ابوطالب، پدر علىس
ابوطالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف، سى و پنج سال قبل از ولادت رسول اکرم جبه دنیا آمد. نام او بنا بر قول مشهور، عبد مناف بود و به کنیهاش معروف گشت. بعضى گفتهاند نامش عمران یا شیبه بوده است. او از سران و بزرگان قریش بود که مردم براى حل اختلافات خود به وى مراجعه مىکردند [۳۷]. عبدالمطلب قبل از وفات خود به فرزندش، ابوطالب دربارهى سرپرستى پیامبر سفارش کرده بود، او نیز با بهترین وجه ممکن سرپرستى و نگهدارى از آن حضرت جرا به عهده گرفت [۳۸]. عبداللّه (پدر رسول خدا ج) و ابوطالب، برادر تنى (از یک پدر و مادر) بودند. مادر آنان، فاطمه دختر عمرو بن عائذ بن عبد بن عمران بن مخزوم بوده است [۳۹]. ابوطالب از نظر مالى تنگدست بود. ولى برادرزادهاش را بیش از فرزندان خود دوست داشت و همیشه کنار او مىخوابید. هرگاه به جایى سفر مىکرد او را همراه خود مىبرد و بیش از حد، شیفته و دلدادهى او بود، حتى در غذا نیز براى او امتیاز قایل بود [۴۰].
مىگویند: ابوطالب به قصد تجارت، همراه با یک کاروان عازم شام شد، چون وقت حرکت فرا رسید، پیامبر (به گمان آنان) از جدایى عمویش اندوهگین شد. ابوطالب از دیدن این وضع متأثر گشت و گفت: به خدا او را همراه خود خواهم برد و هرگز من و او از یکدیگر جدا نخواهیم شد. سپس او را همراه خود به سفر برد [۴۱]. رسول اکرم جدربارهى فاطمه بنت اسد (همسر ابوطالب و مادر علىس) فرمودند: «بعد از وفات مادرم، فاطمه بنت اسد مادر من بود. بسا اوقات ابوطالب مهمان داشت و ما نیز سرِ سفره حاضر بودیم، ولى این بانو (فاطمه) مقدارى غذا نگه مىداشت و بعدا به من مىداد [۴۲]». ابوعمر بن عبدالبر مىگوید: فاطمه بنت اسد بن هاشم، نخستین زن هاشمى است که از بطن او فرزندى هاشمى به دنیا آمد [۴۳]. فاطمه مسلمان شد و به مدینه هجرت نمود. وقتى از دنیا رفت رسول خدا جبه خاطر حقشناسى و احترام وى، او را در پیراهن خود کفن کرد و [پیش] از آنکه او را در قبر بگذارد، خودش] در قبر او دراز کشید [۴۴]. آنگاه که رسول اللّه جبنابر فرمان خدا، به اظهار حق و آشکار ساختن دعوت اسلامى، اقدام فرمود و از خدایان مشرکان نام برد و آنها را نکوهش کرد، این کار بر آنان گران آمد و به مخالفت و دشمنى با او برخاستند. ابوطالب با دیدن آن اوضاع، به پیامبر اسلام مهر ورزید و از ایشان دفاع کرد.
مدتى گذشت و رسول اللّه جهمچنان به کار دعوت ادامه مىداد وقتى این حالت طول انجامید، عدهاى از قریش نزد ابوطالب رفتند و به او گفتند: «اى ابوطالب! جایگاه تو در میان ما از نظر سن و شرف و منزلت بسیار والاست، از شما خواستیم که برادرزادهات را از ناسزاگویى خدایان ما باز دارى، ولى به گفتهى ما عمل نکردى، به خدا سوگند! کاسهى صبر ما لبریز شده و بیش از این نمىتوانیم تحمل کنیم که به پدران ما ناسزا بگویند، خردمندان ما را نادان بشمارند و خدایان ما را نکوهش کنند. اکنون یا خودت، او را باز دار، یا ما با شما به جنگ مىپردازیم، تا آنکه یکى از دو طرف نابود شود». ابوطالب گفتههاى قریش را براى رسول خدا جبازگو کرد و گفت: «به حال من و خودت رحم کن و کارى را که توان آن را ندارم بر من تحمیل مکن!»
