شورا در اسلام و خلافت حضرت ابوبکرس
قبل از اسلام، حکومت دنیوى و پیشوایى دینى و روحانى، موروثى بود که از یک نسل به نسل دیگر، در همان یک خاندان منتقل مىشد. هنگامى که اسلام آمد و به پایهى تکمیل رسید، جهان، در سلطهى دو دولت موروثى و نژادى قرار داشت: یکى حکومت دنیوى و ادارهى مملکت که مخصوص طایفهى معینى بود. این حکومت مطلق از پدر به پسر یا از یک فرد خانواده به فرد دیگر بنا بر وصیت و تدبیر شاه منتقل مىشد، یا به فردى واگذار مىشد که از نظر قدرت یا سیاست بر دیگران چیره مىگشت، بىآنکه لیاقت و شایستگى این مقام را داشته باشد، یا مصلحت ملّت و کشور در نظر گرفته شود. تمام درآمد کشور ملک شخصى پادشاهان محسوب مىشد. آنان در پس انداز کردن ثروتهاى کلان و اشیاى نفیس و گرانبها و افراط در داشتن زندگى مرفّه و کاخهاى زیبا و مسابقه در جمعآورى و بهرهبردارى از مظاهر ثروت و قدرت به حدّى رسیده بودند که براى کسى که مطالعهى وسیعى در کتابهاى تاریخ قدیم (باستان) ندارد، هرگز باور کردنى نیست و در نظر او جز افسانه چیز دیگرى نمىتواند باشد [۱۸۶]. این پادشاهان، حکومت را یکى پس از دیگرى به ارث مىبردند و خود را بالاتر از نوع بشر مىدانستند و مردم اعتقاد داشتند که در رگهاى آنان خون مقدّس خدایى جریان دارد.
از طرفى دیگر، ملت از فقر و ستم و بدبختى و بینوایى رنج مىبرد و زندگى اسفبار و ذلّت آورى داشت. مردم ستمدیده براى به دست آوردن لقمه نانى که خود را از مرگ حتمى برهانند و قطعه پارچهاى که بدن خود را با آن بپوشانند، سختترین زحمات را متحمل مىشدند و زیر بار مالیات سنگین و هزینههاى هنگفت زندگى، آه و ناله مىکردند و زندگىشان بسان زندگى چهارپایان بود [۱۸۷]. دومین دولت و حکومت، فرمانروایى دینى و روحانى بود که عبارت بود از ریاست دینى و پیشوایى مذهبى که مخصوص یک خاندان و تیرهى معینى بود که از یک فرد به فرد دیگرى منتقل مىشد. این پیشوایان، حقّ توجیه و تفسیر دینى را به خود اختصاص داده و از چنان احترام فوق العادهاى برخوردار بودند که گهگاه مقدّس شمرده مىشدند. آنان از این موقعیت در راه منافع اقتصادى و تحقق خواستههاى نفسانى و شهوانى خود سوء استفاده مىکردند و خود را واسطه و رابط بین خدا و انسان مىدانستند، حرام را حلال و حلال را از جانب خویش حرام قرار مىدادند و در ساخت قوانین مذهبى آزادى مطلق داشتند. قرآن مجید احوال آنان را چه زیبا به تصویر کشیده، آنجا که مىفرماید:
﴿۞يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِنَّ كَثِيرٗا مِّنَ ٱلۡأَحۡبَارِ وَٱلرُّهۡبَانِ لَيَأۡكُلُونَ أَمۡوَٰلَ ٱلنَّاسِ بِٱلۡبَٰطِلِ وَيَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِۗ٣٤﴾[التوبة: ۳۴].
«مؤمنان! بسیارى از دانشمندان و زاهدان اهل کتاب، اموال مردم را به ناحق مىخورند و آنان را از راه خدا باز مىدارند.»
