تواضع و فروتنی عمر
حضرت عمر به حدی متواضع بود که حتی در زمان خلافتش که فرمانروای امپراتوری وسیع اسلام بود و فرماندهان لشکرش در جبهههای جهاد پیش میرفتند، و هر روز خبر مسرت بخش تازهای از فتوحات به او میرسید و غنایم زیادی از طلا و نقره وغیره مانند سیل به مدینه سرازیر میشد و همه تحت اختیارش قرار میگرفت و بدیهی است که این امور نشاطانگیز در روحیه هر فرمانروایی تأثیر میگذارد و او را مغرور و خودخواه میکند، ولی در روحیه این شخص عظیم و این فرمانروای بزرگ کوچکترین تأثیری نگذاشت و رفتار و اخلاقش را ذرهای تغییر نداد. در همان ایام که در اوج قدرت و عظمت بود، در حین خطبه جمعه روی منبر در مسجد مدینه، همان لباس ساده عادی را که حاضرین میپوشیدند، او نیز میپوشید از این لحاظ هیچ فرقی با دیگران نداشت.
حضرت عمر در زمان عزت امپراتوری خود هرگاه برای ادای حج بیت الله به مکه میرفت نه تنها بارگاهی همراه نداشت، بلکه حتی خیمه و چادر سادهای که هر مسافر عادی در آن ایام داشت با خود نمیبرد. هر وقت میخواست در جایی استراحت کند، ملافه یا پوستی را بر شاخه درختی میانداخت یا میآویخت تا زیر سایهاش استراحت کند. این مطلب را از عبدالله بن عباس میشنویم که میگوید: «حججت مع عمر، فما ضرب فسطاطاً ولا خباء، كان يلقي الكساء أو النطع فيستظل تحته». یعنی: «من همراه عمر حج کردم، او در سفر حج نه خیمهای میزد و نه سایبانی داشت، ملافه یا پوستی در جایی میآویخت و زیر سایه آن میگرفت، استراحت میکرد».
حضرت عمر در همان ایام شوکتش که پشت دو امپراتوری بزرگ جهان را میلرزاند، دیده شد که مشکی پر از آب بر دوش گرفته، به جایی میرود، علت این کار را از او پرسیدند، جواب داد: چون ناخود آگاه خودم را پسندیدم، از خوف این که مبادا تکبر باشد، نفس خویش را با این کار فرو نشاندم. این مطلب از عبدالله بن عمر بن حفص روایت شده میگوید: «حمل عمر بن الخطاب قربة ماء على عاتقه، فقيل له في ذلك فقال: أعجبتني نفسي، فأردت أن أذلها». یعنی: «عمر بن الخطاب مشک آبی را بر دوشش گرفته بود، بعضی گفتند: چرا چنین میکنی؟ گفت:خود را پسندیدم، لذا خواستم با این کار نفس خود را ضعیف کنم».
روزی که قاصد سعد بن أبی وقاص در بیرون شهر مدینه با حضرت عمر ملاقات میکند و خبر پیروزی مسلمین در قادسیه را که فوق العاده مهم بوده، به او میدهد و طبعاً هرکس باشد در این هنگام که به چنین پیروزی درخشانی دست مییابد، خودخواه و خیره سر میشود، ولی این خبر در حضرت عمر اثری نکرد و جز اینکه از این پیروزی دلخوش شده، خدا را شکر کند چیزی دیگر از او مشاهده نشد، و تا آنجا کماکان فروتن ماند که چون آن قاصد او را نمیشناخت همچنان بر شترش سوار بود و حضرت عمر پیاده در کنارش با شتاب قدم بر میداشت و با هم درباره این پیروزی بزرگ سؤال و جواب میکردند و با همین حال که قاصد سوار شتر و حضرت عمر پیاده بود، وارد شهر شدند و چون قاصد شنید که مردم بر حضرت عمر به نام امیر المؤمنین سلام میکنند، او را شناخت و عرض کرد: چرا نفرمودی که امیر المؤمنینی؟ حضرت عمر با همان تواضع فرمود: برادرم، باکی نیست.