پیام مسلم به حسینس
حضرت حسینسهمان روز [که مسلم کشته شد] یا یک روز قبل، از مکه خارج شده بود. مسلم از محمّد بن اشعث خواست که کسى را نزد حسین بفرستند تا به وى بگوید که بازگردد و فریب کوفیان را نخورد؛ زیرا آنها همان یاران پدرش بودند که آرزو مىکرد با مرگ یا کشته شدن از دستشان رهایى یابد و به او بگوید که اهل کوفه به او دروغ گفتهاند و به من نیز خیانت کردهاند. فرستادهى اشعث، حسین را در محل «زباله» (که مسافت چهار روز راه با کوفه فاصله داشت) ملاقات کرد و پیام مسلم را به او رسانید، اما حسین باور نکرد و گفت: «هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد، هر بلایى که بر سر ما بیاید آن را در حقّ خود موجب اجر و پاداش و در حقّ فرمانروایان موجب تباهى مىشماریم» [۶۲۰]. مسلم را پس از دستگیرى نزد ابن زیاد بردند، سخنان تند و تیزى بین آنها در گرفت. سپس ابن زیاد فرمان داد تا او را بالاى کاخ ببرند، در حالى که او را مىبردند تکبیر مىگفت و ستایش و سپاس خدا را به جاى مىآورد و آمرزش مىخواست. مردى به نام بکیر بن عمران گردنش را زد و سرش را از بالاى کاخ به زمین پرتاب کرد و آنگاه پیکرش را به دنبال سرش فرو افکند [۶۲۱].
***
هنگامىکه مردم از قصد حسین براى رفتن به کوفه مطّلع شدند، نسبتبه آیندهىاو نگران شدند و او را از این کار بازداشتند. دوستان و اهل رأى نظر دادند که نباید به عراق برود؛ عبداللّه بن عباسبگفت: عراقیان مردمى مکارند، فریب آنها را مخور! تو همین جا بمان و به مردم عراق بنویس که حاکم خود را بیرون کنند، اگر چنین کردند نزد آنها برو! حسینسگفت: اى پسر عمو! به خدا سوگند! مىدانم که تو خیرخواه من هستى اما من تصمیم دارم به سوى آنها حرکت کنم. ابن عباس گفت: اگر حتماً مىروى پس زن و فرزندت را همراه مبر، به خدا! مىترسم که تو را نیز مانند عثمان که زن و فرزندش ناظر قتل او بودند، بکشند [۶۲۲]. عبداللّه بن عمربنیز به نزد وى رفت و خواست که او را از رفتن به کوفه منصرف کند، چون حسین خوددارى ورزید او را در آغوش گرفت و با چشم گریان گفت: «اى کسى که کشته خواهى شد! تو را به خدا مىسپارم.» عبداللّه بن زبیر نیز او را از رفتن باز داشت، حسین گفت: «خبر پیمان بیعت چهل هزار نفر به من رسیده که همگى سوگند یاد کردهاند که مرا یارى خواهند کرد» [۶۲۳]. ابوسعید خدرى، جابر بن عبداللّه و سعید بن مسیب نیز از او خواستند که به کوفه نرود، اما او نپذیرفت و به راه خود ادامه داد [۶۲۴]. حضرت حسین در بین راه، با «فرزدق» (شاعر معروف) ملاقات کرد و احوال مردم عراق را از او پرسید، فرزدق گفت: اى فرزند رسول خدا! دلهاى مردم با توست، ولى شمشیرها علیه توست و پیروزى هم با خداست [۶۲۵].
[۶۲۰] البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۵۹. [۶۲۱] همان منبع، ج ۸، ص ۱۵۷ ـ ۱۵۶. [۶۲۲] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۶۰. [۶۲۳] همان منبع، ج ۸، ص ۱۶۱. [۶۲۴] همان منبع، ج ۸، صص ۱۶۳ - ۱۶۰. [۶۲۵] همان، ج ۸ ص ۱۶۷.