این طبقه نزد مسیحیان «اکلیروس» [۱۸۸](CLERGY) نامیده مىشدند. دانشمند مسیحى لبنانى، «پطرس بستانى» در شرح این کلمه مىگوید:
«این کلمه، لقب خادمان دین مسیحى است. علّت نامگذارى به این اسم، اشاره به این مطلب است که آنها سهم یا میراث خدا هستند، همان گونه که «سبط لاوى» در وحى حضرت موسى میراث خدا نامیده شده ... اقوام عبرانى و مصرى و ملل قدیم دیگر گروه ویژهاى را براى انجام عبادات مقرر ساخته بودند و کلیساى مسیحى از همان بدو تأسیس، ناظرانى را تعیین کرده بود که سیاستگذارى کلیسا را به عهده داشتند. هرگاه کلیسا از چنگ فقر نجات مىیافت و ثروتى به دست مىآورد، مورد دستبرد افراد «اکلیروس» قرار مىگرفت. آنان فقط مربّى روحى و خدمتگزار مذهبى نبودند، بلکه تقریبا یگانه مرجع علمى نیز محسوب مىشدند. اکلیروس (روحانى مسیحى) در زمان امپراطورى روم از پرداخت هرگونه مالیات و عوارض معاف بود و از وى خواسته نمىشد که به امور اجتماعى و مصالح عمومى بپردازد. بدین طریق به نوعى حکومت بر خود و بر جامعه دست یافته بودند» [۱۸۹]. در ایران باستان (فارس) نیز اینگونه بود؛ رهبرى دینى در فارس، مخصوص یک قبیله بود. در قدیم این امتیاز به قبیلهى «میدیا» اختصاص داشت و در زمان پیروان زردشت این رهبرى به قبیلهى «مغان» انتقال یافت. افراد قبیلهى دینى، سایهى خدا در روى زمین بودند که به گمان آنها براى خدمت خدایان و حکومت خدایى آفریده شده بودند و فرمانروا باید از همین قبیله انتخاب مىشد. آنان معتقد بودند که ذات خداوندى در آنها حلول کرده و با آنها آمیخته است. افتخار سرپرستى آتشکده نیز به این خاندان اختصاص داشت [۱۹۰].
براهمه در هند نیز چنین وضعى داشتند؛ آنان مذهب و تقدس را حق اختصاصى خود مىدانستند، قانون مقدّس هندى براى براهمه مقام و جایگاه والایى اختصاص داده بود که کسى دیگر در آن شریک نبود. آنان معتقد بودند که شخص برهمایى از جانب خدا بخشوده شده است، گر چه با گناهان و اعمال زشتش جهان را آلوده و تباه کند. گرفتن مالیات از او جایز نبود. در هیچ حال (حتّى اگر کسى را مىکشت) به قتل محکوم نمىشد و عبادات و مراسم دینى فقط به دست او انجام مىشد [۱۹۱].
***
اسلام به عمرِ این دو حکومت موروثى انحصارى پایان داد؛ زیرا بر جهان بشریت ستم هایى روا داشتند که مظهر و نمونهاش در تاریخ روم، ایران و هند به وضوح مشهود است [۱۹۲]. اسلام، انتخاب خلیفه و حاکم بر سرنوشت ملت را به مسلمانان و اهل شورا و اهل علم و اخلاص واگذار نموده است به همین دلیل، رسولاللّه جتصریح ننمود که بعد از ایشان چه کسى جانشین وى و سرپرست امور مسلمانان گردد [۱۹۳]. اگر تعیین جانشین، جزو فرایض دینى بود و تصریح کردن آن لازم بود، حتما رسول اللّه جبدان عمل مىنمود؛ زیرا خداوند مىفرماید:
﴿۞يَٰٓأَيُّهَا ٱلرَّسُولُ بَلِّغۡ مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَۖ وَإِن لَّمۡ تَفۡعَلۡ فَمَا بَلَّغۡتَ رِسَالَتَهُۥۚ وَٱللَّهُ يَعۡصِمُكَ مِنَ ٱلنَّاسِۗ٦٧﴾[المائدة: ۶۷].
«اى فرستادهى ما! آنچه از جانب پروردگارت به تو فرود آمده، به مردم ابلاغ کن و اگر چنین نکردى رسالت او را نرساندهاى، خداوند تو را از شرّ مردم حفظ مىکند».
