رسولش ایمان آورده‌ایم. هر چه می‌توانی فرو مگذار، خود را تسلیم امر خدای واحد خود کرده‌ایم.

عمر که چشمش بر رخسار خواهرش می‌افتد و می‌بیند خون آلود شده است از کار خود پشیمان می‌شود. زیرا به هر جهت او خواهرش می‌باشد که اکنون به جای آن که او را نوازش کند، مجروحش کرده است، عاطفه وجدانش او را سرزنش می‌کند. اینجا است که از کرده خود پشیمان می‌شود. پس در همان جایی که ایستاده است و این افکار از خاطرش می‌گذرند بر زمین می‌نشیند و با خود می‌گوید: این همان فاطمه خواهر من است که چندی قبل مانند من دلباخته دین قریش بود و چون طبعاً زنان بیش از مردان دل به دین خود می‌بندند، او به دین خود دلبندتر از من بود. پس چه شده و چه سری در بین است که آن را ترک نموده، به دین جدید روی آورده و تا آنجا پایدار است که هر گونه آسیبی را تحمل می‌کند و حاضر نیست دست از آن بکشد. یقیناً سری در کار است. بی‌شک حقیقتی درمیان است که من نمی‌دانم، آیا بهتر نیست که آن را بدانم؟ این افکار به طور طبیعی در این ساعت در قلب طاهر عمر خطور می‌کند، لهذا با ملاطفت از خواهرش می‌خواهد تا آنچه را که می‌خواندند به او بدهد تا بخواند و بداند آنچه را که محمد آورده و تعلیم می‌دهد چیست.

خواهرش می‌گوید: می‌ترسم به ما پس ندهی. عمر قسم یاد می‌کند که همین که آن را بخواند پس بدهد. فاطمه به خوبی در می‌یابد که برادرش متحول شده است و آثار هدایت و علایم توفیق در وجودش تجلی کرده است. امید است دین حق را بپذیرد، لهذا آن ورقه قرآن کریم را که اوایل سوره طه را داشت، به او می‌دهد و او آن را با ادب از دست خواهرش گرفته می‌خواند و می‌گوید: چه نیک است این کلام؟ و چه گرامی است این بیان؟ خباب بن الارت همان کسی که قبل از ورود عمر، برای فاطمه و شوهرش قرآن می‌خواند، با شنیدن این سخن امیدبخش فوراً از مخفی‌گاه خود خارج می‌شود. به نزد عمر می‌شتابد و می‌گوید: ای عمر! به خدا قسم، امید دارم که خداوند تو را به اجابت دعای پیغمبرش مختص نموده باشد، چه که دیروز شنیدم که می‌فرمود: «خدایا دین اسلام را با مسلمان شدن هر کدام از این دو مردی که نزد تو محبوب‌تر باشد، ‌عمر بن الخطاب یا ابوالحکم عمرو بن هشام تقویت بفرما» ای عمر!‌ خدا را ... خدا را... [۶۷].

عمر می‌گوید: مرا راهنمایی کنید تا به نزد رسول الله بروم. آن حضرت در این هنگام با عده‌ای از اصحابش در خانه ابن ارقم در نزدیکی کوه صفا که محل اجتماعات مسلمین اول بود، بسر می‌برد.

عمر به راهنمایی آن‌ها به آنجا می‌شتابد و در می‌زند. به رسول الله اطلاع می‌دهند که عمر شمشیرش را به دوش آویخته، پشت در ایستاده می‌خواهد بیاید. حمزه عموی رسول الله این شمشیرباز مشهور بنی‌هاشم عرض می‌کند: یا رسول الله اجازه بفرمایید بیاید. اگر قصد خوبی دارد به یاری‌اش می‌شتابیم و هرگاه اراده بدی در دل داشت، او را با شمشیر خودش خواهیم کشت.

حضرت رسول اجازه می‌فرماید تا بیاید.

همین که عمر به خانه وارد می‌گردد و فوراً به نزد حضرت رسول می‌شتابد و عرض می‌کند: «أشهد أنك رسول الله جئتك لأومن بالله وبما جاءك من عندالله». یعنی: «گواهی می‌دهم که تو رسول خدایی، آمده‌ام به نزدت، تا به خدا و به آنچه که از نزد خدا به تو رسیده است ایمان بیاورم».

رسول الله و مسلمین که در خانه بودند از فرط مسرت و خوشحالی به حدی با صدای بلند تکبیر می‌گویند (یعنی الله اکبر می‌گویند) که صدایشان به گوش آن دسته از مردم مکه که نزدیک خانه بودند می‌رسد.

چنانکه می‌بینم حضرت عمر مادامی که نمی‌دانست قرآن چیست و چه می‌گوید، به حدی نسبت به دین موروثی خود تعصب داشت که حتی باور نمی‌کرد که احتمال دارد حق باشد، ولی همین که ورقه قرآن را از دست خواهرش گرفت و خواند و به حقیقت و حقانیت آن پی برد، مجذوب آن گشت و فوراً از دین موروثی خود که پی برد باطل است، بیزار گشت و از آن دست کشید و دین اسلام را پسندید و پذیرفت. پس از آن با همان گرمی و تعصبی که نسبت به دین باطل خود داشت، در اعلام ایمانش و در اعتلا و تقویت دین حق کوشید و نه تنها روا ندید دین حق خود را از دشمنان بپوشد، بلکه نگذاشت رسول الله و مسلمین شعائر دین خود را مانند گذشته به طور پنهانی و در خانه بسته انجام دهند و چنان که اکنون شرح می‌دهم، آن‌ها را برای انجام عبادت از خانه خارج و به مسجد الحرام وارد نمود، تا صفحه جدید و امید بخشی در تاریخ اسلام برای همیشه و تا ابد باز نماید.

[۶۷] متن گفتار خباب: «يا عمر! والله إني لأرجو أن يكون الله قد خصك بدعوة نبيه فإني سمعته أمس وهو يقول: اللهم أيد الإسلام بأحب الرجلين عندك بعمر بن الخطاب أو بأبي الحكم عمرو بن هشام. فالله الله يا عمر».