خوارج
در وجود خوارج سرشت «سطحىنگرى»، «منفىبافى»، «غلوّ و افراط» و «تضادّ و دوگانگى» به صورت برجستهاى نمایان بود؛ به گونهاى که در هیچ فرقهاى از فرق ادیان گذشته یا فرقههایى که در تاریخ اسلام پدید آمدند تا این حد نمایان نبوده است.
خوارج در اصل از لشکریان حضرت علىسو بیشتر از قبیلهى تمیم بودند. علّت کنارهگیرى آنها این بود که مىگفتند: «چرا در مورد کتاب خدا انسانها داور قرار داده شوند؟» آنان معتقد بودند که حکمیت، اشتباه و گناه است؛ زیرا فرمان خدا در مورد همهى امور واضح و آشکار است و معنى حکمیت این است که هر یک از دو گروه متخاصم شک دارند که چه کسى بر حق است. همین مفهوم را یکى از آنان در قالب جملهى «لا حُكْمَ إِلاَّ للّهِِ»بیان نمود. سپس این جمله، مثل برق در میان حامیان این عقیده منتشر شد و شعار این طایفه قرار گرفت. خوارج به نام «شراة» نیز موسوم شدهاند؛ شراة یعنى کسانى که جان خود را به خدا فروختند. این کلمه از این آیهى قرآنى گرفته شده است که:
﴿وَمِنَ ٱلنَّاسِ مَن يَشۡرِي نَفۡسَهُ ٱبۡتِغَآءَ مَرۡضَاتِ ٱللَّهِۚ ٢٠٧﴾[البقرة: ۲۰۷].
«بعضى از مردم جان خود را در برابر خشنودى اللّه مىفروشند.»
حضرت علىسدر واقعهى مشهور نهروان با آنها جنگید و آنان را شکست داد و عدّهى زیادى از آنها را به قتل رسانید، ولى به کلّى ریشهکن نشدند و از عقیدهى خود باز نیامدند، بلکه این شکست، موجب شد تا بیشتر او را دشمن بدانند، تا جایى که توطئهى قتل او را چیدند و سرانجام، عبدالرحمن بن ملجمِ خارجى او را به شهادت رسانید.
مذهب خارجى با دخول موالى، از نظر خوبىها و زشتىهایش رنگ بدوى گونهاى به خود گرفته بود. آنان با رؤساى خود بسیار مخالفت مىکردند و همواره متفرّق بودند و گروههاى پارتیزانى تشکیل مىدادند، بسیار کوتاهبین و کم فکر بودند [۴۴۶]، در برخورد با مخالفان خود تنگنظر [۴۴۷]بودند، ولى با این همه، بسیار شجاع و رکگو بودند. آسانترین چیز براىشان جان دادن در راه عقیده بود. از یک سو چنان اظهار پرهیزگارى مىکردند که یک دانهى خرما را که از درخت افتاده بدون اجازهى صاحبش نمىخوردند و از دهان بیرون مىکردند و دور مىانداختند (و در این صورت بهاى آن را مىپرداختند) اما از سوى دیگر، دستهایشان با خون مسلمانان آغشته بود و از کشتن مسلمانان بىگناهى که با عقیدهى آنان موافق نبودند، باکى نداشتند [۴۴۸]. ابن ملجم حضرت علىسرا به شهادت مىرساند و آنگاه قرآن هم مىخواند. وقتى مىخواهند زبانش را ببرند فریاد مىزند، مىپرسند چرا چنین مىکنى؟ مىگوید: «نمىخواهم که در دنیا (به علت نخواندن قرآن) به سان مردگان باشم.» یکى از یارانشان [۴۴۹]آنان را چنین توصیف کرده است: «به خدا! آنان جوانانى هستند که در جوانى همانند سالخوردگان هستند، نگاهشان در برابر گناه پست است، پایشان در رفتن به سوى باطل سست است، از کثرت عبادت لاغر اندام و به علت شب بیدارى خشک و باریکاند» [۴۵۰].
[۴۴۶] این مفهوم را ما به «سطحىنگرى» تعبیر کردهایم. [۴۴۷] از این خصلت تحت عنوان «منفى بافى» یاد نمودهایم. [۴۴۸] این همان صفتى است که به «دوگانگى» تعبیر نمودیم. [۴۴۹] منظور، ابوحمزه خارجى است. [۴۵۰] الکامل، ج ۲، ص ۱۳۶.