در جاى دیگرى مىفرماید:
﴿سُنَّةَ ٱللَّهِ فِي ٱلَّذِينَ خَلَوۡاْ مِن قَبۡلُۚ وَكَانَ أَمۡرُ ٱللَّهِ قَدَرٗا مَّقۡدُورًا٣٨ ٱلَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَٰلَٰتِ ٱللَّهِ وَيَخۡشَوۡنَهُۥ وَلَا يَخۡشَوۡنَ أَحَدًا إِلَّا ٱللَّهَۗ وَكَفَىٰ بِٱللَّهِ حَسِيبٗا٣٩﴾[الأحزاب: ۳۸-۳۹].
«این سنتِ الهى در پیامبران امتهاى پیشین نیز جارى بوده است و فرمان خدا روى حساب و برنامهى دقیقى است و باید به مرحلهى اجرا درآید. (پیامبران پیشین) کسانى بودند که تبلیغ رسالتهاى الهى مىکردند و تنها از او مىترسیدند و از هیچکس جز خدا واهمهاى نداشتند و همین بس که خداوند حسابگر [اعمال آنها] است».
در صحیح بخارى به روایت عبیداللّه بن عبداللّه بن عتبه از ابن عباس [۱۹۴]آمده که پیامبر جپیش از وفات خود در حالى که جمعى نزد وى حضور داشتند فرمود: «بیایید براى شما نوشتهاى بنویسم که بعد از آن گمراه نشوید.» عدهاى گفتند: پیامبر اکنون ناراحت است و درد شدیدى را تحمّل مىکند، ضمنا قرآن نزد شما موجود است و کتاب خدا براى ما کافى است. بعضى دیگر به آوردن قلم و کاغذ اصرار داشتند، چون حاضران با هم اختلاف نظر داشتند پیامبر جفرمودند: برخیزید! [۱۹۵]رسول خدا جبعد از این جریان، سه روز در قید حیات بود و در خلال این مدّت چنین خواستهاى را تکرار نکرد و در مورد خلافت، هیچ گونه تصریحى ننمود، حتّى در همان روز و روزهاى بعد، وصایا و سفارشهاى دیگرى داشت، ولى راجع به جانشینى خویش سخنى به میان نیاورد. از جمله دستورها و سفارشهاى ایشان در مورد نماز و زیردستان بود. علىسمىگوید: رسول خدا به اداى نماز و زکات و رعایت حقوق زیردستان سفارش و وصیت کرد [۱۹۶]. بخشى دیگر از وصایاى آن حضرت این بود:
«قاتَلَ اللّهُ الْيَهُودَ وَالنَّصارى إِتَّخَذُوا قُبُورَ أَنْبِيائِهِمْ مَساجِدَ، لايَبْقَيَنَّ دينانِ عَلى أَرْضِ الْعَرَبِ» [۱۹۷].
«خداوند یهود و نصارى را نابود کند که قبور انبیاى خود را سجده گاه قرار دادند. در سرزمین عرب دو دین باقى گذاشته نشود.»
امالمؤمنین عایشه و ابن عباسبمىگویند: پیامبر جهنگام احتضار، رواندازش را بر روى خود کشید و پس از مدّتى که احساس ناراحتى کرد، آن را از چهره برداشت و در همین حال فرمود: «لعنت خدا بر یهود و نصارى باد که مقبرههاى انبیاى خود را محل سجده قرار دادند.» (منظور آن حضرت برحذر داشتن از این عمل یهود و نصارى بود) [۱۹۸]. استاد عباس محمود العقاد ضمن توضیح حدیث قرطاس مىنویسد:
«این گفته که عمر فاروقسمانع شد تا پیامبر÷نسبت به جانشینى علىسوصیت خود را بنویسد، گفتهاى است بىارزش و نامعقول که موجب اهانت و زیر سؤال رفتن شخصیت همهى کسانى است که در این مسأله ارتباط داشتند و زشتى این گفته تنها به عمر فاروق و کسانى که با رأى او موافق بودند، منحصر و محدود نمىگردد.