پیامبر جدر پاسخ فرمود: «به خدا قسم! اگر خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند، از این کار دست برنمىدارم، تا آنکه خداوند دین خود را غالب سازد یا من در این راه فدا شوم.» آنگاه ابوطالب گفت: اى برادرزاده! برو هر چه دوست دارى بگو! به خدا هرگز تو را به کسى نخواهم سپرد [۴۵]. اسلام میان قبایل عرب در حال گسترش بود که ناگاه، قریش به منظور جلوگیرى از پیشرفت اسلام گرد هم آمدند. در این گردهمایى تصمیم گرفتند نوشتهاى تنظیم کنند؛ و پیمان ببندند که با بنىهاشم و فرزندان مُطَلِّب قطع رابطه کنند، از آنان زن نگیرند و به آنان زن ندهند و با آنان داد و ستد نکنند. پیماننامهاى نوشتند و در خانهى کعبه آویزان کردند و به اجراى مفاد آن توافق کردند. بنىهاشم و فرزندان مطلب پس از این ماجرا همراه ابوطالب در درهاى که منسوب به او بود رفتند [۴۶]. این واقعه در ماه محرم سال هفتم بعثت رخ داد. بنىهاشم حدود سه سال را بر این حالت سپرى کردند. در این مدت، هیچ چیز، جز به طور پنهانى و مخفیانه به آنان نمىرسید. سپس ماجراى خوردن عهدنامه به وسیلهى موریانه پیش آمد که رسول خدا جقبل از آن به ابوطالب خبر داده بود. پس از این ماجرا، عهدنامه را پاره کردند و مفاد آن لغو گردید [۴۷]. ابوطالب در نیمهى شوال سال دهم بعثت نبوى در حالى که بیش از هشتاد سال عمر داشت؛ و ایمان نیاورد از دنیا رفت [۴۸]. خدیجهلنیز در همین سال درگذشت. بعد از آن پیامبر جبا مشکلات فراوانى رو به رو شد. به همین دلیل، این سال به عامالحزن (سال اندوه) نامگذارى شد [۴۹].
[۳۷] آلوسى؛ سید محمود، بلوغ الأرب فى معرفة أحوال العرب، ج ۱، ص ۳۲۴، ابن سعد، الطبقات الكبرى. [۳۸] براى تفصیل بیشتر به کتابهاى سیره از جمله: السيرة النبويه، اثر همين مؤلّف، ص ۱۰۳، رجوع نمایید. [۳۹] ابن هشام، السيرة النبويه، ج ۱، ص ۱۷۹. [۴۰] انصارى؛ خالد، حیات ابىطالب، مطبعهی علوى، ۱۹۵۱ م. [۴۱] ابن هشام، السيرة النبويه، ج ۱، ص ۱۸۰. پیامبر در آن هنگام بنابر قول صحیح نه ساله بودند. رک: طبرى و شرح المواهب والروض الأنف. [۴۲] حاکم، مستدرک، ج ۳، ص ۱۰۸. [۴۳] ابن عبدالبر، الإستيعاب فى معرفة الأصحاب، ج ۳، ص ۲۶، چاپ شده در حاشیهى الإصابه، ابن حجر، چاپ دارصادر، بیروت. [۴۴] ذهبى، سير أعلام النبلاء، ج ۲، ص ۸۷، موسسهى الرسالة، بیروت. [۴۵] ابن هشام، السيرة النبويه، ج ۱، ص ۲۶۶ ـ ۲۶۵ با اختصار. [۴۶] همان، ج ۱، ص ۳۵۱ ـ ۳۵۰. این درّه تا امروز نیز به شعب ابىطالب معروف است. [۴۷] براى تفصیل بیشتر رک: سیرهى ابن هشام، ق ۱، ص ۳۷۷ ـ ۳۷۳،، سیرهى نبوى اثر مؤلّف، ص ۱۳۹ ـ ۱۳۸. [۴۸] آلوسى؛ سید محمود، بلوغ الأرب، ج ۱، ص ۳۲۴. آنچه از کتابهاى حدیث و سیره ثابت است و بین مسلمانان در گذشته و حال نیز معروف است، همین است که ابوطالب مشرف به اسلام نشد. رسول خدا جاز این بابت بسیار تأسف خوردند و اندوهگین شدند. این امر دال بر این است که دین اسلام، دین قانون و عقیده است و از هیچ فرد، نژادى بر اساس نسب و خویشاوندى، محبت و فداکارى، حمایت نمىکند، بلکه معیار، فقط عقیدهى صحیح و ایمان به رسالت پیامبر جاست. [۴۹] ابن هشام، السيرة النبويه، ج ۱، ص ۴۱۶ ـ ۴۱۵.