اسارت هرمزان
چون هرمزان قبلاً با سعد بن ابیوقاص صلح کرده بود و اکنون با این مقاومت نقض صلح کرده بود و به علاوه دو نفر از اصحاب رسول الله به اسامی براء بن مالک و مجزاه بن ثور را با دست خود پس از عقد صلح کشته بود، ابوموسی تقاضای امانش را نپذیرفت، ولی موافقت کرد که او را تحت الحفظ به مدینه نزد عمر فرستد تا نسبت به امان یا قتلش تصمیم بگیرد.
ابوموسی هرمزان را توسط گروهی نگهبان که انس بن مالک صحابی و خدمتگذار رسول الله و احنف بن قیس صحابی رسول الله و خطیب و سخنور مشهور عرب در بین آنها بودند به مدینه فرستاد.
همین که هرمزان به مدینه رسید، لباس ملیله دوزی فاخرش را پوشید و کمربند زرین جواهرنشانش را به کمر بست و کلاه مرصعش را بر سر گذاشت تا با همین وضع به حضور حضرت عمر برسد.
هرمزان تصور میکرد خلیفه و فرمانروای مقتدر مسلمین که از یک طرف بر پایتخت ساسانی تسلط یافته و از طرفی دست امپراتوری روم را از یکایک شهرهای شام و فلسطین قطع میکند، بارگاهی مجلل و تاج و تخت باشکوهی دارد که از آنچه تاکنون دیده یا شنیده است خیلی مهمتر و برتر است. بدین علت بود که خود را برای حضور به درگاهش این طور آراست، ولی وقتی که او را برای ملاقات با خلیفه به مسجد بردند، در آنجا نه بارگاهی دید و نه آن کسی را که تصور میکرد، او را با تاج مرصع و بر روی تخت طلایی جواهرنشان خواهد دید. آری، نه آن را دید و نه این را، لذا پرسید: «پس خلیفه کدام و کجا است؟». مردم حضرت عمر را که در گوشهای از مسجد به خواب رفته بود، به او نشان داد.
هرمزان که نگاهش بهسوی خلیفه سادهپوش و امپراتور بیتاج و تخت دوخته و غرق تعجب شده بود، گفت: اگر این شخص خلیفه مسلمین است پس دربار و دربان و نگهبانانش کجایند؟ گفتند: امیر ما نه درباری دارد و نه دربان و نگهبانی.
حضرت عمر از صدای گفتگوی آنها از خواب بیدار میشود و چون چشمش بر هرمزان میافتد، او را از وضع و لباسش میشناسد. امر میفرماید تا لباسش را از تن در آوردند و لباس سادهای بر او بپوشانند. سپس حضرت عمر به او خطاب کرده میگوید: «ای هرمزان! چنین است عاقبت مکر و نیرنگ و مخالفت با امر خدا، هرمزان عرض میکند: بلی، چون خدا در ایام جاهلیت از شما روگردان بود، ما بر شما غالب و برتر بودیم، اکنون که خدا با شما است، شما بر ما غالب و بر دیار ما تسلط یافتید، حضرت عمر میفرماید: یقین است که بخت از شما برگشته است، و گرنه غلبه ما بر این ملت دانا میسر نبود».
چون هرمزان از ابوموسی امان نیافته بود و میترسید در مدینه به فرمان خلیفه به قتل برسد، با حیلهای که به احتمال قوی در بین راه نقشهاش را کشیده بود خود را از قتل نجات داد.
داستان از این قرار است که هرمزان در حضور خلیفه آب خواست و همین که هرمزان ظرف آب را به دست گرفت، گفت: میترسم مرا در حین شرب آن بکشند. خلیفه فرمود: «تا آب را نیاشامیدهای خطری بر تو نیست». هرمزان ظرف آب را سرازیر نمود و تمام آب را بر زمین ریخت و عرض کرد، چون فرمودی تا آب نخورم خطری بر من نیست و من نخوردم، در امانم. حضرت عمر قبول کرد و نه تنها از قتلش درگذشت، بلکه او را در مدینه اسکان داد و ماهی دو هزار درهم برایش مقرری از بیت المال تعیین فرمود و چنانکه شبلی نعمانی در کتاب خود به نام الفاروق نوشته است حضرت عمر در امور مهم لشکرکشی که در پارس ادامه داشت با او مشورت میکرد و به مشورش عمل میفرمود.
چون هرمزان در واقعه شهادت عمر با توجه به قرائن و اماراتی که در بین بود به همدستی با ابولؤلؤ قاتل عمر متهم گردید، او را کشتند (تفصیل این واقعه در آخر کتاب بیان خواهد شد).