حقیقت این است که رسول اکرم جکاغذ را براى این نخواسته بود که به خلافت علىسیا کسى دیگر وصیت کند؛ زیرا وصیت براى جانشینى نیازى به بیش از یک جمله یا یک اشاره نداشت. کافى بود اشارهاى داشته باشد، همان گونه که به ابوبکر صدیقساشاره کردند تا با مردم نماز بگزارد و مسلمانان فهمیدند که منظور پیامبر جبرترى ابوبکرسبراى امامت است.
علاوه بر این، پیامبر جبعد از این جریان، چند روز در قید حیات بود، ولى دوباره خواستهى خود را تکرار ننمود و میان ملاقات على با پیامبر هیچ گونه مانعى وجود نداشت و فاطمهل، همسر علىستا آخرین لحظه که روح شریف پیامبر پرواز کرد در کنار آن حضرت بود، اگر ایشان چنین ارادهاى داشت علىسرا مىخواست و ولایت امور مسلمانان را به او مىسپرد.
گذشته از این سکوت که هیچ گونه اجبار و اکراهى به همراه نداشت، اگر به شیوهى پیامبر در تعیین امراء و والیانِ امور، نظرى بیفکنیم، مىبینیم که ایشان همواره خاندان خود را از پذیرفتن مسؤولیتها و ولایت امور، برحذر داشته و از اجراى قانون وراثت در حقّ انبیا منع فرموده است.
پس با توجه به این شیوه و این سکوت، نمىتوان گفت که منظور پیامبر جصراحت نمودن به امر خلافت در حق علىسبوده [۱۹۹]، ولى از اجراى مقصود ایشان جلوگیرى به عمل آمده است» [۲۰۰]. همچنیـن در کتاب «عبقرية على» پیرامـون وراثت در جانشـینى پیامبر جمىگوید:
«اگر وراثت، از فرمانهاى خداوندى بود پس شگفتآورترین چیز این خواهد بود که پیامبر جاز جهان برود و فرزند ذکور نداشته باشد و قرآن کامل گردد و نصّ صریحى نسبت به خلافت کسى از اهل بیت در آن موجود نباشد.
اگر این امر از ضروریات دین، یا قضاى خداوندى بود، همانند قضاهاى مبرم، در دنیا به اجرا در مىآمد [۲۰۱]و در برابر آن هر خلافت دیگرى به ناکامى مىانجامید، همان گونه که هر کوششى که مخالف قانون فطرت و قضاى الهى باشد به ناکامى مىانجامد.
پس بنابراین، نه نص صریح و نه اشاره و قرینه و نه ارادهى الهى، هیچ کدام از اینها گفتهى افراطیان (غلاة) را در مورد ترجیح خلافت براساس قرابت یا منحصر دانستن خلافت در خاندان هاشمى تأیید نمىکند» [۲۰۲].
[۱۸۶] ر.ک: سیرهى پیامبر، ص ۳۶ ـ ۳۵، به قلم همین نویسنده. [۱۸۷] براى تفصیل بیشتر مراجعه شود به کتاب: «ماذا خسرالعالم بإنحطاط المسلمین» به قلم همین نویسنده، فصل دوم: نظام سیاسی و مالى عصر جاهلیت، ص ۷۵ تا ۸۴، چاپ سیزدهم، دارالقلم، ۱۹۸۲ م. [۱۸۸] اکلیروس در لغت یونانى به معناى سهم ویا میراث است. [۱۸۹] بستانى، دائرة المعارف، ج ۴، ص ۱۴۶۷، بیروت، ۱۸۷۶ م. [۱۹۰] ایران در زمان ساسانیان، اثر پروفسور آرتورکریستن سن، ترجمهى رشیدیاسمى. (وى مىگوید: پادشاه چون زادهى خدآیان آسمانى به شمار مىرفت، سعى مىنمود که ریاست عالیهى جامعهى مذهبى را نیز داشته باشد. ص ۳۵۸. سپس در فصل هفتم مىگوید: «جامعهى ایران بر دو رکن قائم بود: مالکیت و خون.» ص ۴۲۴، چاپ ۱۳۶۸، دنیاى کتاب ـ ۱۳۶۸ مترجم) [۱۹۱] سیرهى پیامبر، اثر نگارنده، ص ۳۸، با استناد به قانون مدنى اجتماعى هند موسوم به «منوشاستر». [۱۹۲] ر.ک: ایران در زمان ساسانیان. [۱۹۳] علىسمىفرماید: «اى مردم هوشمند! هیچ کس حق اختصاصى در امر امارت و حکومت شما را ندارد، مگر کسى که خودتان امیر کنید». بحار الانوار، ج۸، ص ۳۶۷، چاپ تبریز. تاریخ کامل، ابن کثیر، ج۴، ص۱۲۷ و طبرى ج۳، ص۴۵۶، نقل از کتاب «شورا و بیعت» اثر مهندس بازرگان. همچنین علىستصریح نمود که پیامبر جکسى را به جانشینى خود تعیین نکرده است. مراجعه شود به «مروج الذهب» ج۱، ص۷۷۴، چاپ چهارم، ۱۳۷۰. همچنین در نامهى ششم نهج البلاغه خلافت و رهبرى را بر اساس شورا و انتخاب مردم مىداند. دانشمند معروف شیعه، نویسندهى کتاب «منهاج الكرامه» در شرح این نامه مىنویسد: «این گفتهى حضرت على، مؤید نظر اهل سنت است.» (هدایة الشیعه، ص ۵۷) پروفسور عباس شوشترى در کتاب خاتم النبیین ص ۴۲۹ چاپ چهارم انتشارات عطایى ۱۳۶۲ تحت عنوان «علت انتخاب نکردن جانشین به وسیلهى پیامبر» مىنویسد: «آن حضرت صریحا نمىتوانست کسى را معین کند، زیرا ختم نبوت شده بود و از تعیین یکى احتمال داشت که باز مقام خصوصیتى براى او پیدا گردد». (مترجم) [۱۹۴] داستان «قرطاس» در کتابهاى حدیث به طرق متعدد و متضاد ذکر شده است. دانشمندان اسلامى با تحقیق و بررسىهایى که به عمل آوردهاند، ثابت کردهاند که این روایت بدان گونه که مشهور است، صحت ندارد. براى اطلاع بیشتر رجوع کنید به کتاب «سیماى صادق فاروق اعظم» اثر ملاعبداللّه احمدیان. همچنین دانشمند و نویسندهى معروف اهل رومانى «کوئنستان ـ ویرژیل ـ گیورگیو» مىنویسد: «محمد طورى در اطرافیان نفوذ کلام داشت که هر چه مىگفت از طرف آنها پذیرفته مىشد. ایشان که در هشتاد جنگ کوچک و بزرگ شرکت کرد و فرماندهى آنها را بر عهده داشت، دلیرتر از آن بود که نتواند جانشین خود را تعیین نماید و دچار رودربایستى شود، لذا این روایت قابل قبول نیست.» (محمد پیغمبرى که از نو باید شناخت، ترجمهى ذبیح اللّه منصورى، ص ۴۳۲، چاپ دهم، تهران) حق این است که به موجب این روایت، ابتدا شخص پیامبر گرامى اسلام جزیر سؤال مىرود و در مرحلهى دوم علىسو دیگر اهل بیت که در آن مجلس حضور داشتند مقصّر شناخته مىشوند؛ زیرا آنان میزبان بودند و دیگران مهمان و عیادت کننده بودند که در مرحلهى سوم، نوبت به آنها مىرسد. مسلّم است که مخاطب پیامبر جدر مرحلهى نخست، اهل بیت او بودهاند، چنان که در روایتى از مسند امام احمد تصریح شده که علىسفرمود: «رسول خدا به من دستور داد که لوحى بیاورم، من به خاطر این که نمىخواستم از محضر پیامبر دور شوم، عرض کردم آنچه را مىفرمایید به خاطر مىسپارم و حفظ مىکنم. بنابراین صحت جزئیات روایت قرطاس مورد تردید است. (مترجم) [۱۹۵] صحیح بخارى، الجامع الصحیح، کتابالمغازى، باب «مرض النبى ووفاته». براى آگاهى از داستان قرطاس به کتاب «شرح زندگانى خلیفهى دوم» اثر پروفسور نعمانى با ترجمهى عبدالسلام شیخ الاسلامى مراجعه کنید. (مترجم) [۱۹۶] روایت بیهقى و امام احمد. [۱۹۷] امام مالک، الموطا و ابن کثیر، ج ۴، ص ۴۷۱. [۱۹۸] صحیح بخارى، الجامع الصحیح، «باب مرض النبى جووفاته». [۱۹۹] این که منظور پیامبر جاز خواستن کاغذ، وصیت در حقّ على بوده است، فقط یک احتمال است، دیگران نیز مىتوانند با در نظر داشتن قراین، مدعى شوند که منظور آن حضرت، وصیت در حق فلان شخص بوده است، چنان که در سیرهى حلبیه، ج ۳، ص ۳۸۱ آمده است که پیامبر فرمود: «لوحى ب،ورید تا دربارهى جانشینى ابوبکر مطلبى بنویسم.» (مترجم) [۲۰۰] عباس محمود عقاد، العبقریات الإسلامیه، ص ۶۱۹، قاهره. [۲۰۱] حضرت علىسخود وصى بودنش را تکذیب مىکند و مىفرماید: «آیا بر رسول خدا دروغ بگویم؟ (یعنى مدعى باشم که وصى او هستم و حال آنکه چنین نیست) ... در امر خلافت خود اندیشیدم، دیدم اطاعت از فرمان حضرت رسول (بیعت با خلفا) بر من واجب است، آنگاه بیعت کردم و بر طبق عهد و پیمان خود با آن حضرت، عمل نمودم.» (نهج البلاغه، ترجمهى فیض الاسلام، خ ۳۷ ص ۱۲۲). همچنین از حضرت على نقل شده است که فرمود: اگر رسول خدا مرا به جانشینى خویش برمىگزید، من از جنگ دست بر نمىداشتم تا حقّ خود را مىگرفتم (ر.ک: تاریخ الخلفاء سیوطى و «الفتوح» اثر ابن اعثم کوفى، ص ۲۷۸، انتشارات انقلاب اسلامى، چاپ اول ۱۳۷۲، تهران. همین مضمون را جایى دیگر با تعبیرى شفافتر بیان داشته است. ر.ک: نهجالبلاغه حکمت شماره: ۲۲ و مستدرک نهج البلاغه، باب الثانى ص ۳۰). همچنین مىفرماید: به خدا سوگند! اگر من تنها با دشمن رو به رو شوم و جمعیت آنها به قدرى باشد که همه روى زمین را پر کنند، باکى نداشته و نمىهراسم. (نهجالبلاغه فیض، نامه ۶۲) علاوه بر آن اگر حضرت علىساز جانب خدا و رسول جبه امامت منصوب شده بود، هرگز براى او جایز نبود که بنابر مصالح اجتماعى، شخصى، خلاف فرمان خدا عمل نماید و از این حق صرفنظر کند، به خصوص هنگامى که مردم به طور اتفاق بعد از شهادت حضرت عثمانسنزد او آمدند، به هیچ وجه برایش جایز نبود که بگوید: «دعونى والتمسوا غیرى ... (دست از من بردارید و دیگرى را بخواهید ...) نهجالبلاغه، خ ۹۲. زیرا این امر خلاف فرمان صریح خداوند است که مىفرماید: ﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٖ وَلَا مُؤۡمِنَةٍ إِذَا قَضَى ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ أَمۡرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ ٱلۡخِيَرَةُ مِنۡ أَمۡرِهِمۡۗ وَمَن يَعۡصِ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ فَقَدۡ ضَلَّ ضَلَٰلٗا مُّبِينٗا٣٦﴾[الأحزاب: ۳۶]. «هیچ مرد و زن مسلمانى حق ندارد هنگامى که خدا و رسولش کارى را مقرر کنند، از خود اخت،رى داشته باشد و هر کس خدا و رسول او را نافرمانى کند، به گمراهى آشکار گرفتار شده است».(مترجم) [۲۰۲] عقاد، العبقریات الإسلامیة، ص ۹۳۶.